به گمان من آنچه که آقای رضا پهلوی و رایزنان حقوقی ایشان بدنبال آنند و بویژه با بزنگاهی که برای انجام آن برگزیدهاند، شایسته هرگونه پشتیبانی از سوی همه آزادیخواهان راستین است. هر کسی با هر گرایش سیاسی و دینی و اندیشگی اگر رهائی راستین و نه نیمبند ایران و ایرانیان را ارج مینهد، بایسته است که از این شکایت پشتیبانی کند و به یاری کنشگران آن برخیزد. آقای رضا پهلوی و همکاران او از نگر من بجای گفتگو بااژدهای جمهوری اسلامی و پند و اندرز دادن به او در پی کوفتن سر آنند.
پنج سال پیش و در آستانه انتخابات مجلس خبرگان و شوراهای شهر در نوشتاری بنام "دریوزگان آزادی" (۱) کسانی را که مردم را به رأی دادن فرا میخواندند "دریوزگان" یا گدایان آزادی نامیدم. آن نوشتار انبوهی از واکنشهای بیشتر پرخاشگرانه را برانگیخت. آنچه که بر خرده گیران نوشته گران آمده بود، واژه "دریوزه" بود که برابرنهادی است برای "گدا" و بیگمان برخورنده. چنین شد که در نوشتار دیگری (۲) تلاش کردم دیدگاه خود را فاشتر و آشکارتر بازگویی کنم و بویژه بگومگو را به میدان "رویکرد" بکشانم. رویکرد (۳) شیوه برخورد ما، یا زاویه نگاه ما به یک پدیده یا پرسمان است. با این پیشزمینه همه تلاش من در آن دو نوشته برای واکاوی گونهای از رویکرد در میان نیروهای اپوزیسیون به رخدادهای درون ایران بود و واژه دریوزه را نیز نه برای دشنامدهی و "توهین و تهدید و افترا"، که برای نامیدن این رویکرد بکار گرفته بودم.
آنچه که مرا به یادآوری این دو نوشته واداشت، تلاشهای آقای رضا پهلوی و رایزن حقوقی ایشان آقای مصطفایی در "شکایت از رهبر ایران به اتهام نقض حقوق بشر و جنایت علیه بشریت"، واکنش بخشی از گروههای اپوزیسیون و بویژه خاموشی بخش بزرگی از کنشگران و گروههای آزادیخواه در برابر آن است. پیشاپیش ناگزیر از گفتنم که داوری در باره درونمایه حقوقی این شکایتنامه بیرون از دانش من است و آن را به حقوقدانان وامیگذارم و بیشتر بدنبال واکاوی رفتار اپوزیسیون جمهوری اسلامی، یا دستکم بخشی از آن، با این تلاش ارزنده هستم. ولی پیش از آن باید بار دیگر نگاهی به گذشته داشته باشم تا درونمایه سیاسی و اجتماعی یک واژه کلیدی را بشکافم.
از همان سالهای کودکی همیشه از دهان مادرم – که روان پاکش شادمان باد – زبانزدی را میشنیدم که جانم را سخت میآزرد:
یا رب روا مدار گدا معتبر شود
در خانواده و خاندانی که همیشه تنی چند از هموندان آن در راه رسیدن به آماجهای سوسیالیستی در زندان بودند، اندیشه کودکانه من "گدا" را با "تنگدست" یکی میگرفت و نمیتوانستم دریابم که چرا مادرم که سرچشمه انساندوستی بود، اینچنین به زشتی از گدایان (تنگدستان) یاد میکند. دیگر به مردی جوان فرارسته بودم که توانستم مادرم را بپرسم و همو برایم گفت "گدا" نه بازگوکننده دارائی و جایگاه اجتماعی یک انسان، که نامی بر گوهر رفتاری او و نگاهش به خویشتن و پیرامون خویش است. در دیدگاه مادرم گدا کسی بود که به کمترینها بسنده میکرد و برای بدست آوردن همانها هم از خم کردن گردنش پرهیز نداشت. گدا هیچگاه به سراغ آماجهای بلند و سخت نمیرفت و روزگارش را با همان چند پشیز بدست آمده در سایه فروتنی و سرافکندگی، از امروز به فردا میگذراند. گدا از نگاه آن زن دانشگاه نرفته بالیده در دامنه البرز که مرده ریگ سترگی از خرد جاودان نیاکانش را در سینه پنهان میداشت، کسی بود که همیشه در چادری از هراس پیچیده بود، هراس از "باختن" و "از دست دادن". اگر بخواهیم ترجمانی سیاسی از این ویژگیها بدست بدهیم، واژهای بهتر از "مینیمالیست" نخواهیم یافت.
به گمان من آنچه که آقای رضا پهلوی و رایزنان حقوقی ایشان بدنبال آنند و بویژه با بزنگاهی که برای انجام آن برگزیدهاند، شایسته هرگونه پشتیبانی از سوی همه آزادیخواهان راستین است. هر کسی با هر گرایش سیاسی و دینی و اندیشگی اگر رهائی راستین و نه نیمبند ایران و ایرانیان را ارج مینهد، بایسته است که از این شکایت پشتیبانی کند و به یاری کنشگران آن برخیزد. آقای رضا پهلوی و همکاران او از نگر من بجای گفتگو بااژدهای جمهوری اسلامی و پند و اندرز دادن به او در پی کوفتن سر آنند.
خواندن نوشتههایی که در رویاروئی با برنامه آقای پهلوی نوشته شدهاند، در آدمی افسوس و اندوه برمیانگیزد. این سخن من بدین معنی نیست که برنامه ایشان و رایزنانشان بویژه آقای مصطفایی تهی از کاستی است و نباید بر آن خرده گرفت، افسوس من از رویکرد خرده گیران است. یکی ما را از «شهزادهای که احوال پرسِ مجاهدین نیز هست» میترساند و مینویسد: «...ای کاش نام خانوادگی اش را همان میگذاشت که نام اصیل رضا خان میر پنج بود. رضا سوادکوهی...» و شوخی سرنوشت را ببین که نام خانوادگی نویسنده "رهبر" است! (۴) از این مشت نمونه خروار که بگذریم، بخش بزرگی از خرده گیران "جنایت بر علیه بشریت" را بزرگنمائی میبینند و بیشتر از آنکه نگران بزیر پا گذاشتن حقوق بشر در ایران باشند، از این شادمانند که در عربستان سعودی روزگار مردم بسیار آشفته تر از ایران است و یا اسرائیل هم حقوق انسانی فلسطینیان را بزیر پا میگذارد. در خوشبینانه ترین نگاه میتوان انگاشت که این خرده گیریها ریشه در نگرانی این دسته از هم میهنان از بهانه دادن بدست جنگ افروزان باشد.
کاری که آقای پهلوی و همکارانش امروز بدان دست یازیدهاند، شیوهای است که آزادیخواهان باید دیر ِ دیر پس از پایان کار خاتمی، بجای فراخواندن مردم به شرکت در انتخابات رنگارنگ بدان دست مییاختند؛ جایگزینی چالش هستهای با چالش حقوق بشر. ارزش این کار در این است که نگاه سپهر همگانی کشورهای آزاد (و نه دولتهای آنان) را از بمب هستهای به سوی کسانی میچرخاند که براستی نیازمند پشتیبانی مردمان آزادیخواه در سراسر جهانند. به گمان من اینکه آیا شورای امنیت سازمان ملل این شکایت را درخور بررسی میداند یا نه (بخش حقوقی)، نباید آماج برتر و نخستین این برنامه باشد. آماج راهبردی این برنامه باید کشاندن چالش حقوق بشر در ایران به رسانههای جهانی باشد و همه ما باید بکوشیم که پرسمان حقوق بشر اگر نه در جایگاهی برتر، دستکم در جایگاهی برابر با چالش هستهای جای بگیرد، چرا که رویاروئی جمهوری اسلامی باجهان بر سر برنامه هستهای از همان روز نخست نیز هیچ پیوندی با مردمان این آب و خاک نداشت و کوتاه سخن، این جنگ، جنگ آنان نبود. در جایی که چالش حقوق بشر، چالش روزانه تک تک ما است؛ از کوچندگانی که از حق بازگشت به زادگاهشان برخوردار نیستند گرفته، تا دگراندیشانی که بزندان میافتند، شکنجه میشوند و سر بدار میسپارند، تا زنی که از سر عشق و یا تنگدستی پای در بستر مرگ خود مینهد و سنگسار میشود، و مردی که برای پر کردن شکم کودکانش دست به دزدی میزند و دزدان دستش را میزنند. اگر بتوان به جهانیان نشان داد که آزادیخواهان دستکم برای به دادگاه کشاندن بزرگترین دشمن حقوق بشر یکپارچه و همصدا در کنار ملت خود ایستادهاند، آنگاه میتوان از آنان چشم یاری به جنبش آزادیخواهی مردم ایران را هم داشت.
به "رویکرد" بازگردیم. بخش بزرگی از کنشگران امروزین اپوزیسیون جمهوری اسلامی تا پیش از برافتادن پادشاهی در ستیز با آن بودند. بسیاری از اینان که حتا برافراشتن پرچم ملی شیروخورشید را آنگونه که خود میگویند "علامت سلطنت طلبی" میدانند، بی گمان همکاری با آقای پهلوی را برنمی تابند و (شاید) از این میترسند که مُهر "سلطنت طلبی" بر پیشانی آنان فروکوبیده شود. اینان از این نیز فراتر میروند و هرگونه گرایشی به فرهنگ کهن ایران را نیز نشانی از شاه خواهی میدانند، انگیزه اینان بیشتر "پاکدامنی سیاسی" است. با این همه گویا این تنها خاندان پهلوی است که لکه بر دامان این بخش از اپوزیسیون مینشاند. برای نمونه آقای فرخ نگهدار نشستن در کنار عطاالله مهاجرانی را آلاینده دامان خود نمیداند. از اینکه آقای مهاجرانی تا واپسین روز پیش از رانده شدنش از دربار ولی فقیه همکاری تنگاتنگ با دژخیمان و شکنجه گران داشته است میگذریم. ولی آقای نگهدار کنار کسی مینشیند که هنوز هم شناسنامه کتاب "نقد توطئه آیات شیطانی" را در تارنمای خود دارد (۵)، که در آن مینویسد: «[سلمان رشدی] مسائلی را مطرح میکند که دیگر قابل پاسخگویی نیست و پاسخاش همان فتوای امام خمینی است».
نگاهی نمونه وار به رفتار و گفتار بخشی از چهرههای اپوزیسیون بویژه در دو سال پس از خیزش خرداد هشتاد و هشت میتواند ریشه خاموشی شگفت انگیز بخش بزرگی از اپوزیسیون در باره برنامه آقای پهلوی را نشان دهد. تا پیش از رخدادهای سال هشتاد وهشت رویکرد بخش بزرگی از نیروهای اپوزیسیون، همان اپوزیسیونی که در باره شاه به هیچ دستآوردی جز سرنگونی و نابودی خرسند نمیشد، در برابر جمهوری اسلامی یک رویکرد "پیرایش گرایانه" بود، بدین معنی که به پیرایش (اصلاح) اندک اندک و دراز-زمان این رژیم از راه انتخابات دل بسته بود. پیوند ناگفتهای میان نیروهای ایدئولوژیک جامعه ایران پدید آمده بود که در روند جنبش سبز همانندیهای خود را بیشتر نشان دادند. همانندی برجسته این توده ناهمگون که یک سرش را چپ کهنه اندیش و سر دیگرش را اسلامگرایان نواندیش میساختند (و میسازند)، در این بود که همه اینان سودهای ایدئولوژیک خود را برتر از سودهای ملی میدانستند.
تا نمونهای آورده باشم، آنچه که ف. تابان سردبیر تارنمای اخبار روز (مارکسیست [پیشین؟] و هموند سازمان فدائیان خلق) را با محسن کدیور (حجت الاسلام والمسلمین) همانند میکند، رویکرد آنان به شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!» است. اگر آقای تابان تا ترساندن مردم از خطر ناسیونالیسم آریائی پیش میرود، آقای کدیور دست به برساختن شعاری نو میزند و میگوید: «مردم شعار دادند هم غزه، هم لبنان، جانم فدای ایران!» (۶). من در نوشتهای بنام «چه کسی از جمهوری اسلامی میترسد» (۷) به سخنان آقای تابان پرداختهام. این نمونه را ولی از آن رو آوردم که نشان دهم رویکرد ایدئولوژیک آدمی را تا به کجا میتواند بکشد. درگیری میان اسرائیل و فلسطینیان هم برای اسلامگرایان و هم برای چپ کهنه اندیش یک گفتمان بنیادین و بخشی از جهانبینی آنان است.
از این نمونهها که بخش بزرگی از آسیب شناسی جنبش سبز را میسازند، بسیار میتوان آورد. آقای اکبر گنجی یکبار با نشان ملی ما ایرانیان – خورشید نشسته بر پشت شیر – به ستیز برمی خیزد، بار دیگر "جمهوری ایرانی" را بزیر آتش میگیرد و در این چند ماهه نیز بیاد بمبهای هسته اسرائیل افتاده است و بر دیگران خرده میگیرد که چرا "دابل استاندارد" (گفته ایشان است) بکار میبرند و بجای گرفتن گریبان رژیمی که سرانش دهها بار از "محو اسرائیل از روی زمین" سخن گفتهاند، بسراغ اسرائیل نمیروند. اندیشه ایدئولوژیک چنان بسته و یکسونگر است که حتا به هنگام رویاروئی با پدیده ننگ آوری چون "حجاب" نیز نمیتواند خود را از هراس باختن برهاند. آقای یوسفی اشکوری مینویسد: «چادر، هیچ ارتباطی با اسلام ندارد، چادرمشکی که الان مطرح است، پوشش معشوقگان دربار پادشاهان و زنان اشرافی بوده و همه زنان نمیتوانستهاند چادر بپوشند» (۸). آقای اشکوری بیگمان در پی به چالش گرفتن چادر است، ولی از آن میهراسد که در این رهگذر گردی بر دامان اسلامش بنشیند، پس گناه را به گردن فرهنگ ایرانی میاندازد.
آقای پهلوی ولی تا کنون نشان داده که چهرهای ایدئولوژیک نیست و سود و زیان ایرانزمین را برتر از هر چیز دیگری میداند، اسرائیل و فلسطین هیچ جایگاه ویژهای در سپهر اندیشگی او ندارند، در جایی که بسیاری از اسلامگرایان اپوزیسیون نام نماد جنبش سبز، ندا آقا سلطان را (شاید از آنرو که با "زن آرمانی" آنان همخوانی ندارد) بزور بر زبان میآورند، او با بزبان راندن نام ندا بگریه میافتد. در جایی که آنان در گردهمائی خود پرچم راستین ایران را برنمیتابند، او هم از شهروندان گرفتار در اشرف (که در سرنگونی پدر او نقش داشته اند) پشتیبانی میکند و هم برای آزادی "همه" زندانیان سیاسی تلاش میکند. در جایی که آنان در برابر تبه کاریهای خامنهای عربستان را به رخ میکشند او میگوید: « اما دغدغه اول من عربستان سعودی و یا کشورهای دیگری نیست، من ایرانی هستم و اولین دغدغهام وضعیت کشور خودم است بنا بر این در این جهت من اصلا مقایسه نمیخواهم بکنم که کدام یک از این کشورها مسابقه نقض حقوق بشر با ایران گذاشتهاند!» و هنگامی که سخن از یکی از برجسته ترین گفتمانهای نیروهای ایدئولوژیک، یعنی اسرائیل و فلسطین بمیان میآید، او مینویسد: «من حقوق بشر را از یک دید جهانی میبینم. ولی این طبیعی است که چون ایرانی هستم و اولین وظیفه خودم را – تا زمانی که ملتها وجود دارند ملیت من تغییر نمیکند – طبیعی است که اولین تقدم من ملیت خودم باشد. این به مفهوم این نیست که به بقیه اهمیت نمیدهم».
جهان ما دگرگون شده است. نسل جوان ایران دیگر نه بمانند ما آرمانگرای ناب است که بیداری را در پای رؤیا قربانی کند، و نه نگاهش به خاندان پهلوی مانند نگاه ما ایدئولوژی زده و خودفریبانه است. این نسل میداند که انقلاب اسلامی نه تنها بیخردانهترین کار در تاریخ کشور ما، که یکی از بیهوده ترین خیزشهای تاریخ جهان بوده است، چرا که با برافکندن ساختاری که اگرچه خودکامه و سرکوبگر بود و میکشت و شکنجه میداد، ولی هم ایرانگرا بود و هم رفرم پذیر، خود را دچار ساختاری کرد که هم در کشتار و شکنجه و سرکوب گوی از همگان ربوده است و هم ایران را قربانی اسلام میکند و تا بنیان ایران و ایرانی برنکند، برنمیافتد، رفرم پیشکشش! امروزه کمتر کسی را میتوان یافت که افسانههای نیروهای ایدئولوژیک (چه اسلامگرا و چه چپ کهنهاندیش) را در باره سدهاهزار زندانی سیاسی و دهها هزار اعدامی و اره کردن دست و پای زندانیان، یا "نوکری" شاه برای امریکا، باور کند. نسل جوان میداند که پهلویها با همه تبهکاریهایی که به روزگار آنان انجام گرفت، بنیانگذاران و سازندگان ایران نوین بودند. این دگرگونی در رویکرد ایرانیان به پهلویها را برای نمونه میتوان در انبوه نامهها و نوشتههای آنان به خانواده پهلوی پس از خودکشی شادروان علیرضا پهلوی دید. نُه سال پیش از آن، خودکشی فرزند دیگری از این خاندان (شادروان لیلا پهلوی) نه تنها همدردی گروهی ایرانیان را برنیانگیخت، که برخی شانه بالا افکندند و آنرا سرانجام خوشگذرانی با دارائیهای مردم دانستند.
از آن گذشته کسانی که با نگاه شهروندانه و نه قبیله گرایانه به جهان مینگرند، برآنند که "رضا پهلوی" در نگاه نخست تنها و تنها "رضا پهلوی" است، یکی از میلیونها شهروند ایرانی که اندیشههای خود را گذشته از درست و نادرستشان بداوری مردم میگذارد، خواهان رسیدن به یک ایران دموکرات و گیتیگرا است، که مردم بتوانند در آن رژیم دلخواه خود را آزادانه برگزینند. به درستی سخنان او و آماجهای پیدا و پنهانش همان اندازه میتوان باور داشت یا نداشت که به سخنان هر ایرانی دیگری. تنها در نگاه دوم و سوم است که او در جایگاه پسر واپسین پادشاه ایرانی مینشیند.
شکایت از خامنهای، فراکشیدن چالش حقوق بشر در کنار چالش هستهای و گرد آوردن همه نیروها گرد این پرچم میتواند آغازگر راه نوینی در جنبش آزادیخواهی مردم ایران باشد، شایسته است که نیروهای ایرانگرا در پشتیبانی از این برنامه بکوشند، چرا که دُگمهای تنیده بر دست و پای نیروهای ایدئولوژیک آنان را از همراهی با این پروژه باز خواهد داشت.
مردم ایران در دو سال گذشته نشان دادند که اگر چشم اندازی در تیررس نگاهشان باشد، بیهراس از مرگ و کهریزک به خیابانها میآیند. آنان به هیچ روی چیزی از همدردان عربشان در مصر و تونس و سوریه کم ندارند. آنچه که راه را بر جنبش آزادیخواهی آنان بسته است و راهپیمائی سه میلیونی آنان را در هراس از "باخت"های ایدئولوژیک به "راهپیمائی دو ساعته سکوت در پیاده روها" فروکاسته است، همین اپوزیسیون است؛
اپوزیسیونی با انگشت شمار شاهزادگان،
و انبوهی از گدایان.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
m.bamdadan@gmail.com
-----------------
http://mbamdadan.blogspot.com/2006/11/blog-post_01.html .۱
http://mbamdadan.blogspot.com/2006/11/blog-post.html .۲
Betrachtungsweise, Approach .۳
۴. شاهزاده، سوار بر اسبِ سفید، محمد رهبر، روز آنلاین
http://maktoub.ir/book/mohajerani/213.php .۵
http://www.youtube.com/watch?v=6BJ2PrMTQ5s .۶
http://mbamdadan.blogspot.com/2010/02/blog-post.html .۷
۸. ای یاوه، یاوه، یاوه، خلائق! دانسته نیست که چرا هم چادر و هم فرم عربی آن "عبایه" تنها و تنها در میان مسلمانان از اندونزی تا اندلس (ساسانیان؟!) دیده میشوند و در میان زرتشتیان که بازماندگان فرهنگ ساسانیاناند، جایی ندارند.
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
حق
با درود، اگر اشتباه نکرده باشم، چند ماه پیش بود که سیروس آموزگار، یکی از وزرای کابینه شاپور بختیار، در یکی دو گفتگوی خود با سعید قائم مقامی در پرشین رادیو گفت که کل اعدام شدگان در دوران پهلوی به مرز ۶۰۰ تا نرسید. این اعدامها شامل هر دو جرمهای جنایی و سیاسی مثل عملیات تروریستی انقلابی می شدند. شیر و خورشید و تاج گرامی، آیا شما آن گفتگوها را دنبال کرده اید یا نه؟ این رژیم در طول چند روز و هفته هزاران ایرانی را در سالهای ۶۰ به فجیع ترین وضع کشت و هر روز دارد می کشد. اصلا نمی شود در اینمورد دو رژیم را قابل مقایسه دانست. چطور شاه فقید را با برگ نقض حقوق بشر در ایران سرنگون کردند و نقض حقوق بشر برای چپها آنزمان انقدر مهم بود ولی برای همان چپها نقض حقوق بشر در این رژیم که سالانه حداقل ۶۰۰ انسان را آشکارا و مخفیانه اعدام می کند اصلا مهم نیست! اگر بود سالها پیش باید همین اقدام رضا پهلوی را خودشان می کردند. نه موقعی که باید می کردند اینکار را کردند، نه شیرین عبادی که باید پیشقدم می شد اینکار را کرد و نه حالا که رضا پهلوی این اقدام را کرده است، از او پشتیبانی می کنند. تازه این پشتیبانی از رضا پهلوی نیست بلکه پشتیبانی از ملت ایران است. جرس که هر روز در عزای حصر و حبس موسوی است، چرا این اقدام را ماهها پیش نکرد! ما مردم می فهمیم که کی برای ما اشک می ریزد و کی اشک تمساح حواله مان می دهد. این لحظه حقیقت برای همه مدعیان دفاع از حقوق بشر ماست بویزه چپهایی که می گویند حقوق انسانی مردم بالاتر از تمامیت ارضی ایران است! مثل اینکه چپهای سنتی هم ملی گرایی را بر خود حرام کرده اند و هم حقوق انسانی ای که هی از آن دم می زنند. ۶۰۰ اعدام در ۵۷ سال کجا و ۶۰۰ اعدام در سال کجا! حضراتی که کنار گود این اقدام رضا پهلوی نشسته اید و آرزوی شکست و اعدامش از سرخط خبرها هستید، شرم بر یکایک شماها. از این بوته آزمایش هم با نمره ردی بیرون آمده اید. شماها نه با کشور ایران هستید و نه با ملت ایران. من شماها را نه فراموش می کنم و نه هرگز خواهم بخشید. چه سابقه ای از خود در تاریخ معاصر ایران تا حالا بجا گذاشته اید که بتوان به شما افتخار کرد! یا به شماها امیدی داشت! پاینده ایران و ملت ایران
January 03, 2012 03:18:55 AM
---------------------------
|