ازدواج پرطمطراق ازدواج نوه ملکه انگلیس که گویا انگلیسها برای به رخ کشیدن ارزشها و سنتهای خود برنامهریزی کلانی برای آن کرده بودند با همه حواشی آن به انجام رسید. از قرار هیبت و هیمنه این مراسم و هزینههای هنگفت آن در فضای رسانهای انگلیس جای بحث بسیار داشته اما به حال انگلیسیها علیالظاهر توانستند دو میلیارد نفری پای تلویزیونها بنشانند و شمایی از امپراتوری با آن کالسکههای زرین و ماشینها لوکس و کاخها و کلیساهای مجلل به نمایش بگذارند. من نمیدانم ضرورت دیدن این عروسی از سوی اهل گیتی چه بوده و برگزارکنندگان چه مقاصدی در سر میپروراندهاند که صلاح مملکت خویش خسروان دانند. اما نیک میدانم نبوغ انگلیسیها را همین امروز نیز نمیتوان انکار کرد. بلاخره تحتالحمایگی کانادا و استرالیا آنهم در عصر شکوفایی دمکراسی و طلعیه هزاره سوم موضوع کمبهایی نیست. هنوز پرچم آنها در سایه قرار نمیگیرد.. نمیخواهم کلیشههای رایج را تکرار کنم. آنها هنوز به زعم خود قادر به بازی دادن ما هستند نمونه آن بیبیسی فارسی که یکی به میخ و یکی به نعل زدن مکرر آنرا شاهدیم، الحق در انتشار خبر این ازدواج سنگ تمام نهاد و ایرانیهای زیادی را پای تلویزیون نشاند. با وجود مقاومت تاریخی ملت ما در این سی و دو سال در برابر تعدیات نظام متحجر و ضدانسانی جمهوریاسلامی و حماسههای آفریده شده بسیار نمیتوان منکر شد که تاثیرات این حکومت سوپر توتالیتر و فشارسنگین آن در این سه دهه و اندی حداقلی از مهتاب زدگی را بر ما عارض نکرده .
حقیقتا پس از تماشای این مراسم عرق شرم و خجالت بر سرو رویم نشست. لختی درنگ کردم. ما با خود چه کردیم؟ گویی یادمان رفته اصلا روزگاری شاهی داشتیم؟ براستی قدمت پادشاهی در کدامیک از دو کشور بیشتر است. چرا پس سه دهه ستمگری یک نظام مرتجع که همه ما در پدید آمدنش نقش داشتیم زبانمان در یادآوری خدمات خاندان پهلوی و نقش آن در ایجاد ایران نوین گشوده نمیشود. دانش مخالفت با این خاندان از سوی خود آنها به ما اعطا شد. کسی منکر برخی اشتباهات نیست. اصولا تکریم نظام پادشاهی که ایران را در طول قرنها نگاه داشته چه ربطی به برخی خصومتهای خودخواهانه و شخصی ما دارد؟
چطور آنهایی که پرورنده و مهد دمکراسیاند، و در دوره شفافیت و آگاهی مالیات دهندگان به قول معروف از صنار و سه شاهی هم نمیگذرند، یک روز تعطیلی و تحمل زیان صدها میلیون پوند را با روی گشاده پذیرفتهاند؟ هر چه پس از این مراسم دنیای مجازی و غیر مجازی را کنکاش کردم تا شاید قلم بدستان مبرز ما در پهنه گیتی از زوایای گوناگون به موضوع نگریسته و احیانا به بهانه آن یادی از مجد پادشاهی در کهن بوم و برخویش کنند اثری نیافتم که نیافتم.
البته میدانم در قلب آنها آرمان مجد و شکوه ایران جاری است و میدانم بسیاری در دل امروز مرا دارند. میدانم احساسی که حین تماشای این مراسم به من دست داده در کنه وجود بسیاری ریشه دوانده و آنان را به تعمق واداشته اما نیک میدانم که خیل چهرگان و قلم شناختههای ما، فاقد شجاعت بیان آن هستند. همین جا یاد جاودانه داریوش همایون را گرامی میدارم. جایش خالی که امروز با آن کلام شیوا و بیمانند این واقعه را به نقد بکشد و آنرا درسنامهای کند بسان همه مقالات و دید گاههایش. چقدر فقدان چنین اندیشمندی دردناک است. خصلت همایون شهامت بی مثال زدنیاش بود در طرح اعتقادات خود. همین یک درس او بسیاری مدعیان را کفایت می کند .شهامت بیان آنچه در دل دارند و دریافتهاند! بدون غل و غش و روی و ریا.
این روز ما بازیگران سرنوشت کشور خود در یکی از حساسترین مقاطع هستیم که آیندگان به قضاوت آن خواهند نشست. از مشروطه به این سو رزمیدهایم برای آزادی و دمکراسی و احیای جامعه پر نشاط و سزافزاز
چه خونها که بر این خاک پاک جاری نشده چه حبسها و شکنجهها و تبعیدها و دربهدریها. هر چه کسر هزینه تا انقلاب منحوس 57 داشتهایم منصفانه در این سی اندی سال با استواری پرداختهایم .تدبیر امروزمان پس دههها به این سو رهنمونمان کرده که اختلاف سلیقه را مانع عمل مشترک نکنیم .تلاش همه ما ایجاد فضا و جامعهای که در آن مخالف بیترس و تهدید یارای بیان عقایدش را داشته باشد. چرا از حالا چنین نکنیم. خوشبختانه پیوستگی ملی ما در آراستن جنبش موسوم به سبز قامت خود را به عیان نشان داده. ملت ما و فرزانگان آن مستعد ورود به سطح اجتماعی بالاتری در برقراری حکومت ملی و دمکراتیک هستند.
امروز میتوانم ادعا کنم چنانچه موقعیتی برای تاسیس یک دولت ملی و فراگیر پیش آید سرآمدان گرایشها و نحلههای فکری کشور با درک و دوراندیشی وسیعتری همیاری و همکاری میان خود را سامان خواهند داد و البته به اجانبی که همگی میدانیم ایران سرافراز و مقتدر را نمیخواهند مهلت دوباره تفرقهافکنی را نخواهند داد. اینکه برخی هم رزمان دیروز که عامدانه تلاش خالصانه همه مبارزان درون و برون مرز را برای ایجاد کشوری آزاد که همه به صرف انسان بودن از حقوق برابر برخوردار باشند را نادیده گرفته و در دل خانوادهای ملیتسازی میکنند از آن علائم هشدار دهنده است و نشان از آن دارد که بدخواهان که موهومی هم نیستند با فهم پختگی ملت در این کوره صد و اندی ساله که شدت و حرارت آن در سی و اندی ساله اخیر چندین برابر بوده از درون توفیقی نمییابند، از بیرون ما را مورد هدف قرار دادهاند. من تریدی ندارم چنانچه موقعیت درآمدن از چاه جمهوریاسلامی فراهم آید با چالهسازی ملیتسازان مواجه خواهیم شد. این پیشبینی محتوم با تدارکات چیده شده، برای اکثریت قریب به اتفاق ترقیخواهانی که دمکراسی و برابری را برای ایران بزرگ میخواهند دو راه باقی میگذارد نخست نشستن به انتظار اصلاح یک نظام اصلاحناپذیر. شبح تجزیهخواهی بر عمر این نظام ضد بشری خواهد افزود و دوم وفاق ملی در تقابل با تجزیهطلبان که میان اقوام مورد ادعایشان هنوز پایگاه آنچنانی ندارند. من یک مشروطهخواه هوادار جنبش دمکراسیخواهی موسوم به جنبش سبز هستم. کُرد و لُر و تُرک و بلوچ و عرب همه برادران من هستند. من ایران را بدون آنها نمیخواهم. ما رنجهای بسیاری را باهم متحمل شدیم ولی بر عزت و شرف و ایرانخواهی خود پای فشردیم. من میدانم و شاید بسیاری از خیل کسانی که میدانند و واهمه گفتن دارند که اکثریت اقوام ایرانی خواهان حکومت مشروطه سلطنتی هستند. و در آرزومند تحقق و برپایی آن. میگویید نه.. نظرخواهی منصفانه کنید. شیرازهای که تمامیت و صلح و آشتی در این سرزمین باستانی را پاسبانی میکند مشروطه پادشاهی است که پادشاه که مظهر وحدت ملی است و سلطنت کند و نه حکومت. از جنس مشروطه پادشاهی انگلیس به همان ترتیبی که انگلیسیها آن را پاس میدارند و همه به چشم خود در آن مراسم پرجلال و جبروت دیدیم.
بهترین پاتک و پاسخ به پروژه ملیتسازان و بی اثر کردن برنامههایشان تصدیق این واقعیت موجود است که نظام مشروطه پادشاهی دارای بیشترین هوادار و پایگاه اجتماعی در میان اقوام و شهروندان ایرانی است. این تصدیق به شجاعت نیاز دارد. اما کمترینه یک پیش آمادگی پس از برآمدن از چاه ویل جمهوریاسلامی است. بیایید همه با هم آبروی پادشاهی را به آن بازگردانیم . بیایید جایگاه شاهزاده رضا پهلوی را با منویات والا و خیرخواهانهاش دوباره میان خود تعریف کنیم. او شخصیتی مصلح و فرا جناحی است که انصافا طی این سالها به خوبی از ایفا نقش خود برآمده است.. به قول زنده یاد همایون دوران پهلوی چهارصد سال پیش و سی و دو سال پس از خود از درخشانترین حکومتهای ایران با ماندگارترین خدمات بوده است. بیایید همه باهم نظام پادشاهیمان را پاس داریم با قلم و قدمهایمان. نظام پادشاهی برای ملتی که بزرگی روح آن در اثر بینظیر حکیم طوس شاهنامه بزرگ متجلی شده امرقریبی نیست. درایت و منشی بالاتر از این که امروز و در زیر سایه پلیس امنیتی رژیم پلید جمهوریاسلامی در جای جای ایران از خوزستان و کردستان و آذربایجان و همدان و خراسان و.....نوای شاهنامهخوانی بلند است و حقا قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
وجدانی
دوست عزیز؛ مشروطه خواه گرامی!
ضمن قدردانی نمودن از مطلب خوبتان و همصدا شدن با شما، باید به عرض برساند که اینجانب در تاریخ ۲۸ اکتبر ۲۰۱۰ میلادی مطلبی کم و بیش در این رابطه در اختیار سامانه حزب مشروطه ایران قرار داد و دست اندرکاران محترم سامانه نیز آنرا در همان روز چاپ و منتشر نمودند.
آن مطلب را بدون کوچکترین دخل و تصرفی مجددآ و جهت اطلاع در ادامه میآورد تا شاید گواهی باشد بر حرف حق و بجای جنابعالی.
<< اراده شاهانه
انگلیسیها اگر فقط یک وجه مشترک و یک علت همبسگی ملی داشته باشند آن همانا عشق و علاقه مخصوص شان به پادشاه و خاندان سلطنتی میباشد. از گذشته های دور و بویژه دورانی که بی شباهت به افسانه و حماسه نیست، مردم این خطه از جهان در وفاداری به پادشاه و خود را سپر بلای وی قراردادن شهره روزگار بوده و هستند و هنوز هم کمتر ملتی در گیتی وجود دارد که در این خصوص به پای آنان برسد. از آرتور شاه افسانه ای گرفته تا ریچارد شیردل و علیا حضرت ملکه لیزابت اول و بالاخره لیزابت دوم زمان حال همه و همه برای مردم انگلیس عزیز و محترمند. ولی آیا تمامی پادشاهان انگلستان و افراد خاندان و خانواده آنان همه بی عیب و عاری از خطا و لغزش بوده اند؟ آیا هیچ پادشاهی در هیچ دوره ای در انگلستان مرتکب اشتباه بزرگی نشده است و همه افرادی صالح بوده اند؟ مسلم است که خطائی سر زده و بعضی از پادشاهان و یا اعضاء خانواده آنان مرتکب اعمال نادرست و چه بسا جرم شده اند و نباید در این شک کرد. اما سوال این است که چرا با این همه مردم انگلستان به پادشاهان، ملکه ها و خانواده آنان به این اندازه علاقه دارند و احترام میگذارند؟ نکند مردم انگلستان با اینکه بقولی کشورشان مهد آزادی، لیبرالیسم، دمکراسی و تمدن لااقل در قرون معاصر است، هنوز که هنوز است معنی آزادی، دمکراسی و ... را دریافت نکرده و در همان دوران باستان و افسانه ای خویش گرفتار مانده اند؟ آخر چطور ممکن است، آن هم در قرن بیستم، شخصی همانند چرچیل با مغز متفکر و سیاستی که داشت و با آن همه قدرت بیاید و در مقابل نه یک پادشاه بلکه یک ملکه جوان خم شود و سر تعظیم فرود آورد؟ آیا از ناچاری و ترس اینکار را انجام میداد؟ پر واضح است که چرچیل ترسی از ملکه نداشته و چه بسا عکس آن صادق باشد و ملکه انگلستان از نخست وزیرش یعنی چرچیل حساب میبرده است. احترام به ملکه گذاشتن و در برابر وی تعظیم نمودن برای صدراعظم انگلستان نه از روی اجبار و ترس بلکه بمنزله احترام گذاشتن به کشور و مردمش در هیأت قانونی بوده است و لاغیر. چر چیلی که به عظمت بریتانیای کبیر علاقه دارد معلوم است به ملکه جوانش یعنی سنبل وجودی بریتانیا احترام گذاشته و به او تعظیم خواهد کرد. امروز در قرن بیست و یکم هم برنامه همین است و وارثان سیاسی چرچیل هنوز هم احترام ملکه و خاندان وی را برای خود لازم و اساسی میدانند. مراسم و جشنهائی که بمناسبتهایی از جمله شصت سال سلطنت، تاجگذاری، سالگردازدواج و یا تولد ملکه با آن عظمت و جلال و شکوهی که در انگلستان بر گزار میشود چشم جهانیان را خیره کرده و میکند.
غرض و منظور اصلآ به حاشیه رفتن نیست. اینجانب هر بار که پیام اعلیحضرت (His Majesty بعضیها فارسی اش را دوست ندارند) محمد رضاشاه پهلوی (شاه فقید) را چه از زبان محزون شهبانوی ایران میشنوم و یا آنرا میخوانم بی اختیار به یاد مظلومیت شاه می افتم و از خود می پرسم آیا شاه فقید ایران (خاندانش جای خودش) ، زبانم لال، حتی در حد یکی از همین پادشاهان و یا ملکه های انگلستان هم نبوده که میبایست آن طور مورد بی مهری قرار گیرد و در فراق و دوری از دنیای خویش یعنی ایران جان بسپارد؟ اکثر آنانی که دوران قبل و بعد از شاه را دیده اند و منصفانه قضاوت میکنند حق را به اینجانب خواهند داد و هم صدا خواهند بود که حق شاه نه این بود که بر او رفت. پیام و بهتر بگویم اراده شاه فقید اینک در برابر چشمان هر منصفیست که ببیند چگونه آن شاهنشاه مقتدر و توانمند نسبت به ایران و ایرانیان سلحشور حتی در آخرین روزها و ساعات حیاتش عشق میورزد و تلخی زهرآگین بیماری خویش را با یاد ایران و گوشه گوشه آن شیرین میسازد. بخوانیم لااقل این سطر را:…>> من در اين دقايق واپسين شيرينی خاطرات افق ايران عزيز را كه به آن عشق مي ورزم، در برابر تلخی زهراگين مرض جانسوز قرار داده ام...<<
جفا و ظلم در حق چنین شاهی شایسته نبود. بسیار بوده و هستند پادشاهان و یا سخصیتهای سیاسی دنیا که در مقایسه با آنها شاه فقید ایران یک سر و گردن بهتر و چه بسا فرشته بوده ولی سرنوشت و عاقبت آنان همانند شاه ما تلخ نگردیده است. آنهائی که درگذشته اند صاحب آرامگاه و بارگاهی شده اند و آنانی که زنده اند هنوز هم در کاخها بسر میبرند. آن هم در کشور و وطن خودشان.
عرضم را با این دو خط بپایان میبرم. اگر آن آریامهر با ترک ایران یک بار گریه کرده باشد، ایران او سالیان سال است که گریه میکند. چه بسا با برگشت شاه آرمیده، ایران نیز آرام گردد. با امید به اینکه بار دیگر مهر و آرامش در سرتاسر ایران حکمفرما باشد.>>
June 14, 2011 01:28:32 PM
---------------------------
حق
با درود
خواننده علاقمند، هموطن گرامی، خواهشمندم منبعد منابع را ذکر بفرمایید تا ما دچار این توهم نشویم که نوشته مال شما بوده است. در ضمن درست نیست که کل مقاله فردی بجز خود را بعنوان نظر خود بیاوریم. بله، مقاله ممکن است هشیار کننده باشد مثل صدها مقاله دیگر ولی عذر موجهی نمی تواند باشد برای ذکر نکردن منبع آن. شما باعث سلب اعتماد من نسبت بخودتان شده اید و از اعتبار خود کاسته اید چون هر بار من نظری از شما بخوانم فکر خواهم کرد که آیا این بواقع نوشته اوست یا اینکه از کس دیگری عینا برداشت کرده است. لطفا در آینده حتما منبع را ذکر کنید. با سپاس
June 13, 2011 02:21:27 PM
---------------------------
یک خواننده علاقمند
حق گرامی نوشته از آقای مسعود بهنود می باشد. اما بسيار هوشيار کننده است.
June 13, 2011 10:00:16 AM
---------------------------
حق
به یک خواننده علاقمند، این نوشته شماست یا مسعود بهنود! که در لینک زیر دیده می شود:
http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/archive/2011/june/08/article/-50ba447482.html
June 13, 2011 12:40:22 AM
---------------------------
یک خواننده علاقمند
اين نوشته هم کمک خواهد کرد به درک بهتر موضوع
کجا بودند نخبگان در پانزده خرداد
جوانی که سالها بعد از واقعه پانزده خرداد زاده شده، همزمان با چهل و هشتمین سالروز می پرسد چرا رژیم شاه توانست آن زمان بحران را مهار کند اما پانزده سال بعد نتوانست با این همه که همه می گویند کشور پیشرفت کرده بود و داشت به جوامع پیشرفته نزدیک می شد. جوان با این مقدمه شروع کرد به برشمردن آن چه در فیلم ها دیده یا از بزرگترها شنیده بود. پاسخش را به طعنه چنین دادم: به همان دلیل که امروز روشنفکران، از جانب بخشی از مردم، عامل وقوع انقلاب و مقصر شناخته می شوند. جوان چهره در هم کشید یعنی که این به آن چه مربوط.
ساده و آسان گفتم برایش که به گمانم رژیم پادشاهی در بخش عمده ای از ربع آخر عمر خود، طبقه محروم را مطیع و همراه خود داشت. این را خود شهادت می دهم که به مقتضای حرفهام روستاها و مناطق دور را دیده و واکنشهای مردم را از نزدیک ثبت کرده بودم. قبول ندارید، حکایت چریک های جان فدا را بشنوید که چهره در هم می کشیدند وقتی می دیدند در روستائی دور، عکس شاه و همسرش بر دیوار خانه های فقیر و متروک است، یا گاه از تأثر می گریستند وقتی می دیدند مردم ساده چه آسان باور کرده بودند که اینها "خرابکار"ند و گاه از ژاندارمها برای گیرانداختنشان، بیشتر تحرک نشان می دادند. تلخ است اما واقعیت دارد.
پس اگر بخواهیم همه پیچیدگی ها را از موضوع دور کنیم و جزئیات را نادیده بگیریم و فقط احتمالات بزرگ تر و قطعی تر را در نظر آوریم باید بگوئیم در پانزده خرداد سال ۴۲ حکومت پادشاهی، نخبگان را علیه خود نداشت. اما در سال ۵۷ نخبگان با آن حکومت نبودند، نخبگان که اعم اند از روشنفکران و تکنوکرات ها، تحصیل کرده ها و به تجربه، برجسته گشته ها.
در سال ۳۹ یعنی سه سال قبل از پانزده خرداد، همزمان با تولد ولیعهدی برای تاج و تخت، مردم شهری نشان دادند که خواستار و علاقه مند پادشاه اند. آنان از شهرهای دیگر آمده و دستافشان به در بیمارستان مادر، نزدیک گودهای هنوز خراب نشده جنوب شهر، رسیده بودند، همان جائی که انتظاماتش به دست طیب حاج رضائی بود که نوچه هایش در این جشن از شهربانی فعال تر بودند. اصلاحات شاه هم تا اندازه زیادی باور شده بود. به جز دین باوران تندرو و انقلابی و گروه های چپ، دیگران برابر دولت اسدالله علم نایستادند در خرداد ۴۲، و دیدیم که حکومت هم جز همان طیب حاج رضائی و یارش کسی را اعدام نکرد و تندتر کارش با مسبب آن ماجرا، آیت الله خمینی، و آیت الله طباطبائی قمی تبعید بود. یکی به بورسا و یکی به کرج. البته در درگیری های پیشوای ورامین و بازار تهران چندین تن کشته شدند و صد نفری هم دستگیر .
در آن واقعه کسانی از سیاست پیشهگان همچون مظفر بقائی و گروه نهضت آزادی و دیگر ملیون به زندان افتادند. اما نه بقائی در آن زندان به مرگی مشکوک دچار آمد، نه سران نهضت آزادی ـ چنان که خود شهادت داده اند ـ به اندازه دورانی که خود در ساختنش سهم اساسی داشتند زجر کشیدند. عزت سحابی هم در پایان آن زندان جهت خود گم نکرد و چنانش نکردند که از شناخت فرزند باز ماند. ماجرای اعدام چند تن از هیأت مؤتلفه اسلامی و حکم اعدام رییس یک گروه دیگر از مبارزان مسلمان یک سال و نیم بعد، و بعد از ترور نخست وزیر توسط این گروه ها، رخ داد.
تا ترکی خورد حکومت
خلاصه این که در پانزده خرداد، نخبگان، حتی آن بخش که در درون دولت علم بودند، با تندروی و رگبار مسلسل مخالف بودند اما کسی از آنان ، و نه علمای بلاد، به تبعید محترمانه آیت الله اعتراضی نکرد، روشنفکران هم که هیچ. اما در طول سال ۵۷ به جز این بود. نخبگان کشور مخالف رژیم بودند، ناراضی بودند. با اندک ترکی که حکومت خورد، این بخش نارضایتی خود را آشکار کرد و آزادی خواست. مدتی گذشت تا آیت الله از عراق اعلامیه داد و مردم آن را شنیدند، گرچه هنوز قم در خواب بود و خیال تحرک نداشت. طلاب و توده روستائی که بر حسب تقلید از آیت الله خمینی تکلیف خود را شرکت در اعتراضات دیدند، سه ماه آخر به میدان آمدند. گروه های سیاسی چپ کمی دیرتر حتی. پیش از آنان نویسندگان، روزنامه نگاران، وکیلان دادگستری، دانشجویان، پزشکان و تحصیلکرده ها از ناراضیان به حساب می آمدند. غلط تر گمانه زنی ها آن است که تصور می کنند انقلاب از جنوب تهران و از حلبی آبادها آغاز شد، که نشد.
در میانه سال ۵۷ زمانی که جورج بال، دیپلومات سپیدمو و با تجربه آمریکائی، در سفری حقیقت یاب به تهران آمد تا رأی و نظرهای نخبگان را دست اول بشنود، در پژوهشکده ای گردهمایی شد. نویسنده این متن، خود دید و شنید که کس از اهل تفکر و قلم از رژیم دفاع نکرد و کس رضایتی ننمود. جورج بال در گزارشش به کارتر به درستی نوشت که در شهر راضی ندیدم. و مقصودش حاشیه نشینان شهرها و حلبی آبادها نبود البته.
در همان زمان و شاید چند ماهی جلوتر، در یک میهمانی برای ازدواج فرزند یکی از مهندسان عالی مقام نفت، چند وزیر نامآور با ژنرالی که به او ژنرال پنج درصد لقب داده بودند همراه با هویدا که در آن زمان وزیر دربار بود، دایره ای ساخته بودند؛ سخن از نارضایتی دانشجویان بود که در سالگرد شانزده آذر شیشه شکسته و شعار داده بودند. همه و از جمله ژنرال معتقد بودند معترضان و منتقدان حق دارند و شرایط عمومی کشور خوب و به سامان نیست. . در پایان این شب روزنامه نگار جوانی از امیرعباس هویدا پرسید: "پس این دستگاه روی موافقت چه کسی استوار است. چه کسی مسئول نارضایتی هاست"، وی پاسخ داد: "سرت بوی قورمه سبزی گرفته".
راستش این بود که بوی قورمه سبزی در همه سرها پیچیده بود. مدت ها بود فغان شاه و ملکه وی از غمگینی ترانه ها بلند بود، از نمایش مدام فقر و نقاط فقیرنشین در فیلم ها گلهمند بودند، از این که قصه ها و شعرها همه از ظلم است و فغان در ایهام، و در نهایت دور از چشم بازبینان، شکایت داشتند. اما در جشن تولد ولیعهد سیزده ساله حتی، هم میزبان و هم آواز خوانان جز همان ترانه ها را نمیخواندند. شاعران نگران این که رستم و کاوه ای یافت نشد، و از خدا اسکندری طلب می کردند و نوید به راه افتادن سیل از توپخانه می دادند. مجسمه محبوب شهر "هیچ" تناولی بود و کاردهای آویخته مرتضی ممیز در سرسرای انجمن ایران و آمریکا خبر از واقعه ای می داد. این ها حال شهر را نشان می دادند، انقلاب از آسمان نرسید که . آن ها که می دانستند، راز گنج دره جنی را میگشودند. ترانه، اعتراض بود، شعر، صدای انقلاب بود، فقط قصه هائی خوانده می شد که قهرمانش ضد ظلم بود و تنها فیلمی گل می کرد که قیصری عدل آئین داشت، و تنها مقاله ای به دل ها می نشست که گوشه ای، طعنه ای و عتابی به شرایط داشت. بسیاری از آن چه را مردم در خیال ساختند هرگز مجله توفیق، تا توقیف نشده بود هم، ننوشت.
سانسور دیدنی
در آن احوال، سانسور را همگان می دیدند و آزار بازبینان کارمند مسلک را روشنفکران می چشیدند و در بین سطور خود به مردم منتقل می کردند. اما از چشم و گوش همه پنهان بود که پادشاه، سالی که برای نخست بار بانویش هم در کنارش بود، در کنفرانس انقلاب آموزشی رامسر رو به شوهر خواهرش، وزیر فرهنگ و هنر ابد مدت فریاد کشید: "بر اساس کدام قانون و کدام آئیننامه کتاب ها را سانسور می کنید و مردم را آزار می دهید"، و بعد به عتاب گفت: "فکر می کنید نمی دانم کتاب هائی که با روزنامه جلد می شوند در کلاس های دانشگاه ها و زیر عبای آخوندها دست به دست می چرخد. اما این ها که در مسئولیت شما نیست". از این دست گفته ها در جلسات دربسته فراوان بود، اما خبری از آن ها به مردم نمی رسید. در همان رامسر هم، غروب همان روز تحلیل این بود که ذات همایونی از تأخیر آقای پهلبد در ورود به جلسه عصبانی اند. یعنی به محتوای حرفش توجهی نکنید. سه روز پیش که سخن رهبر جمهوری اسلامی را شنیدم که گفت "نباید امنیت کسی که برانداز نیست ولی با تفکر سیاسی ما مخالف است، سلب شود"، باز به گمان کسانی هستند که تفسیر کنند چنان که این جمله در دماغ کارگزاران حکومت نپیچد.
اصل سخن من این است که اصلاحات شاه، روستائیان را صاحب زمین کرده بود. کسی از آن ها نمی خواست در عوض، تولیدات کشاورزی را افزون کند، پس جوانانشان راهی شهر ها بودند. گیرنده های تلویزیون داشت کم کمک و شاید به سرعت می رسید و تصویرهای قشنگ به خانه های کوچک می برد. برق داشت می رسید و اگر نه رادیو، ضبط صوت های کوچک و قابل حمل، همان موسیقی غم آور را در کومه ها و مزرعه ها و قهوه خانه روستا پخش می کرد. یخچال در کاروان های کوچ ظاهر شده بود. کارگران با یک تصمیم شبانه شاه در سود کارخانجاتی که به زحمتی ساخته شده بود سهیم شدند، چندان سهیم که صاحبان کارخانه ها داشتند پا به فرار می گذاشتند. تغذیه رایگان در مدارس، ساخت مدارس در هر گوشه، رساندن برق به گوشه های کشوری که تا بیست سال قبلش تنها وسیله روشنائی در پایتختش هم چراغ زنبوری بود. سپاه دانش و سپاه ترویج و آبادانی اگر برای رفاه مردم عادی نبود، برای که بود.
اکثریت دویست هزار دانشجوی خارج از کشور از طبقه مرفه نبودند. آن ها در محل های تحصیلشان از آبرومندترین و مرفه ترین دانشجویان بودند. هم بورس تحصیل در خارج گشادهدستانه بود و هم امکان دریافت بلیت رایگان هواپیما و پنج هزار دلار کمک هزینه برای سفرهای تابستانی به کشور تا دیارشان از یاد نرود. اما ناراضی بودند. چون چشمشان به دست روشنفکران و نخبگانی بود که کتاب هایشان را می خواندند و از دردشان با خبر می شدند.
حتی زهرا خانم
زهرا خانم که اوایل انقلاب در خیابان های تهران گل کرد و به سرعت شد سردسته لباس شخصی ها و دستهجات جلسه به هم زن، همان نقش که بعدها به حسین الله کرم و مسعود ده نمکی و حاج بخشی رسید، وقتی علیه من به قوه قضاییه شکایت کرده بود و در دادگاه بودیم برای همگان شرح داد که حتی چهارم آبان همان سال ۵۷ هم سالروز تولد شاه را در خانه شان در امامزاده معصوم چراغان کرده است. و گفت که روز سیزده آبان در دانشگاه تهران ـ محل کار زن ملایری بی بهره از سواد ـ از دیدن گاردی ها تکان خورده و شبش همسایه ای او را از فتوای مرجع عالیقدرش با خبر کرده و صبح چهارده آبان ۵۷ ماده تاریخ ورودش به جرگه انقلابیون بود.
این همه گفتم تا گفته باشم این تصور امروزی حکومت که توده با ماست، چه باکمان از مشتی روشنفکرنمای مخالفخوان، به این دلیل ساده نادرست است که همان استدلال شاه و ساواک اوست در سال های آخر حیات آن نظام. بخوانید روزنامه های سال های پنجاه را. قرار گرفتن جمهوری اسلامی در همان نقطه ای که نظام پادشاهی بعد از سال ۵۳ در آن قرار داشت افتخار کیست. و این همان سالی است که همچو امروز، فوران بهای نفت همه عیب های هر چند کوچک را بزرگ کرده بود. نه مانند احمدی نژاد در جمع روستائی قرچک، بلکه در قلب لندن شاه گفت "ما مدیریت جهان را می خواهیم و به دست می آوریم، دلیلی ندارد مشتی سرمایه دار تحت نفوذ یهودی ها بر همه چیز جهان حاکم شوند" ـ او مانند امروزیان حتی صهیونیست نگفت، صریح گفت یهودی ها قدرت را همه جا قبضه کرده اند در غرب. نه دستبسته و بی زبان در مقابل خبرنگاران از پیش تحبیب یا تهدید شده، بلکه با غرور در مقابل کسی مانند اوریانا فالاچی و دیوید فراست، شاه گفت "شما چشم آبی ها باید از ما حکومتداری یاد بگیرید". آقای احمدی نژاد مستظهر به پشتیانی ملت فقیر، یک صد آخرین شاه ضد غربی و ضد روشنفکر نیست.
نخبگان از آن رو نقطه اصلی غضب حکومت پیشین و حالیه هستند و از سوی پیشمرگ های هر دو نظام "دشمن بیگانه پرست" خوانده می شوند که افشاگرند. از آن رو که می دانند و می گویند و یاد مردم می دهند که قدرتمداران صاحبان اصلی کشور نیستند بلکه ماموریتشان عاریتی است، میزبان، دیگری است. هر دو حکومت تصورشان این بود و هست که با تکیه به تائیدی که از توده های محروم می شنوند و می بینند، با استناد به شور و خوشباشی روستائیان، وقت سفر حکومتگران، می توانند بی دردسر "خدمت" کنند و دعای مردم را بدرقه راه خود سازند. به گمانشان بود و هست که فقط این یک مشت روشنفکر مدعی هستند که نمی گذارند رویاهای شیرین تعبیر شود. نادرستی این تصور وقتی بر قدرت آشکار می شود که معمولا دیر شده است. در قدرت و حکومت چیزی هست که از یاد متوهم ها می برد که توده ساده و قانع و نجیب به تنهایی متکای خوبی نیست. جامعه ایران در عمق خود با همه محافظه کاری که نشان می دهد، زیرک تر از آن است که صدای نخبگان خود را نشنود.
اینک کجا رسیده کار
ظرف سی سال لایه متوسط شهری و دانشجویان و جوانان تحصیل کرده دست کم چهار برابر شدهاند. آنان در دوران انقلاب هم که اندک بودند جامعه را به دنبال خود کشاندند، امروز که جای خود دارد. و روزی که بر این اساس تکانی بخورد همه را متعجب خواهد کرد. حکومت شاه در اوج بود وقتی در بلا افتاد. زمانی بود که گمان می برد میلیون ها دعاگو دارد، چه نیازش به این چند نق نق زن به قول پادشاه "[...]تللکتوئل". قدرت از یادها می برد که این چند صد، در اصل چند ده میلیون اند. چرا که تنها مشغله شان غمخواری و آینه داری دردهای مردم است، که نیما سرود:
غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند
و یک تفاوت عمده هم میان دو حکومت هست؛ هر دو حکومت چون در برابر خود روشنفکران و نخبگان را ناراضی و مخالف دیدند و می بینند، دست به کیسه برده و به سودای فرهنگسازی برآمده اند. به سودای شبه فرهنگ سازی. با یک تفاوت که نظام پیشین هزینه ها کرد برای جلب، حکومت فعلی بنا به مأموریتی که دارد هزینه ها می کند برای دفع، برای زندان، برای سر به نیست کردن. اما طرفه آن که ماشین شبه فرهنگسازی حکومتی در هر دو مورد ناموفق است. حکومت مدرن که مدرنیزم را تبلیغ می کرد و می خواست، با آن همه هزینه جامعه را مذهبی کرد. حکومت موجود میلیاردها هر سال هزینه می کند که دیندار بپروراند و شاعر و قصهنویس بزرگ اسلامی بسازد.
در سی سال گذشته جز چند تن که اینک یا آواره اند در تبعید یا گوشه زندان، بلند آوازه ای تربیت نشده که همدل و همرأی حکومت موجود باشد. جمهوری اسلامی در راه ساختن تمدنی تازه و تبدیل ایران به قدرت بزرگ شیعی منطقه، خود را ذوق ملی گرائی محروم کرده اند. حالا یک گروه به خیال عبث برآمده اند که این خلأ را پر کنند و از پشت اتاق احمدی نژاد فرهنگ ایرانی را صلا دهند.
اینک به آمار وزارت ارشاد نگاه کنید که می گوید چه خرج ها از بودجه بادآورده نفت می شود و هزار هزار کتاب که در جلدهای زرین خریداری می شود و راهی این گوشه و آن گوشه کشور. به عکس های آمده از نمایشگاه هر ساله کتاب تهران بنگرید و به هیأت خریدارانی که برخی کتاب ها را چون متکا زیر سر نهاده و خفته اند. کیست که نداند که این کتاب ها خوانده نمی شود. باز مردم در پی آن جلد سفید ها هستند که غیرمجازست. این نخبگان را، حتی اگر هیچ نگویند نمی توان در کنار و موافق شرایط امروز کشور دید.
وقتی نخبگان دل با حکومت ندارند، یعنی چیزی هست در میان رابطه مردم و حکومت. یعنی استخوانی هست در گلو. این استخوان را حکومت ها برکندن نمی توانند. با کشتن و راندن نخبگان فقط استخوان را فرومی دهند و کار گلو را دشوارتر می کنند. حکومتگران تا خود را میهمانان این سفره ندانند و تا متوهم باشند که صاحب خانه اند، با وجود تملق های مدام خود به خلق، چندان که به فرزندان این مردم سخت بگیرند و جان بستانند و فرمان برانند، خانه در تار عنکبوت ساخته اند.
به یاد و خاطره عزت
این روایت را به مهندس سحابی و فرزند دلبندش هاله تقدیم می دارم چرا که اول بار در اتاق ۵ بند ۳۲۵ اوین این ها را بازگفتم . دکتر لطیف صفری و عماد باقی و محمود شمس هم بودند، مهندس در پایان با همان دل امیدوارش وارد شد و نکته را در آن دید که این روایت راه عبور را می بندد. باید روزنه ای از امید دید. باید روی سخن را با نخبگان گرفت. آن ها صاحبان اصلی و مادران واقعی هستند، باید از دادن راه عبور به خشونت برحذرشان داد. باید به مدارا دعوتشان کرد.
افسوس بر ما و امیدواران که نمی مانند تا ما را چونان خود امیدوار دارند. یادشان خرم.
June 12, 2011 11:36:22 PM
---------------------------
حق
با درود خدمت هم میهنانم
درودی ویژه برای گرداننده این سامانه بابت دو مطلب دارم. اول آنکه به پیشنهاد یار گرامی، کاوه یزدانی عزیزم، همه ی دیدگاههای خوانندگان را در یک جا گذاشته اند. این به جذابیت این سامانه سخت افزوده است و کار همه ما را ساده و آسان کرده است که بجای سر زدن به هر مقاله و کشیدن صفحه به پایین برای یافتن نظرات، با یک حرکت سر انگشت تمام نظرات رو می نمایانند که بسیار دلپذیر است. دوم، سلیقه ایشان در انتخاب مقاله هاست که مرا با دشواری! روبرو کرده است با آنکه با اینهمه انتخاب خوبش از میان اینهمه مقاله مرا لوس و ننر کرده است. این شکایت! من از اوست! گرداننده این سامانه، این هفته انقدر مطالب جالب را یکجا برای امثال من در اینجا جمع آورده است که من در واقع نمی دانم پای کدامیک از آنها نظر دهم چون همیشه وقت کم می آورم. وقتی نظری پای مقاله ای دیده نمی شود، بویژه اگر مقاله ای پر محتوا باشد، نویسنده ممکن است دلسرد شود و فکر کند که مقاله اش توجه کسی را جلب نکرده است. این نگرانی منست. مثلا اگر وقت فقط برای دادن یک نظر باشد، من کدامیک از اینهمه مقاله های انتخابی عالی گرداننده محترم این سامانه را می توانم انتخاب کنم و نظرم را بدهم بدون آنکه اجحافی به دیگر نویسندگان نکرده باشم. وقتی مقالات خوب در سامانه ای کم باشند، راحت می شود غر زد ولی وقتی در یک هفته مقاله های خوب پشت سر هم در یک سامانه منتشر می شوند، خواننده بیچاره ای مثل من در می ماند که چه کند تا نویسندگان همه مقالات خوب تشویق شوند و بدانند که مقالاتشان خوانده شده است. من تقصیر! را گردن گرداننده این سامانه می اندازم و کمبود خود را به حساب او می گذارم که مرا حسابی گیر انداخته است. این سلب مسئولیت از خود را من مدیون آپوزیسیون قلابی پر ادعا و دروغ پرداز هستم. هفته پیش، درگیر جناب بنی صدر بودم که لحظه ای و فرصتی را در انتشار دروغ نسبت به پهلوی ها از دست نمی دهد. در اخبارروز، در بخش گفتگو آن سایت، نامه سرگشاده ای را برای جناب بنی صدر قرار دادم. نمی دانم که کارم درست است که بیشتر وقت خود را صرف امثال او کنم که بی شرمانه خاک به چشم نسلهای کنونی ایران می پاشند یا از عبدالستار دوشوکی، یک مشروطه خواه، نادره افشاری، الاهه بقراط .... بابت نوشته های خوب و پر بارشان سپاسگزاری کنند. معمول است که بچه های شیطان بیشتر از بچه های نجیب و سالم توجه و وقت دیگران را بخود جلب می کنند و بدینوسیله نادانسته به دیگر بچه ها اجحاف می کنند. اما امثال جناب بنی صدر بچه های معصومی نیستند که همواره نادانسته در حق پهلوی ها اینهمه اجحاف کنند و مرتب مثل بچه های ترسو و دروغگو در صدد تطهیر خود برآیند. اما چون فردی عادی نیست و احتمالا یکی از دلائلی که با او مصاحبه می شود تبلیغ منفی و دروغی است که او هر دفعه از پهلوی ها ارائه می دهد تصمیم گرفتم که میدان را خالی نگذارم تا یکه تازی کند. ایکاش یکصدم وقتی که او برای تخریب پهلوی ها و تطهیر شخص خود می گذارد را ما صرف افشای او می کردیم تا شاید کمی حساب کار خود را بکند. وقت کردید حتما سری به سایت او ؛انقلاب اسلامی؛ بزنید و آخرین مصاحبه اش را فکر کنم با سایت عصر باشد را مطالعه کنید. ترا به ایران مان قسم، این فارسی است که او بدان تکلم می کند؛ منکه چیزی سرم نشد. آخر ناسلامتی او دکترا دارد آنهم در رشته ای که قدرت بیان او را می بایستی از مثلا من تا حدودی تحصیلکرده جدا می کرده! وقتی مصاحبه اش را خواندید یک دور دیگر مقاله آقای دوشوکی را بخوانید و تفاوت زمین تا آسمان ایندو را ملاحظه بفرمایید. بهرحال یکی از ذلائلی که من به بنی صدر گیر می دهم وارون جلوه دادن پهلوی هاست و بزرگ خطاهای سیاسی بنی صدر در طول زندگی سیاسی اش که مرتب از زیر بار مسئولیتش فرار می کند و خیال می کند که ما مثل ملت معصوم ۵۷ هر چه ؛روشنفکر؛ ی مثل او می گوید را بی برو برگرد قبول می کنیم چون یک دکترا دارد و تحصیلات عالیه در مهد آزادی فرانسه داشته است. دیدیم که ذره ارزنی از آن مهد آزادی نه قبل از انقلاب اسلامی اش آموخت و نه بعد از آن تا به امروز.
در مورد پرنسس دایانا که خانواده سلطنتی انگلستان را بخطر انداخت و همزمان به امور خیریه پرداخت. قبل از پرنسس دایانا، شهبانویی در این جهان دلاورانه به ملت خود خدمت می کرد که مردم قدر او را پس از راندش از کشورشان و سوزاندن دلش دانستند. شهبانویی که به مرکز جذامیان در کشورش رفت درحالیکه افسران ارتشی که با او بودند دل چنین کاری را نداشتند. یتیمان در پرورشگاه ها او را مادر خود می نامیدند و از خاطرات خود از او برای دیگران تعریف می کردند که هر از چند گاه او بدیدارشان می رفت و فقط مهر و امید به پاهایشان می ریخت. آن شهبانو در زیبایی چهره و اندام، مدل های روز مثل ژاکی کندی را خجل می کرد. به غایت تحصیلکرده رشته زیبایی ها در معماری و موسیقی و نقاشی و هنر بود. ورزشکاری ماهر در اسب سواری، تنیس و اسکی روی اب ... بود. در نجابت و شخصیت و اخلاق کسی نمی توانست به او خرده ای گیرد.خلاصه که پرنسس دایانا انگشت کوچکه ی او هم نمی شد. اگر گفتید که نام این شهبانو چه بود؟ هنوز هم خوشبختانه هست و با آنکه ملتش با او نادانسته بد کردند ولی او همانند مادری مهربان که براحتی بزرگترین خطاهای فرزندانش را نسبت بخود را می بخشید آنها را بخشید و هر آنچه از دستش تاکنون برآمده است برای خدمت به کشور و ملتش انجام داده است بدون آنکه کوچکترین انتظاری از آنها داشته باشد. در مدت اقامتش دور از وطنش فقط برای کشور و ملتش در جهان آبرو خریده است و الگویی برای همه نیک اندیشان شده است. اگر گفتید این شهبانو که بیشتر به افسانه می ماند متعلق به کدام کشوریست که مردم آن کشور لقب ؛اون خدا بیامرز؛ را به او داده اند؟ لقبی که اگر دژخیمان در درون کشور آنرا از زبان کسی بشنوند به زندانش می اندازند و می آزارندش. در چنین کشوری اگر مردم آزادی بیان داشته باشند مردم بر بامها بجای الله اکبر فریاد ؛اون خدا بیامرز؛ را بر خواهند آورد و طلب فرزندش را خواهند کرد. فرش قرمزی به طول ایران برایشان پهن خواهند کرد. منی که زمانی چپ و جمهوریخواه بودم بدون سر و دست شکستن خود را به اول صف خواهم رساند تا خیر مقدم گویان آنها را به کاخی خواهم برد که برایشان همیشه کوچک بود، کاخ سعدآباد. آیا بواقع پرنسس دایانا حتی به گرد پای این شهبانو می رسد؟!.
پاینده ایران و ملت خوب ایران
June 12, 2011 10:54:30 PM
---------------------------
یک خواننده علاقمند
دوست گرامی”یک مشروطه خواه” اینهم پاسخ شما
زندگی و مرگ رسانهای زن روزگار ما
در واپسین روز ماه اگوست شاهزاده خانم دیانا به مرگی که درخور چنان زندگانیی بود درگذشت. او که زندگیش را بر صفحات رسانهها گذرانیده بود در واقع به دست آنان نیز کشته شد ــ یک فراورده و قربانی رسانهها، چنانکه در همه زندگی کوتاهش بود، از آن هنگام که شانزده سال پیش با ازدواج با ولیعهد بریتانیا چشمان مردمان را به خود کشید.
پدیدههای رسانهای در زمان ما کم نیستند ــ حتا در عرصه دانش نیز میتوان به آنها برخورد؛ کسانی که به هر دلیل آماج رسانهها میشوند و زندگی و شخصیتشان ابعادی به خود میگیرد که عموما چندان ربطی به اندازههای واقعیشان ندارد. شاهزاده خانم دیانا در این میان از بسیاری برجستهتر، شگفتاورتر و احترام برانگیزتر بود. اگر مرگ او در سراسر جهان چنان بازتابی یافت و چهل و هشت ساعتی همه خبرها را زیر سایه گرفت، چنانکه خبر دیگری نبود، از آنجاست که هیچکس دیگری چون او برای رسانهها ساخته نشده بود. حتا کندی را نمیتوان با او برابر شمرد. کندی همان فرمانروائی را بر رسانهها داشت و مرگش همان تکان را به مردمان داد، و افسانهاش سی و پنج سالی بعد هنوز زنده است. ولی کندی بیرسانهها نیز کندی میبود ــ جوانترین رئیس جمهوری امریکا، مهمترین و نیرومندترین مرد زمان خود. شاهزادهخانم دیانا جز خودش تقریبا هیچ نداشت ــ همسر پیشین ولیعهد بریتانیا.
دلارائی، آنچه فرنگیها glamour میگویند، البته عامل اصلی در گیرائی شاهزاده خانم بود. کسی نمیتوانست چشم از او برگیرد. حضور او، حتا بر صفحه رسانهها، دلها را بر رویش میگشود، و بیش از مردان، زنان را؛ جاذبهای بود فراتر از کشش معمول زیبائی زنانه، و از دل و روان او بر میخاست، که چنانکه در این سالهای واپسینش بیش از پیش نشان داده شد زیبائی و درخشش استثنائی داشت.
رئیس جمهوری فرانسه او را زن روزگار ما نامیده است. در واقع اگر کسانی بتوانند نمایندگان زن امروزی، زن نوین به شمار آیند شاهزاده خانم از برجستهترین آنان بود. او را بهسبب کارهای انسان دوستانهاش به سزاواری ستودهاند. تیمارداری او زندگی هزاران تن را بهتر کرد و اگر عهدنامه منع محدود مینهای ضدنفر به تصویب رسد (که به عنوان ثنائی به شاهزاده خانم، احتمال تصویب آن پس از مرگ او بیشتر شده است) زندگانی مردمان بیشمار دیگری را نیز بهتر و درازتر خواهد کرد. ولی به عنوان یک زن نوین، دستاورد بزرگ او کنترلی بود که بر زندگانی خویشتن یافت.
او بسیار جوا ن بود که به عنوان عروس دربار بریتانیا و شهبانوی آینده زندگی خود را آغاز کرد؛ و اگر فضای دربار اجازه میداد شخصیت گرم و مهربان او، مانند چهره و لبخند پرتوافکنش، میتوانست طبیعت رابطه دربار و مردم را دگرگون سازد و دریچههائی بر آن فضای گرفته که گوئی سالهای دراز هیچ دری از آن گشوده نشده بود باز کند. او به خوبی توانائی پرکردن جای خالی ملکه مادر سالهای تیره جنگ را میداشت. ولی دست سنگین یک خانواده و یک دربار پادشاهی که اسنوبیسم (افاده در معنی عامیانه آن و نه به معنی والاترش، دیرپسندی) در آن پیکر گرفته است، او را پس زد. شاهزادهخانم جوان در زیر آوار شکوه دسترس ناپذیر خیره کنندهترین دربار پادشاهی جهان، و در سرداب یک ازدواج نامناسب بیمهر دفن شد و در آن پیرامون ناپذیرا چنان بر هر سخن و حرکت خود ترسان بود که توانائی خوردن خوراک روزانه را از دست داد.
اینکه او خود را از زیر بار تحقیر و تمسخر و بیاعتنائی شوهر و خانواده و درباریان، و از مرگی که هر روز به او نزدیکتر میشد ــ مرگ تن و روان ــ رهانید و در برابر همه آنها پیروزمندانه ایستاد از سرگذشتهای بزرگ روزگار ماست؛ و بیهوده نیست اگر میلیونها زن در هر گوشه جهان به او همچون سرچشمه الهام مینگرند. به جای ندیده گرفتن آن ”زن دیگر” و ساختن با جلال خواریآور زندگی در کاخ پادشاهی، شاهزاده خانم راه جدائی، و سرانجام طلاق را برگزید که برای کسانی مانند او بیسابقه بود و به جای آنکه به گوشهای رود و به آسودگی زندگی خود را بسرآورد به مبارزه برخاست. در برابر قدرت دربار، او رسانهها را داشت و کار را به صفحات روزنامهها و تلویزیونها کشاند. در پرده دریهای از دوسو شاهزاده خانم بیآسیب نماند ولی بیشتر حقیقت وجود خود را به جهانیان شناساند؛ و بیشترین آسیب در آن میانه به دربار خورد. پس از مصاحبه دلیرانه تلویزیونی شاهزادهخانم، ملکه ولیعهد را ناگزیر به درخواست طلاق کرد.
آن مصاحبه تلویزیونی اجرائی ماهرانه بود و راه زندگی شاهزادهخانم را روشن کرد. از آن مصاحبه زنی بیرون آمد که با بهره تمامی که از ضعفهای بشری داشت، توانسته بود سرنوشتش را به دست گیرد؛ با ورزش بر ناتوانی جسمی و روحی خود چیره شده بود، و با خدمت به مردم معنائی برای زندگی خود میجست. ”میخواهم ملکه دلها باشم” اعلامی جسورانه و پیامی سرکشانه به درباری بود که هر روز از مردم دورتر افتاده است و جز در به اصطلاح ”اسکاندال”های زندگی شخصی اعضایش ارتباط و شباهتی با زندگی مردم ندارد.
از آن پس جهان صحنه نمایش زنی شد که نه تنها برای بیماران ”ایدز” پیکار میکرد، بلکه به عیادتشان میرفت و به تنشان دست میکشید ــ شاهزاده خانمی که یک روز در کنار ”مادر ترزا” در میان بینوایان کلکته بود و روز دیگر پیراهنهای شب خود را برای کارهای خیریه به مبالغ افسانهای حراج میکرد. بیش از همه پیکار مینهای ضد نفر او بود که به تلاشهایش ابعاد بینالمللی داد. او یک تنه بیش از همه رهبران جهان در پیشبرد این پیکار تاثیر کرد. واپسین سفرش، جز یکی دو سفر تفریحی در میانه، به بسنی بود (برای کنفرانسی به همین منظور) که در کنار کامبودیا و افغانستان از کشتارگاههای مینهاست. در سفر بسنی بود که شاهزادهخانم نشان داد ماهیتی بیش از فراورده رسانهها و خوراک شایعهسازان است؛ و تلاشهای انسان دوستانهاش از تعهدی برمیخیزد که که ارتباطی به امثال دختران شاهزاده موناکو ــ که آنها نیز کارهای انسان دوستانه میکنند و به میهمانیها میروند و پیوندها و جدائیهایشان نشخوار روزنامههای بازاری است ــ ندارد.
سفر بسنی درسـت همزمان با انتشار عکسهائی بود که شاهزاده خانم را درکنار دوست تازه مصریاش در لحظات مهرآمیزترشان نشان میداد ــ عکسهائی که تا کنون سه میلیون دلار بهره عکاس کرده است. اما به جای اینکه ماموریت شاهزادهخانم زیر سایه عکسها و ”اسکاندال” تازه بیفتد، به اصطلاح ”اسکاندال” به پیشبرد امر پیکار با مینهای ضدنفر کمک کرد. شاهزادهخانم با فرمانروائی که بر رسانهها و کارکرد آنها داشت، با حضور احترامانگیز خود در کنفرانس، و با ژرفای تعهدش به کاری که در پیش گرفته بود، ابتذال موقعیتی را که برای هر زنی در جایگاه او معذب کننده میبود، در خدمت ماموریت خویش قرار داد. او چنان در نقش خود به عنوان ملکه دلها کامیاب شده بود که تجربههای عموما ناشادش با مردان و شایعات پایان ناپذیر درباره زندگی خصوصیش ــ که هیچ ربطی به دیگران نداشت ــ لکهای به دامانش نمینهاد. میلیونها تن در چهار گوشه جهان از پول، و از آن مهمتر، وقت خود مایه میگذاشتند تا از جزئیات زندگی او باخبر شوند ولی تصویری که از او در ذهن داشتند تنها شاهزاده خانم یا زن مشهور دلفریبی نبود که مانند ”هلال عید” شعر اقبال، به ناچار از ”چشم شوق” رمیدن نمیتوانست و ”از صد نظر به راه” او ”دامی نهاده” بودند.
هنگامی که در کنار دوست مصریش در گریز همیشگی از عکاسان مزاحم کشته شد، پاپ، نگهبان دو هزارساله اخلاق مسیحی و ده فرمان، یکی از ستایشآمیزترین بیانیهها را در سوگ او داد. (تلویزیون جمهوری اسلامی در گزارش مرگ زنی که از همه بانوان چادر پوش رهبری آخوندی بیشتر به مردم نیکی کرده است، او را چیزی در حدود ننگ اخلاقی نامید ــ چرا که با لباس شنا به دریا میرفت و چرا که تنها مردان حق دارند چنان رابطههائی داشته باشند؛ و او و دوستان مردش هرگز به این فکر نیفتادند که با خواندن چند جمله عربی ظاهر شرعی را نگهدارند.)
***
دربار بریتانیا هرچه هم در بزرگداشت شاهزاده خانم بکند پس از آن حادثه اتومبیل بامدادی در پاریس نفسی به آسایش کشیده است. کسی که هر روز زندگیش چالشی برای کاخ باکینگهام بود، و با فروزندگیش بی رنگی خاندان شاهی را بیشتر به چشم میآورد دیگر در میانه نیست. برای ملکه و ولیعهد بسیار ناگوار بود که میدیدند شاهزاده خانم پس از بیرون رفتن از خاندان پادشاهی و از دست دادن لقب ”والاحضرت همایون” ــ هرچند پرنسس را نگهداشت ــ از همه آن خاندان ”شاهانه”تر شده است. جائی که او در دل مردمان بیشمار برای خود باز کرد رشگ (غبطه) هر پادشاه و ملکهای را بر میانگیخت. در مسابقه کینهجویانه و بدخواهانهای با ولیعهد (با همه دعویهای انتلکتوئلی که دارد) و خاندان ویندسور، او به آسانی و بی کوشش چنان دست بالائی یافت که در هیچ خاندان شاهی جهان مانندی ندارد. برای بسیاری مردم او شاهوارترین شخصیت جهان بود (برای آنکه اسلامیها در تهران به رخ نکشند او مادر بسیار خوبی هم بود و برای کودکان بیبهره و بیسرپرست فراوانی نیز مادری کرد.) در خود بریتانیا او فرسنگها از خویشاوندان پیشین خود پیشتر بود، و در بیرون محبوبترین سفیر بریتانیا به شمار میرفت. ملکه به همین مناسبت در همان نخستین ماههای پس از طلاق، سفرها و فعالیتهای عمومی شاهزاده خانم را محدود کرد، ولی مردم او را میخواستند و رسانهها آئینهدارش بودند.
اکنون مرگ او فرصتی به پادشاهی توفانزده بریتانیا میدهد که راهی برای رهائیش بیابد. مشکلی که این پادشاهی با آن روبروست سیاسی نیست. مشکل سیاسی را در سده هفدهم با ”انقلاب باشکوه” و در سده هژدهم با وارد کردن سلسله هانوور از آلمان (لقب ویندسور هشتاد سال پیش به جای آن اختیار شد) و در سده نوزدهم با مردمی کردن دمکراسی بریتانیا گشودند. مشکل این پادشاهی انسانی است؛ زنان و مردانی سر تا پا عادی، مانند همه زنان و مردان دیگر و با همان خون سرخ جوشان، درگیر همان گرفتاریها که زنان و مردان دیگر، چنان میزیند که گوئی از نژاد برتری هستند و ”خون آبی” در رگهایشان میگردد؛ و چنان از فراز ستیغ شاهانه خود به مردم در آن دامنهها می نگرند که گوئی جانشینان ساکنان اولمپ شدهاند. در این عصر فرمانروائی رسانهها دیگر نمیتوان آن فاصله احترامانگیز خاندان پادشاهی را با مردم نگهداشت. ”اسکاندال”های زندگی خصوصی شاهان و شاهزادگان امری نیست که پشت دیوارها پنهان بماند. حتا پیش از عصر فرمانروائی رسانهها نیز چندان پنهان نمیماند و به رغم هراس درباریان و نگهبانان حرمت پادشاهی، آسیب چندانی به نهاد پادشاهی نمیزد. ادوارد هفتم در همان جهان پایان سده نوزدهم و از هنگام ولیعهدی به شادخواریها و هرزه گردیهایش در دو سوی کرانه مانش ناماور بود و از پادشاهان محبوب بریتانیا به شمار است. یکی از ”آثار جنبی” هرزه گردیهایش کمک ارزندهای بود که به ”آنتانت کردیال” بریتانیا و فرانسه کرد که عاملی قطعی در پیروزی جنگ بزرگ بود. (جهان مد نیز تا هنگامی که پارچه طرح ”پرنس دو گال” بر تن مردان و زنان میبرازد وامدار او خواهد بود.)
***
شاهزادهخانم تا بود هر کوشش دربار بریتانیا را برای مردمی شدن، نمایشی و ناخواسته جلوه میداد و از آب و رنگ میانداخت. اما نمونه او از این پس میتواند به دگرگونی این پادشاهی یاری دهد. او نشان داد که عنوان شاهانه میتواند نیروی برانگیزاننده برای مردم و در راه مردم باشد. خود او البته پدیدهای یگانه بود و هرگز کسی دلفریبی و درخشندگی را چنان ابزار نیرومندی در خدمت هر منظوری نگردانیده است. هیچ کس از خواهر ولیعهد بریتانیا یا همسر احتمالی آینده او (به ویژه آن ”زن دیگر”) چنین انتظاری ندارد. گو اینکه آن زن دیگر خود شخصیتی استوار و با آزرم dignity است و در جنجال میان شاهزادهخانم و ولیعهد تنها کسی بود که احترام خود را نگهداشت.
اما همه آنان میتوانند از شاهزادهخانم درگذشته این را بیاموزند که نهاد پادشاهی تنها در خدمت مردم و در کنار مردم میتواند معنی و خاصیتی داشته باشد. مردمان بسیار هنوز در پارهای از پیشرفتهترین کشورهای جهان پادشاهی را میخواهند و در کشورهائی که ”پادشاهیهای دوچرخه” دارند بیشتر میخواهند. (پادشاهیهای دوچرخه را به پادشاهیهای هلند و اسکاندیناوی میگویند که در آن پادشاه و ملکه پرهیزی ندارند که با دوچرخه به خیابان بروند و فرزندان خود را به آموزشگاههای عمومی بفرستند.) از پادشاهیها آنچه ماندنی است پادشاهیهای نمادین و تشریفاتی است ــ بیهیچ مداخلهای در سیاستگزاری و اجرا. ولی حتا پادشاهیهای نمادین که مانند بریتانیا در انزوای باشکوه خود همه در تجمل و تشریفات و آئینها خلاصه شوند دربرابر فشار زمان تاب نخواهند آورد. در زیر تشریفات و آئینها و تجملات، زنان و مردان واقعی، ساخته از پوست و گوشت و عصب وسوسه پذیر و فاسد شدنی قرار دارند و ترکیب اینها با رسانههای پر فروش بازاری ــ چنانکه در بریتانیا میبینیم ــ ویرانگر است. پادشاهی بریتانیا این بدبیاری را داشت که رویاروی هماوردی چون شاهزادهخانم افتاد که فضیلتهای کهن مهربانی و دلپاکی را با استادی در بکارگیری رسانههای نوین همگانی درهم آمیخت و در خدمت یک شــخصیت عمومی نـهاد که گوئی هر جزء آن
برای افسون کردن تودهها بویژه جوانان و زنان ساخته شده بود.
نهاد پادشاهی در جامعه دمکراتیک اساسا یک موضوع روابط عمومی است و رسانهها و رابطه رسانهها با آن، بخش بزرگی از کارکردش را میسازد. (پادشاهی اسپانیا و از آن بیشتر تایلند، استثناهائی بر این قاعدهاند و با جا افتادن دمکراسی در آن کشورها نقشی مانند دیگران مییابند.) خاندانهای شاهی در اروپا استراتژیها و موقعیتهای گوناگون دارند. یکی مانند بریتانیا از این رابطه زخم خورده و سرگشته بدر میآید. دیگری مانند موناکو به جنجالهای بازاری زنده است و هر ”اسکاندال” جان تازهای بدان میبخشد. پارهای خاندانهای شاهی نیز گریختن از برابر مردم را ترجیح میدهند ــ هرچه بیشتر به زندگی خود پرداختن؛ شاهانه بودن و در برکناری بی بازتاب عادیترین زندگانیها پناه جستن. ولی این استراتژی نسخهای برای برکناری در معنای فراختر است. پادشاهی کار مشخصی در یک نظام دمکراتیک ندارد؛ اگر میخواهد سودمند باشد میباید کار خود را با مردم بگذارد؛ و اگر نمایندگانش از مردم، از توجه عموم بگریزند خود را چشم پوشیدنیتر خواهند کرد. اما با مردم و در توجه مردم بودن به مفهوم سیاسی دشوارترین کارهاست. می باید دل سپردگی dedication و راست کرداری داشت؛ و سخن از دل و مغز گفت ــ دستکم یکی از آنها.
در آنجا که پای برانگیختن توجه مردمان در میان باشد کمتر نهادی میتواند با پادشاهی پهلو زند. کشش پادشاهی نیازی به موضوعissue های مهم، گزینشهای حیاتی و بحرانها ندارد که سیاستگران را در افکار عمومی به پایگاه ستارگان سینما و قهرمانان ورزشی بالا میبرد. کشش در خود مقام است و هرکس با آن یکی شناخته شود؛ توجهی خود به خود است که میتواند ستایش یا نکوهش برانگیزد و به بیاعتنائی و دشمنی بینجامد ــ بیاعتنائی و دشمنی که باز لزوما ارتباطی به موضوعهای مهم و گزینشهای حیاتی و بحرانها ندارد و بیشتر مربوط به عوامل شخصی است. در سالهای اخیر شاهزاده خانم از سوئی و بیشتر اعضای خاندان ویندسور از سوی دیگر گوشههائی از قدرت و آسیبپذیری پادشاهی را در یک جامعه امروزی نشان دادند.
سودمندیهای مرگ شاهزاده خانم برای دربار بریتانیا چنان آشکار است که علاقهمندترین صاحبنظران جهان سومی را به ورزش ملی یافتن دست توطئهگر، بیهیچ پژوهش و در یک نظر، برانگیخته است. مهمترین روزنامهنگاران مصری در پیشاپیش افکار عمومی و در روزنامههای نیمهرسمی و جدی، هنوز چند ساعتی از انتشار خبر تصادف اتومبیل در پاریس نگذشته، به کشف و شهودی که جهان سومیها بدان آراستهاند اعلام کردند که شاهزادهخانم و دوست مصریش به دستور دربار بریتانیا و به دست عوامل بریتانیا کشته شدهاند. بر این کشف بزرگ دلیلی بیش از این لازم دانسته نشد که شاهزادهخانم بیش از هر کسی از زمان کرامول به پادشاهی انگلستان آسیب زده است؛ و از آن بدتر دربار بریتانیا نمیتوانست یک ناپدری مصری را برای ولیعهد آینده بریتانیا برتابد؛ آن دو برای دربار خطرناک شده بودند و خطر را، چنانکه در نظریههای توطئه پیش میآید، به یک اشاره برطرف کردند. جزئیات فراوان و عموما ناممکن اجرای چنین طرحهائی اصلا در شمار نمیآیند که کسی لحظهای به آنها بیندیشد. (طرفه اینکه در میان ایرانیان نیز، که طبعا همان علاقه مصریان را به موضوع ندارند ولی همان ”سیندروم” دامنگیرشان هست، این نظر هوادارانی دارد. آنها نیز در چشم بهم زدنی به حقیقت دلخواسته دست یافتهاند.)
مصریان هم مانند ایرانیان و بسیاری دیگر در جهان سوم حافظههای گزینشی نیرومندی دارند. دربار بریتانیا زمانی اختیارات فراوان داشته است و دستگاه اطلاعاتی بریتانیا تا همین اواخر از کارهای پوشیده و نیمه پنهان بسیار در خاورمیانه برآمده است. زمانهائی بود که میشد با دستکاری در ضربالمثل مشهور، در زیر هر تخت (که به حساب میآمد) ماموری یافت. زمانهائی بود... ولی امروز زمان دیگر است. با اینهمه ”روشنفکر” و صاحب نظر جهان سومی آسانتر مییابد که در همان زمانها که بود بسر برد ــ بی خبر از پژوهش و آسوده از اندیشیدن. چرا که او ذهن استدلالی توانائی دارد که از مشاهده و استقراء و تجربه بینیازش میکند.
***
کمتر رویدادی، حتا غمانگیز، بیبهره از عنصر طنز و طعنه irony است. در مرگ شاهزادهخانم جملگی انگشتهای اتهام را به سوی روزنامههای بازاری نشانه گرفتند، به ویژه عکاسان مزاحم (که اصطلاح ایتالیائی paparazi (مزاحم خیابانی) را دربارهشان بکار میبرند.) این عکاسان کاری جز آن ندارند که چهرههای شناخته را از گونه معین دنبال کنند و عکسهائی هر چه خصوصیتر بهتر، از آنها بگیرند و آن روزنامههای بازاری به این عکسها و داستانها زندهاند. در هرجا فریاد اعتراض برخاسته است که میباید جلو ”پاپاراتزی” و روزنامههای بازاری را گرفت که به زندگی خصوص اشخاص کاری نداشته باشند و مزاحمت نکنند. ولی همان مردم هر روز و هر هفته سیلآسا به روزنامه فروشیها میریزند و روزنامههای بازاری را برای همان عکسها و داستانها میخرند؛ و آن چهرههای شناخته در ته دل خود بسیار سرخورده خواهند شد اگر از این پس خیل عکاسان (تقریبا)هر حرکت آنان را دنبال نکنند و رسانهها دست از گریبانشان بردارند.
ژوئن 1998
به نقل از : پیشباز هزاره سوم ـ رسالههائی در سیاست، تاریخ، فرهنگ
http://talash-online.com/neshryat/matn_107_0_564.html
June 12, 2011 08:38:36 PM
---------------------------
کاوه یزدانی
درود برهم میهن مشروطه خواه.
شاهان پهلوی ایران را از اعماق گنداب چهارصد سال خرافه پرستی نجات دادند وایرانی که تبدیل به جولانگه زالوصفتان انگلیسی وروسی شده بود نجات دادن.ایران پیش از دوران پهلوی عملا از هم گسیخته شده بود فقط نامی از ایران باقی مانده بود. شهامت وجسارت رضا شاه بزرگ با همراهان وطن پرست توانست ایران از هم پاشیده را از چنگال روباه صفتان انگلیس و روس درآورد.
انقلاب شوم سال پنجاه وهفت ومخالفت با خانواده پهلوی بیشتر به دلیل خدمات بزرگی بودکه رضا شاه ومحمدرضا شاه برای ایران انجام دادند.خدمات رضا شاه بزرگ ومحمد رضاشاه فقید برگ زرینی در تاریخ ایران است. کارهای بزرگ مردان وزنان جسور وباغیرت را می طلبد.شاهزاده رضا پهلوی در طول بیش از سه دهه مبارزه آنقدر حرفها شنیده که همچون فولادآبدیده شده است ایشان اگر قرار بود با حرف یا انتقاد مخالفانش میدان مبارزه راخالی کنند درهمان جوانی این کار را می کردندنه حالا که کوله باری ازتجربه دارند. نگرانی و تمام سعی وتلاش روبهان غربی وشرقی وکاسه لیسانشان این است که نباید نهادپادشاهی که اتحاد بین اقوام ایرانی را وظیفه خود میداند در ایران برقرار شود.
پیروز باد خیزش ملی.
پاینده ایران.
June 12, 2011 03:37:39 PM
---------------------------
|