به احترام بیست و پنجم بهمن، روزی که ما برای همگان به خیابان میآییم.
دستهای ما نازک شده بود، ما به راز سالیان دور خود خو کرده بودیم- آواز پرندگان همیشه نشانۀ سَحَر نبود. میبایست دوباره بیدار شویم، پرنده شویم، پرواز کنیم و برسیم؛ امید سفر داشتیم، پی دانایی بودیم، در دور دستها سال نو میشد و ما واپس میماندیم؛ بیدار شدیم، و دریافتیم گاه سکوت پرنده دلیل راه سحر میشود.
فرصت خواب نبود، گفتیم ما نگهبان وقت و عمر خویشیم. باید همۀ عمر را بیدار بود، ما میخواهیم دوباره در باغ درخت بکاریم. از بام و دریا به باغ آمدیم- از هر راه که امکان داشت؛ و زمان را با سکوت خود رام کردیم. ما را چارهای جز نو شدن نبود.
نوگری(مدرنیته) برای نیاکان ما -در اندازههایی که در آن روزگار میتوانستند دریابند، اندازههای بسا بزرگ و شکوهمند- بیشتر در رسیدن به دستاوردهای مادی و فرهنگی تمدن غرب معنا میشد؛ ما نوگری را باور به اندیشۀ انتقادی دانستیم. گشایش راز ما در نوخواهی، نو سازندگی و نوگری –انتقاد مداوم از سنت و از خود- بود. میبایست شهامت برخورد با حقیقت خویش را مییافتیم، شهامت سراسر عمرِ خود را دیدن، لایههایی را نفی کردن، پارههایی را تازه کردن، و به گسترههای تازهتر گام گذاشتن- تنها راهگشا به چیرگی خرد و آزادی.
ما دریافته بودیم که جامعۀ نو میباید با حکومت و قوانین انسانی، و نه آسمانی، اداره شود. نظام حکومتی هزارۀ نو، استوار بر خردباوری است، خردباوری و انسان باوری. در جهان امروز خرد نه تنها کنشهای علمی و فناوری را پیش میبرد، که شیوۀ حکومت (زندگی سیاسی) و حیات اداری جامعه را هم شکل میدهد. خرد اسلحۀ انتقادی بر ضد اقتدار نیروهای کهنه و سنتی است- درونمایۀ زمینی کردن زندگانی، گسستن از افسون فرجام شناسانۀ هر چه جامعۀ آرمانی و آرمان شهر، تلاش برای شناخت خوبترینهای همروزگار یک نسل، جستجوی خوشبختی انسان بر زمین و کشف گوهر آزادی همچون خودآگاهی انسان.
نو شدن و به امروز تعلق یافتن با مسئولیتپذیری دست میدهد، به دخالت عموم مردم در امر همگانی در گسترۀ سیاست میرسد و دمکراسی را به معنای سازمان دهی قدرت بر اساس خرد تعریف میکند. نوگری، خردباوری و دمکراسی ناگسستنیاند؛ و چنین رهیافتی به نوگری - با روزگار خود همدوران شدن- ناگهان به دست نمیآید. ما میبایست برای دست یافتن به آزادیهای فردی، اجتماعی و سیاسی ، فرد انسانی را در مرکز اندیشه و پیکار خود مینشاندیم و میپروراندیم- حرمت گزاردن حق فردی یک درونمایۀ با اهمیت دیگر نوگری است.
آزادی اندیشه- حق فردی-در جامعۀ نو تا حق شهروندی - نیرومند شدن عینی آزادی پیش میرود، چرا که انسان در جامعه معنا مییابد و سیاست هنر سامان دادن جامعه است.
*
ما شاهد بودیم که فرهنگ بستۀ سیاسی نسل انقلاب اسلامی در هم آمیختن گسترههای بحثهای نظری و عملی تمامیت خواه و نقدناپذیر را روح چیرۀ مبارزۀ سیاسی کرده بود؛ اعتراض به هیأت خشم و کینه درآمده و دشمنی به آنجا کشیده بود که هدف تا پایین کشیدن نظام حاکم به هر بها فروافتاده بود، حتی به بهای نابودی خود و هر نظام ارزشی که آن «خود» را تعریف کرده و به میدان مبارزه آورده بود- حتی به بهای نابودی کشور که اعتراضها سراسر برای خوبتر کردن زندگی انسان ایرانی در آن میبود، بی توجه به آن که اگر انسان نباشد کوششی نیست و انگیزه¬ای برای داوری خوب یا خوب¬تر که هر دو خود زاییدۀ کوشش و داوری انسانند.
سی و دو سال پیش، سیاست که قرار بود به حفظ یگانگی ملت ایران کمک کند و با تکیه بر شباهتها و خویشاوندیها بیشترین خوشبختی را برای بیشترین مردمان بسازد، متنی شد سراسر تأکید بر تفاوتها و کاستیها و ناراستیها، که هدفش نشان دادن مشکل نبود، نابود کردن هر چه هست بود- انقلاب و نه اندکی کمتر؛ و فراآوردش حکومتی که کشور را تنها برای دیرتر پاییدن نظام میخواهد.
معترضین و مخالفین آن روز - از سرامدان فکری حرکت اعتراضی که سیاستگران آن هم شدند تا دیگرانی که به آنان پیوستند- به اندازهای راه و هدف را در هم آمیخته بودند که هیچ نقد اخلاقی بر راه پذیرفته نمیشد، راهی که میرفت چنان در روان معترضین جاگیر شود که تابستان 67 هم که هر چه پرده از آن فروافتاد عریانیاش کمتر دلی را لرزاند؛ و این زشتترین چهرۀ خشونت در فرهنگ سیاسی سرزمین ما بود.
هگل مدرنیته را خودآگاهی میداند و هایدگر بر آن است که پرسش از روزگار نو شهامتی بزرگ میخواهد.
نسل ما این شهامت را یافت که از خود بپرسد: ما برای چه با جمهوری اسلامی پیکارمیکنیم، برای به زیر کشاندن یک رژیم، یا برای ساختن یک جامعۀ شایستۀ هزارۀ نو؟
*
زنده کردن رواداری شاید بزرگترین سهمگزاری نسل دوم انقلاب اسلامی در خردمند کردن سیاست در جامعه بود؛ نسلی که برای نخستین بار در تاریخ همروزگار ما، در گشاده کردن فضای سیاسی ایران تا شعار تکان دهندۀ «زنده باد مخالف ما» رسید- شعاری که در جنبش سربلند سبز به هیات «مرگ بر هیچ کس» فریاد، بلکه زندگی شد؛ ما هرگز به زشتیهای هماوردان خویش نزدیک نشدیم، و این دست نمیداد مگر با نقد پیاپی خود و مخالفانمان.
ما برای ساختن و نگاه داشتن چنین فرهنگی میکوشیم، برای ساختن جامعهای چنان نو که سخنگویان یک جنبش اجتماعی فراگیر آن از نقد و نفی خویش، و بالیدن تا رسیدن به بدنۀ جنبشی که در پی نقد خود با هر اندیشۀ شایسته به گفت و گو مینشیند، نهراسند؛ حادثهای که هرگز در یک نظام واپسگرا رخ نمیدهد؛ حادثهای که هرگز در نسلهای پیشتر رخ نداد.
نسل ما از رو به رو شدن با خود به رهاشدن از خود و ردشدن از خود- تمام نشدن در خواست خود در به دست آوردن حق فردی یا دست داشتن در امر همگانی- رسید؛ سیاست را از انحصار قدرت درآورد و امر همگانی را به مسیر شناختن حق برابر برای همۀ شهروندان جامعه افکند؛ نبرد این نسل با جمهوری اسلامی- تجسم جهل و واپسگرایی و نابرابری تا ته ظرفیت این واژهها، نظامی که از ژرفای نادانی به پندار توانایی رسیده است - برای جای انداختن این فرایافت در فرهنگ جامعه و نهادینه کردن آن در سازمانهای دولتی است- ساختن جامعهای شایستۀ جهان امروز که واقعیت ایران را به ایدۀ با شکوه ایران، آنسان که تاریخ میشناسد، نزدیک کند.
امروز تصویر درختهای جهان بر دیوارهای ما افتاده است. جهان هر لحظه پهناور میشود. حقارت هر نخواستن دیوارها را نزدیک میکرد و شکست هر استبداد دیواری را فرومیریزد.
ما باد را به باغ خواندهایم. درِ باغ همیشه بسته بود. نیاکان ما گفته بودند در گذشتههای دور بارها سوارانی از این باغ عبورکردند و از چاه جرعههای آب خنک نوشیدند. سواران مجروح بودند. زخم آنها مه آلود بودن خواست آزادی و دمکراسی بود. این زخم هر روز با باز شدن نور دهان میگشود و هر شب گاه بسته شدن نور بسته میشد. آنها رؤیاهای یکدیگر را ادامه میدادند.
سالها بعد خوشهای انگور از دست آرزوهای آنان رها شد و در آب افتاد. ما صدای سقوط خوشۀ انگور را از آن سوی دیوارهای صد ساله شنیدیم. صدای انگور در گلوی ما آوای روشن آزادی خواهی شد. این آوا میتوانست در باغ را بگشاید.
بسا کسان در کمین ما بودند. قفل باغ کهنه بود و در باغ بازنمیشد. این قفل سالها پیش از نیاکان ما ساخته شده بود. ما در همۀ فصلهای سال در کنار باغ ماندیم، در کنار باغ خواندیم. آنها آتشها به کنار آب و انگور آوردند. آواز ما بخارشد. باران شد، بارید. باران بر پیشانی ما غوغامیکرد.
ما در باران سبز میشدیم. دیوارها در سبزهایتر فرو میریختند. آنها ما را میسوزاندند و از خاکستر ما دیوار میساختند، ما باز میباریدیم، پرنده، نه،... پرواز میشدیم و ابرها را در هم میآمیختیم تا ببارند.
باران در باغ ریشه دوانید، دیواری نماند، باغ در جهان ریخت، آواز ما در باغ رویید، و درِ باغ آرام آرام گشوده شد. جهان سبز شد استبدادها فرو ریختند ما به باغ آمدیم و روزهای خود را برگزیدیم.
گفتیم ما بیشماریم. جهان ما را شنید، ما را باورکرد و به ما پیوست.
*
یاد دوست در باغ بیدادمیکند. و اندوه- اندوهی گزاف از جنس زندگانی- پهناور است. دوست در یک زمستان بی آلایش با پیراهنی سبز با ما بدرود گفت. ما بیشماریم، میباید شکیبا باشیم.
بهمن یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی
*«وحی ات را شنیدم / در تاریكی سلول انفرادی/ در فشار بازوان ِ سیمانی چهار دیوار/ در سیاهی هرزه ِشبِ شهوت كه تنگ در آغوشم گرفت/ حق با هیچ كسی نیست/ با زندگی ست/ این رهایی ست سخن نیست/ گوش هایت را برای روز مبادا نگه دار/
این رهایی ست سخن نیست.»
ف-ع/ از ایران
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
|