حزب مشروطه ايران
(لیبرال دموکرات)

 The Constitutionalist Party of Iran
(Liberal Democrat)
Armenia iraq Iran Turky Switzerland England Qatar Kuwait Sweden Norway Italy Canada Austrian France Holland Israel Denmark Belgium Germany United States of America
صفحه نخست چاپ برگشت
بختيار؛ شخصيت يا نماد؟

August 12, 2011

جمعه 21 مرداد 2570 = August 12, 2011

اسماعيل نوری علا اسماعيل نوری علا
 

دربارهء دو مفهوم «شخصيت» و «تاريخ» بسيار سخن گفته شده است و، در کنار اين مجموعه، يکی از وسواس های هميشگی کسانی که با تاريخ انس و الفتی دارند تصور کردن جايگاه مردان و زنان معاصرشان در تاريخی است که در آينده های نزديک و دور نوشته می شوند. اما، بهر حال، می دانيم که آنچه نوشته خواهد شد، همسان آنچه که تا کنون نوشته شده، اين دو مفهوم را در صورت های مختلفی بهم ربط می دهند:

برخی از آدميان، بخاطر «قدمت» حضورشان در مناصب و موقعيت های ممتاز تبديل به آدميانی فراموشی ناپذير در تاريخ می شوند، بی آنکه موجد لحظات تعيين کننده ای در زمانهء خود باشند؛ آنها فقط «حضور تاريخی» دارند.

برخی نيز بخاطر «موقعيت» خاصی که در عرصه های مختلف حيات اجتماعی کشورشان ـ و گاه دنيا ـ به دست می آورند به شخصيت هائی تاريخی تبديل می شوند و نام شان در تواريخ تفصيلی مربوط به دوران شان، گاه در چند خط و گاه در چند فراز و بندرت در چند صفحه مطرح می شود.

اما برخی نيز، تنها بخاطر حادثه ای کوتاه مدت اما به ياد ماندنی، لحظه ای، همچون شهابی ثاقب، آسمان تاريخ عصرشان را روشن می کنند و سپس، بخاطر آنکه يادگارهاشان با امر خاصی از آن تاريخ يکی می شوند، خاطره ای آميخته با عواطف انسانی از خود بجای می گذارند. به نظر من، اغلب اين گروه معدود از زنان و مردان، بجای «شخصيت تاريخی شدن» و يا «حضور تاريخی داشتن»، به «نماد تاريخی» تبديل می شوند و فکر می کنم که شاپور بختيار در زمرهء اين گروه بود و همين او را از بسيارانی از همگنانش در تاريخ معاصر ما ممتاز می کند.

در تعريف «نماد» (يا «سمبول») گفته می شود که «هرگاه يک امر مادی يا يک انسان معين در رابطه با يک حادثه بتواند يادآور تمام آن حادثه شود، آن تکهء مادی يا آن انسان معين را می توان نماد آن حادثه دانست». مثلاً، صليب عيسی نماد همهء داستان مسيحيت شده است؛ يا صليب شکسته ای که نازی های آلمان بعنوان معرف (لوگو) ی خود انتخاب کردند اکنون نماد کل داستان ظهور هيتلر و حزب اش و کشتار يهوديان و کوره های آدم سوزی محسوب می شود. يا «ايوب ِ» استوره ای به «نماد صبر» تبديل شده است و گاندی، بيش از آنکه نماد استقلال جوئی يک ملت باشد، نماد «مبارزهء بی خشونت» محسوب می شود. در عين حال، «نماد» ها می توانند از مرزهای «تعقل» ما فرا تر رفته و کلاً درگير کنندهء ما با «عواطف» مان باشند. ما می دانيم که نماد هيچگاه دارای معنائی يگانه نيست و اين شخص نگرنده بر نماد است که معنای خود را در آن تزريق می کند. بدين سان خاصيت هر نماد در بينهايت تعبير پذيری آن است.

در کشور خودمان هم، مثلاً در داستان انقلاب مشروطه، صدها نام را می توان در تواريخ يافت؛ از مظفرالدين شاه و محمدعلی شاه گرفته تا ستار خان و باقرخان. همچنين در اين ماجرا ده ها روحانی بزرگ و مرجع تقليد حضور داشته اند اما هيچ يک را نمی توان نمادی ـ چه خوب و چه بد ـ از حکايت مشروطه دانست؛ حال آنکه مخالفت شيخ فضل الله نوری با مشروطه و سپس قتل اين «مرجع تقليد» به ارادهء مشروطه خواهان لحظه ای را در تاريخ ما آفريده است که از آن پس منظرهء آونگ شدن پيکر او بر دار اغلب «نماد»ی مبنی بر پيروزی مشروطه خواهان بر مشروعه طلبان تلقی می شود و به ما اجازه می دهد که هر يک عواطف خود در مورد مشروطيت را در قالب واکنش به اين نهاد به منصهء ظهور برسانيم.

مثلاً، می دانيم که نيمقرنی پس از اين حادثه، نويسنده ای چون جلال آل احمد، در مخالفت خانمان سوزش با مدرنيته (حتی بگيريم از نوع غربزده اش؛ که تعبيری سخت مبهم است)، چنين قضاوت می کند که: «من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی می دانم که به علامت استیلای غرب زدگی پس از دویست سال بر بام مملکت ما افراخته شد و اکنون در لوای این پرچم ما شبیه به قومی از خود بیگانه ایم».

و می دانيم که، در تقابل با آل احمد، هستند بسيارانی که همان «پيکر» را نماد پيروزی حکومت قانون بر حکومت شرع، يا پيروزی آزاديخواهی بر استبداد می دانند.

اما آنچه در بحث حاضر مورد نظر است به اين نکته بر می گردد که، در واقع، بدون آن لحظهء تاريخی که طناب دار گلوی شيخ را فشرد برههء خاص ديگری در زندگانی و حضور سياسی ـ مذهبی ـ تاريخی شيخ فضل الله وجود ندارد که بتواند او را از بقيهء بازيگران صحنهء مشروطيت مشخص کرده و از او يک «نماد» بسازد؛ چه نماد پيروزی مدرنيته بر سنت باشد و چه نماد استيلای غربزدگی بر (لابد) يک «اصالت ذاتی» که به باور آل احمد ويران شده و ما را به «قومی از خود بيگانه» مبدل ساخته است.

به شاپور بختيار، آخرين نخست وزير رژيم پادشاهی، و «دولت مستأجل ِ» او برگردم. من سال ها است که وقتی به او فکر می کنم همواره به اين نتيجه می رسم که او نيز اکنون نه به يک «شخصيت تاريخی» که بصورتی شگفت انگيز به يک «نماد تاريخی» تبديل شده است و بيش از اين ها هم خواهد شد؛ چرا که، از يک منظر و نگاه تفسيری، پاره شدن گلوي او به دست دژخيمان حکومت اسلامی در لحظه ای انجام شده که انگار حکومت می خواسته، در برابر نمادی «خودی» همچون پيکر آونگ وار شيخ فضل الله، نماد ديگری را بيافريند و بنشاند تا انتقام شيخ و روحانيت همراهش از پيروزمندان مشروطيت را گرفته و دايرهء داستان را بسته باشد.

شاپور بختيار نه زندگانی چندان برجسته تری از همگنان اش داشت و نه فرصتی چندان بلند يافت تا خود را بعنوان يک شخصيت اثرگذار تاريخی تثبيت کند. حتی می توان گفت که، از لحاظ پست و بلند سياسی تاريخ معاصر ايران، مسلماً زندگی دو همراه اش در جبههء ملی، يعنی دکتر کريم سنجابی و داريوش فروهر، از زندگانی او ثبت شدنی تر بوده است؛ حال آنکه آن دو نتوانسته اند به نمادی تاريخی بدل شوند و در قالب شخصيت هائی تاريخی مانده اند اما دکتر شاپور بختيار ـ که در لحظه ای توفان زده از گمنامی نسبی بدر آمده و درخششی جرقه وار داشته و سپس، پس از دورانی از مبارزه عليه حکومت اسلامی، بصورتی دردناک به دست مأموران اين حکومت بقتل رسيده ـ از اين ويژگی برخوردار گشته است؛ آنگونه که حتی قتل هراس انگيز داريوش فروهر و همسرش نيز نتوانسته از ويژگی نمادين شخصيت بختيار بکاهد و يا فروهر را جانشين او کند.

گذشتهء نزديک را که می نگری می بينی که داستان انقلاب 57 بدون حضور 37 روزهء بختيار حتماً چيزی را کم می داشت. اما اگر بپذيريم که آن سی و هفت روز طوفانی، و مرگ اين «مرغ طوفان» در چند سال بعد، از او نمادی خاص ساخته است، آنگاه بايد بدان بپرداريم که او نماد چه می تواند باشد.

در اين زمينه برخی اعتقاد دارند که او آخرين نماد مشروطيت بود، پيش از آنکه انقلاب اسلامی قانون ولايت فقيه اش را جانشين قانون مشروطه کند.

برخی او را آخرين رجل عهد مصدق و چهره ای از آن سلاله می دانند.

من اما فکر می کنم که، جز آن لحظه که فریدون بویراحمدی، محمد آزادی و علی وکیلی‌راد ناجوانمردانه تيغ بر گلويش نهادند، معنای نمادی که او می رفت تا از آن پس در قامت اش زندگی از سر گيرد روشن نبود. تنها در آن لحظه بود که او نماد پايان يک دوره شد و در مقابله با همان شيخ فضل اللهی نشست که پيکرش برای هميشه بر دار مشروطيت معلق مانده است.

در ميان چهره های تاريخ معاصرمان می توانيم بر روی بسيارانی تکيه و تأکيد کنيم اما من فکر می کنم آن طراحی که روی جلد تاريخ عهد ما را (نسل من و ما را) بسازد، به احتمال زياد، چهره های شيخ فضل الله و بختيار را ـ همچون دو هلالينی که در دو سوی جمله ای معترضه می نشينند ـ در طرفين نام کتابی بنشاند که از زمانهء شيرين و تلخ ما سخن خواهد گفت؛ زمانه ای که با مرگ او دفترش بسته شده و داستان اش به آخر رسيده است.

اکنون زمانه ای ديگر در کار است که سرآغازش با پيکر خونين بختيار آغاز می شود و، بنظر من، زمانی به پايان خود خواهد رسيد که نمادی ديگر بر سرانجام دوران منحوس حکومت اسلامی در کشورمان گواهی دهد.

باری، به نظر من، بختيار نماد مشروطيت نبود، نماد جنبش ملی شدن نبود، نماد جبههء ملی هم (که بصورتی معنی دار از آن اخراج شد چرا که تن به نخست وزيری شاه داد و در مقابل خمينی ايستاد) نبود. او نماد ايران شجاع و سکولار ـ دموکراتی بود که می توانست قطبی از جهان پيشرفته باشد و، غافلانه، فرصت متحقق کردن توانائی های خود را نيافت؛ همچون شعری سمبوليک و ناتمام که می تواند، بجای خداحافظی، حامل سلام های آيندهء ما باشد.


در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده می‏تواند با نظرگاه‏های حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) هم‏خوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهی‏رسانی و احترام به نظرگاه‏های دیگراندیشان می‏باشند.


---------------------------

نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟


از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.


---------------------------

حق

با درود به ایرانیان میهن پرست

آقای نوری علاء، سالروز درگذشت شاپور بختیار را بهانه ای قرار داده اند تا در مقاله شان شاپور بختیار را یک سکولار دمکرات همانند خودشان جلوه دهند. آقای نوری علاء با اینکار خود در صدد بوده اند تا برای خود و سازمان سکولار دمکرات شان امتیازی به بهای نام و یاد شاپور بختیار کسب کرده باشند و اینچنین وانمود کنند که هیچ تفاوتی بین او و سازمان سکولار دمکرات جناب نوری علاء با افکار و اهداف سیاسی شاپور بختیار نیست!

شاپور بختیار یک لیبرال دمکرات بود که برای ایران یک نظام دمکراتیک مبتنی بر منشور جهانی حقوق بشر می خواست. نماد ایران برایش پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان بود و هیچ میانه ای هم با کسانی نداشت که تمامیت ارضی ایران را بزیر سئوال می کشیدند. او همانند شاهان پهلوی، دکتر مصدق، داریوش و پروانه فروهر، دکتر صدیقی، دکتر امینی و دکتر داریوش همایون می دانست که ایران یک کشور با یک ملت است. همه اینها با تمام اختلافات شان، کمبودهای ریز و درشت شان و با همه اشتباهات بزرگ و کوچکی که در طول زندگی سیاسی خود انجام دادند، از دم وطنپرست بودند. برای همه اینها ایران از همه چیز و همه کس بالاتر بود.

اما آقای نوری علاء که سکولار دمکرات است با لیبرال دمکراسی مبتنی بر منشور جهانی حقوق بشر برای ایران کج است چون با اهداف سیاسی او و رفقایش اصلا و ابدا نمی خواند. او و یارانش ایران را کشوری ؛کثیرالمله؛ می دانند که هر روز از شکم این زائو می توان یک ملت/ملیت تازه بیرون آورد بدون آنکه هیچ سند و دلیل علمی ای برای آن ارائه کرد. تمامیت ارضی ایران و جابجایی جغرافیایی ایران هم برای اینها هیچ مسئله ای نیست. او و رفقایش از دم بدون رجوع به و آگاهی ملت ایران و به قیمومیت از طرف ملت بدون اینکه اجازه ملت را داشته باشد نشان داده اند غیردمکراتیک عمل می کنند و هیچ تعهدی به ایران و ملت ایران ندارند. اینها برای ایران و ملت ایران تعیین تکلیف کرده اند که نه تنها ایران ؛کثیرالمله؛ است بلکه نظام آینده ایران باید فدرالیسم باشد. فدرالیسمی که بر حسب نژاد و زبان یعنی فاشیست باشد و هر ؛ملت/ملیت؛ باید حکومت فدرال خود را داشته باشد. این یعنی جایگزین کردن رژیم فاشیست مذهبی فعلی در ایران با یک رژیمی که فاشیست فدرالیستی است. اینها می خواهند آب و خاک ایران را با این سیستم فدرال خود بر حسب نژاد و زبان به ۶ بخش تقسیم کنند. از هم اکنون هم می گویند که اتحاد این ایالتها داوطلبانه است! آقای نوری علاء، سکولار دمکرات فدرال و معتقد به ایران ؛چند ملیتی؛ با رفقای همفکرش خیال دارند که زمینه را برای تکه پاره کردن ایران به گونه ای که در بالا آوردم فراهم کنند. برای مردمفریبی هم در همایش خود در تورنتو کانادا، رفقایشان را راضی کردند که بزیر پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان بنشینند و به سرود ای ایران هر روز گوش کنند. این در صورتی است که او بخوبی می داند که هیچکدامشان هیچ تعهدی به ایران و ملت ایران، پرچم و سرود ما ندارند. بهانه شان برای فدرال کردن ایران، تمرکز زدایی و رفع تبعیضات موجود است. انگار که این تنها راه و بهترین راه برای تمرکز زدایی در همه کشورهاست! برای فرار از تعهدشان نسبت به منشور جهانی حقوق بشر هم ؛ایران بی تبعیض؛ را جایگزین این منشور کرده اند. انگار ما دیروز متولد شده ایم که فرق ایندو سر مان نشود! این منشور جهانی حقوق بشر برایشان، بقول مسلمانها حکم جن و بسم الله را دارد.

نه، آقای نوری علاء محترم، شما نمی توانید با همه ی سریش های موجود در جهان خود و رفقای سکولار دمکرات تان را به شاپور بختیار لیبرال دمکرات بچسبانید. افکار و اهداف سیاسی شما برای ایران با افکار و اهداف سیاسی شاپور بختیار زمین تا آسمان تفاوت دارد. هیچ پیوندی من بین شما و شاپور بختیار نمی بینم.

پاینده ایران و ملت ایران

August 13, 2011 03:38:02 AM
---------------------------

فاطمه زادمهر

همینقدر که "محقق" دستنشانده و حقوق بگیر جمهوری اسلامی ، مجید تفرشی در صدد کشف "مدارک" وابستگی زنده یاد بختیار به انگلستان است نشاندۀ ترس رژیم ستم پیشۀ آخوندی از بختیار به عنوان مظهر وطن پرستی و آزادگی است.

August 12, 2011 09:39:51 PM
---------------------------

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
معرفی فرهنگی
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
صفحه نخست   برگشت
به حزب مشروطه ایران خوش آمدید.
 
Welcome to The Constitutionalist Party of Iran (CPI)
Make irancpi.net you start page | Add irancpi.net in you favorites