فضای حیاتی تفکر فلسفی عملاً اروپاست، لااقل در صورتی که ما فلسفه را نحوهی تفکر خاصی بدانیم که از آن مغرب زمین است، مغرب زمینی که خود را وارث تفکر یونانی کرده است. معنی این گفته این نیست که فلسفه چون موهبت الهی به مغرب زمین ومغرب زمینی تفویض شده ، بلکه بعکس و نخست اینکه زور و تاب فکری فرد یا افراد یک قوم است که میتواند امری را از آن خود سازد و به انحصار خود درآورد، چنین کاری را غرب در مورد فرهنگ یونانی انجام داده است. به همین معنی میتوان بعنوان مثال گفت: حافظ نه هرگز به سبب ایرانی بودنش در بینش عرفانی خود از آن ماست بلکه از آن ماست، در صورتی که ما بتوانیم در بینش عرفانی وی رخنه کنیم و این بینش را از آن خود سازیم. بنابراین آنچه در این مورد نیز قاطع و موثر است بستگی و سنخیت ذهنی و فکریست، نه الزاماً پیوند قومی.
هر گفتهی جدی هر فیلسوف بزرگی فقط در ارتباط با اندیشهی اصلی فلسفی وی قابل درک است. بدین ترتیب تفسیر موجه از گفتههای یک فیلسوف باید در ارتباط با اندیشههای اصلی وی صورت گیرد. یعنی ما نخست باید بدانیم مثلاً اندیشهی اصلی افلاطون و ارسطو چیست، تا بتوانیم غرض گفتههای دیگر آنها را در متن این محور فکری دریابیم. اما از آنجا که بسیاری از علل اینگونه محورهای فکری در ماهیت و برد خود برای ما بیگانهاند، گاه مجبوریم کار را بعکس کنیم، یعنی مجبوریم بکوشیم از خلال برخی از گفتهها یا سخنان معین و منفرد یک متفکر راهی به محور فکری وی باز نماییم. این کار دشوار اما عملیست. طبیعتاً کوششهای بسیاری در ارتباط و هماهنگی باید صورت بگیرند تا چنین راهی بتدریج بازگردد. مقالهی زیر یک چنین کوششیست. اما این کوشش فقط برای راه یافتن به اندیشهی فلسفی نیچه وصرفاً بخاطر آشنایی با این اندیشهی فلسفی صورت نمیگیرد. بلکه در ضمن و حتا بیشتر از اینرو که مسئله مورد نظر در قطعهی نیچه به همهی ما کسانی که فکر میکنیم یا میخواهیم فکر کنیم مربوط میشود.
نام نیچه به عللی که یافتنشان هم دشوار است و هم نیست نزد ما نیز همانقدر معروف است که نام افلاطون یا ارسطو. قصد ما یافتن و نمودن این علل نیست. این کار آنجا که دشوار نیست لزوم ندارد و آنجا که لزوم دارد دشوار است، منتها در این تفسیر به فهم معضلی که مورد نظر ما است کمکی نمیکرد. معروفیت یک متفکر هرگز دال بر شناسایی اندیشهی وی نیست. اگر قرار باشد ما فلسفه را جدی بگیریم، میتوانیم بگوییم نیچه همانقدر نزد ما شناخته است که افلاطون. شاید درستتر این باشد که بگوییم هردو کمابیش برای ما یکسان ناشناختهاند. این ادعا میتواند شگفتانگیز باشد. خصوصاً که ما در تاریخ فکری خود از دیرباز افلاطون را «میشناسیم»، در حالیکه با نیچه در همین سه چهار دههی اخیر آشنا شدهایم. به عللی قهری ناچار در اینجا فقط به همین اشاره اکتفا میکنیم که قدمت آشنایی دال بر شناسایی نیست.
قصد ما این است که قطعهی معینی از نیچه را به همان معنا و منظوری که گفتیم تفسیر کنیم. از پیش بگوییم که ما در وهلهی اول نظرمان را به همین قطعه مورد تفسیر محدود خواهیم ساخت و فقط در صورت لزوم به برخی دیگر از گفتههای نیچه که خارج از متن مورد تفسیر ما آمدهاند و البته با موضوع مورد تفسیر ما ارتباط درونی دارند اشاره خواهیم کرد و از آنها برای تکمیل اغراضی که در قطعهی ما نهفتهاند اجمالاً مدد خواهیم گرفت. مسلماً این نیز یکی از تفسیرهای ممکن است که میتوان از قطعهی نیچه کرد. اما معنی تفسیر ممکن این نیست که هر تفسیری ممکن است. ملاک تفسیر ممکن فقط متن فکری سخن و اندیشههایی هستند که در تفکر یک فیلسوف چنین سخنی را ممکن ساختهاند. اینکه تفسیر ما نیز در حد ارتباط با تمامی متن سخن و اندیشههای سازندهی آن سخن قهراً کمبودها و اضطرارهایی خواهد داشت، ضرورت ذاتی هر تفسیرممکنی است که هر قدر بیشتر در سخن مورد تفسیر میکاود، دشوارتر میتواند در همهی راههایی که بتدریج گشوده یا نمودار میشوند گام بردارد.
بسیاری گفتهاند که نیچه اتهایست بوده و بسیاری نیز گفتهاند نبوده است. این نظر آخری دهههاست بیاعتبار شناخته شده. اینکه نیچه اتهایست بوده یا نبوده، در صورتی که سروکارما با فردی باشد که نیچه نام دارد، اهمیتش بیش از این نیست که کسانی بخواهند از این دو طریق خود را در نیچه تأیید کنند. چنین کاری البته ممنوع نیست، اما نه تفکر است و نه هرگز فلسفه. اینکه نیچه اتهایست بوده است یا نه فقط از این حیث در خور اهمیت است و از اینطریق میتواند روشن شود که ما بدانیم ضرورت فلسفهی نیچه، و نه هرگز سلیقه یا احساس شخصی که نیچه نام داشته است، اتهایسم را تعلیل و تحمیل میکند یا نه، بیتفاوت است که شخصی به اسم نیچه خود را اتهایست بداند یا نه. این دومی فقط براساس آن اولی معتبر خواهد بود و نه برعکس. هر آدم متعارف و غیرمتعارف در حدی که دین را یکی از شخصیترین امور درونی خود میداند مجاز است این شخصیترین امر را برای خود نگهدارد یا نفی کند. اما به محض اینکه وی بخواهد این یا آن شخصیترین امر درونی خود را بعنوان میزان درجهان منعکس سازد و از آن نتایج غیر شخصی بگیرد، اعم از اینکه این امر اتهایسم یا تهایسم باشد، باید بداند که از حوزهی شخصی خود به حوزهی غیرشخصی تجاوز کرده، یعنی اعتبار برونی به احوال درونی خود داده است، و اینکه احوال درونی بعنوان میزان در برون همانقدر بیگانه و ناروا هستند که بیحریم و بیدفاع. اما یک متفکر نه مجاز است و نه میتواند دچار چنین وسوسهای شود، یعنی احوال درونی و احساس شخصی خود را بعنوان میزان در تعلیل امور غیر شخصی بکار برد. در مورد نیچه نیز نمیتواند جز این باشد. ما نمیخواهیم در اینجا به این امر بپردازیم که آیا نیچه در تفکر فلسفی خود اتهایست بوده است یا نه و اگر آری، تفکر فلسفی وی چگونه اتهایسم را تعلیل و تحمیل میکند. فقط و ناگزیر به امکان چنین امری توجه میدهیم و آنهم از اینرو و منحصراً از اینرو که مسئلهی خدا محور اصلی قطعه مورد تفسیر ماست و این مسئله نزد هر متفکر بزرگی قهراً با اتهایسم ارتباط عمیق دارد.
اینک سخن نیچه را در تمامی متن آن در اینجا نقل میکنیم و سپس به تفسیر آن میپردازیم:
آدم دیوانه ـ نشنیدهاید از آن آدم دیوانه که صبح روشن با فانوس افروخته به میدان میدود و پیوسته فریاد میکشد «من خدا را میجویم، من خدا را میجویم!». چون درست بسیاری از کسانی که به خدا باور نداشتند در آنجا گرد آمده بودند، بدیدن آدم دیوانه قهقهه سرمیدهند. یکی میگوید: نکند از بین رفته است؟ دیگری میگوید: نکند چون کودکی راهش را گم کرده؟ یا اینکه خودش را قایم کرده؟ نکند از ما میترسد؟ یا اینکه با کشتی سفر کرده و به هجرت رفته؟ بدینگونه همه درهم و برهم فریاد میزنند و میخندند. اما آدم دیوانه به میان آنها میجهد، نگاههای برندهی خود را به آنها میدوزد و بانگ برمی آورد: «خدا کجا رفته است؟ من این را به شما میگویم! ما او را کشتهایم ـ شما و من! ما همه قاتلان او هستیم! اما چگونه چنین کاری کردیم؟ چگونه توانستیم دریا را سرکشیم؟ چه کسی به ما اسفنج داد تا افق را سرتاسر بزداییم؟ چه میکردیم آنگاه که این زمین را از بند خورشیدش جدا میساختیم؟ و اینک این زمین به چه سو میرود؟ ما به چه سو میرویم؟ همچنانکه از همهی خورشیدها دور میشویم؟ آیا ما مدام سقوط نمیکنیم؟ به پس، به پهلو، به پیش، به همه سو؟ یعنی دیگر بالا و پایینی هست؟ آیا ما در نیستی نامتناهی سرگردان نیستیم؟ و فضای تهی ما را ها نمیکند؟ آیا سردتر نشده است؟ و شب مدام بیشتر و شبتر نمیشود؟ آیا مجبور نیستیم فانوسها را صبح روشن کنیم؟ همهمهی گورکنان را هیچ نمیشنویم، گورکنانی که خدا را گور میکنند؟ هنوز بوی پوسیدگی یزدانی نمیشنویم؟ خدایان هم فاسد میشوند! خدا مرده است! خدا مرده میماند! ما او را کشتهایم! و ما قاتلترین قاتلان چگونه میخواهیم خود را تسلی دهیم؟ قدسیترین و نیرومندترین چیزی که زمین داشت زیر تیغ ما جان داد ـ و چه کسی میخواهد دست ما را از این خون بشوید؟ با چه آبی میخواهیم خود را تطهیر کنیم؟ از اینپس چه اعیاد عقاب و بازیهای مقدسی باید برای خود اختراع نماییم؟ آیا بزرگی این کار برای ما زیاد بزرگ نبوده است؟ و حالا فقط برای اینکه در خور کاری که کردهایم بنظر رسیم، نباید خودمان خدا شویم؟ هرگز تاکنون کاری از این بزرگتر وجود نداشته است، و هرکس از اینپس زاده شود بخاطر همین کاری که صورت گرفته به تاریخی برتر از همهی تاریخهای پیشین تعلق خواهد داشت!» در اینجا آدم دیوانه ساکت میشود و از نو در شنوندههای خود مینگرد. آنها نیز ساکتاند و به نحوی غریب وی را نگاه میکنند. سرانجام آدم دیوانه فانوس خود را زمین میاندازد و فانوس خرد و خاموش میشود. آدم دیوانه سپس میگوید: «من زود آمدهام، هنوز وقت من نرسیده است. این رویداد بزرگ هنوز در راه است و هنوز در گوش آدمها رخنه نکرده است. رعد و برق زمان میخواهد، نور ستارگان زمان میخواهد، و اعمال هم، حتا پس از آنکه صورت گرفتند، زمان میخواهند تا دیده و شنیده شوند. و این عمل از دورترین ستارگان نیز به آنها دورتر است ـ و با وجود این ، خود اینها این عمل را انجام دادهاند». میگویند آدم دیوانه همان روز به کلیساهای مختلف میرود و در آنجا برای خدا دعای موت ابدی۲ میخواند. وی که به همین سبب از کلیساها رانده میشود و مورد بازخواست قرار میگیرد، همهاش در پاسخ میگوید: پس این کلیساها چیستند اگر گور و سنگ گور خدا نیستند؟۳
آنچه نیچه در این متن میگوید واضح میگوید. هرکس این متن را بخواند میتواند آنرا جمله به جمله و عبارت به عبارت دنبال کند، بیآنکه به ترکیبات و ساختهای پیچیدهای برخورد که معنا را مغشوش و نامفهوم سازند. با وجود این هر خوانندهی منصف و دقیقی سرانجام اذعان خواهد کرد که نه در جملات و نه در عبارات و نه در کل متن منظور و غرض نیچه را دریافته است. حتا ممکن است وی گامی فراتر نهد و سخنان نیچه را بسادگی مهملات بخواند. و عجب هم نیست اگر کسی چنین کند. چه هر چند بار هم که ما عبارات نیچه را بخوانیم باز از آنها سردر نمیآوریم. مگر نه اینست که نیچه از آدم دیوانهای میگوید که روز روشن فانوس بدست میان مردم میرود، میان مردمی که بسیاری از آنها به خدا باور ندارند، و فریاد برمیآورد که خدا را میجوید. چه کاری از این مجنونانهتر! لابد فقط از یک دیوانه چنین کاری سرمیزند. طبیعی است کسانی که به چنین دیوانهای بر میخورند حیرت میکنند و با پرسشهایی عجیب به ظن خویش او را دست میاندازند و به او میخندند. به چنین دیوانهای فقط هم میتوان خندید. و تازه کار به اینجا ختم نمیگردد. دیوانهی ما نه تنها از مردمی که در میدان جمعاند میپرسد: خدا کجا رفته است، چه شده است؟ انگار که خدا نیز چون باقی چیزها جای معینی دارد، تا بتواند از آنجا به جای دیگری برود، بلکه بیدرنگ میافزاید که او خود پاسخ این پرسش را به آنها میدهد. گیریم که خدا در جای معینی باشد که بتواند به جای دیگری نیز برود و گیریم که بر اثر معجزهای آدم دیوانه به جای بعدی خدا پی برده است و به همین جهت میخواهد آن را به مردم بگوید. تا اینجا هم میشد حوصله کرد و حتا کنجکاو شد که حالا آدم دیوانه چه خواهد گفت. اما درست در اینجا آدم دیوانه حرفی میزند که آخرین شک احتمالی مخاطبان و شنوندگانش را در دیوانگی خود مبدل به یقین میکند. چه آدم دیوانه بجای اینکه به همین اظهار غریب اکتفا کند و بگوید خدا کجا رفته است، حرف غریبتری میزند که حتا اصلاً ارتباطی با آنچه از پیش نوید داده است ندارد. چه میگوید؟ میگوید: ما خدا را کشتهایم، ما قاتلان او هستیم!
مگر میشود خدا را کشت! خدایی که کشته شود و مآلاً میرنده باشد در واقع همه چیز هست جز خدا. اما به همان اندازه نیز نادرست و نامربوط است اگر کشتن خدا را کنایه از مصلوب کردن مسیح بدانیم که نزد مسیحیان فرزند خداست، باز هم مشکل ما حل نمیشود، برای اینکه در این صورت این خدای مسیحیست که مرده. قطع نظر از اینکه آدم دیوانه در پی خدای مسیحی نمیگردد، معنای چنین تصوری از جانب ما لااقل این میشد که خدایی هست که میرنده است و خدایی هم هست که نامیرنده است. بگذریم از اینکه به چه مجوزی میتوان خدای مسیحی را میرنده دانست و نه خدای غیرمسیحی را! مگر نه این است که آدم دیوانه مرگ خدا را فاجعهای بزرگ با عواقبی وخیم میشمرد، در حالیکه مرگ خدای مسیحی به زعم مسیحیان موجب نجات انسان از گناه وجودیاش شده است.
بدین ترتیب باز به همان نظر اول باز میگردیم که چنین سخنانی را فقط یک دیوانه میگوید. و دیوانهتر از او آن کسست که این دیوانه را آفریده است. و این کس نیچه است! اگر مسئله را در این حد و از این زاویه بنگریم، دیگر از گفتههای بعدی آدم دیوانه، از این قبیل که گورکنان خدا را گور میکنند، خدایان نیز میپوسند، خدا زیر تیغ ما جانداده است و غیره حیرت نخواهیم کرد. و از سوی دیگر حتا بیشتر جای تعجب خواهد بود، اگر در قبال چنین خدای «مقتولی» آدمها نتوانند قاتل او باشند. اگر خدا باشد چرا ما نتوانیم او را بکشیم! به همین منوال میتوانیم سراسر سخنان دیوانهی نیچه را در متن فوق دنبال و مرور کنیم و هربار و همه جا با اینگونه معانی مغشوش و نامربوط و متناقض روبرو گردیم. از جمله اینکه حال که ما خدا را کشتهایم خودمان باید خدا شویم! چه عمل اول هرگز عجیبتر از عمل بعدی نیست. و تازه پس از اینهمه تلاش و تکانی که در لحن سخنان آدم دیوانه نسبت به واقعهی کشتن خدا هست، به این گفته او برمیخوریم که هرکس از این پس به دنیا میآید به سبب همین رویداد بزرگ به تاریخ برتری تعلق دارد، به تاریخی که تاکنون نظیرش بروز نکرده است، و سرانجام اوج دیوانگی آدم دیوانه به اینجا میرسد که وی به کلیساهای مختلف میرود و برای خدا دعای موت ابدی میخواند!
اما چون ما گمان نمیکنیم تکلیف آنچه را که نیچه در این سخنان میخواهد بگوید به همین سادگی بتوان روشن کرد و فکر میکنیم یک متفکر بزرگ، اعم از اینکه افلاطون، کانت یا نیچه باشد، غیرممکن میتواند در مورد مسئلهای اساسی و با چنین حوصلهای حتا به طنز نیز سخنان آشفته بگوید، به این نتیجه میرسیم که در این سخنان یقیناً غرض و معنایی نهفته است که ما بدان راه نداریم و به همین سبب میخواهیم به سهم خود بکوشیم تا راهی بدان باز نماییم. اما نخست چند اشارهی مقدماتی لازم.
کتابی که این قطعه از آن گرفته شده برای نخستین بار در سال ۱۸۸۲ به چاپ رسیده و خود کتاب در فاصلهی اوت ۱۸۸۱ تا ژوئیه ۱۸۸۲ نوشته شده است. کتاب مذکورکه ما عنوانش را دانش شاد۴ ترجمه میکنیم در نخستین چاپ خود مشتمل بر چهار دفتر است. قطعهی ما متعلق به اواخر سومین دفتر کتاب است. چهار سال پس از نخستین چاپ کتاب، نیچه دفتر پنجمی برای چاپ بعدی بدان میافزاید. در این فاصلهی چهارساله نیچه دو کتاب دیگر مینویسد، یکی چنین گفت زرتشت۵ (۱۸۸۳ـ ۱۸۸۵) و دیگری آنسوی نیک و بد۶. به گفتهی موکد خود نیچه محور فکری چنین گفت زرتشت اندیشهی بازآیی جاودان۷ است. اما این اندیشه برای نخستین بار به گفتهی خود نیچه در اوت ۱۸۸۱ به ذهن او میرسد۸. یعنی در همان زمانی که وی کتاب دانش شاد را مینوشته. چهار دفتر نخستین کتاب دانش شاد از ۳۴۲ قطعهی شمارهگذاری شده تشکیل شدهاند. اندیشهی بازآیی جاودان برای نخستین بار در قطعهی ما قبل آخر دفتر چهارم، یعنی در قطعه ۳۴۱ که عنوانش «بزرگترین مرکز ثقل» است آمده، بیآنکه مفهوم این اندیشه لفظاً در آن قطعه ذکرشده باشد «Incipit tragoedia». ( تراژدی آغاز میگردد) عنوان قطعه ۳۴۲، یعنی عنوان آخرین قطعهی دفتر چهارم دانش شاد است. نخستین قطعهی پنجمین دفتر دانش شاد (قطعهی ۳۴۳) عنوانی دارد که میتوان آن را به «معنایی که سرخوشی ما دارد» ترجمه کرد. چنین بنظر میرسد که نیچه دفتر پنجم دانش شاد را به نحوی و سببی از چهار دفتر دیگر متمایز میدانسته است. علت این امر هرچه باشد فعلاً مورد نظر ما نیست. یا اگر به عبارت دیگر بگوییم: نیچه چهار دفتر نخست را به عللی یک کتاب تمام تلقی میکرده، و این خصوصاً از این نظر قطعی است که او در مقدمهی چاپ دوم کتاب در سال ۱۸۸۷ که همزمان با نگارش و افزودن دفتر پنجم بر کتاب مذکور نوشته موکداً متذکرمیگردد: «"تراژدی آغاز میشود" جملهایست که در پایان کتاب آمده، کتابی که بیدغدغهگیاش دغدغه انگیز است، باید هوشیار بود فاجعهای وخیم و نابکار پیشامد خود را خبر میدهد: "تراژدی آغاز میگردد"»۹. و این، چنانکه گفتیم عنوان قطعهی ۳۴۲ است که دفتر چهارم کتاب با آن پایان مییابد.
با توجه به اینکه همزمانی نسبی میان کتاب دانش شاد و چنین گفت زرتشت و نیز رابطهی متناسب قطعاتی که ما به آنها اشاره کردیم و در این دو کتاب حاوی اندیشهی مرگ خدا، بازآییجاودان و آغاز تراژدی هستند تصادفی نیست، نخست نگاهی کوتاه به محتوای دو قطعهی ۳۴۱ و ۳۴۲ کتاب دانش شاد میاندازیم. همینجا این نکتهی مهم را متذکر میگردیم که قطعه ۳۴۲ بدون عنوان «تراژدی آغاز میشود» و به استثنای یک تغییر منحصر بهفرد و صرفاً لغوی که بهنظر نمیرسد از حیث معنا کمترین نقشی درمتن مربوط داشته باشد، کلمه به کلمه و جمله به جمله عیناً همان قطعهای است که کتاب چنین گفت زرتشت با آن آغاز میگردد. آنگاه نخستین عبارت قطعهی ۳۴۳، آغاز پنجمین دفتر کتاب دانش شاد را بدست خواهیم داد تا بستگی و رابطهاش از حیث معنا و منظور با دو اندیشه اساسی قطعات ۳۴۱ و ۳۴۲، یعنی بازآیی جاودان و مرگ خدا، روشن گردد.
«بزرگترین مرکز ثقل» عنوان قطعه ۳۴۱ است. در این قطعه میخوانیم اگر دیوی بر ما ظاهر گردد و به ما بگوید همه چیز همواره بازمیآید، ما چه خواهیم گفت؟ و نیز اینکه هرگاه این اندیشه، یعنی اندیشهی بازآیی جاودان «برتو چیره گردد، تو را دگرگون خواهد ساخت». قطعهی ۳۴۲ همان است که یکی دو سال بعد در پارهی شمارهی ۱ از درآمد کتاب چنین گفت زرتشت، اینبار بدون عنوان «تراژدی آغاز میگردد»، بازمیآید. در این پارهی شماره ۱ با همان مفاد قطعهی شماره ۳۴۲ از کتاب دانش شاد، سخن از این است که زرتشت پس از ده سال تنهایی دگرگون میشود و به میان مردم بازمیگردد. سپس در قطعهی شمارهی ۲ از چنین گفت زرتشت میخوانیم که زرتشت در راه به قدیسی برمیخورد و آن قدیس وی را باز میشناسد، اما موکداً میگوید که زرتشت «دگرگون گشته است»۱۰. در پاسخ به این پرسش زرتشت که قدیس در جنگل چه میکند، قدیس میگوید وی «خدا را ستایش میکند». وچون زرتشت تنها میماند با خود میگوید: «مگر چنین چیزی ممکن است! یعنی این قدیس پیر در جنگل خود هیچ نشنیده که خدا مرده است»۱۱.
در شمارهی۲ قطعهی سیزدهم از بخش سوم چنین گفت زرتشت است که زرتشت اندیشهی بازآیی جاودان را «ورطهی اندیشههای خود» میخواند و در بستگی با اندیشه خود را «بیخدا»۱۲مینامد. قطعه ۳۴۳ کتاب دانش شاد زیر عنوان «معنایی که سرخوشی ما دارد» با این عبارت آغاز میشود: «بزرگترین رویداد جدید، ‹یعنی این که خدا مرده است› نخستین سایههای خود را بر اروپا میافکند.». نیچه در اینجا از مرگ خدای مسیحی سخن میگوید. در حد این گزارش کوتاه فقط این را میتوان نشان داد که مرگ خدا را نیچه نمیتواند فقط به خدای مسیحی منحصر نماید. اینکه نیچه دربستگی فکری و ارتباط دانسته و شاید حساب شدهی زمانی قطعاتی که بدانها اشاره شد با چنین تأکید و تصریحی ازاندیشهی بازآیی جاودان بعنوان بزرگترین مرکز ثقل، با سرآغاز غریبی چون « معنایی که سرخوشی ما دارد ». از مرگ خدا بعنوان بزرگترین رویداد جدید، و از زرتشت بعنوان اتهایستی که ورطهی اندیشههایش بازآیی جاودان است سخن میگوید، درهیأت زرتشت از بیخبری قدیس در این مورد که خدا مرده است متحیر میگردد، زرتشت را دگرگون شده میخواند و کسی را دگرگون شده میداند که اندیشهی بازآیی جاودان بر او مستولی شده باشد، نه فقط ارتباط ضروری و ذاتی اندیشهی بازآیی جاودان و مرگ خدا را در تفکر نیچه مسلم میسازد، بلکه این را نیز محرز مینماید که ما فقط براساس درک یک چنین ارتباطی میتوانیم به معنای عمیق این گفتهی نیچه که خدا مرده است و موضوع اصلی متن مورد تفسیر ماست پیبریم.
اینک با توجه دایم به این ملاحظات و به ارتباط اندیشههایی که در بالا نشان دادیم میخواهیم به تفسیر قطعهی «آدم دیوانه» بپردازیم. برای اینکه ما پاسخی برای این پرسش که آدم دیوانه کیست بیابیم، نخست باید بفهمیم آدم دیوانه چه میکند و چه میگوید، چه آدم همیشه برحسب آنچه میکند و میگوید میتواند دیوانه قلمداد گردد. نخستین کاری که آدم دیوانه میکند این است که صبح روشن با فانوس افروخته به میدان میآید و فریاد میزند که خدا را میجوید. وقتی کسی چیزی را میجوید، معنایش این است که جای آن چیز را درست نمیداند، اما برحسب شواهد و قراین جایی دنبال آن میگردد که آن چیز باید آنجا باشد، آنجایی که آدم دیوانه خدا را میجوید، در متن ما میدان نامیده شده است. میدان در معنای متداول و قدیمی خود جایی است خاص اجتماع مردم و برآوردن حوایج روزمرهی آنها. اینکه آدم دیوانه خدا را در میدان، یعنی میان مردم جستجو میکند، دال براین است که برای وی خدا آن جا هست که آدمها گردهم میآیند، بهم میپیوندند. به این اعتبار میتوان گفت آدم دیوانه خدا را آن چیزی میداند که در جمعیت آدمها موجب پیوند آنها میگردد و آنها را در این پیوند نگهمیدارد. اما آدم دیوانه با این اظهار که وی خدا را میجوید و یقیناً بدینسبب نیز که روز روشن فانوس بدست به میدان آمده، نه فقط مورد تمسخر آدمها قرار میگیرد، بلکه حتا حیرت آنها را نیز برمیانگیزد. این تمسخر و حیرت از اینروست که آدمهای مذکور از رفتار و گفتار آدم دیوانه سردرنمیآورند. چنین امری البته غیرعادی نیست، چون آدم دیوانه نزد آدمها چیزی میجوید که آنها از وجودش بیخبرند، یا برایشان فاقد معنی است.
به سبب همین بیخبری، آدمهایی که در میدان هستند نیز بنوبهی خود به آدم دیوانه نسبت بیخبری میدهند، به استهزا خدا را کودکی ره گم کرده میخوانند، میگویند نکند گم شده، یا از آنها میترسد و خودش را پنهان میکند یا حتا اصلاً از آنجا رفته است، آنهم با کشتی، یعنی خاک و سرزمین آنها را ترک کرده بوده است. اما همین اشارات و کنایات دال بر امر دیگری نیز هستند، دال بر این که در غیاب آدم دیوانه اتفاقاتی باید نزد آدمها افتاده باشد که آدم دیوانه نیز بسهم خود ظاهراً از آنها بیخبر است و به سبب همین بیخبری است که آدم دیوانه چیزی را میان آدمها جستجو میکند که برای آنها ناشناس است یا دیگر ناشناس شده است.
بنابراین ما میتوانیم ازعکسالعمل آدمهای میدان در برابر رفتار و گفتار آدم دیوانه دو نتیجه بگیریم: یکی اینکه آنها نمیدانند آدم دیوانه چه چیز نزد آنها میجوید، و دیگر اینکه آدم دیوانهی دور افتاده و مآلاً بیگانه نیز نمیداند درغیاب وی حوادثی رویدادهاند که ظاهراً جستجوی وی را بیمعنا میسازند. بدینترتیب نه آدمهای میدان منظور آدم دیوانه را میفهمند و نه آدم دیوانه منظور آدمهای میدان را. نتیجهی آنچه درغیاب آدم دیوانه نزد آدمها رویداده لااقل عدم مطلق شناسایی آنها از چیزی است که آدم دیوانه خدا مینامد. اینطور بنظر میرسد که آدم دیوانه از گفتار و رفتار استهزا آمیز آدمها متوجه بیخبری خود ازحوادثی که نزد آدمها درغیاب وی روی داده نمیگردد، چه تازه ازآدمهایی که درمیدان جمع هستند از نو میپرسد: خدا کجا رفته است؟
این پرسش، چنانکه پیشتر گفتیم، در نفس خود به اندازهی کافی غریب هست، چون خدا را چیزی میداند که باید درجایی باشد. چه فقط چیزی که در جایی هست میتواند به جایی دیگر رود. به معنای این گفته بعداً خواهیم پرداخت. امری که برای ما در بستگی با منظورمان مهمتر است این است که آدم دیوانه پس از این پرسش بلافاصله میگوید: خود وی میخواهد به آنها بگوید که خدا کجا رفته است! چطور است که آدم دیوانه هم خود میپرسد و هم خود پاسخ میدهد؟ روشن است که چنین پرسشی خصلت واقعی پرسش ندارد. پرسش واقعی را کسی میکند که پاسخ آن را نمیداند و میکوشد پاسخ آن را بیابد، چیزی که از نحوهی اظهار آدم دیوانه هرگز استنباط نمیگردد. بنابراین آدم دیوانه نمیپرسد، بلکه چیزی را بصورت پرسش میاندیشد و میخواهد بگوید. اگر چنین باشد، یعنی آدم دیوانه بداند خدا کجا رفته است، برای او لااقل معنایش این است که خدا دیگر نزد آدمها نیست. به همین ترتیب اعلام نخست وی در مورد اینکه او خدا را میجوید نیز معنای خود را از دست میدهد. کسی که میداند چیزی در جای معین و مشخص خودش نیست، هرگز نمیتواند آن چیز را در جایی بجوید که میداند آن چیز در آنجا نیست. پس غرض آدم دیوانه از این نحوهی اظهار چیست؟ غرض وی این است که توجه آدمها را به گفتهی خود جلب کند. بدین منظور وی این گفته خود را به شیوهی سخنوری در پرسش بیان میکند.
چنانکه ملاحظه میکنیم آدم دیوانه با رفتار و گفتار غیرعادی خود میکوشد نظر آدمها را به امری جلب کند که مربوط به خدا است. به همین سبب میپرسد خدا کجا رفته است! اما پاسخی که او خود به این پرسش میدهد: اینکه ما خدا را کشتهایم، اینکه ما همه قاتلان او هستیم، نه فقط متناسب با اظهاری که وی بصورت پرسش کرده نیست، بلکه از یک نظر بسیار عجیب هم هست. چه همانطور که قبلاً گفتیم، کشتن خدا در حدی که جدی گرفته شود ذاتاً بیمعنی است. هرگاه آدم دیوانه پرسیده بود: خدا چه شده، یا چه برسرخدا آمده است؟ دراینصورت پاسخی که وی داده است نسبت به چنین پرسشی البته نامربوط نمیبود. اما اگر ما بخواهیم غرض آدم دیوانه را از چنین پاسخی دریابیم نخست باید غرض پرسش او را درک کنیم و دائماً در مد نظر داشته باشیم. همانطور که دیدیم معنی چنین پرسشی اعم از اینکه ناظر برخدا یا امری دیگر باشد همیشه این است که آنچه به جایی رفته، دیگر آنجایی که بوده نیست. بنابراین وقتی آدم دیوانه میپرسد خدا کجا رفته است، منظورش این است که خدا آنجایی که بوده است نیست. و آدم دیوانه خدا را کجا میجسته؟ نزد آدمها. پس همانطور که قبلاً دیدیم خدا بدینترتیب دیگر نزد آدمها نیست. اما معنای این گفته این نیست که خدا از این پس نزد جز آدمها و به معنای وسیع آن در طبیعت است. خدایی که خداییاش به این است که نزد آدمها باشد، وقتی دیگر در جمع آنها نباشد، در هیچ جا و نزد هیچچیز دیگر نیست. به این معنی است که آدم دیوانه در این ارتباط از کشتن خدا میگوید. بدین ترتیب ما غرض آدم دیوانه را از کشتن خدا از این دید دنبال میکنیم.
پیش از اینکه از منظور آدم دیوانه از کشتن خدا بپرسیم، میتوانیم حدس بزنیم که کشتن به معنای وسیع آن از بین بردن است. باوجود این، مشکل ما حل نمیشود: چطور میتوان خدا را از بین برد! به توضیح منظور چنین امری نیز خواهیم پرداخت، اما فعلاً با توجه به این که از «بینبردن» نتیجهی نهایی کشتن است، میخواهیم در معنی «کشتن» دقیقتر و عمیقتر شویم. کشتن نهایتاً یعنی کسی یا چیزی را بیجان کردن. اما فقط کسی یا چیزی را میتوان بیجان ساخت که جان داشته باشد، جاندار باشد. بنابراین فقط جاندار را میتوان کشت. اکنون میتوانیم معنای کشتن خدا را بهتر درک کنیم: در حدی که کشتن معنیاش بیجان ساختن باشد و چیز یا امری که بیجان شد دیگر منشأ اثر نیست، معنای این گفته که ما خدا را کشتهایم باید این باشد که ما حیات را از خدا گرفتهایم: خدا دیگر منشأ اثر نیست. بنابراین میتوانیم بعکس نیز بگوییم: خدا هرچه تاکنون بوده در این حد بوده که منشأ اثر بوده است. پس اکنون که خدا منشأ اثر نیست، دیگر نیست. آنچه براساس چنین اندیشهای آدم دیوانه بلافاصله میگوید نه فقط مؤید این توضیح است بلکه اهمیت نابودگی خدا را نیز از این پس نشان میدهد. به همین جهت است که آدم دیوانه میپرسد: چگونه چنین کاری کردیم؟ چگونه توانستیم دریا را سرکشیم؟ «دریا را سرکشیدن» و «افق را زدودن» کنایه از اقدامی عظیم است. بهمحض اینکه چنین گفتهای از سربهت و حیرت بصورت پرسش بروز میکند، معنای قطعی قبلیاش این است که آدم دیوانه باورش نمیشود ما توانسته باشیم چنین کاری بکنیم. اما چرا آدم دیوانه خدا را به «دریا» و «افق» تشبیه میکند؟ پاسخ دادن به این پرسش مستلزم این است که نخست بدانیم دریا چیست و افق چیست. هرکس معنا و منظور این دو کلمه را بیواسطه و روشن میداند. با وجود این ما میخواهیم در این مورد بیشتر درنگ کنیم. به همین مناسبت از نو میپرسیم: دریا چیست؟ دریا در حدی که در کلیتش آب است، مایهی حیات است. اما به سبب پهناوری و ژرفایش بهمان اندازه نیز برای ما خطرناک ومهلک است، به محض اینکه در قبالش بیاحتیاط باشیم. هرآببازی خطر و هول دریا را میشناسد. و افق چیست؟ افق حد فاصلیست که در وسیعترین زاویهی دید ما آسمان و زمین، یعنی برترین و نابرترین امور را از هم جدا میکند و فقط در روشنایی دیده میشود. به محض اینکه دریا مایهی حیات ما باشد و افق حد فاصل میان زمین و آسمان، و ما این مایهی حیاتی را سرکشیده باشیم، یعنی تمام کرده باشیم و این حد فاصل را زدوده باشیم، یعنی محو کرده باشیم، دو کار کردهایم: یکی اینکه چشمهی حیات خود را خشکاندهایم و دیگر اینکه برترین و نابرترین را بهم آمیختهایم و یکی کردهایم. در چنین معنا و در ارتباط با «بی اثر ساختن» خدا و به سبب فاجعهای که در این امر است، آدم دیوانه در کنایه بعدی خود میگوید: ما زمین را از خورشیدش جدا ساختیم. و درواقع با چنین عملی، یعنی با کشتن خدا به معنایی که دیدیم، ما آب و نور را بعنوان نشأت حیاتیمان از خود گرفتهایم، و تفاوت آسمان و زمین را، که اولی جایگاه خورشید باشد و خورشید است که مردمان را روشن و گرم میکند، زایل ساختهایم، یعنی همه چیز را چنان در تاریکی فرو بردهایم که دیگر هیچ چیز را از هیچ چیز نمیتوان باز شناخت. دیگر تفاوتها و تمایزها در زندگی انسانها از میان میروند، و در نتیجه نسبت اعتباری آنها.
هرگاه به این نکته توجه کنیم که خدا تا کنون محور وجودی انسان بوده و انسان دراتکا به این محورعملاً مقر و استقرار داشته است، روشن خواهد شد که با نیستی این محور، انسان مآلاً قرار و استقرار خود را از دست میدهد، دیگر در جایی و جایگاهی استوار نمیماند، بلکه بیجا میشود و کسی که بیجا و بیجایگاه شد، چون محور خود را از دست داده است، درهمهی جهات پرت میشود و در بیمحوری خود دورتر و دورتر میگردد، و خود را از دست میدهد. در این ارتباط باید بیاد بیاوریم که آدم دیوانه در آغاز برای جلب نظرآدمهای بیخیال و بیخبر از مرگ خدا به معنایی که توضیح دادیم میپرسد: خدا کجا رفته است؟ ظاهراً چنین گفتهای مطابق احساس آن آدمها باید این معنی را بدهد که آنها درجای خود باقیاند، و چیز دیگری است که از جای خود و از نزد آنها رفته است. اما ما که پس از اندیشیدن منظور و غرض آدم دیوانه رفته رفته گفتههای وی را میفهمیم، میدانیم که ماجرا درست بعکس است. در واقع این خدا نیست که رفته و این ما نیستیم که جای خود ماندهایم، بلکه چون ما خدا را در نفاذ و اثرگذاریاش بی اثر کردهایم و بدینگونه او را بعنوان محور ثبات و استقرار خود از دست دادهایم، ما هستیم که از مدار هستی خود خارج شدهایم و در همهی جهات سقوط میکنیم. به همین سبب اینبار آدم دیوانه میپرسد: این زمین با دورشدن از خورشیدهایش کجا میرود! و: «آیا ما مدام سقوط نمیکنیم، به پس، به پهلو، به پیش و به همه سو؟ یعنی دیگر بالا و پایینی هست؟ آیا ما در نیستی نامتناهی سرگردان نیستیم؟ و فضای تهی ما را ها نمیکند؟ آیا سردتر نشده است؟ و شب مدام بیشتر و شبتر نمیشود؟». میبینیم که نیچه به زبان آدم دیوانه چه معضلی را مطرح میکند: معضل خدا و معضل بی اثر شدن خدا را. نیچه تا اینجا و حتا در سراسر متن فقط به طرح مسئله میپردازد و اهمیت آن را نشان میدهد. اما براساس ملاحظاتی که ما تا اینجا کردیم قضیه صورت دیگری پیدا میکند، یعنی ما حالا از پیش هم کمتر میفهمیم چرا نیچه آدمی با چنین دیدی را که باید از هر عاقلی عاقلتر باشد، دیوانه خوانده است!
تاکنون در گزارش خود به اینجا رسیدیم که خدا بر اثر اقدام آدمها اثر بخشی خود را از دست داده و به این معنا مرده است، بیآنکه این اقدام را بشناسیم و بیآنکه معضل مردن خدا را در ابعاد عمیقترش تحلیل و حل کرده باشیم، و البته چنین قصدی هم نداشتیم، خصوصاً که حل معضل در تفکر فلسفی معنایش هرگز این نیست که از آنپس همه چیز چنان روشن میشود که هرگونه تفکری را زاید خواهد ساخت. به محض اینکه ما خدا را که دریا و خورشید زمین بوده نابود ساختیم و بی اثر کردیم و مآلاً آسمان و زمین را با زدودن افق که در عین حال هم جدا میساخته و هم پیوند میداده از میان برداشتیم، مایی که در این مایهی حیاتی، در این وابستگی زمین به آسمان در نور و پیوندی جانبخش میزیستم یکباره از اینهمه عاری میشویم، دیگر حتا نوری نیز نیست تا ما خود را در پرتوش بیابیم و بدانیم کجاییم. همه جا شب است، همه چیز تاریک است. در فقدان نور حتا دیگر نابودگی دریا و نیستی افق را نیز نمیبینیم. و این وضعی است که مردم میدان دچارش هستند. درست در همینجا، یعنی هنگامی که آدم دیوانه آدمهای میدان را متوجه این مهلکه میسازد و میکوشد با فانوسی که روز روشن بهدست گرفته ظلمت مطلق زندگانی آنها را بنمایاند، چه میگوید، برای اینکه این وضع را برای آنها با سخن نیز محسوس و ملموس نماید؟ میگوید: «آیا سردتر نشده است؟ و شب مدام بیشتر و شبتر نمیگردد؟ آیا مجبور نیستیم فانوسها را صبح برافروزیم؟». آنچه وی در اینجا میگوید درست همان کاری است که خود در آغاز ورود به میدان عملاً نمایش داده است. از یکسو با چنین نمایشی که در آغاز میدهد و از سوی دیگر با اظهاراتی که در این مورد میکند، آدم دیوانه دو منظور دارد: یکی اینکه وخامت و مخافت وضع جهانی آدمیِ بیخورشید شده را نشان دهد و دیگر اینکه تلاش عبث آدمی را بنمایاند که میخواهد جهان تاریک شده را از این پس به نور فانوس روشن سازد و بدینگونه جانشینی برای خورشید درخشانی که دیگر نیست بیافریند!
آدم دیوانه در رشتهی همین افکار که ناظر برآغاز چنین فاجعهای هستند از همهمهی گورکنان میگوید، گورکنانی که خدا را گورمیکنند، و نیز اظهارات دیگری میکند که تفسیر آنها را من به وقتی دیگر موکول میکنم. به سبب اینکه در غیراینصورت میبایست به اندیشههای دیگری از نیچه میپرداختیم که در متن ما نیامدهاند، اندیشههایی که نخست خود باید تفسیر و توضیح میشدند، امری که در اینجا حلقهی محدود تفسیر ما را میگسلاند. به برخی از این گونه اظهارات ما فقط در حدی میتوانیم فعلاً توجه دهیم که بر اساسشان معضل و برد گفتهی اصلی آدم دیوانه، یعنی اینکه «خدا مرده است و ما او را کشتهایم» نمودارتر میشد. اینکه آدم دیوانه میگوید آیا ما خود نباید خدا شویم، اینکه رویدادی به عظمت کشتن خدا تاکنون بروز نکرده است و به همین علت آیندگان متعلق به تاریخ برتری هستند، نه هزل است، نه طنز است و نه وهم. اما هیچ پنداری نیز ازاین واهیتر و نامربوطتر نمیبود که ما میخواستیم دراین اظهارات «شبح فنا فیاللهی» عرفانی را بیابیم یا «هیولای ابرمردی» را. جدی بودن امر در خود رویداد است، درخلأ نیستکنندهایست که در این رویداد آدمی را در خود فرو میکشد. جدی بودن امر در این است که آدمی به هرحال خود باید این خلأ را پرکند و این محکومیت در این حد ضرورت ذاتی آدمی است، چون خود او عامل این رویداد بوده است. اما نخست آدمی باید خود و وضع مهلک خود را دریابد. چنانکه باز خواهیم دید آدم دیوانه گمان نمیکند که استشعار به این امر، که نخستین برای این مشکل است چارهجویی اساساً برای آدمی حاصل شده باشد. به همین جهت وی پس از این اظهارات خاموش میشود و فانوس خود را بزمین میزند و خرد میکند و بدینگونه به نمایش خود، یعنی به نمودن وضعی که آدمی موجبش بوده خاتمه میدهد. گفتههای بعدی آدم دیوانه کاملاً دال براین است که شنوندگانش منظور وی را نفهمیدهاند و این نفهمیدن الزاماً نه نتیجهی کندذهنی یا عدم درک شخصی آنهاست و نه ناشی ازعدم توجه آنها به گفتههای آدم دیوانه. چه پس از نخستین بانگی که آدم دیوانه با نهیب این پرسش برمیآورد که خدا کجا رفته است و تا آخرین سخنانی که در پی آن میگوید، آدمها ساکت میمانند و به او گوش فرامیدهند. بدین ترتیب علت عدم درک برد و معنای خطیر امر را نباید نزد آدمهای شنوندهی او جست. پس کجا باید جست؟ این علت را آدم دیوانه خود پس از کوشش عبثی که برای فهماندن این رویداد بزرگ به آدمها میکند به ما میشناساند: این رویداد در برد تاریخی و زمانی خود چنان از دور به ما نزدیک و چنان از نزدیک به ما دوراست و در این دو بعد متخالف خود چنان ما را درخود گرفته و با خود میبرد که ما از درک و احساس آن عاجزیم. به همین سبب آدم دیوانه متوجه میشود که حضور زمانی خود وی برای اعلام این رویداد هنوز برای مردم زود است و همین است که میگوید: «این رویداد بزرگ هنوز در راه است...» رعد و برق زمان میخواهد، نور ستارگان زمان میخواهد و اعمال نیز، حتا پس از آنکه صورت گرفتند، زمان میخواهند تا دیده و شنیده شوند. و این عمل از دورترین ستارگان نیز به آنها دورتر است باوجود این خود اینها چنین عملی کردهاند.»!
اکنون میرسیم به آخرین قسمت متن مورد تفسیرمان. دراین قسمت گفته میشود که همان روز آدم دیوانه به کلیساهای مختلف میرود و در آنجا برای خدا دعای موت ابدی میخواند. دو نکتهای که در وهلهی اول باید روشن کنیم عبارتند از «کلیساهای مختلف» و «دعای موت ابدی». این آخری تحریفیست از مناجاتی مسیحی به درگاه خدا برای آمرزش و آرامش جاودانی مردگان۱۳. نیچه آن را همچون استعاره به منظوری که خواهیم شناخت برای مرگ ابدی خدا بکار میبرد. اما در مورد آن اولی. هرگاه گفته میشد که آدم دیوانه به کلیساها میرود مشکلی در کار نمیبود. توضیح آن میتوانست این باشد که در کلیساها، یعنی در حوزههای مذهبی و ایمانی، آدم دیوانه مؤمنان بیشتری را یکجا میتوانست از چنین رویدادی باخبر کند. اما آنطور که متن نشان میدهد، وی نه فقط تعداد بیشتری را از این امر مطلع نمیسازد، بلکه اساساً هیچ کس دیگر را، منحصراً سوای کسانی که غالبشان از فرط اشتغال به امور اصلاً با خدا سروکاری ندارند و از آنچه روی داده، بیخبرند. تنها کاری که آدم دیوانه میکند این است که به کلیساهای مختلف میرود و در آنجا دعای موت ابدی برای خدا میخواند. اگر در متن دقیق شویم متوجه میگردیم که آدم دیوانه نه به «کلیساها» میرود و نه به «کلیساهای بیشمار». آدم دیوانه به کلیساهای «مختلف» میرود. در ترکیب «کلیساهای مختلف» باید غرض خاصی نهفته باشد که با خواندن دعای موت ابدی برای خدا بستگی درونی دارد. این غرض کدام است و این بستگی درونی چیست؟ کلیسا برای نیچه البته کلیسای مسیحی نیزهست. اما کلیسا در اینجا فقط از حیث معنای لغویاش مسیحی است و نه هرگز از حیث محتوا و مقصودی که کلیسا بعنوان پرستشگاه دارد. از اینرو مراد نیچه از نام کلیسا در متن ما نه فقط کلیسای مسیحی است و نه هرگز در وهلهی اول و به معنای اخص آن مسیحی. کلیسا برای نیچه بعنوان متفکری که در متن ما به زبان آدم دیوانه سخن میگوید نامیست برای مجلای ناسوتی لاهوت، چیزی که به هرجایی اطلاق میگردد که به معنای وسیع کلمه پرستشگاه الاهی باشد، هرجایی که مفر جمعی و علنی بروز ایمان مؤمنان به خدا و رابطهی آنها با اوست. چنین جایی نه منحصر به کلیسای مسیحیست و نه منحصر به هیچ پرستشگاه خاص ومعین دیگر. به همین جهت در این قطعه میخوانیم که آدم دیوانه به «کلیساهای مختلف» میرود، یعنی به پرستشگاههای گوناگون که ازآن ادیان مختلفند، اعم ازپرستشگاههای مسیحی و غیرمسیحی. درحدی که خدا در ذات خود مختص مسیحیت نیست، پرستشگاه ناسوتی وی نیز نمیتواند فقط کلیسای مسیحی باشد، بلکه کلیسای مسیحی نیز منحصراً یکی از پرستشگاههای گوناگونی است که در گوناگونی خود متعلق به ادیان مختلف هستند. بنابراین منظور از کلیساهای مختلف، پرستشگاههای ادیان مختلف هستند، یعنی مراکز ایمانی گوناگونی که حیات و هستیشان را از وحدانیت الاهی دارند، از خدا.
اینک باید به نکته اساسی دیگری که در بالا به آن اشاره شد، توجه دهیم، نکتهای که برای درک موضوع کنونی ما اجتناب ناپذیراست: آدم دیوانه نخست نزد کسانی میرود که غالبشان به خدا باور ندارند و برای همینها به تفصیل از مرگ خدا میگوید، و سرانجام به پرستشگاههای مختلف میرود و در آنجا فقط دعای موت ابدی برای خدا میخواند. اینعمل آدم دیوانه، یعنی رفتن به میدان از یکسو و به پرستشگاهها از سوی دیگر باید عجیب بنظر رسد، چون آدم دیوانه برای کسانی مرگ خدا را اعلام مینماید که بیشترشان به خدا ایمان ندارند، و دعای موت ابدی خدا را جایی میخواند که مؤمنان خدا انجمن میکنند! عمل آدم دیوانه به این میماند که شخصی مثلاً از فنای روح برای کسانی سخن بگوید که به روح باور ندارند و دعای موت ابدی روح برای کسانی بخواند که روح را جاودان میدانند! این هر دو عمل در واقع به یک اندازه بیمعنی و نامربوطند. اما در حدی که ما نخواهیم نیچه را به بیهودهگویی متهم کنیم، باید بکوشیم علت و غرض این عمل آدم دیوانه را دریابیم.
برای اینکه ما در حد توانایی فکریمان موجب و غرض این عمل آدم دیوانه را درک کنیم، باید به عقب برگردیم و بار دیگر آنچه را که آدم دیوانه در میدان میگوید از نو بیندیشم: آدم دیوانه در میدان برای کسانی مرگ خدا را اعلام میکند که از اظهارت وی سردرنمیآورند، چون این اظهارات برای آنها پرت و بیمعنی هستند، و این اظهارات پرت و بیمعنی هستند، چون ناظر بررویدادیاند که برای آدمهای میدان اساساً شناخته نیست، و در نتیجه اینها به هول و مخافت رویداد پینمیبرند. هرگاه ما به این نکته توجه کنیم که امری را فقط به کسی میتوان شناساند که آن را نمیشناسد ـ چه در غیراینصورت شناساندن امری به کسی که آن امر را میشناسد بیمعنا خواهد بود ـ آنگاه خواهیم دید که عمل آدم دیوانه نه فقط بیجا و بیمعنی نیست، بلکه کاملا بجا و بامعنیست. ما فقط کسی را میتوانیم از وقوع حادثهای مطلع سازیم که از وقوع آن بیخبر است. ظاهراً میتوان به استدلالی که ما خود کردیم متوسل شد و گفت: چه کاری از این بیجاتر و بیمعنیتر که ما میخواهیم کسی را که به روح باور ندارد از مرگ روح مطلع نماییم! این ایراد در حد این مثال البته وارد است. اما در تفکر عمیقتر در باره خدا و مرگ خدا، آنطور که نیچه این امر را میاندیشد، به اینجا رسیدیم و میرسیم که خدا هرچه بوده و به هرگونه که بوده است محور هستی آدمی بوده، حتا اگر این محور را آدمی خود ساخته بوده باشد. موضوعاً درخود این بحث وارد نمیشویم، چه از دایره منظوری که تفسیر ما دنبال میکند بیرون است و این دایره را ما در آغاز مشخص نمودیم. به این معنی فقط به کسی که محور هستی خود را از دست داده و نمیداند که محور خود را از دست داده میتوان و باید گفت چه روی داده است. آدم روزمره، خصوصاً که خود را متدین به ادیان به اصطلاح «متمدن» احساس کند و در این احساس خود را نسبت به اقوام ابتدایی برتر پندارد، آسان دچار این توهم میشود که پرستش منحصر به «خدا»ی اوست، فقط «خدای او» پرستیدنیست به همینجهت نیز پرستش اقوام ابتدایی را «بتپرستی» مینامد، چیزی که فقط بر ضعف حسی و فکری خودبینانهی او دلالت دارد، و به این میماند که آدم شهرنشین پدر خودش را برتر از پدر یک روستایی بپندارد. درحالیکه ماهیت پرستندگی در وابستگی پرستنده به پرستیده است و بس، خواه ما این پرستیده را خدا بنامیم، خواه پرستیدهی دیگران را «بت» بخوانیم. اگر بخواهیم اصطلاحات تحمیل شده و ناروای آدم روزمرهی «متدین متمدن» را که از «پرستش حقیقی» دم میزند ـ انگار پرستش غیرحقیقی هم میشود! ـ و به همین جهت از همان آغاز ماهیت پرستش را مخدوش و بر خود مجهول میسازد، بکار بریم، میتوانیم در روال فکری نیچه در مورد خدا بعنوان محور هستی آدم مؤمن چنین بگوییم: هرآدمی بهمحض از دست دادن محور هستیاش که ایمان او باشد، خود را از دست میدهد، خواه محور ایمانی او «خدا» باشد، خواه «بت». در واقع به پرستندهی بیخبر از نابودی «محور» خود اوست که باید این رویداد را شناساند. به این معنی و از اینرو آدم دیوانه مرگ خدا را درمیدان برای کسانی اعلام میکند که محور خود را دیگر نمیشناسند و هنوز نمیدانند که محورخود را از دست دادهاند، برای کسانی که به این سبب در همه سو سقوط میکنند و در بیخبری خود چنان در گردونهی این رویداد هولناک سرگرماند که انگار نه انگار از زیر و زبر و از پس و پیش در ظلمت و ورطهی بیمحوری پرتاب گشتهاند. از اینرو آدم دیوانه این خبر هولناک را نخست و فقط به آنها میدهد، هشداری که وی با این خبر به آدمهای میدان میدهد آنها را ساکت میکند، اما بیدار نمیسازد. عدم تأثیر این هشدار در درک این رویداد چندان غریب هم نیست. چطور میتوان انتظار داشت کسی که از دیرباز در بیمحوری زیسته و میزیید و مألاً نمیداند، یا دیگر نمیداند که بیمحوری چیست، از شنیدن خبر آن به خطر پیبرد و مراقب گردد! هم عدم درک و هم سکوت و شگفتزدگی آدمهای جمعشده در میدان روزمرگی زیستی کاملاً طبیعی و قابل فهم است. عدم درک به این علت که رویدادی چنین با اهمیت تاکنون ناشنیده مانده بود، و سکوت و شگفتزدگی به این سبب که قرار است نتایج عظیم این واقعه تازه در آینده گریبانگیر شوند.
اکنون میتوانیم به پرسش دوم خود برسیم: چگونه است که آدم دیوانه به پرستشگاههای مختلف میرود تا در آنجا برای خدا دعای موت ابدی بخواند؟ برای اینکه پاسخ این پرسش را بیابیم باید ماهیت پرستشگاه را خوب بیندیشم. به معنای اعم پرستشگاه جایی است که در آن آدمی خدا را میپرستد، یعنی در وابستگی مطلق خود به خدا با خدا رابطه برقرار میکند. یکی از گونههای این رابطه نیایش است. یکی دیگر از گونههای اصلی رابطه با خدا طلب آمرزش از او خصوصاً برای مردگان است. کسی که میتواند بیامرزد و آرامش ابدی دهد همانا فقط جان آفرین است. غرضی که نهفته و آشکار در این پندار آمده این است: خدا جان میدهد و میستاند، زنده میکند و میکشد، و برهمین اساس نیز آدمی را به عمل برمیانگیزد و او را میآمرزد و آرامش میبخشد، لااقل در حدی که آمرزش و آرامش یافتن آرزوی آدمی است. وچون پرستشگاه جاییست که آدمی با خدای خود ارتباط برقرار میکند و خدا کسی است که زندگان از او برای مردگان خود آرامش ابدی میطلبند، اکنون که به گفتهی آدم دیوانه خدا دیگر مرده است و همین آدمی آفریننده و سازندهی تصور خداست که تصور او را کشته، یعنی دیگر آنچه را که خدا مینامیده بیاثر ساخته، همو نیز باید خدا، یعنی این تصور آفریدهی خود را پس از خاکسپاریاش بیامرزد و برای او دعای موت ابدی بخواند. این کاری است که آدم دیوانه میکند تا رابطهی معکوس شدهی خدا و آدمی را نشان دهد. چنین عملی از جانب آدم دیوانه نخستین اشاره به این امر است که جای خدا و آدمی در، اندیشه و کردار با یکدیگر عوض شده است. اما نه به این معنا که آدم خدا میگردد خدایی که برای پندار دینی برترین وجود است. بلکه به این معنا که چون آنچه تا کنون خدا نامیده میشده در واقع آفریدهی آدمی و به هر حال غرض، هدف و محور جهان بطور اعم و غرض و هدف و محور آدمی بطور اخص بوده است، از این پس با مرگ، یعنی بیاثر شدن وی توسط و برای آدمی خود او باید محور خود شود و به این معنا جای خدای مردهی خود، یعنی جای این خلأ عظیم ایجاد شده را پرکند. اینکه وی از عهدهی چنین امر خطیری برمیآید یا نه دشوارتر از آن است که به تصور درآید. اما هولناک و در عین حال قاطع و مهم در آدمی این است که راهی ندارد جز این که با این امر خطیر مواجه گردد.
اکنون با این توضیحات میتوانیم بفهمیم آدم دیوانه که به سبب خواندن دعای موت از پرستشگاهها رانده میشود و مورد اعتراض قرار میگیرد چرا در قبال این طرد و اعتراض فقط تکرار میکند: اگر این پرستشگاهها گورخدا نیستند پس چیستند؟ برای نیچه، متفکری که به مسئلهی خدا چون یکی از معضلترین امور آدمی مینگرد، به عللی که وی میاندیشد و پرداختن به آنها به فرصت دیگری باید موکول گردد، این ما هستیم که خدا را ساختهایم و قهراً این ما هستیم که او را نابود کردهایم. بدین معنی در طبع مفهوم ساختن و به زیست آوردن، معدوم کردن و میراندن نیز هست. مرگ فقط جایی هست که زندگی هست، و از اینرو و در حدی که پرستشگاه خدا حکم زادگاه او را دارد، باید گور او نیز زادگاهش باشد. پرستشگاه بعنوان جایی که مهد حیات الاهی است الزاماً مدفن او نیز خواهد بود.
وقت آن رسیده که پرسش اصلی خود را مطرح کنیم، پرسشی که عنوان این گزارش است و در سراسر این نوشته به سبب اهمیتی که در خود متن نیچه دارد نهفته و آشکار نبض حیاتی این ملاحظات بوده است: آدم دیوانه کیست؟ این را میدانیم که آدم دیوانه آن آدمی است که در متن سخن نیچه دیوانه خوانده شده است و نیز بظاهر این را میدانستیم که چرا چنین آدمی را دیوانه باید خواند: برای اینکه کارهایی میکند و سخنانی میگوید که فقط از یک دیوانه برمیآید. اما در این فاصله این را آموختهایم که سخنان وی جنونآمیز بنظر میرسند اما در واقع نیستند. چنانکه دیدیم سخنان او کلمه به کلمه و جمله به جمله در غرضی خطیر و اساسی سنجیده و اندیشیده شده و در ارتباطی متقن تألیف گشتهاند. با این وجود نیچه چنین آدمی را دیوانه مینامد! برای اینکه به منظور این نامگذاری پیببریم از خود میپرسیم: اساساً دیوانه کیست؟ دیوانه عموماً آن کسی است که کردار و گفتاری غیرعادی دارد. کردار و گفتار غیرعادی همیشه نسبت به موازین معین و تثبیت شده، یعنی نسبت به موازین «عادی تلقی شده»، غیرعادیاند. موازین را همیشه و ناگزیر کسانی عادی تلقی میکنند که خودشان عادی هستند و بدین ترتیب با محک موازین خودشان دیگری را نیز عادی یا غیرعادی میخوانند. بدین ترتیب دیوانه کسی است که کردار و گفتارش مطابق موازین عادی و مرسوم و معمول دیگران نیست. در حدی که کردار و گفتار«آدم» ما در متن نیچه با آنچه برای دیگران مرسوم و مفهوم است مغایرت دارد، از منظر این دیگران که برطبق موازین خود فقط سخنان عادی و متداول را درک میکنند، چنین آدمی را نیچه دیوانه مینامد. و این دیگران کیستند؟ این دیگران ناگزیر دو دستهاند. یکدسته آنهایی که به خدا باور ندارند و دستهی دیگر آنهایی هستند که ماهیتشان در پرستش خدا آغاز میگردد و در آن پایان مییابد. هر دو گروه در دوقطب مخالف از معضل خدا و رویداد هولناکی که نیچه آن را در گفتهی «خدا مرده است» نشان میدهد بیخبر و غافلاند. گروه اول به سبب اینکه اصولاً ایمان را نمیشناسد و گروه دوم به سبب اینکه فقط ایمان دارد. آدم دیوانه برای این دو گروه از این جهت دیوانه است که گفتارش از دایرهی فهم متداول که خاص هردوی آنهاست خارج است. اینکه نیچه گفتهی فلسفی «خدا مرده است» را به زبان کسی میگوید که خود او را دیوانه مینامد نه تصادفی است، نه مطایبه و نه «شوخ طبعی» فلسفی، بلکه این ضرورت ذاتی خود اندیشه است که در غرابتش نسبت به پندار عادی و متعارف و برای چنین پنداری جز دیوانگی نمیتواند باشد، و ناچار وی اندیشنده و گویندهی این اندیشه را دیوانه مینامد.۱۴
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ اين مقاله با کمابيش چنين عنوانی و پر از غلط چاپی نخست در نشریهی اختصاصی گروه آموزشی فلسفه (دانشگاه تهران ـ شمارهی ۴ ـ تهران ۱۳۵۵) به چاپ رسيد. متن تصحيح شدهی آن نخست در چاپ درخششهای تيره (کلن،۱۳۷۰) به چاپ رسید. متن کنونی برگرفته از چاپ آن در کتاب خویشاوندی پنهان (کلن، ۱۳۸۷) است.
2 Requiem aeternam deo
3 Nietzsche, Bd. V (Fröhliche Wissenschaft) , S. 163-165, Nr. 125
4 op.cit, Die fröhliche Wissenschaft.
5 Also sprach Zarathustra. ef. Fußnote 9
6 Jenseits von Gut und Böse.
7 Die ewige Wiederkunft des Gleichen.
8 Vgl.KSA, München 1980, Bd. VI, S. 335.
9 Bd. V, S. 346
10 KAS Bd. IV, S. 10, Nr.
11 Op. cit.,S. 13.
12 Der Gottlose
13 Requiem aeternam dona eis, Domine: خداوند آنان را آرامشی جاودانبخش
14 Vgl. Nietzsches Wort «Gott ist tot » in: Heideggers Holzwege, 1963.
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
|
|