اگر حسادت نبود، بسیاری از مشکلات موجود در فضای سیاسی ایران نبود و سرنوشت ما بسیار زودتر به جایی خوش ختم می شد.
می گویند زمانی یک ایرانی، یک فرانسوی و یک آلمانی که هر سه برای سفری به ترکیه رفته بودند، در هنگام گردش در استانبول یک چراغ جادو پیدا کردند. چراغ را تمیز کردند و غولی عظیم جلوی چشم شان ظاهر شد و از آنان پرسید: " اربابان عزیز من! من می توانم یک آرزوی شما را برآورده بکنم، بگوئید چه آرزویی دارید؟" فرانسوی گفت: " من در یک ویلای کوچک در اطراف مارسی زندگی می کنم، همسایه من ویلای بسیار بزرگ و شیکی دارد و من آرزو می کنم که ویلایی مثل او داشته باشم." غول دستی زد و ویلایی به بزرگی ویلای همسایه مرد فرانسوی به جای ویلای کوچک و کهنه اش ایجاد شد." آلمانی گفت: " من یک بی ام و کوچک مدل 2000 دارم که به روغن سوزی افتاده، اما همسایه من یک بنز 600 مدل 2010 دارد، من هم دوست دارم ماشینی مثل او داشته باشم." غول چراغ جادو دستی زد و بنزی نقره ای مثل بنز همسایه به جای بی ام و کهنه اش ظاهر شد. ایرانی گفت: " من در اطراف اصفهان یک باغ کوچک سیب و به دارم، اما همسایه من یک باغ بزرگ و بسیار عظیم دارد و همه میوه ها را در آن کاشته و درآمدش در سال ده برابر من است." غول گفت: " آیا دوست داری تو هم باغی مثل او داشته باشی؟" مرد ایرانی گفت: " نه، من نمی خواهم باغی مثل او به من بدهی، باغ او را بگیر"
چند روز قبل یک ویدئو از ایرانیان لس آنجلس منتشر شد، در آن پرسیده شده بود، خصلت مهم ایرانی ها چیست؟ افراد مختلف به خصلت های زیادی اشاره کردند، مهربانی، عاطفی بودن، مهمان نوازی، باهوش بودن، بهترین بودن، موفق بودن و خیلی صفات دیگر که نشان می داد ما ایرانیان چقدر به خودمان و ملیت مان علاقه داریم، در آن میان فقط یک نفر به موضوع حسادت اشاره کرد و گفت ما ایرانی ها حسود هستیم. به نظرم می رسد، حسادت یکی از خصلت های محوری ما ایرانیان است. خصلتی که در اقوام مختلف ایرانی کمابیش وجود دارد و تغییرات اقلیمی تاثیر زیادی بر آن ندارد. البته من قصد ندارم که مثل آقای قرائتی یا آقای الهی قمشه ای ( قرائتی تحت ویندوز)، به نصیحت اخلاقی بپردازم یا حتی حسادت را از نگاه انسانی و اخلاقی ببینم، اگرچه حسادت از این نگاه در زندگی اجتماعی و فردی ما اثر بسیار عمیقی دارد، می خواهم بیشتر به موضوع حسادت و اثر آن در حوزه سیاست نگاه کنم.
حسادت در قلب سیاست
تردیدی ندارم که یکی از مهم ترین مسائلی که باعث ایجاد درگیری میان آیت الله خامنه ای با سه نفر از اصلی ترین شخصیت های حکومت، یعنی خاتمی، موسوی و هاشمی شد، مسائل خصلتی و شخصی بود. شخص آیت الله خامنه ای نسبت به هاشمی رفسنجانی احساس حسادت می کرد و همواره او را یک رقیب برای خود می دانست. از طرفی می دانست که اگر او نبود، هرگز نمی توانست به رهبری برسد، از سوی دیگر پروژه هاشمی در دوره ریاست جمهوری که در حقیقت خارج کردن کشور از فاز انقلاب بود و با استقبال جهانی و مردم ایران مواجه شد، توجهات را بسوی هاشمی معطوف کرد و حسادت خامنه ای را برانگیخت. همین موضوع باعث شد تا خامنه ای کار هاشمی را با وجود اینکه می دانست توقف آن به زیان کشور است، در میانه راه متوقف کند. خامنه ای همین کار را با خاتمی نیز کرد. زمانی که خاتمی به محبوب ترین چهره ایرانی، در ایران و در سطح جهانی تبدیل شد، خامنه ای حسود، خود را بیرون بازی یافت و تلاش کرد تا خود را اثبات کند. اگر خاتمی میلیونها دوستدار داشت که فکر او را راه نجات کشور می دانستند، خامنه ای تلاش کرد لشگری از مومنین فراهم بیاورد تا وی را تحسین کنند.
کمتر دیده شده است که جز در مورد کیم ایل سونگ که خود و دستگاهش برای وی افسانه سازی می کردند، کسی مثل خامنه ای به داستان سازی حول شخصیت یگانه خود بپردازد. یکی از بزرگان خرد و سیاست ایران گفته بود " علت تمام درگیری خامنه ای و خاتمی در حسادت سختی بود که همیشه او را آزار می داد." سرانجام نیز با انتخاب احمدی نژاد، تلاش کرد تا کسی را بر سر کار بیاورد که قدکوتاه تر و از هر نظر کوچکتر از خودش باشد. گمانه زنی در این مورد که حتی با طرح نام احمدی نژاد در سطح جهان اسلام، خامنه ای بتدریج دشمنی ناشی از حسادت را با او قبل از پایان دوره ریاست جمهوری آغاز کند، دشوار نخواهد بود. این حسادت عجیب و ویرانگر، به نوعی دشمنی خامنه ای با موسوی که همواره او را در دوران ریاست جمهوری اش به پشیزی نمی گرفت و آیت الله خمینی که خامنه ای را موجودی ناتوان از اداره کشور می دید و اهمیت بیشتری برای موسوی قائل بود، دیده می شود. حتی در این اواخر شخص آیت الله خامنه ای دچار حسادت نسبت به تمام گذشته شد، احساس کرد بهترین دوره جمهوری اسلامی همین دوره ای است که خود او و احمدی نژاد، به عنوان نامزد تمام قد او در حال اداره کشور هستند و شیوه های شخص آیت الله خمینی و تفاوت اندازه او با خودش را انکار کرد. نوعی فرافکنی در مقابل این که خامنه ای در اندازه یک رهبر نیست، این فارغ از آن است که به وجود یا عدم رهبری قائل باشیم.
حسادت، عامل روی کار آمدن احمدی نژاد
در اینکه از میان رهبران کشور، هاشمی رفسنجانی بحث برانگیزترین آنان نزد افکار عمومی است، تردیدی نیست. از سوی دیگر، تردیدی نیست که رفسنجانی تنها کارگزار حکومتی است که اکثر مشاغلش، دو دور ریاست جمهوری و چند دور ریاست مجلس شورای اسلامی و خبرگان را با رای بالای مردم به دست آورده است. دخترش فائزه نیز در یک دور انتخابات نفر دوم مجلس پنجم شد و با رای بالا روی کرسی وکالت تهران نشست. در این هم تردیدی نیست که پایان جنگ، ایجاد فضای آزادی اجتماعی و اقتصادی، ایجاد فضای دیپلماسی فعال و حتی کارهایی مانند حمایت از دانشگاه آزاد که سطح اجتماعی جامعه ایران را افزایش داد، یا همراهی او در مدتی طولانی با جنبش اصلاحات و جنبش سبز، همه نشانه آن است که او بیش از آن که یک دولتمرد رودرروی مردم باشد، یک دولتمرد همراه مردم بود، اما چرا کسی مانند خامنه ای که همیشه از نظر اقتصادی در موقعیتی برتر از هاشمی از رانت جمهوری اسلامی استفاده می کرد، یا افرادی مثل ناطق نوری یا مهدوی کنی یا بسیاری دیگر از مقامات حکومت، چرا هرگز مانند او بدنام نشدند؟
شاید تمام پاسخ به این سووال در نگاه مردم ایران به سیاستمدار نهفته است. مردم ایران دوست دارند، سیاستمدار به آنها دروغ بگوید. دوست دارند سیاستمدار بگوید که فقیر است، در فقر بزرگ شده، هیچ ندارد، با پول مخالف است، با سرمایه مخالف است. اگر چنین نباشد، مردم ناخودآگاه و بعضا آگاهانه با او حسادت می کنند. تقریبا همه مردم می دانند که بخش وسیعی از روحانیون راستگرا از ثروتی سرشار و بیش از هاشمی برخوردارند، بخش بزرگی از فرماندهان سپاه میلیاردرهای طبقه جدید هستند که کل ثروت خاندان هاشمی، اگر ثروتی در کار باشد، توی جیب کوچک آنها هم جا نمی گیرد، اما کافی است که آنان این موضوع را پنهان کنند. مشکل بسیاری از مردم ما با سیاستمدار دزد نیست، شاید با دزدان هم بهتر کنار می آئیم، اما با سیاستمدار پولدار مشکل داریم. نه فقط با سیاستمدار پولدار، بلکه با هر کسی که ثروتمند است، مشکل داریم و شاید به همین دلیل است که در میان مردم اصفهان، این مثل شنیده می شود که " فلانی دوازده دست کت و شلوار سفارش داده تا بدوزند، اما همه آنها یک رنگ و یک شکل هستند."
این موضوع یک خصلت روانی میان مردم ماست. حتی دشمنی مردم با محمدرضا پهلوی و فرح پهلوی نیز به این بازنمی گشت که آنها مستبد و خودرای بودند، بسیاری از مردم آنها را ثروتمند و دارای زندگی افسانه ای می دانستند و به این موضوع حسادت می کردند. علت اینکه مردم با رضاشاه دشمنی کمتری داشتند و دارند، بخاطر این است که فکر می کنند او فقیرزاده و ساده زیست بود. وگرنه کیست که نداند که رضاشاه املاک بسیاری از مردم را به زور گرفته بود و حجم دیکتاتوری در دوره او از دیکتاتوری در دوره پسرش بیشتر بود. اینکه مردم پذیرفتند و از جان مایه گذاشتند تا پادشاهی که به او حسادت می کردند برود و پیرمردی روحانی که به مال دنیا چشم نداشت بیاید و آن کند که کرد، حکایت همین حسادت است. آنها به خمینی حسادت نمی کردند، نه ثروتمند بود، نه زنباره بود، نه زنش حرص و حسادت مردم را برمی انگیخت، نه حرمسرا داشت، نه جوان بود. به همین دلیل بود که وقتی هم مرد میلیونها نفر از آنها که حتی در روز مرگش دوستش نداشتند عزادار او شدند.
ترجیح احمدی نژاد به هاشمی نیز، که به نظر من در دور دوم، با تحریک احمدی نژاد به همین احساس مردم صورت گرفت و از نظر من علیرغم تقلب در مرحله اول انتخابات نهمین دوره، در دور دوم احمدی نژاد رای بیشتری از هاشمی آورده بود، به همین دلیل بود. حتی می خواهم بگویم انتخاب احمدی نژاد از سوی حامیان حزب اللهی از میان چهار نفر یعنی " قالیباف، لاریجانی، محسن رضایی و احمدی نژاد" با همین نگاه قابل فهم است. قالیباف خود را آدمی شیک و تمیز، خلبانی خوش تیپ، با چشمانی جذاب نشان داد که در تبلیغات انتخاباتی اش پول زیادی مصرف شده بود. محسن رضایی هم به عنوان یک مرد تاجر صفت معروف بود. لاریجانی نیز به عنوان بچه آخوندی که خودش و برادرانش تحصیلکرده اند و به فرنگ رفته اند، شناخته می شد. در حالی که احمدی نژاد آدمی دانسته می شد که با کفش پاره سرکار می رود، پدرش فقیر است، دهاتی است، لاغر است، زشت است، با یک ماشین کهنه وسط خیابان ایستاده و لجن کف جوی را تمیز کرده و افسانه های دروغین یا راستینی از این دست. مردمانی که از میان این چهار نفر انتخاب می کردند، به کسی رای دادند که از همه دلیل کمتری برای حسادت به او وجود داشت. مردم ما قبل از اینکه فکر کنند کدام مدیر تواناتر است، به این نگاه می کنند که چه کسی " مردمی" تر است، و مردمی کیست؟ کسی که هیچ چیزی برتر از عامه مردم ندارد، چیزی که بتوان به آن حسادت کرد.
حسادت مخالفان به خاتمی
بسیاری از نیروهای دانشجویی، مانند اعضای تحکیم، فعالان جنبش اصلاحات که رادیکال شده اند، رهبران میانه روی جنبش اصلاحات، و حتی افرادی از جنبش سبز که موقعیتی خوب در جنبش سبز و جنبش اصلاحات داشتند، با سید محمد خاتمی مسئله دارند. با او مخالف اند و حتی بیش از شخص خامنه ای به خاتمی بد می گویند. حتی حالا که خاتمی نه قدرتی دارد و نه نقطه ضعفی از نظر مالی و شخصی از خود نشان داده، او را بسیار بیش از خامنه ای مورد انتقاد قرار می دهند. چنانکه می گویند، علت دشمنی با خاتمی نیز به تعبیر آنان، این است که خاتمی کاری برای تغییر حکومت نکرد، موافق ولایت فقیه بود و می خواست نظام را حفظ کند. اگر این استدلال را بپذیریم، باید استدلال کننده با نظام و ولایت فقیه و حکومت بیشتر دشمن باشد تا با خاتمی، اما می بینیم که این افراد که بسیاری از آنان مخالف حکومت هستند، به جای مخالفت با حکومت با خاتمی مخالفت می کنند، چرا که رقیب آنان حکومت و ولی فقیه و رهبر نیست، آنها قصدی برای تغییر حکومت ندارند، آنها ناراحت اند که اگر حکومت تغییر کند، خاتمی در وضعیت بعدی موقعیتی برتر از آنان خواهد داشت. این امر حتی در دانشجویی که به آمریکا رفته و خودش می گوید که دیگر به ایران برنمی گردد هم وجود دارد. در حقیقت آنها از محبوبیت خاتمی در افکار عمومی ناراحت اند، چرا با خامنه ای یا احمدی نژاد دشمن نیستند، چون می دانند که آنان در افکار عمومی محبوبیتی ندارند. اینکه چرا اصلاح طلبانی که باید در کنار خاتمی باشند، چون منافع آنان اقتضا می کند، روبروی او می ایستند از همین جا ناشی می شود.
حسادت در جنبش زنان
ممکن است حسادت در میان قدرتمندان موضوعی منطقی به نظر بیاید، چرا که موضوعی برای حسادت وجود دارد، مثلا کسی قدرت بیشتری دارد، و شما به او حسادت می ورزید. اما اینکه دو فعال سیاسی و اجتماعی که هیچ ندارند، جز حکم زندانی به مدت سه سال یا پنج سال به هم حسادت کنند، امری نامعقول است و فقط ناشی از نوعی فرهنگ ملی ماست که ناخودآگاه به هر رقیبی حسادت می کنیم و گاهی برای این حسادت رقیب می تراشیم. تقریبا در تمام بدنه جنبش زنان ایران، حسادت عامل وحدت پیدا نکردن جنبش است. تقریبا هیچ کدام از بانوان محترمی که واقعا برای رسیدن به حقوق زنان زحمت می کشند، چشم ندارند همدیگر را ببینند. بخش اعظم آنان حاضر نیستند در یک جمع کنار هم حاضر شوند.
نیروی این جنبش اصلا کم نیست، تعداد افراد مهم، تحصیلکرده، با تجربه و با سابقه جنبش زنان ایران، از جنبش زنان در بخش اعظم کشورهای اسلامی و آسیایی و خاورمیانه بیشتر و غنی تر و ریشه دارتر است، اما اگر مصری ها صد نفر فعال زن دارند، آن صد نفر به اندازه هزار نفر قدرت نشان می دهند، در حالی که جنبش زنان ایران، اگر ده هزار نیروی فعال داشته باشد، حداقل پنج هزار نیروی آن در اصطکاک ناشی از حسادت بی دلیل از بین می روند. علت اینکه مفهومی به نام " جبهه" سیاسی در ایران شکل نمی گیرد، به همین دلیل است. هیچ گروهی حاضر نیست حتی برای رسیدن به منافع موقت خود با رقیبش سازش کند. گروههای زنان آنقدر مختلف و منتشر هستند که هرگز به یک قدرت مهم تبدیل نمی شوند. بانویی محترم به نام شیرین عبادی که هم سابقه و تجربه دارد و هم برنده نوبل صلح شده است، به جای اینکه سخنگوی این جنبش شود، تبدیل می شود به یکی از هزاران کسی که همدیگر را قبول ندارند. همین موضوع که جنبش یک میلیون امضا رهبر ندارد، فقط یک موضوع امنیتی نیست، اگرچه ممکن است از این منظر درست باشد، ولی اگر هم رهبر داشت، مطمئنا یک هفته بعد از تعیین رهبر جنبش، همه علیه او موضع می گرفتند و ده انشعاب از آن بوجود می آمد.
حسادت در رقابت میان جنبش سبز
جنبش سبز نیز به همین بلا دچار است و کمتر از دیگران البته، علت این کمتر بودن حجم حسادت و رقابت بی دلیل در جنبش سبز، شاید به دلیل رهبری نسبتا موفق میرحسین موسوی است که به نظر می رسد با آداب رفتاری سیاسی ایرانیان آشنایی دارد و همچنین نداشتن روحیه هژمونی طلبی در موسوی که حامیانش او را رهبر جنبش خطاب می کنند، اما خودش از پذیرش این واقعیت سرباز می زند. علیرغم این، جنبش سبز هنوز تشکیل نشده، و بعد از اینکه این همه رنج کشیده شد و تاوان داده شد تا مردم یک رنگ را به عنوان رنگ محوری انتخاب کنند تا همرنگی و همراهی بیشتری ایجاد شود، بلافاصله انتقاد از این رنگ، آغاز شد. ممکن است فکر کنید که اگر رنگ دیگری جز سبز انتخاب می شد، اتفاق دیگری می افتاد، ولی چنین نیست، هر رنگ دیگری هم بود، باز همین موضوع شکل می گرفت.
تلاشی که از سوی برخی حامیان اولیه جنبش سبز صورت گرفت، برای خراب کردن این رنگ، واقعا تحسین برانگیز است. در تمام جهان نیروهای یک جنبش سالها زحمت می کشند تا یک محور اتحاد و همبستگی پیدا کنند، تا با هم کنار بیایند، اما ما وقتی محوری چنین پیدا می کنیم چنان از آن می گریزیم گوئی که اتحاد عملی زشت و بی نتیجه است. در درون جنبش سبز، به محض اینکه گروهی به عنوان اتاق فکر نام شان مطرح شد، بلافاصله همگان علیه آن موضع گرفتند، انگار خلافی صورت گرفته.
در حالتی که جنبش نیاز به یک رسانه قدرتمند داشت، در طول یک سال دویست نوع رسانه پیشنهاد شد و شرط اولیه بسیاری از افراد برای همکاری با این رسانه ها این بود که سبز نباشد. انگار همگان یادشان رفته بود که ما تا قبل از این بقیه رسانه ها را داشتیم. سبزهای لائیک، سبزهای ملی مذهبی؛ سبزهای مشارکتی، سبزهای داخل کشور، سبزهای خارج از کشور، سبزهای مختلفی شکل گرفتند که معلوم نبود تفاوت شان چیست. دوست من که می دانست من بخاطر مخالفت با ولایت فقیه و رهبر بارها در داخل کشور بازداشت و زندانی شده ام، و دهها مقاله در این مورد نوشته بودم، مرا متهم می کرد که چرا از ولایت فقیه طرفداری می کنی؟ گوئی که به دشمنی نیاز داشت و مجبور بود دوستش را به دشمن تبدیل کند تا بتواند بجنگد. همه این دشمنی دلیلی جز حسادت نداشت.
در ایران هر جنبش مهمی که علیه استبداد آغاز می شود، اولین اتفاقی که می افتد این است که گروهی برای در دست گرفتن رهبری آن رقابت را آغاز می کنند، به جای اینکه بهترین و تواناترین رهبر را که می تواند جنبش را پیش ببرد و آمادگی دارد، حمایت کنیم، چون ناخودآگاه خودمان را برتر از او می دانیم، او را کوچک می کنیم و اگر گروهی از عموم مردم از او خوششان بیاید، می گوئیم که رهبری موضوعی زائد است، در بدترین حالت، وقتی بدانیم به یک رهبر قطعا نیاز داریم و نتوانیم همه را قانع کنیم که خودمان بهترین رهبر هستیم، سعی می کنیم یک موجود ضعیف را به رهبری انتخاب کنیم، چون به او حسادت نخواهیم کرد.
در میان تمام رهبران جنبش اصلاحات و جنبش دانشجویی و یا چهره های الگوی جنبش، کسانی را بی شرط به عنوان رهبر می پذیریم که ضعیف و کوچک باشند، علت اینکه از زندانی که مدتی طولانی در زندان است حمایت می کنیم، بخصوص اگر بدانیم در اعتصاب غذا خواهد مرد، این است که به او حسادت نمی کنیم و علت علاقه وافرمان به شهدا هم همین است. ما ندا را دوست داریم، چون کشته شده است، به فکرش و تصویرش و عقایدش اعتقاد داریم چون چیزی از آن نمی دانیم و در نتیجه به آن حسادت نمی کنیم، ولی سهراب اعرابی را کمتر از او قبول داریم، چون هم لباس سبز پوشیده بود و هم عکس خاتمی دستش بود و هم مادرش فعال است. هر چه رهبران سیاسی و زندانیان بی شناسنامه تر و غیر سیاسی تر باشند، بیشتر حاضریم برایشان فعالیت کنیم، چون معمولی هستند و جای حسادت ندارند، اما از زندانی سرشناسی که سالها برای آزادی تلاش کرده براحتی حمایت نمی کنیم، چون ممکن است از زندان بیرون بیاید و رقیب ما باشد.
حسادت در حاکمیت
حسادت در حاکمیت نیز وجود دارد، اما از دو طریق با مکانیسم های جبرانی جلوی آن گرفته می شود. یکی اعمال استبداد و اقتدار، دوم از طریق خریدن رقیب. اعمال اقتدار در یک نگاه ایدئولوژیکی با تبعیت کامل صورت می گیرد. با این وجود تردید نباید کرد که بخش اعظم پیروان یک رهبر که در ملاء عام جانشان را برای او فدا می کنند، به محض سست شدن قدرت او بدترین برخوردها را با او خواهند کرد. این را از سرنوشت دیکتاتورهای قدرت از دست داده یا سیاستمداران رانده شده از حکومت می توان فهمید. حتی نیروهای خریده شده نیز مشروط به زمان و مکان مشخصی خود را می فروشند، مثلا فلان روشنفکر یا هنرمند، ممکن است در یک فاصله زمانی ده ساله خود را به دو رئیس با ایدئولوژی کاملا متفاوت بفروشد. یا در ملاء عام او را ستایش کند، اما در محافل خصوصی او را تحقیر کند و مورد توهین قرار دهد. با این حال " داشتن" قدرت و ثروت در درون حکومت، و همچنین منافع مشترک گاه باعث می شود حسادت کمرنگ شود، چرا که منشاء حسادت همین است که " چرا تو داری و من ندارم؟" نگاهی ساده به وضع دولت کنونی نشان می دهد که حکومت و دولت هر کسی را که به نحوی به رهبر کشور ختم نمی شوند و نقشی هر چند کوچک پیدا می کنند، یا تبعیت کامل نمی کنند، حذف می کنند و کار به جایی می رسد که " انحصار قدرت در دست اصولگرایان" تبدیل می شود به " انحصار قدرت در دست آبادگران" و پس از مدتی تبدیل می شود به " انحصار قدرت در دست همکلاسی های رئیس جمهور" و سر آخر ختم می شود به " انحصار قدرت در دست آن همکلاسی های رئیس جمهور که هنوز او را قبول دارند" این بازی آنقدر ادامه پیدا می کند تا هر کسی که در خدمت " من" نیست، کاملا از دایره حذف شود. بی خاصیت تر و بی ضرر تر از متکی چه کسی می توانست وزیر خارجه باشد، دولت یکدست احمدی نژاد او را هم نتوانست تحمل کند.
حسادت میان اپوزیسیون
سوگمندم که بگویم حتی نیروهای اپوزیسیون به معنای اعم کلمه نیز به هم حسد می ورزند. صدها خبرنگار عرب، وقتی تصمیم گرفتند یک شبکه عربی مقتدر ایجاد کنند از چندین رسانه بزرگ جهان جدا شدند و به دوحه رفتند و " الجزیره" را ایجاد کردند که امروز یکی از بزرگترین شبکه های رسانه ای جهان است. یک میلیارد عرب قطعا دویست مرد رسانه ای بزرگ داشتند. اما همین هفتاد میلیون ایرانی هم حداقل صد نفر شخصیت برجسته رسانه ای در رسانه های بزرگ جهان دارند که طرفدار آزادی انتشار اطلاعات هستند و می توانند یک شبکه رسانه ای قدرتمند ایجاد کنند، با این حال این اتفاق نمی افتد، حتی برعکس، اکثر رسانه های موفق فارسی بسرعت همه چهره های موفق شان را حذف می کنند و دائم ضعیف تر و کوچک تر و متفرق تر می شوند.
زمانی به گل آقا گفتم تیراژ هفته نامه به 150 هزار رسیده. پرسید: " خوشحالی؟" گفتم: " طبیعتا، خیلی" گفت: " اشتباه می کنی پسر، خطرناکه، اینها که تا حالا با ما دوست بودند بخاطر این بود که تیراژمون بالا نبود، به محض اینکه تیراژمون بالا بره دیده می شیم، بعد معلوم می شه مردم ما رو دوست دارند، بعد همین رفیقامون ما رو می زنن." و باور می کنید بگویم او تنها کسی بود که وقتی می دانست تیراژ هفته نامه اش براحتی می تواند تا 200 هزار نسخه بالا برود، اما آن را تا 60 هزار نسخه کم کرد؟ اپوزیسیون در ایران، بخصوص در بیرون کشور، به جای رقابت با دیگری به موفقیت او حسادت می کند. وقتی رقابت می کنیم، قدرت مان را افزون می کنیم، وقتی حسادت می کنیم، قدرت طرف مقابل را که اتفاقا همراه و رفیق ماست از بین می بریم. مذهبی ها از سلطنت طلبان متنفرند، سلطنت طلبان از کمونیست ها متنفرند، کمونیست ها از لیبرال ها متنفرند، لیبرال ها از چپ ها بدشان می آید. نه، مساله این نیست، در یک شهر کوچک اروپایی که جبهه ملی طرفدار فلان شاخه فقط سه عضو دارد، آن سه عضو هم با هم دشمن اند. حاضرند با دشمن کلاسیک شان گفتگو و همراهی کنند، اما با دوست همفکرشان چون به او حسادت می کنند، همراه نمی شوند.
بی سابقه است این حجم عظیم شبکه های رادیویی و تلویزیونی فارسی، اگر بنا باشد به گفته صاحب نظرانی که در این رسانه ها حرف می زنند، ایران آینده شکل بگیرد، ما باید دو هزار نوع ایران داشته باشیم. شکافی که در دل حاکمیت وجود دارد، در اکثر نیروهای مخالف نیز وجود دارد و این نیست بجز حسادت برای چیزی که نداریم و گاهی دیگری هم ندارد. ما به او حسادت می کنیم چون ممکن است موفق شود و همیشه احساس می کنیم موفق شدن دیگران ناشی از ربوده شدن سهمی است از ما که توسط دیگری بسرقت رفته است.
چنین می شود که به محض اینکه اخبار زندان اصلاح طلبان منتشر می شود، بلافاصله مخالفان آنها اخباری منتشر می کنند که زندانیان چپ در معرض مرگ هستند. اگرچه هر دو خبر ممکن است صحت داشته باشد، اما آیا باید رقیب سیاسی فرضی ما حرفی بزند تا ما هم نظری بدهیم. توجه کنید که درست در زمانی که اخبار کشتار جنبش سبز در سراسر جهان منتشر می شد، بلافاصله برخی نیروهای اپوزیسیون خارج از کشور، شروع به انتشار اطلاعات مربوط به کشتار سال 1367 کردند. و این هیچ دلیلی نداشت، جز اینکه نیروی اپوزیسیون خارج از کشور می خواست بگوید که آنها هستند که می توانند آینده ایران را اداره کنند. این در حالی بود که هشتاد درصد کسانی که خبر از کشتار 67 می دادند، می دانستند که هرگز و حتی اگر همه چیز در ایران مهیا شود، آنان به ایران باز نخواهند گشت.
شاید به همین دلیل بود که وقتی شور اولیه جنبش سبز فرونشست، سکولارها و چپ ها و اپوزیسیون خارج از کشور هم که پس از بیست سال به صحنه آمده بود، دوباره غیب شد. حتی تفسیر این نکته که " موسوی باید در مورد کشتار 67 توضیح بدهد" هیچ دلیلی نمی توان یافت جز بیماری حسادتی که در میان ماست. اگر بنا بود بالاترین مقام اجرایی پاسخ بدهد، این خامنه ای بود که بالاترین مقام اجرایی بود، اگر بنا بود نیروهای مجری پاسخ بدهند، این قوه قضائیه بود که باید پاسخ می داد، در حالی که میرحسین موسوی در آن شرایط و آن روزها اصلا نقش تعیین کننده ای نداشت و طرح این سووال فارغ از پاسخی که موسوی می داد، جز ضربه زدن به جنبش آزادی و حقوق مدنی در ایران هیچ فایده ای نداشت. اگر موسوی از کشتار 67 دفاع می کرد، جنبش سبز بی معنا می شد و در نتیجه حکومت خامنه ای قدرت پیدا می کرد و اگر با آن مخالفت می کرد که کرد، عملا باعث افزایش فشار در داخل بر سبزها می شد که شد. اپوزیسیون ترجیح می داد موسوی را تخریب کند، حتی اگر راه آزادی برایش ده سال طولانی تر شود. و هیچ دلیلی برای آن وجود نداشت جز اینکه بچه های ایران موسوی را عاشقانه و وفادارانه دوست می داشتند و اپوزیسیون به این موضوع حسادت می کرد.
حسادت داخلی ها به خارجی ها و بالعکس
کمتر از یک دهم جمعیت ایران، در بیرون ایران زندگی می کنند. جز گروهی که سه چهار سالی از بیرون آمدن شان گذشته و دلتنگی سفرشان کمتر شده، یا کسانی که در فرنگ دپلیتیزه شده و دیگر بازگشت به ایران برایشان یک سفر توریستی است، تقریبا ایرانیان داخل و خارج به شکلی معصومانه و غیرمنطقی به هم حسادت می کنند. داخلی ها فکر می کنند ایرانیانی که به فرنگ آمده اند خوش و خرم و راحت و ثروتمند و در رفاه زندگی می کنند و چون از ایران رفته اند، دیگر حق ندارند در مورد ایران نظر بدهند. ایرانیانی هم که در فرنگ زندگی می کنند، بر این گمانند که مردمی که در ایران زندگی می کنند، هر روز می توانند فامیل و دوست را ببینند، در فضای ایرانی نفس بکشند و راحت باشند و حتی تصویری که از رنج های آنان دارند، تصویری غیرواقعی است. گاهی حسادت میان این دو چنان عمیق و گسترده می شود که این یکی گمان می کند آن که رفته خودفروخته به فرنگ است و آن یکی گمان می کند این که مانده خودفروخته به حکومت است. در این میان یا عشق، یا عادت، یا اجباری است که باعث می شود آن یکی برنگردد و این یکی نرود، اما حسادت به وضع دیگری چیزی است که بشکلی ویران کننده به جای آنکه دوستان را به هم نزدیک کند، آنان را از هم دور و دورتر می کند.
از نظر من نخبه کشی، بیماری حکومت ها نیست، حکومت ها تنها به این دلیل نخبگان را می کشند که قدرت کشتن در انحصار آنهاست. زمانی در روزنامه نشاط و جامعه کار می کردم و در آن زمان به گفته محسن سازگارا و شمس الواعظین که مسوولان این روزنامه ها بودند، ستون طنز من پرخواننده ترین مطلب روزنامه بود. شاید به همین دلیل بود که من همیشه در میان همکارانم آدم محبوبی نبودم. اکثر آنان ناخودآگاه از من بدشان می آمد. این حسادت را در مورد بزرگواری نیز دیده بودم که خود نویسنده ای بی رقیب و مطلقا توانا بود، اما به دو نویسنده پرمایه و جوانی که احتمالا بعدها جای او را می گرفتند حسادت می کرد. و با وجود اینکه می توانست به آنان کمک کند تا کارشان بهتر شود، برایشان مشکل فراهم می کرد تا موفق نشوند. اینکه چرا علی دائی، فارغ از اخلاق و رفتارش این همه مورد حسادت فوتبالیست های کشور است، یا خداداد عزیزی به محض اینکه به یک چهره محبوب و موفق تبدیل شد، با مشکلات متعدد مواجه شد، همه با همین روحیه ساده قابل تفسیر است. اینکه چرا مسعود بهنود در میان خوانندگانش این همه علاقمند دارد، اما در میان همکارانش پذیرفته نمی شود به همین دلیل است و اینکه چرا تختی در آن روز در آن هتل، در تنهایی بزرگ خود، در حالی که همه مردم عاشقانه دوستش داشتند، خودکشی کرد، فقط بخاطر حسادت وحشتناکی بود که همه رقبای ورزشی او نسبت به او می کردند.
حسادت درد بدی است، دردی است ماندگار که قرنهاست در خونمان نشسته و گاه دولتها و حکومتها از همین بیماری استفاده می کنند و درد را شدید تر می کنند. شاید اگر این حسادت نبود، بسیاری از مشکلات موجود در فضای سیاسی ایران نبود و سرنوشت ما بسیار زودتر از آنچه فکر می کنیم به جایی خوش ختم می شد.
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
حق
با درود
آقای نبوی، در پاراگراف این نوشته تان خودتان می گویید که در آن برنامه تلویزیونی ایرانیان خصوصیات خوب خود را برشمردند و فقط یکنفر گفت ایرانی ها حسودند و حرف این یکنفر که از طاووس بجز پای زشت چیزی نمی دید یک مقاله بلند بالا ساختید. من نمی دانم شما در چه محافلی بیرون از حوزه سیاست می چرخید که هنوز نمی دانید که ایرانی ها چه حس وطنپرستی قوی ای دارند. چرا به فقدان ذره ای وطنپرستی در وجود کل رژیم و هواداران کمتر از 2% اش اشاره نمی کنید؟ یادتان رفته که مظهر این رژیم، خمینی در هواپیما در جواب به خبرنگار خارجی ای که از او پرسید که نسبت به بازگشت به وطن ات پس از 15 سال دوری چه احساسی داری جواب داد «هیچی»؟ خیلی از ایرانیها ممکن است حسود باشند مثل مردمان دیگر کشورها ولی وقتی به ایران می رسد حس وطنپرستی آنها همه را شگفت زده می کند. اگر حسودند ولی وطنپرست هم هستند. اما از خمینی بگیرید تا ته این رژیم هر کدام از دیگری بیوطن تر و از وطنپرستی ایرانیان بشدت منزجر. یادتان است که خمینی می گفت وطنپرستی شرک است؟ شما به آنهایی ایراد بگیرید که وقتی جایزه نوبل به آنها اهدا می شود نمی گویند من خوشحالم که بعنوان اولین ایرانی این جایزه را دریافت می کنم و بجایش می گویند که من خوشحالم که بعنوان اولین زن مسلمان ... این جایزه را دریافت می کنم. مثال فروان است ولی کسی که بیوطن است منافع ملی کشورش را هم درک نمی کند. کشورداری شرط اولش وطندوستی و شایسته سالاری است و نه دین سالاری و مردمسالاری دینی. این رژیم بیوطن است اصلا نمی فهمد وطن یعنی چه. چه برسد به حفظ منافع ملی ایران را به باد داده است. این رژیم از اول چون متشکل از پست ترین قشر جامعه بوده است پست ترین صفات را هم دارد که فقط حسادت یکی از آنهاست. کادر سیاسی یک کشور باید وطنپرست، آگاه به منافع ملی کشور، تحصیلکرده، با کفایت، سالم در جسم و روان، خدمتگزار به کشور، صادق....بلند طبع باشد. مشکل ایران در این 32 سال فقدان چنین افرادی در صدر کارهاست و نه حسادت بین خامنه ای و خاتمی. هیچیک از ایندو در یک کشور سالم هیچ امیدی برای دستیابی به صدر دستگاههای دولتی نمی توانند داشته باشند. خودشان هم خوب به این موضوع آگاهند و برای همین دو دستی بقدرتی چسبیده اند که با فریب دادن مردم در سال 57 بدان دست یافته اند. مثلا اگر حسادت خامنه ای به خاتمی نبود، خاتمی ایران را هم سطح آلمان می کردُ آقای نبوی؟ ایکاش نوشته های امثال این نوشته آقای نبوی نقد می شدند تا امثال من یاد بگیریم چطور نقد کنیم و همینطوری نگوییم "آره ما ایرانیها خیلی حسودیم و مشکل ما همینست، بیچاره خاتمی که مورد حسد خامنه ای قرار گرفت وگرنه یک تنه ایران را بهشت می کرد......". چرا به دروغگویی این رژیم هیچ اشاره ای نمی کنید که به مراتب از حسادت بدترست؟ کاوه جان درست می گویی.
ما داریوش کبیر می خواهیم و آقای نبوی خاتمی را می خواهد بما قالب کند. داریوش کجا و خاتمی کجا!!! ایران کجا و اسلام کجا!!! حسادت کجا و کفایت کجا!!!
پاینده ایران و ایرانیان راستین
January 26, 2011 05:33:46 PM
---------------------------
حق
با درود
کشورمان در خطر جدی حمله نظامی قرار دارد و سید نبوی در کوچه پس کوچه های اینترنتی عریان می دود و فریاد می زند که یافتم، یافتم، مشکل ایران و ایرانی حسادت است!!! این آقا هم به مرض بهرام مشیری گرفتار آمده است که روانشناسی افراد و جامعه را تخصصی جدا از تخصص خود نمی دانند و فکر می کنند که هر مهندس و فیلمساز و بقال و چقالی از عهده اش برمی آید. همه برای ما روانشناس و روانپزشک و روانکاو شده اند بجای آنکه به مسائل جدی و بسیار جدی ما بپردازند. آقای نگهدار نامه فدایت شوم برای رهبر معظمش می فرستد که آقا از خطر شیطان بیا پایین، مگر نشنیدی تنی بلر چه گفته، حمله می کندها، آنوقت تو را هم بعد از چند ماه از توی سوراخ در میارن ها با یک عالمه شپش توی اون ریشهات ها.
خودنویس خود بخود می نویسد و هی پس می دهد. حیف که چیز بدرد بخوری پس نمی دهد. سید نبوی، ما ایرانیها بدترین مردم دنیا نیستیم ولی بدترین حکومت در دنیا را داریم. انقدر توی سر ما نزنید. عوض روحیه دادن روحیه می گیرید، چرا؟ این بنفع کیست آخر، بنفع ملت ایران، اینم شد مبارزه شما علیه این رژیم؟ نکنه با مهران مدیری رفیقی؟ شاید هم دوستی ات دوستی خاله خرسه باشد!!!
پاینده ایران و به امید آنکه ایران درگیر جنگ نشود.
January 25, 2011 12:52:38 AM
---------------------------
کاوه یزدانی
اگر را 32 سال پیش کاشتند بجایش خمینی دروغ گویی درامد و ابراهیم یزدی وطن فروش ورسماجانی و فریبا خاتمی وپنج تن ال اتاقک فکرو تا به امروز اوباشی چون خامنه ای و احمدی نژاد که خود سمبل دروغ در جهان هستند.. همینطور درطی سه دهه دروغ پشت دروغ تا بحالا. اگر حسودی نبود اقای نبوی راستش را می نوشتند که رفسنجانی و خاتمی اگر دستشان به خون فرزندان ایران الوده نبود با قدرت در کنار همه احاد ملت می ایستادند. در واقع فقط حسودی نیست که ویرانگر است. مهمتر از حسودی دروغ گویی است که ویرانگرتر و بنیان کن است. می گویند ادم مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسد حال اینکه افرادی را که اقای ابراهیم نبوی از ایشان تعریف و تمجید میکند نه اینکه هیچ شباهتی به ریسمان ندارند بلکه دوران طولانی مار خوردن واینک افعی شده اند.اگر کسانی هستند که موافق ابرهیم نبوی هستند خوب توجه کنند. این روزگار سیاهی که اینک در ان بسر می بریم از برکت نبوق و وطن فروشی افراد پایه گذار رژیم است که با خواست وکمک بیگانگان سه دهه است که میهن وملت را به خاک وخون کشیدند و بازمانگانشان این ویرانگری را ادامه میدهند. اگر بیش از این به خواست ملت توهین کنند و به دروغهایی چون سخنان اقای نبوی همچنان ادامه دهند این دیوار کج تا سریا کج می رود و کار به انتقام گیری دوباره وچند باره ادامه میابد. واین به سود هیچ ایرانی میهن دوستی نیست. تنها کسانی که به سود کافی می رسند بیگانگان ایران ستیز هستند و عده ای اوباش همچنان به غارت اموال ملی ادامه می دهند.و ویرانی بر روی ویرانی انباشته می شود. بنابر این نبوی ها بدانند که هر کاسه صبری اندازه دارد. درست است که امروز ملت ایران ناچارند این شرایط را تحمل کنند اما نه اینگونه بوده ونه اینگونه خواهد ماند. چونکه در این همه درگیری که بین ملت و دولت کودتا به وجود امده کافیست که یک بار ملت بتواند فرصت سازماندهی پیدا کنند. بی تردید تمامیت رژیم را پایین خواهند کشید و پرونده تمام جنایات سی سال پیش بر روی میز دادگاه رستاخیز ملی خواهد امد و رسیدگی خواهد شد. به امید ان روز که وطن فروشان و خونریزان به پای میز محاکمه اورده شوند. پیروز رستاخیز ملی پاینده ایران.
January 23, 2011 09:37:46 PM
---------------------------
|