فریدون فرخزاد، شاعر، هنرمند و بنیانگذار شوی میخک نقرهای، مرداد ماه بیست سال پیش در شهر بن آلمان به قتل رسید. فرخزاد با انتشار نخستین دفتر شعر به زبان آلمانی در سال ۱۹۶۴ جایزهای ادبی را از آنِ خود کرد.
فرخزاد دو سال پس از انتشار "فصلی دیگر" به رادیو تلویزیون مونیخ رفت و و به کار تهیه فیلم برای تلویزیون مشغول شد. در سال ۱۹۶۷ با باز سازی تازهای بر روی موسیقی محلی ایران به فستیوال اینسبورگ راه یافت و جایزه نخست این جشنواره را بدست آورد. او در شهر مونیخ آلمان به تحصیل حقوق سیاسی پرداخت و پس از اتمام تحصیلات همراه با همسرش آنیا و پسرش رستم به ایران رفت و در رادیو تلویزیون ملی ایران مشغول به کار شد.
"عشق در وین"تنها فیلم بلند اوست که در وین ساخته شد. آخرین دفتر شعر او با عنوانِ "در نهایت جمله آغاز است عشق" پس از مهاجرت در لس آنجلس منتشر شد.
رشته تحصیلیاش حقوق سیاسی بود و میخواست دیپلمات شود. اما دلش میخواست که با مردم مستقیما در تماس باشد. مستقیمتر از یک برنامه تلویزیونی چه میتوانست باشد؟ «حتی در سینما، سناریو آدم را محدود میکند. ولی مجری شو میتواند از صفر خیلی چیزها بسازد.»
پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فریدون اما علت را در تضاد درونی هنرمندان میداند: «میدانید، هنرمندان معمولاً دچار تضادهای روانی هستند. یعنی اصلاً نمیشود گفت چرا و چگونه. مثلاً ما الان پزشکهای زیادی داریم که همهشان اهل هنر و ادبیات هستند. یک جراح که بدن را پاره میکند و با خون سروکار دارد، چگونه میتواند شعر عاشقانه بگوید. ولی من این را دارم میبینم. بنابراین کاملاً طبیعیست. بعدهم آمدن فریدون. فریدون موقعی که آمد ایران، اصلاً خیال نداشت که وارد محافل هنری شود. شاید اگر من در رادیو نبودم و فریدون با محیط رادیو آشنا نمیشد، هرگز این اتفاقات نمیافتاد و فریدون دنبال همان کار حقوق سیاسی که خوانده بود میرفت.
بههرحال در درونش یک هنرمند زندگی میکرد و این در ۱۵ـ ۱۴ سالگی فریدون کاملاً آشکار بود که او اهل هنرهای نمایشیست. حتی موقعی که دبیرستان میرفت، با آقای نصیریان که در واقع اواخر دبیرستان بود و فریدون تازه رفته بود اول دبیرستان، اینها باهم کار میکردند. بنابراین این نشانگر این است که فریدون بیشتر از این که سیاسی باشد، هنرمند بود. منتهی رفته بود حقوق سیاسی.»
آغاز از صفر
شوی "میخک نقرهای" از همان نقطهی صفر آغاز شد. مسابقهی ماستخوری هم داشت اما تفاوتهایش با دیگر شوها آن چنان محسوس بود که او را در اندک زمانی به شهرت رسانید. «همیشه سعی میکنم مردم را در یک برنامهی سه ساعته تلویزیونی که پر از خنده و شوخی و آواز و رقص است متوجه مطالبی بکنم که ارزش دارد بر روی آنها فکر بشود.» فریدون فرخزاد اما تنها به تک مضرابهائی در میان برنامهها قناعت نمیکرد. به سراغ ابوعلی سینا و چرائی نابینائی رازی و شناساندن ملا صدرا میرفت، و در عین حال راه و رسم احترام و ارج گذاشتن به هنرمندان قدیمی و گاه از کار افتاده را به مردم یاد میداد. از قمرالملوک وزیری زمانی برای شرکت در شویاش دعوت کرد که یک سکته مغزی را پشت سر گذاشته بود و دیگر توانائی آواز خواندن نداشت. منتقدان گریبان او را رها نکردند. چرا آبروی زنی با آن شهرت را با آواز خواندن در یک شوی تلویزیونی میبری؟ حقیقتی در این انتقادها نهفته بود، اما هدف چیز دیگری بود.
کوششهایش برای باز کردن راه در دل بچههای فقیر به ثمر رسید اما دریغ که کمتر روشنفکری ارج و حرمتی برایش قائل بود. به میان دانشجویان میرفت و از فروغ میگفت که فریدون را مثل خود میدانست و دیوانگیهایش را دوست میداشت. همان دانشجویان اما با صراحت به او میگفتند تو باید دهانت را آب بکشی بعد راجع به فروغ حرف بزنی. همان فروغی که ابراهیم گلستان میگفت تا روز پیش از مرگ در سخنرانیهایشان از او بد میگفتند و ناگهان پس از مرگ فروغ، همان بدگویان مرثیهخوان او شدند و از او یک قهرمان ساختند.
فریدون نیز مهر تایید بر حرفهای گلستان میزند: «دربارهی فروغ هم این حرفها بود. او را تا حد یک زن هرزه پائین آوردند، در حالی که من هیچ زنی را به سادگیِ روح و صفا و فروتنی فروغ ندیدم. فروغ در تصادف اتومبیل نمرد. بلکه شایعات مردم او را کشت. همین مردم امروز خیلی دوست دارند که با شایعات مرا بکشند.»
در جستجوی سعادت دیریاب
و فروغ به او پاسخ میداد: «زندگی همین است، یا باید خودت را با سعادتهای زودیاب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزنی، یا با سعادتهای دیریاب و غیرمعمول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات! اما به هر حال همیشه تنها هستی و تنهائی تو را میخورد و خرد میکند.»
پوران فرخزاد اما علت راه نداشتن برادرش را در جامعهی روشنفکری ایران، در تفاوتهای فرهنگی میداند:
«ما اینجا آدمهایی داشتیم که خودشان را روشنفکر میدانستند و اینها شبهروشنفکر بودند و برای خودشان یک قلعهای درست کرده بودند و کسی را راه نمیدادند آن تو. او یک چیز نو بود. فریدون حرفهای نو میزد. بعد فریدون باسواد بود. بیشتر آدمهای هنری آن زمان سواد لازم را نداشتند. فرهنگ لازم را نداشتند. ممکن است مثلاً موسیقیدان خوبی بودند، ولی آن فرهنگ جهانی بایسته را نداشتند. و فریدون داشت، چون درس خوانده بود، اروپا را دیده بود، زندگی دیگری را آزمایش کرده بود. بنابراین غیرقابل تحمل بود.
اولین فیلمی که ساخته بود، من شب افتتاحش آنجا بودم. برقها را خاموش کردند، میکروفن را خراب کردند، هو کردند، چاقو پشت در تئاتر کشیدند، به مرگ تهدیدش کردند. چرا؟ من نمیدانم. این عقدههای دیرینه را سر فریدون خالی میکردند. سر فروغ هم خالی کردند. خانوادهی من همیشه آزار دیدند. چرا، برای این که باید صد سال دیگر دنیا میآمدند. زود آمده بودند، ولی باید میآمدند. نیما باید میآمد. راهگشایند اینها. فریدون مکتب دارد، خب فروغ هم مکتب دارد.
آدمهایی که میخواندند یا مینواختند یا به هر نوع روی سن ظاهر میشدند، آن موقع همهشان جامد بودند. یعنی ایستاده بودند، نه دستشان را میتوانستند تکان دهند، نه میمیک داشتند، نه با چشمشان حرف میزدند. با صدای خوشی میخواندند یا با مهارت میزدند. ولی مثل مجسمه بودند. فریدون آمد عروج را نشان داد. با دست، با پا، با حرکات، با رقص، با هر حرکتی که فکر کنید، فریدون نشان داد. یعنی هنر ازش فوران میکرد. نمیایستاد مثل یک آدم آهنی بخواند. سرا پا شور و شیدایی و همان مولوی بود. مولوی دوباره بود.»
فروغ و فریدون هر دو در پی یافتن سعادتهای دیر یاب بودند. میرزا آقا عسگری (مانی) در کتاب خنیاگر در خون مینویسد: «در سال ۱۳۸۱ در رسانه اینترنتی ادبیات و فرهنگ از خوانندگان و اهل قلم خواهش کردم اگر حرف و مطلبی دربارهی او دارند برایم بفرستند. هیچ واکنشی نشان داده نشد.» روشنفکرانِ به قول آرامش دوستدار "دینخو" او را رد میکردند و در جامعه خودی راهی برایش باز نمیکردند. شاعری که کتاب فصلی دیگرش با گفتاری از "بوبروفسکی" شاعر مشهور آلمانی آغاز میشد و منتقد سرشناس "یوآخیم گونتر" در مورد او گفته بود: «وقتی اولین کتاب یک شاعر اینگونه کامل است از این میترسم که در آینده کتاب دومی نداشته باشد. کمال را چگونه میتوانی کاملتر کنی؟» راهی در میان روشنفکران ایرانی نداشت. او را این کاره و آن کاره مینامیدند و بهانهها میتراشیدند تا منکر استعدادهایش شوند.
فروغ رسیدن "آغاز فصلی سرد" را خبر میداد و فریدون از "فصلی دیگر" میگفت. آیا در آغاز فصلی سرد، "فصلی دیگر" آغاز شده بود؟
پائیز
فصلِ غمانگیز کتابی بود / که من آن را تا به آخر خواندم/
اینک اما
یا از این گستره بیخون باید گذشت/ و سراغ داسهای تنبل را گرفت/
یا دستکشِ سیاه به دست کرد/ و زمستان را / قدری گرما ارزانی داشت/
فریدون اما با وجود شرقی غمگینی که در کنارش بود گویا دیگر سرمای فصل را احساس نمیکرد:
ای شرقی غمگین زمستون پیش رومه/ با من اگه باشی، گِل و بارون کدومه؟/
باغی پر از اندیشه
روزنامهی آلمانی "ناخریشتن روهر" (Nachrichten Ruehr) در مورد شعرهای فریدون نوشت: آدمی هنگام خواندن اشعار فریدون فرخزاد حس میکند که در باغی پر از اندیشهها و دریافتهای تازه قدم میزند، باغی که عطر گلهایش کاذب و زودگذر نیست.
فریدون اما از پا نمیافتاد. «من فقط وقتی میروم آن بالا شادی را حس میکنم و خودم را خوشبخت میبینم. این پائین باور کن تحملش خیلی سخت است.»
اییدیه روشنفکران را در پشت سر فروغ درگذشته داشت و به خواهرش عشق میورزید و ایمان داشت. جایزه فروغ را برای شعر و ادبیات بنیان نهاد و به بسیاری از بزرگان شعر ایران از جمله احمد شاملو و اسماعیل خوئی و جوانان تازه پا در عرصهی شعر گذاشته این جایزه را اهدا کرد. اهدای جایزه چند سالی دوام یافت تا انقلاب شد و فریدون هم کت و شلوار و پاپیون را از تن برکند و در لباس پاسداران فرو رفت و از مملکت گریخت.
در هر کشوری که ایرانیان جمع بودند، فریدون هم حضور داشت. در برونمرز اما رقص و آواز و ترانه با سیاست درآمیخته بود. او را یکی از نخستین هنرمندان معترض پس از انقلاب میدانند. ترانهها دیگر بوی دوریها و دلگیریها را میداد. دوریهائی که در اعماق قلب او نفوذ کرده و او را پژمرده و خاموش ساخته بود.
شهر من، شهر من، شهر خوب من ای شهر تهران/ قلب من، قلب من، دور از تو میمیرد اینسان/
آوای تو هر دم طنین میافکند در گوشم/ اما من دور از تو چنین پژمرده و خاموشم/
شهر من، شهر من، دلم هوای تو را دارد/ عشق من چون باران روی آسمانت میبارد/
اکنون من آوازی برای شهر خود میخوانم/ این آواز آوازی است که من از شهر خود میدانم/
در نهایت جمله آغاز است عشق
غم غربت نه تنها در ترانههایش تاثیر گذاشته بود که در آخرین دفتر شعرش. مولویوار میسرود و از عشق سخن میگفت. پوران فرخزاد شعرهای مولویگونهی او را در پیوند با همان تضاد درونی هنرمندانهی او میداند: «شعرهای مولویگونه باز یکی از همان تضادهای شگفت فریدون است. چون فریدون قبلاً شعر میگفت و حتی جایزه صلح را برده بود. شعرهای آزاد میگفت. ولی از دو سال... شاید بهتر است بگویم سه سال مانده به این فاجعه، شروع کرد به گفتن غزل و در واقع غزلهای پرشور مولویوار. من خودم همیشه حیرت میکردم.
معمولاً عادت داشت هر روز بعدازظهر زنگ میزد و شعرها را میخواند و چون واژههای ایرانی را خیلی گم کرده بود، گاهی باهم جای واژهها را عوض میکردیم و من همیشه میگفتم فریدون روح مولوی در تو حلول کرده. میگفت من نمیدانم. یکدفعه در من یک اتفاقی افتاده، یک اتفاق عجیب که نصف شب توی خواب شروع کردم یکی از این غزلها را گفتن و بعد ادامه پیدا کرد و برای خود من شگفتانگیز بود.»
از سخن چون عشق میماند زما/ پس رها کن خویشتن را در صدا/
چون صدا عشق است و پروازست عشق/ در نهایت جمله آغاز است عشق/
برای چاپ کتاب به لس آنجلس این شهر فرشتگان یا به قول نادر نادرپور جهنم فرشتگان رفت. دلزده و سرخورده گفت: «لس آنجلس خود شعبهای بود از فجیعترین جوامع بشری و درندگان این شهر که خود را به زیور روزنامه و مجله و رادیو تلویزیون آراسته بودند، هزاران بار کثیفتر بودند از پاسدارانی که از روی فقر و یا جهالت و یا عدم وجود فرهنگ به میلیونها مردم ایران در داخل کشورم ظلمها میکردند.»
فریدون آن چه را که میخواست در کتابش نوشت و به آلمان و خانهی کوچکش در شهر بن بازگشت. حرفها زده شده بود و انتظار قاتلان نیز به سر آمده بود. آستینها بالا زده شد و سلاخی آغاز شد. دندانپزشک ایرانیاش جسد او را از روی دندانها شناسائی کرد.
فروغ هم مرگ خود را پیشبینی کرده بود و هم مرگ فریدون را. پیشگوئیهائی که در آغاز انقلاب پیامبر گونه جلوه اش میدادند: خواب دیدم که کسی میآید/ کسی که در نفسش با ماست/ کسی که پپسی کولا را قسمت میکند/ کسی که سینمای فردین را قسمت میکند/
اما چنین مرگ فجیعی نمیتوانست قابل پیشبینی باشد. «اولین کسی که در فامیل ما میمیرد من هستم. بعد از من نوبت تست. من این را میدانم.»
در مسیر پرواز، هر دری باز است
فریدون فرزندی داشت که نام او را به یاد رستم فرخزاد سردار خوشنام ایرانی رستم نهاده بود. از پوران فرخزاد سراغ رستم را گرفتم. آیا واقعا رستم فرخزاد شده است؟
«نه، متأسفانه رستمی به آن معنی وجود ندارد. این بچه دچار اختلال مغزی شد و عقبافتاده بود از لحاظ ذهنی. پسر بسیار زیبا، خیلی خوش قد و بالا، ولی عقبافتاده. یعنی ذهنش به اندازهی بدنش رشد نکرده و آن نشد که... من آرزو داشتم. من خودم وقتی دبیرستان بودم، هر وقت حرف رستم فرخزاد میآمد، مدادم را میانداختم و میرفتم زیر میز. فکر میکردم خانوادهی من یک گناهی دارند و باعث سقوط ایران شدند. بعد که فریدون خواست این کار را کند، خیلی با او جروبحث میکردم و آرزو داشتم یک رستم فرخزاد دیگر بهوجود آید.
متأسفانه رؤیایی بیش نبود. شما اگر دقت کرده باشید، فریدون خیلی بچهها را دوست داشت و معمولاً در شوهایش هم از بچهها استفاده میکرد. علتش هم این بود که آن بچهای را که باید میداشت نداشت و دچار اندوه بسیاری بود. حتی این روزهای آخر گاهی به من زنگ میزد و میگفت من عصرها میروم توی پارک و با بچهها بازی میکنم. میگفت پوران جان این بچهها خیلی سادهاند، خیلی صمیمیاند. من از آدمهای بزرگ فرار میکنم. گاهی با این بچهها بچه میشوم و گاهی هم با سگهایم. ولی از آدمها فرار میکنم. چون آدمها میجوند آدم را.»
فریدون اما تا آخرین لحظه زندگی با عشق زیست و در انتظار آفتابی که برخواهد آمد ماند:
«باشد که روزگار ظلم بسر آید و آفتاب برآید و حقیقت در چهره مردم بدرخشد و عشق، آن سپیده دمی گردد که بسوی آن گام برمیداریم. من با عشق به دنیا آمدهام، با عشق زندگی کردهام، و با عشق هم از دنیا میروم تا آن چیزی که از من باقی میماند فقط عشق باشد.»
اینک از عشق، پاک پاک ام من/ گرچه خاکی، درون خاکم من/
تا مزارم مسیر پرواز است/ بال بگشا، که هر دری باز است/
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
|