قیافهی غریبی داشت. رنگ پوستی سفید ِ ماستی، بدون ابرو و مژه با بینیای كه روی آن جای زخمی كهنه یا سالكی بدقیافه نمودی زشت داشت. با عینكی «ته استكانی» كه داخل قابی دمدهی كائوچویی قیافهای كمدی به او میداد. چندتا لاخ سفید موی پشت سر طاسش را رنگ بور قرمزی كرده بود، انگار كه حنا مالیده بود. كلاه گیس بدریخت و بوری را با كلی اختلاف رنگ روی سرش كشیده بود.
قدش كوتاه بود. چهرهای ترس خورده داشت. اصلا بهش نمیآمد كه زمانی چریك بوده باشد؛ چریكی پر جرات و حرارت و چهارشانه كه بیشتر ماموریتهای تشكیلاتیاش قاچاق اسلحه و ساختن بمب دست ساز و از این دست كارها بود. هنوز انقلاب نشده بود كه آمده بود آلمان پناهندگی گرفته و شده بود از تكنمود پناهندههای سیاسی دوران شاه. همه او را یادشان رفته بود. همه گرفتار بودند و بجز آنهایی كه خودشان خدماتشان را به «بیت رهبری» اعلام و درخواست دستمزد میكردند، كسی پیگیر این اهالی نبود؛ از قلم افتاده بودند؛ تا این كه جلد اول خاطرات عینالله چاپ شد. عینالله تو كتابش اشارهای هم به مهدی كرده بود و كلی تعریف و تمجید از او كه چه مردانه در برابر كمونیستها ایستاد و حاضر نشد تن به خفت كمونیست شدن بدهد. همین كافی بود كه دم و دستگاه كشف و حذف ضدانقلابیون و معاندین به وجود بیبدیل این عنصر موحد و انقلابی پی ببرد.
عینالله نوشته بود كه مهدی شاگرد اول رشتهی مهندسی شیمی دانشكدهی فنی بود و همان سالی كه مهندسیاش را گرفت، به جای این كه برود كار كند و برای خودش زندگی راه بیاندازد، یا این كه دست پدر كارگر و دوازده تا خواهر و برادر دست به دهانش را بگیرد، راه افتاد و رفت جنوب کشور؛ برای اعزام به «فلسطین اشغالی»!
اول دنبالش گشتند كه تو كدام كشور خاج پرستی مخفی شده است. عینالله گفته بود شاید در آلمان یا هلند باشد. طعمهی خوبی بود. تازه پروژهی اصلاحات راه افتاده بود و اصلاحاتچیها دربدر به دنبال طعمههایی بودند كه به ایران بكشانندشان و برای دموكراسی دینیشان پروپاكاند راه بیاندازند. از دفتر ریاست جمهوری، پس از این كه آدرسش را پیدا كردند، به بهانهی شب عید نامهای برایش نوشتند و به كشورش دعوتش كردند: «برادر عزیز، ما میدانیم شما كه سالها برای برقراری حكومت اسلامی با شاه خائن «خدابیامرز» چنگ در چنگ جنگیدهاید، این شایستگی را دارید كه به میهن اسلامیتان بازگردید و از تمام مواهبی كه خودتان در تكوینش دست و پایی داشتهاید، بهره مند شوید. بیایید حالا كه موسم بهار است، دیداری با خاطراتتان تازه كنید و داغ حسرت را از دیدگان روشنتان بزدایید…»
وقتی یكی از پرسنل دون پایهی نامه نگاری با پناهندگان، متن نامهی آماده شده را به حاج عباس نشان داد، جناب چشمش كه به اصطلاح «شاه خائن خدابیامرز» افتاد، محكم زد تو سر نویسنده كه: «مرتیكه این چه جور نامه نگاری است!؟ یارو اگر سلطنت طلب باشد كه برنمیگردد. در ثانی كی امام امت «مدظله» به آن نوكر شیطان بزرگ فرمودند «خدابیامرز»؟!»
این جا دیگر نوبت كارمند میرزابنویس بود كه مچ حاجی را بگیرد كه امام امت سالهاست راحل شده و به لقاء الله پیوسته؛ پس دیگر سایهای نیست كه شما برای تداومش دعا میكنید!
در ادامهی دعوتنامه هم شعری با این مضمون ضمیمهی نامهشان كردند كه دل ارباب مبارزهی مسلحانه و غیرمسلحانه را حسابی آب میكرد:
بیا تا گل برافشانی
بهار
با ترنم باران
شمیم سبزه زاران
و
گلباران باغچههای محبت و همدلی میآید/
زندگی
دگر باره آغاز میشود!
به پیوستش هم نوشته بودند: «فرارسیدن نوروز باستانی بر فرزندان ایران زمین خجسته باد!»
«ایران زمین»اش را با رنگ سبز نوشته بودند و «بیا تا گل برافشانیم»اش را با سرخی آفتاب پریده و دل مهدی را حسابی برده بودند.
سال 1377 بود. سالی از انقلاب دوم و یورش اصلاح طلبان به مواضع قدرت میگذشت. در غرب قیامتی بود و این جماعت اصلاحاتچیها زوم كرده بودند كه همهی پناهندهها را شكار كنند و به وطن بكشانند. برای دم و دستگاه اداری «بازگشت به وطن» مهدی مزهی دیگری داشت. عدل گیر داده بودند به «سابقاتش» و به این نتیجه رسیده بودند كه در این دو دههی جدا شدنش از سازمان مجاهدین كمونیست شده، لام تا كام نتق نكشیده و دست از پای سیاسی خطا نكرده است. مهدی از آن پناهندههایی نبود كه زندان رفته باشد، شكنجه شده باشد، فرار كرده باشد، عضو گروههای معاند و منافق و ضد انقلاب و محارب خدا و جانشینان خدا شده باشد. كاری اگر كرده بود [كه هنوز این جماعت چند و چونش را درنیاورده بود] برعلیه «شاه خدابیامرز» بود كه حسابی باب دندان متولیان پروژهی «بازگرداندن فراریها به وطن» بود.
دست آخر هم مهدی مثل خیلیهای دیگر پایش رسید به سفارت و بعد هم یك لیست سیاه گنده گذاشتند جلوش تا هر ایرانی را كه میشناسد، مشخصاتش را بنویسد.
اولش باورش نمیشد كه به این مفتی دارد قدم به وطنی میگذارد كه سی سال پیش از آن دررفته است. تو غربت عیالمند شده بود و اتفاقا عیالش هم از همرزمان و زنان مبارز و مجاهدی بود كه دنبال عیالش انقلابی شده و زیر چادرش هفتتیر به كمر میبست و تو كوچه/پسكوچههای اردوگاههای حلبی فلسطینی به بچههای آنها ساختن كوكتل مولوتف را یاد میداد. فرمولش را هم از عیال آقا مهندسش یاد گرفته بود.
مهدی و بانو با تمام توانشان، تا جان در بدن داشتند، در راه استقرار دموكراسی دینی مسلحانه در خاورمیانه و حذف اسرائیل خائن ظالم بلا «تلاشیده» بودند. از ظاهر امر هم برمیآمد كه در اثر آن همه «صداقت و فدا» كلی هم «پلاسیده» بودند.
بعد كه خانوادگی مورد غضب بخشی از دم و دستگاه تغییر مواضع داده شدهشان قرار گرفتند، در رفته و به غرب امپریالیست پناهنده شدند. پیش از جدایی هم شاهد دو/سه تا حذف فیزیكی درون گروهی بودند كه بدجوری كك به تنبانشان انداخته بود. تو همین هیر و ویر هم دو تا شازدهی تازه و كوچولو به نسل خجستهی دموكراسی طلبان دینی مسلح اضافه كردند، و عندالزوم از برادر و خواهری استعفاء داده و شیرجه رفتند بالای نردبام پدر و مادری.
در طی هجده سالی كه از انقلاب اسلامی تا زمان ارسال دعوت نامه میگذشت، در زندگی خصوصی این خانوادهی «دموكراسی طلب دینی مسلح» كلی تغییرات ایجاد شده بود. خواهر فریده موهاش پاك سفید شده بودند و موهای مهدی هم كلا ریخته بودند. با این كه فریده هنوز از روسری استعفا نداده بود، اما مهدی با عیالش دچار یك زاویهی عقیدتی گشاد شده بود؛ زاویه از آنجا پیدا شد كه مهدی برای این كه خیلی كچلیاش معلوم نباشد، یك كلاه گیس مصنوعی از این موهای پلاستیكی خرید و سر كچلش گذاشت؛ كه البته این كار با ایدئولوژی اسلامی كل خانواده نمیخواند. خواهر فریده نمیتوانست تحمل كند [زمانی كه به خاطر حفظ حریم بندتنبانی مردهای پیرامونش مجبور است خودش را در زندان ابد چادر سیاه و لچك زندانی كند] مهدی برای خوشگلتر شدن كلاه گیس سرش بگذارد!
قضیهی كلاه گیس آنقدر كش آمد و کش آمد تا این كه خواهر یا مادر فریدهی بیچاره دچار دپرسیون شد. طفلك نمیتوانست باور كند كسی كه روزگاری مسئول عقیدتیاش بوده و در همان جلسات هفتگی آموزش ایدئولوژی گرفتار تیرغیبش شده و به عقد سازمانیاش درآمده، «یك كاره» بزند زیر همهی آن شعارها و عدل برود سر كچلش كلاه گیس بگذارد كه خودش را جوانتر و خوشگلتر نشان بدهد.
فریدهی بیچاره صورتش كلی چین و چروك برداشته و پوست خوش طراوتش تو آفتاب گرم و سوزان مناطق عربی كاملا از ریخت افتاده بود. این كشمكش سالها ادامه داشت، تا این كه حوصلهی مهدی سررفت و رفت دخترکی را صیغه كرد. اصلا كلاه گیسش را به خاطر همین دخترك خرید و بیچاره خواهر فریده نمیتوانست معنی و مفهوم این همه دگردیسی انقلابی یا ضدانقلابی را «درك و فهم» كند. این ازدواج موقت تا حوالی سفر مهدی به تهران ادامه داشت، تا این كه مهدی برای این كه بانو در غیابش بتواند صیغهی «برادر»های دیگر بشود، صیغهی دخترك را پس خواند و بقیهی مدتش را بخشید و راهی وطن شد.
سفر اول را تنها رفت تا اگر خطری پیش آمد، تنها دامن خودش را بگیرد و خطری متوجه فرزندان برومندش نشود. كلی هم منت سر فریده گذاشت كه مراعات حال و احوال او را هم كرده است. البته خیلی نگران بود. از بس ضدانقلابیون برعلیه حكومت اسلامی لغز میخواندند و به نقض حقوق بشر و قتل و حرق متهمش میكردند، دست و دلش میلرزید. با این كه سفارت به او قول همه گونه همیاری و همكاری و در واقع نوعی امان نامه داده بود، ولی از وقتی تصمیم گرفت راهی وطن شود، بدجوری دلش شور میزد. بالاخره راز دلش را با یكی از اهالی مسجد هامبورگ كه او هم پایی در سفارت و دستی در كار فرهنگی خارج كشوری داشت، در میان گذاشت.
رفیق كه از اهالی سازمان دوقلوی سازمان قدیم مهدی بود، خیالش را راحت كرد كه او هم مثل خیلیهای دیگر یكی/دوسالی است به وطن رفت و آمد دارد و این دل شورهها را او هم داشته و جایی برای نگرانی نیست. بعد هم اضافه كرده بود كه ما را در كشورمان روی دست میبرند؛ اگر شاكی خصوصی نداشته باشی، كسی كاری به كارت ندارد.
شاكی خصوصی؟ چه كسی میتوانست از یك چریك مبارز شكایتی داشته باشد؟ كدام نمك به حرامی جرات میكرد نگاه چپ به «سابقات» شاه مهدی بیاندازد؟
هیچكس؛ و مهدی بیدردسر وارد وطن شد. در فرودگاه مهرآباد چند «راس» لباس شخصی منتظرش بودند. خانوادهی مهدی پس از هجرت انقلابی شاه پسرشان به «سرزمینهای اشغالی» بكلی از هم پاشیده بود. پدر و مادرش مرده بودند. دو/سه تا از برادرهاش شهید راه جنگ مبارك تحمیلی با عراقیهای كافر شده؛ یك خواهرش تصادف كرده و همراه با عیال و بچههاش دسته جمعی راهی «بهشت» شده، اجاره نشین لب «حوض كوثر» شده بودند. بقیه هم پخش و پلا بودند و از دامنهی اطلاعاتِ اطلاعاتچیها بیرون.
مهم نبود. مهم این بود كه در تقسیم اراضی بین ادارات موازی اطلاعاتی مهدی سهم حاج عباس شد و همو دستور داد كه سپاه و قوهی قضائیه و بقیهی ادارات تابعه و موازی بزنند به جدول!
آقا را با عزت و احترام به دفتر نخست وزیری سابق بردند. كمی هم پشت در منتظرش نگه داشتند. بالاخره مردی سیاه مو و جوان كه ته لهجهای شیرازی داشت، در اتاقی را باز و به داخل دعوتش كرد. بعد هم با لبخندی از «میهمان» خواست از خودش حرف بزند.
مهدی از وقتی وارد وطن شد، یك بند به فكر كوچهی «مهدی موش» بود؛ همان كوچهای كه بارها در آن با برادرهای سازمانیاش قرار تشكیلاتی میگذاشتند. یكی از آن داداشهای تشکلیلاتی ننر که اتفاقا خودش هم اسمش «مهدی» بود، به شاه مهدی قصهی ما لقب «مهدی موش» داد که لابد خودش را خوشگلتر و تودل بروتر از این بابا نشان دهد؛ این بود که «مهدی موش» تا بعدها اسم دوم و تشکیلاتی «مهدی» شد.
البته «قهرمانان» گاه قرارهاشان را تو كوچهی «شاشوها» هم میگذاشتند. مهدی بیچاره اما هیچگاه نفهمید این چه اسمهایی است كه اهالی برای این كوچهها گذاشتهاند؛ چون كوچهی «مهدی موش» هم درست مثل «کوچهی شاشوها» بو میداد!
لبخند رئیس مربوطه كمی از نگرانیهای مسافر را تخفیف داد. سر درددل مهدی باز شد؛ بعد با اشكی در چشم گفت كه بیشتر دوستان و همرزمانش را در این سالها از دست داده است. چند نفری هم كه ماندهاند، خائن به اسلام و انقلاب شدهاند و او برای همین تا به امروز جرات نكرده است پا به وطن بگذارد. میترسید او را به جرم اینها به صلابه بكشند. رئیس گفته بود: «نه جانم، هیچكس را در قبر یكی دیگر نمیگذارند. رحمت و رافت اسلامی مسئولین و رهبری بسیار زیاد است. ما خیلی از تروریستها را [كه آدم هم كشتهاند و برعلیه نظام الهی جمهوری اسلامی اسلحه كشیدهاند] عفو كردهایم و همهشان دارند مرتبا به وطن تردد میكنند و در این تردد به جز سیاحت و صفا به تجارت هم میپردازند. تازه خیلیهاشان در دوبی و امارات شركت زده و سرمایهدار شدهاند!» بعد هم خندیده و گفته بود: «باید بیایی و ببینی وطن چه صفایی دارد!»
از سوال و جواب خبری نبود. همهاش نوید بود و وعده و خبرهای خوب: «حیف ِ شما نیست كه با این همه «سابقات» دچار سرنوشت فلهای ضدانقلابیون باشید؛ حیف شما نیست، این تن بمیره، حیف شما نیست؟!» و محكم زده بود تو صورتش كه برق از سر مهدی پریده بود.
این طوری پای «مهدی موش» به وطن باز شد. جایی نبود كه بخواهد برود. نه كسی را میشناخت و نه كسی میشناختش. آنقدر بیكس و كار بود كه حاجی برایش اتاقی در هتل هیلتون سابق رزرو كرد و قول داد بسراغش برود.
مهدی شب اول را در رختخواب نرم و گرم هتل سر كرد، ولی هر چه كرد خوابش نبرد. از پنجرهی اتاقش آسمان دود گرفتهی شهر را تماشا میكرد و یادش میآمد كه آن سالها هوا اینقدر غلیظ نبود. دور و بر هتل چند منارهی مسجد بودند كه بدون هماهنگی هر كدام قرآن را به نمطی میخواندند و رونق مسلمانی را میبردند.
لازم نبود در این هتل نگران گوشت خوك باشد. رسیده بود به وطن و از گوشت «كشتارگاه وطنی» دلی از عزای كباب چنجه و جوجه كباب و برنج زعفران زده و سالاد شیرازی و ماست و موسیر و آبجوی بدون الكل و مخلفات دیگر درمیآورد.
آنقدر خورد كه دل درد قدیمیاش دوباره عود كرد و مجبور شد تمام شب را تو اتاقش دست به شكم به خودش بپیچد. چند بار زنگ زد و از اهالی هتل نبات داغ و عرق نعنا خواست كه فقط با اولی موافقت شد؛ دومی دم دست نبود و باید از «ولایت فارس» وارد میشد.
از بس شبی دل درد كشید، صبح یادش رفت برای اقامهی فریضهی اجباری نماز صبح سر ساعت از خواب بیدار شود. هنوز دست و رو نشسته تو رختخوابش چمباتمه زده بود كه تقهای به در اتاقش خورد. حاج عباس جوانكی فرنگ رفته را خدمتش فرستاده بود تا هر خرده فرمایشی دارد، برآورده كند. مهدی موش كه این جا به او آق مهدی میگفتند قبل از همه خواست دكتر برود و چند حبه قرص معده به نافش ببندد. آقا مجید یا همان پیشكار اعزام شده و در خدمت گفت كه احتیاجی به دكتر نیست. او در اتومبیلش یك جعبهی كمكهای اولیه دارد و هر چه جناب بخواهد در اختیارش خواهد گذاشت. بعد هم گفت كه ایران مقدم مسافران خارج را با بردنشان به «مرقد مطهر امام راحل» خیرمقدم میگوید.
برنامهی روز اول مشخص شد. دست و رویی شسته شد، نان و پنیر و چای شیرینی هم بالا انداخته شد، چرا كه حلیم بوقلمون و كله پاچهی رستوران هتل برای معدهی مشكل دار «آق مهدی» خوب نبود. میترسید وسط «زیارت» كار دستش دهد. لباسش را پوشید و راه افتاد. مجید گفت بهتر است جناب پیراهن سفید نپوشد؛ هر چه باشد آنجا یك محل زیارتی است و پیراهن رنگی برای چنین جاهایی «خوبیت» ندارد. در ضمن تاكید كرد كه مهدی ریشش را نتراشد و عطری هم استعمال نكند؛ آخر عیال صیغهای مهدی برایش عطر «شانل» خریده بود كه بوی تند عرق تنش، دلش را به هم نزند.
بعد از كلی استخاره عطر خریده شده، به مناسبت تولدش تقدیمش شد. این جوری بود كه مهدی با واژهی عطر و اصطلاح «شانل» آشنا شد. پیش از آن هر وقت تو تلویزیون یا پشت ویترین مغازهها عطر شانل یا كریستیان دیور یا شورت و زیرپوش كالوین كلاین میدید، ترش میكرد که: «این قرتیبازیها برای «اواخواهرها»ست، نه برای مردهای واقعی!» با این همه به خاطر زن صیغهایاش [كه انصافا دخترك بانمكی بود] مجبور شد هم جوال «اواخواهرها» شود و کمتر بوی گند بدهد!
ریش نتراشیده، پیراهن مشكیای را كه مجید با خودش آورده بود [و به تنش زار میزد] پوشید و آن را انداخت روی شلوارش كه هیكلش خیلی «سكسی» نباشد. بعد هم راه افتادند به سمت بهشت زهرا. با این كه بهار بود، اما هوا جهنمی بود. دود گازوئیل و گاریهای دستی و مردمی كه همزمان با هم عربده میكشیدند و ماشینهایی كه درست موقع چراغ قرمز از خط عابر پیاده رد میشدند؛ مردمی كه قیقاج لای ماشینها میدویدند و دستهی گداهایی كه هركدام یك قاب دستمال چرك دستشان بود و به شیشهی ماشینهای عبوری میمالیدند و التماس دعا داشتند؛ اگر هم رانندهای تحویلشان نمیگرفت، مادر و خواهرش را یكی میكردند؛ به ویژه سیل ناقص الخلقههایی كه یا موجی بودند و یا بی دست و پا و همگی فرآوردهی بركات جنگ میهنی تحمیلی با صدام یزید عفلقی تكریتی، این اركستر هماهنگ را كاملتر میكردند.
انواع دستفروشهای وطنی هم دستهی كر این اركستر كلاسیك بودند. چند گله هم مردان خودفروش با ابروهای باریك شده، دنبال مشتری بودند و هی سر هم برای تجاوز به حریم كاریشان عربده میكشیدند؛ انگار برای محل كارشان «سرقفلی» به كمیتهی محل پرداخته بودند.
دل و رودهی مهدی داشت به هم میخورد. قبل از آن از چند بزرگ راه و كوچك راه ویراژ رفتند تا از كلان شهر تهران راهی جنوب شهر شوند. چند تا زن «شل حجاب» هم آن وسط؛ در حالی كه آدامس قلمبهای را میلمباندند، دنبال مشتری میگشتند.
همهی اینها در چشم مهدی یك باره قیاس شد با آن زمانها كه چند چرخ گاری تو همین میدان هندوانه و خیار نوبرانه بار كرده بودند. یك سمت فال گردو میفروختند. جایی هم چند تا پسر بچهی تخس بستنی نوبر بهار را به نیش میكشیدند. یك لبویی هم آن سمت چهار راه ایستاده بود و پاسبانی وسط خیابان به جای چراغ قرمز به مردم راه نشان میداد و وقت و بیوقت سر ماشینها و عابرهای پیاده سوت میكشید.
این جا كسی سوت نمیكشید. همه با هم جیغ میكشیدند؛ انگار همهشان سعی داشتند بلندتر عربده بكشند. خرابههایی كه آن سالها دور و بر میدان بود و بعضی وقتها مبارزین ملاتشان را زیر سنگهای آنجا پنهان میكردند، حالا تبدیل به برجهای چندین طبقهای شده بودند كه از هر بالكنشان چند تا بشقاب ماهوارهای در زاویههای گوناگون و یك عالم تنبان و چادر و لچك ِ خیس روی بندهای رختشان، كه داشتند دود گازوئیل میخوردند.
شهر خاكستری بود و لباسها هم خاكستری و سیاه؛ بجر آن چند زن «شل حجاب» بقیهی زنها تو چادر سیاهشان همچین پیچیده بودند، انگار كه قنداقشان كرده باشند.
تو راه حرم امام سیزدهم، دل درد مهدی باز عود كرد و مجید مجبور شد برنامهی سفر تفریحی/زیارتی مسافر تازه وارد را درز بگیرد و این بار او را به خانهای ویلایی در سلطنت آباد پیشین كه حالا «پاسداران» شده بود، منتقل كند. وقتی مهدی سراغ اسباب و اثاثیهاش را گرفت، مجید قول داد در اولین فرصت آنها را برایش پست كند؛ چون پستش با همین سفر زیارتی جابجا و تحویل بخش دیگری از ادارات اطلاعات وطن اسلامی میشد.
خانهای بود ولنگ و واز با كلی مبلمان سلطنتی، تلویزیونی قد پردهی سینما و یك بار مشروب این هوا پر از انواع مشروبات نجس و غیرنجس؛ نخواسته بودند از اول سخت بگیرند. در واقع كاری هم به پوشیدنی و نوشیدنی و كشیدنیاش نداشتند؛ كارهای مهمتری در راه بود.
مهدی سه/چهار روزی را تنها در این خانهی ولنگ و واز سر كرد. تا لنگ ظهر میخوابید؛ بعد صمد آقا كارگری كه مستخدم خانه بود، میز صبحانه را برایش میچید، روزنامههای صبح تهران را میآورد، نامهای اگر داشت، برایش پست میكرد، كه البته نداشت؛ یعنی هنوز نداشت. رد خانوادهاش را در این چند سال گم كرده بود. آن چند سالی كه رفته بود جنوب تا به جنبش «الفتح» بپیوندد، ارتباطش با ایران قطع شده بود. انگار آنها جابه جا شده و ردشان را پاك كرده بودند.
بعد در آفتاب كنار استخر خوشقوارهی حیاط ویلا لم میداد. بعد از ناهار تنی به آب میزد و تا غروب همینطور در خانه پلاس بود. شب شام سبكی كوفت میكرد كه معمولا دل دردش دوباره عود میكرد و تا نیمههای شب كانالهای ماهوارهای را دور میزد و رقصهای عربی و تركی نشمههای كافههای ساز و ضربی شرقی را تماشا میكرد. پس از چند روز بالاخره بستهی شخصیاش از راه رسید و توانست به دفتر تلفنش دسترسی پیدا كند. همچین كه شروع كرد به شماره تلفن گرفتن، صدایی از آن سوی خط گفت كه امروز را هم صبر كنید، حاج آقا با شما كار دارند.
طرفهای عصر بود كه زنگ در ویلا را زدند. مستخدم دوید كه آقا شلوارتان را بپوشید، خوب نیست با پیژاما، شاید حاج آقا همشیرهای را همراه آورده باشند.
مهدی دوید به اتاق خواب و شلوارش را كه چروك رو زمین ولو بود و خشتكش از پشت آن پیدا، به كونش كشید. یا اللهی گفته شد و در یك آن پنج/شش نفر با هم وارد اتاق پذیرایی شدند و بعد از سلام و صلوات، روی مبلهای سفید خوشقوارهی ویلا ولو شدند. بفرمائی زدند و مهدی را هم دعوت به نشستن كردند. مهدی كه هاج و واج مانده بود، نگاهی به صمد كرد. صمد ابرویی بالا انداخت و به سمت آشپزخانه روان شد. بوی چای تازه دم كردهی «خانم خانمها» فضای خانه را برداشته بود.
حاج عباس آمده بود و علیامخدرهای را هم همراه آورده بود كه همشیره، مسئول ضبط نوار ویدئویی هستند. دم و دستگاهشان را تو اتاق ولو كردند و گفتند آمدهایم با شما گفتوگویی ترتیب دهیم. میخواهیم خاطراتتان را برای نسلهای فردا و پس فردا، برای فرزندان به دنیا نیامدهی «امام امت» و رهبر عالیقدر جهان اسلام و تشیع منتشر كنیم.
مهدی ذوقزده گفت: «من كه هنوز عرق تنم خشك نشده!» گفتند اشكالی ندارد. روز را تقسیم كردهایم. تا ظهر استراحت كنید؛ بعد از ناهار برادران همراه با این همشیره خدمتتان میرسند و هر چقدر دوست داشتید نوار پر كنید. شب هم میرویم گردش و جاهای دیدنی مملكت امام زمان را نشانتان میدهیم. مهدی با خودش فكر كرد «شب و گردش؟» كه حاج عباس خندید و گفت: «نمیدونی مملكت امام زمونو چه خوشگل درست کردیم كه شبش از روزش هم باحالنره؟»
دست آخر دو ساعتی فیلم گرفتند و رفتند. قرار را هم برای ساعت نه شب گذاشتند كه بعد از اقامهی نماز مغرب و عشاء سر وقت به سراغش بیایند و با ماشین مخصوص به گردشش ببرند. تاكید هم كردند كه بهتر است چیزی نخورد، چون شام مرتبی در كار است. خواهر زكیه دو ساعت نوار حرفهای پر شدهی مهدی را برداشت و در كیف دستیاش چپاند. با یكی از برادرها پچپچی كرد. یارو گفت: «متن پیاده شدهی گفتوگوتان را برای تصحیح و تكمیل برایتان خواهیم آورد!»
حرفها البته خیلی جدی نبودند. بیشتر برمیگشتند به اتوبیوگرافی مهدی و این كه در شهر مقدس كاشان به دنیا آمده؛ دوازده تا خواهر و برادر و پدری كارگر دارد [یا داشت] و ننهای كه همیشهی خدا یا حامله بود، یا زائیده بود، یا داشت بچه شیر میداد. بار یك عالم كارِ خانه را هم تنهایی به دوش میكشید و پدری كه در خیابان همیشه جلوتر از ننهاش راه میرفت؛ و این كه روزی از پدرش پرسیده بود « آقاجون چرا صبر نمیکنی تا ننه هم بیاد؟!» كه پدرآمرزیده سرش داد زده بود: «فضولی موقوف، برو جلو و به این كارها كاری نداشته باش!»
مهدی اضافه كرده بود كه این اولین جرقه بود برای مبارزهی مسلحانهاش بر علیه نظام فاسد شاهنشاهی؛ حاج عباس با این كه خلقش تنگ شده بود، چون بخش دوم حرفش به شاه برمیگشت، چیزی نگفت، فقط تاكید كرد كه بخش اول گفتوگو را حذف كنند و بخش ثانی جمله را در متن پیاده شده بیاورند.
هنوز ساعت نه نشده بود كه اتومبیلی دم در بوق زد. صمد كه انگار به وظیفهاش خوب آشنا بود، وارد اتاق خواب مهدی شد و پرسید:
«آقا حاضرید؟»
مهدی پرسید: «هنوز كه نه نشده، راستی لباسم خوب است؟» صمد گفت: «فرقی نمیكند. هر طور راحتید. فقط داروهاتان را بردارید، شاید شب جایی اطراق كردید.»
تو ماشین سه نفر نشسته بودند. ریششان را بفهمی/نفهمی اصلاح كرده بودند. پیراهن تمیزتری پوشیده بودند. دوتاشان شلوار جین ماركدار به پا داشتند كه وقتی مهدی آنها را دید، دلش برای شلوار جین خودش كه آن را تو آلمان جا گذاشته بود، تنگ شد.
همراهان بلند بلند میخندیدند و با مهدی سر به سر میگذاشتند. مهدی با تردید پرسید: «كجا میرویم؟» و جاده را پائیده بود كه ماشینشان تو سربالایی مثل نسیم ملایمی انگار كه روی ابر پرواز میكند، بالا میرفت؛ همچین آرام كه آب تو دل مهدی تكان نمیخورد. شهر پر از چراغ بود و هر چه میگذشت از تعداد چراغها كم میشد. بالاخره جلو دروازهی آهنی جایی مثل یك باغ بزرگ ایستادند. یكی از «برادر»ها پیاده شد و چیزی در گوش نگهبانی كه آنجا ایستاده بود، گفت كه نردهها را بالا دادند و اتومبیل مرسدس بنز 97 از جادهای روستایی پیچید و بازهم از سینه كش تپه بالا رفت.
جایی بود مثل یك باغ درندشت پر از گلهای رنگارنگ؛ با این كه هوا تاریك شده بود، ولی بوی عطر گلها فضا را حسابی عطرآگین كرده بود.
مهدی كه سالها بود عطر گلهای رز و یاس چمبا و نسترن قشقایی را فراموش كرده بود، نفس عمیقی كشید و یاد بچگیهاش افتاد تو كاشان و بعد هم تهران كه برای قرارهاشان میرفتند پارك فرح یا پارك ساعی و گاه كه دخترك بانشاطی را میدید كه انگشت كوچكش را به انگشت كوچك جوانك ژیگولویی گره زده و صفا میكند، حسودیاش میشد؛ همهشان حسودیشان میشد. همهشان دسته جمعی این «فجایع» را ثمرهی حكومت «شاه جنایتگر جلاد» و امپریالیستهای جهانخوار میدیدند و برای همین هم تصمیم گرفتند شر این خائن بالفطره را از سر مملكت اسلامی ایران كوتاه كنند، تا بتوانند حافظ ناموس زن و دختر مردم باشند.
وارد ساختمان سفید قشنگی شدند كه شبیه به یك قصر مدرن بود. اتومبیل را در پاركینگ باغچه مانند شیكی پارك كردند. چند اتومبیل مدل بالای دیگر هم همان جا پارك بودند. آخوندی با عبایی شكلاتی و عمامهای سفیدبرفی از اتومبیل تویوتایی پیاده شد و سری به سمت اتومبیل اینها تكان داد.
برادر راننده سلام بلندبالایی تحویل حاجی داد. بعد یكی یكی پیاده شدند. برادرها دستی به لباسشان كشیدند و لبخندكی به هم تحویل دادند. راننده دستش را پشت مهدی گذاشت و در حالی كه با دست چپش او را به سمت در ورودی ساختمان هل میداد، گفت: «اول شما بفرمائید!»
از راهرویی كه با چندین گلدان بزرگ پر از گلهای تازه تزئین شده بود و در گوشهی آن جالباسی چوب آبنوسی جلوه میفروخت، گذشتند و وارد سالنی بزرگ شدند كه بیشباهت به زمین فوتبال نبود؛ بزرگ و درندشت پر از مخدههای رنگارنگ؛ چندین میز سرو چای و چندین و چند قلیان با سرقلیانهای آنتیك ناصرالدین شاهی؛ در گوشهای هم نیم دست مبل خوش ریختی هماهنگ با رنگ مخدهها چیده بودند.
آخوند عبا شكلاتی پای چپش را روی پای راستش انداخته و جوراب سفید كالوین كلاینش را از زیر پاچهی شلوار نخی خوشدوختش بیرون گذاشته بود. كفش چرمی ظریف كنیاكی رنگی پوشیده بود كه هماهنگی جالبی با عبای بدن نمایش داشت كه روی لبادهی سفید ابریشمیاش نگاهها را پشت سرش میكشید.
مردك چیزی بود شبیه به مردهای مدلهای عكاسی منتهی با لباسی عربی و لبخندی متین كه احوالش از اعتماد به نفس و شكم سیرش نشان داشت. مهدی نگاهی به لوسترهای كریستال بالای سرش انداخت و این كه با وجود آن همه لوستر، نور اتاق «زل» نبود و روشنایی مطبوعی را زیر پوست میدواند.
از یك سمت سالن بوی دلنواز تریاك اعلای سناتوری مشام را مینواخت. چند زن باریك اندام كه بیشتر دختربچه به نظر میآمدند، سینیهای میوه، شیرینی، نوشابه و شربت را دور میگرداندند. مهدی هنوز داشت فضا را زیر و رو میكرد؛ اما انگار برادرها خیلی هم غریبه نبودند؛ انگار خانهی خودشان بود؛ به هر گوشهی ساختمان سرك میكشیدند و با دستی بر شانهی هم، در حال «پچ و پچ» از سویی به سویی دیگر میرفتند.
یكیشان اشارهای به مهدی كرد و طرف صحبتش لبخندکی تحویل مهدی داد. بعد همان راننده به سمت مهدی آمد و او را به سوی اتاقی راهنمایی كرد؛ درست همان طور كه دستش را روی شانهاش گذاشته و به سمت ویلا روانهاش كرده بود.
روی مخدهها چهارزانو یا زانو به بغل گله به گله ولو شدند و مشغول نوشیدن، خندیدن و جوك گفتن؛ مهدی هنوز نفهمیده بود كجا هستند. مدتی كه گذشت آخوند جوانی از اتاق روبرویی به سمت مهدی آمد. مهدی خواست از جایش بلند شود كه حاجی دستش را روی شانهاش گذاشت و خودش تا كمر خم شد که:
«حاج آقا با شما كار دارند.»
مهدی از برادرها كه میخندیدند، تخمه ژاپنی میشكستند و بستنی اكبر مشدی میلمباندند، عذرخواهی كرد و همراه با آخوندك راه افتاد. وارد اتاق كه شدند، حاج آقا كه پشت میز مجللی نشسته بود و چندین و چند آلبوم عكس جلوش ولو بودند، خودش را كمی خم كرد، به نشانهی احترام و مبلی را به مهدی تعارف كرد. بعد پرسید که مهدی چیزی لازم ندارد كه عرض كرد همه چیز صرف شده است؛ تازه «معدهای» هم هست و هر چیزی را نمیتواند بخورد. حاجی گفت: «بلا به دور!» و شروع كرد از زمین و آسمان حرف زدن.
همان طور كه حرف میزد و از سفرهاش به خارجه میگفت، رسید به این جا كه زنان فرنگی سگ كی باشند. هیچكدامشان به پای زنهای ایرانی نمیرسند. مهدی آب دهانش را قورت داد و نگاه پرسشگری به حاجی كرد كه حاجی گفت: «برادر در این مملكت امام زمان ما هیچ كار غیرشرعی نمیكنیم. هر چه كردهایم و هرچه میكنیم، سنت خدا و پیامبر و ائمهی اطهار است. شما هم اگر دوست دارید، همشیرهای را برایتان صیغه كنیم، تا خستگی از تنتان در برود!»
مهدی هنوز فكر میكرد كه اینها نمایش است و حضرات دارند او را امتحان میكنند، ببینند چقدر خوددار است و تا كجا میتواند امیالش را كنترل كند؛ درست مثل آن سالها كه سالهای سال در درون تشكیلات مجبور بودند مشت به قلب و خیلی جاهای دیگرشان بكوبند كه حشری نشوند و از دایرهی شهدای زندهی آرمانخواه آن دوران بیرون؛ اما انگار در این قصر هیچ خبری از ریاضتهای سازمانی/تشكیلاتی نبود.
این جماعت نسل دیگری بودند كه نه با خوردن مشكل داشتند، نه با نوشیدن و نه حتی با كشیدن؛ با خیلی چیزهای دیگر هم مسالهشان را حل کرده بودند. اگر مهدی بدبخت بیست سال طول كشید تا توانست به خودش بقبولاند كه دختركی را صیغه كند، اینجا درست خود بهشت بود و جویهای شیر و عسل و حوریان بهشتی و این همه مومن كه داشتند صفا میكردند و دلشان میخواست اسباب عیش و صفای او را هم آماده كنند.
هنوز باورش نمیشد. حاجی دهانش میجنید و چیزهایی عربی بلغور میكرد و با این كه مهدی در آن دورانِ كار تشكیلاتی خارج كشوریاش در كشورهای عربی، بفهمی/نفهمی عربی یاد گرفته بود، اما معنی حرفهای حاجی را نمیفهمید. این جماعت از اسلام فقط قرآن را شناخته بودند و نهج البلاغه را؛ برای همین هم از حدیث و روایتهای دست چندم حوزهای آنقدرها خبر نداشتند. حاجی حرف زد و زد تا رسید به امام حسن و سیصد و پنجاه تا همسر دائم و موقت و كنیز و اسیر جنگیاش و زنانی كه خودشان را به امام بخشیده بودند و دختر عموها و دختر عمهها و دختر خالهها و دختر داییها و همینطور كه حرف میزد، دهانش میجنبید و آب دهان مهدی را راه میانداخت.
دست آخر آخوند اولی آلبومی را از روی میز برداشت و روی دست مهدی گذاشت. مهدی هنوز نفهمیده بود چه كار باید بكند. همینطور بیهوا آلبوم را باز كرد و در صفحهای عكس چندین زن و دختر جوان را با روسری و چادر كه فقط گردی صورتشان پیدا بود و زیر هر كدامش نام كوچك و سنشان را نوشته بودند، دید. هنوز نفهمیده بود چه خبر است. حالا آخوندها با هم نجوا میكردند و مهدی را با آلبومش به حال خود گذاشته بودند. مهدی دلش درد گرفت. دستش را روی شكمش گذاشت و نیم خیز شد. آخوند اولی نگاهی كرد و گفت: «چی شده، حالتان خوب نیست؟»
مهدی گفت: «دواهام تو ماشینن!»
حاجی فورا زنگ زد و زن میان سال و چاقی وارد اتاق شد و بعد از توضیحاتی از اتاق بیرون رفت. چند دقیقهای مهدی همچنان به خودش پیچید و حاجی در این فاصله سفارش نبات داغ و عرق نعنا داد كه مهدی، هم داروها را خورد و هم شربتها را سركشید. یكیشان داغ بود و آن یكی خنك؛ اما از بس دلش درد میكرد، از هر كدام قلپی میخورد و دلش را میمالید.
بالاخره هم او را به اتاقی بردند كه تخت دو نفرهی بزرگی در میان آن بود. درست مثل اتاق خوابهای اعیان و اشراف تو فیلمهای هالیوودی كه بعضی وقتها كه نصف شبها بیخوابی به سرش میزد و كانالهای تلویزیونی را دور میزد، آنها را تماشا میكرد و به همهشان بد و بیراه میگفت.
همان طور که داشت با خودش فكر میكرد، داروی آرامبخش اثرش را كرد و چرتش برد. وقتی بیدار شد، زن زیبایی را نیمه برهنه در كنارش دید كه جلو آینه نشسته بود و داشت زیرابرو برمیداشت. لباس خواب صورتی سیكلمهای پوشیده و موها را سیلاب وار روی شانههای خوش تراشش پریشان ریخته بود. مهدی تا بانو را دید، از جایش نیمخیز شد كه بانو با لبخندی نمكین گفت که حاجی او را برای مدت دو شب با مهریهی ده هزار تومن صیغه كرده و فعلا به او حلال است و اشكالی ندارد كه این طور لخت جلو او نشسته است؛ گفت كه معمولا ما زنها خودمان صیغههامان را انتخاب میكنیم؛ اما این بار حاج آقا به وكالت از طرف شما كه مریض بودید، مرا به عقد موقت شما درآوردند.
مهدی چشمها را بست. هیچ احساسی نداشت. زن روی تخت آمد و سعی كرد نوازشش كند؛ اما مهدی چشمها را بست و كم كم خوابش برد. وقتی بیدار شد، نماز صبح هم قضا شده بود و از بیرون صدای جارو برقی و سروصدای رفت و آمد ماشینها میآمد. زن هنوز كنارش بود، اما او هم به خواب رفته بود و بدن خوش تركیبش درست عین فیلمهای سینمایی دل مهدی را آب میكرد.
با خودش گفت: «این زن من است. زن شرعی و عقدی خودم است.» اما نتوانست دستی به زن بزند؛ تا دستش را دراز كرد، یاد بچههایی افتاد كه با هم در زندان عربها شكنجه میشدند و دوباره دلش درد گرفت. چند بار دستش رفت كه دستی به كفل بانو بمالد، اما هر بار دل دردش شدیدتر شد. ولش كرد و خودش را به خواب زد. بانو كه زیرچشمی او را میپائید، بیهوا پایش را روی پای مهدی انداخت كه مهدی دوباره سیخ شد و نشست و دوباره دلش درد گرفت.
از صدای اذان مسجد محل فهمید كه ظهر شده است. بلند شد. دنبال لباسش گشت. زن نگاهش كرد و گفت: «من زشتم؟» مهدی سرش را تكان داد و گفت: «نه همشیره، من مریضم. لباسم را میدهی، احتیاج به دكتر دارم!»
زن لبخندی زد و لباسش را كنارش گذاشت.
تقهای به در خورد. «برادر» راننده بود كه میخواست ببیند اگر مهدی حاضر است، او را همراه ببرد. مهدی بلند شد، نگاهی به زن كرد و گفت: «ببخش، بقیهی مدت صیغهات را میبخشم.»
زن گفت كه حاجی مهریهاش را به وكالت از او پرداخته و مشكلی نیست. خداحافظی كردند و راه افتادند به سمت سالن و از آنجا هم به سمت پاركینگ؛ راننده، مهدی را در كنارش نشاند و گفت: «اخوی، اگه حالت بده، بریم دكتر!»
مهدی گفت: «ممنون میشم.»
راننده ماشین را روشن كرد و با قیافهای خسته و ریشی بلندتر از دیشب، در حالی كه چشمهایش قرمز و اوقاتش تلخ بود، به سمت شهر راه افتاد. تمام بعد از ظهر را در مطب دكتری سر كردند و با یك مشت داروی جدید روانهی محل اقامتش شدند. هنوز به خانه نرسیده بودند كه دوباره همان تیم دیروزی را دیدند كه با دم و دستگاهشان برای ضبط صدا آمده بودند. راننده چیزی در گوش یكیشان گفت؛ آن ها هم بساطشان را جمع كردند و رفتند.
خانه خلوت شد و مهدی ماند و صمد كه پرسید آیا آقا كاری دارند كه برایشان انجام دهد؛ اگر كاری نیست؛ میخواهد به مسجد محل برای اقامهی نماز جماعت برود؟
مهدی با دست اشارهای كرد كه میتواند برود؛ بعد با لباس روی یكی از مبلهای اتاق نشیمن ولو شد. هنوز داشت برنامهی دیشب را در كلهاش دوره میكرد كه تلفن زنگ زد. جواب نداد. انگار حوصله نداشت از حال خودش بیرون بیاید. انگار چرتی هم زده بود. برادرها هنوز در ذهنش رژه میرفتند كه این بار زنگ در خانه به صدا درآمد. صمد در را باز كرد. معلوم بود زمانی گذشته است؛ چون هم هوا تاریك شده بود و هم صمد در خانه بود. صمد آمد بالای سرش و گفت: «چیزی لازم ندارید؟»
مهدی گفت: «كی بود؟»
گفت: «حاج آقا.» مهدی گفت: «گفتی حالم خوب نیست؟»
صمد گفت: «خدمتشون عرض كردم. فرمودند چند روزی استراحت كنید، هفتهی دیگر خدمتتون میرسند.»
مهدی گفت: «باشه. فعلا كمكم كن دواها رو بخورم؛ كمی هم كمپوت برام بیار كه چیز دیگهای را نمیتونم بخورم!»
حال مهدی كم كم خوب میشد. با كلی كار توضیحی بالاخره به این نتیجه رسید كه این وضعیت همان چیزی است كه برایش جنگیده و شهید و شكنجه شدهاند؛ جای شهدا چقدر خالی بود كه ببینند زنها چه منزلتی در این نظام الهی پیدا كردهاند و چگونه میتوانند هر مردی را پسندیدند، صیغه كنند و به عقدش در بیایند؛ كاری كه هم شرعی است و هم رسمی؛ هم خدا راضی است و هم بندهی خدا راضی؛ بعد با شیطنتی تو دلش گفته بود: «گور پدر هر كه ناراضی است!»
روزها میگذشت و معدهی مهدی روز به روز بهتر میشد؛ همانطور كه با خودش كار توضیحی میكرد و از خجالت برادرهای شهیدش درمیآمد، دل دردش هم كمتر میشد؛ تا آخر هفته میتوانست سوپی و غذای سادهای بخورد، بدون آن كه دل درد بگیرد؛ همین كه توانست با خودش «صفر/صفر» كند و از خجالت برادران سابق و شهیدش درآید، دیگر رفتن بقیهی راه زیاد سخت نبود.
از این مرحله تا این كه كتاب خاطراتش در تهران و توسط نشر «نی» چاپ شود، راهی نبود. تا این كه سمینار به سمینار، دانشگاه به دانشگاه برایش جلسهی سخنرانی بگذارند، و از تجربهاش در «سرزمینهای اشغالی» و مبارزهی مسلحانهی بخش مذهبی ماندهی سازمانش داستانها ببافد، هم راهی نبود.
این تلاشها ادامه یافت، تا این كه در سمیناری در دانشگاه صنعتی شریف واقفی با دخترك دانشجویی آشنا شد كه خیلی سوال میكرد. مجید شریف واقفی نام همرزم مسلمان ماندهی «شهید» شدهاش به دست كمونیست شدههای «خائن» بود. از اینجا هم تا این دخترك درسخوان را عقد كند و به هامبورگ بیاورد، راهی نبود؛ حتی تا خانهای كه فرزندانش همراه با فریده مادرشان در آن زندگی میكردند، راهی نبود. دخترك حتی از دختر خودش هم جوانتر و تروتازهتر بود. قدمش هم خوب بود. مهدی هنوز نیامده در منطقهای اعیانی در بیرون شهر هامبورگ ویلای شیكی را قولنامه كرد.
داستان دلنواز زندگی مهدی مبارز را من اتفاقی در میهمانی آشنایی از وكیل ایرانیاش شنیدم؛ آن هم زمانی كه هر دوشان تلاش داشتند حق زن وارداتی مهدی را بالا بكشند؛ آخر بانو پس از سه سال درخواست طلاق كرده بود. قانونا نیمی از اموال مهدی پس از طلاق به بانو میرسید و جناب دست به دامن خیلیها از جمله وكیلش شده بود كه این تبصره را از كاركرد بیاندازد.
متاسفانه مهدی بعد از كلی «تلاشیدن» با آگاهی از عدم امكان تحقق خواستش، در شرف پلاسیدن بود؛ انگار یابویی كه در گل قوانین اینجا و تبصرههایش گیر كرده باشد!
از کتاب عین الله خره
Nadereh.afshari@yahoo.de
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
کشکساب
با درودبر همه ایرانیان. با احترام به نویسنده توانا و بانوی ایراندوست؛خانم افشاری گرامی. به افرادی مثل؛علی اصغر اکباتانی(بقول خودش)بنیانگذار حزب نوین رنجبران؛مائوئیست. و فیلم شناس!!فراستی که در زندان حکومت بشدت اسلامی که؛بایک فتوای حضرت آیت الله العظمی؛خمینی دروغگو؛به دانشگاه تبدیل شد؛اولی وجود بقیه الله و نیاز بشر به انتظار او را ؛آنقدر فهمید که به بیسوادی مثل بنده نیز؛تذکر میداد تا بفهمم. و دومی؛به منزلت نماز جماعت آنقدر پی برد که؛با پیژاما میدوید تا از صواب جماعت عقب نیافتد. آنقدر اخلاص و تقدس نشان داده که امروز در بارگاه؛معاویه بن ابو سفیان؛در حکومت عدل!!علی خامنه ایی دزد.منزلت قاضی القضات امور سینمایی را دارد؛توصیه میشود؛این مطلب را چندبار بخوانندو آن بخشهایی را که ایشان تجربه کرده اند و نویسنده محترم از قلم انداخته؛به بانو نادره افشاری؛یادآوری نمایند. پاینده ایران؛سربلند ایرانی.
May 23, 2012 05:35:29 PM
---------------------------
|