خاطرات صدر الدین الهی از سپهبد امان الله و نادر جهانبانی
اشاره
نام این مطلب را من با تغییر مختصری از محمود طلوعی روزنامهنگار و گزارشگر دیرینه وام گرفتهام. محمود طلوعی بعد از انقلاب ایران کتابی منتشر کرد با نام «پدر و پسر» که به کار رضاشاه و محمدرضاشاه با رعایت جوانب حاکم بر تهران پرداخته بود و حالا من این نام را به این صورت مورد استفاده قرار دادهام: «آن پدر و… این پسر» و همه حکایت دو سرباز ایرانی است که پدر و پسر بودند و هرکدام مدتی در رأس ورزش ایران قرار گرفتند. سپهبد امانالله جهانبانی آن پدر است و سپهبد نادر جهانبانی این پسر و من هرچه از آن دو بهیاد دارم، در دو هفتۀ پیاپی مینویسم.
تیمسار اعظم در هلسینکی
در سالهای شر و شلوغ آغاز دهۀ ۱۳۳۰ هستیم. قرار است که پانزدهمین دورۀ بازیهای المپیک ۱۹۵۲ در هلسینکی فنلاند برگذار شود و ایران برای بار دوم در این بازیها شرکت کند. اما در تهران سیاسی، مهمتر از شرکت ایران در بازیهای فنلاند، شرکت ورزشکاران اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی است که برای نخستین بار پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به میدان میآیند و دستگاه تبلیغات شوروی ورزش را دستاورد بزرگ رژیمی معرفی میکند که در جنگ دوم پیروز شده و حالا قرار است در میدانهای ورزشی این پیروزی را مکرر در مکرر تکرار کند.
بازیها قرار است در تیرماه ۱۳۳۱ در هلسینکی برگذار شود و در تهرانی که حالا تمام نیروی ممنوعۀ چپ در زیر چتر سازمانها و تشکیلاتی چون کانون جوانان دموکرات، خانۀ صلح، انجمن مبارزه با بیسوادی و… فعالیت آشکاری دارد، روزنامهها و نشریات ارگان از اهمیت حضور شوروی در بازیهای المپیک بیشتر از اهمیت شرکت ایران میگوید و مینویسد. شاه ریاست کمیتۀ ملی المپیک را به شاهپور غلامرضا واگذار کرده و این کمیته دو نایبرئیس دارد؛ سرلشکر امانالله جهانبانی و ابوالفضل صدری که اولی کار ورزش را بر عهده دارد و دومی کارگزار وزارت فرهنگ در کار ورزش است. در هیأت رئیسۀ کمیتۀ المپیک دکتر علی کنی استاد دانشگاه و فتحالله امیرعلایی که نمایندۀ این کمیتۀ بینالمللی است نامهای قابل توجه و اعتنایی هستند. یک جوان شیرازی سادهدل و مهربان و کوشا هم که صمیمانه به ورزش عشق میورزد در عمل دبیر کمیتۀ المپیک ایران است و نام او احمد روحالایمان.
در میان سازمانهای وابسته به نیروی چپ «اتحادیه ورزشکاران ایران» که ورزشکاران رشتههای مختلف را در اتحادیههای اختصاصی خودشان در میان میگیرد فعالیت میکند. مرکز این اتحادیه در خیابان اسلامبول در بالاخانۀ پاساژی که چسبیده به سفارت ترکیه نبش اسلامبول و فردوسی است و خاویار و عرق مغازۀ «خزر» آن باب طبع عرقخورهای پولدار است، فعالیت میکند و یک نشریه هم دارد بهنام «ورزش ایران» بهصورت یک مجله خوشچاپ با کاغذ سفید. امیر حمیدی کشتیگیر باسابقه عملا مسؤول این مجله و از بگذار بردارهای اتحادیه است.
و ما هم جوان هستیم و خوشحال و سربلند از این که نشریه چلنگر افراشته شعر تازهرسته ما را در صفحه اول کنار شعر جلی و خود افراشته چاپ کرده و شعر «ص. الهی» خیلی گل کرده است و شعرهای دیگرمان در صفحۀ شعر در مجله کاویان بهسرپرستی «سایه» گاه و بیگاه چاپ میشود. رفقا میگویند که باید برای «ورزش ایران» شعری بسازم انتقادی دربارۀ هیأت اعزامی ایران به هلسینکی؛ چرا انتقاد؟ نمیدانم. لابد مد روز است. پرویز زرباف، پرویز گیتی، شهابالدین الهی، محمد بنکدار و دیگر شناگران که ما هم جزوشان هستیم و همه عضو باشگاه «نیرو و راستی» خانم مهران با دست راستیهای شناگر کیومرث راستین، بیژن فیلی، پرویز عمواغلی که نام «کلوب شنا» را برای خود برگزیدهاند دائم سرشاخ میشویم. رفقا اصرار میورزند که شعری ساخته شود و چون میشنوند که ما شعر طنز بهاسم خودمان نمیسازیم درمیآیند که چه عیبی دارد؛ اسم مستعار بگذار. مگر تو شناگر نیستی؟ بگذار «آبباز» و ما میسازیم با هدف حمله به تیمسار امانالله جهانبانی که نه او را دیدهایم و نه میدانیم کیست و «ورزش ایران» هم چاپ میکند:
بالاخره تیمسار اعظم
مداح حضور وارث جم
با صدری و نادری و اعوان
رفتند ز مرز و بوم ایران
رفتند که تا میان میدان
تیمسار دهد نمایش و سان
گوید که منم جناب تیمسار
ای خلق که حاضرید هشدار
شعر تند گزندهای است اما چه باک، رفقا میگویند بهبه به «آبباز» و ما نمیدانیم که این تیمسار اعظم یک آدم کاملا روشنبین، آشنا به فضای بینالمللی و از هواداران جدی المپیک آماتوری است. یکی دو باری که دیدهایمش، لباس نظامی تمیز و شیکی به تن داشته و با همه با مهربانی و فروتنی روبرو میشده است. میگویند فرانسه و روسی را بهخوبی فارسی میداند و حرف میزند ولی چه فایده؟ او دارد تیمی را به هلسینکی میبرد که در آن نامجو و علی میرزایی قرار است با «اودودف» قهرمان خروسوزن شوروی روبرو شوند و احتمالا مدال طلا را از چنگش بدر آورند. آخر مگر میشود که قهرمان خلقهای شوروی را پشت سر گذاشت. نه… نمیشود. در تهران رفقا خوشحالند که اودودف با مجموع ۳۱۵ کیلو در سه حرکت نامجو را که ۵/۳۰۷کیلو وزنه برداشته پشت سر گذاشته و نامجو نقره و میرزایی برنز گرفته است.
راستی تا یادم نرفته مشتزن وزن سوم ایران یک ارمنی است بهنام مانوئل آغاسی که رفته آمریکا و پسری دارد بهنام آندره آغاسی که همه میشناسیدش و دریغا که هرگز نگفته است که ایرانی ارمنی بوده و حالا آمریکایی آمریکایی است. مثل خیلی از ما خاک بر سرهای امروز.
تیمسار اعظم بهنسبت زمان و امکانات با دست پر از هلسینکی برمیگردد. در جدول مجموع نتایج ایران در ردیف شانزدهم با سه نقره و چهار برنز؛ و یادمان باشد که ۷۰ مملکت در این بازیها شرکت کرده بودند و رفقای شوروی یک خرده مچل از بازیها بیرون آمدند چون بعد از آمریکا مقام دوم را بهدست آوردند با ۶۸ مدال در برابر مجموع ۷۶ مدال سرمایهداری جهانخوار. و در ایران رفقا در جوش و خروش پائیز ۱۳۳۱ هستند. در پائیز امسال هم احمد قوام (قوامالسلطنه) بهمناسبت وقایع ۳۰ تیرماه تحت تعقیب قرار دارد و هم خلیل طهماسبی از زندان آزاد میشود و یکسر به دیدار آیتالله کاشانی میرود و عکسی میگیرد که آیتالله دارد دست عطوفت بهسرش میکشد.
تیمسار سپهبد جهانبانی و کار ورزش محو میشود و ما سالها بعد که او را میشناسیم و میبینیم، از وی و بزرگواری و آقائیش خجل میشویم و بر جوانی خیابانی نفرین میفرستیم.
مدرسۀ تئاتر ـ بوعلی سینا و امانالله میرزا
حالا ۲۸ مرداد را پشت سر گذاشتهایم. جوانهای همسن و سال ما یا در بند بسر میبرند یا پنهان شدهاند و یا دست به کاری زدهاند که فکرش را هم نمیکردهاند و یا… بدتر از همه سراغ گرد رفتهاند. منقل و دود و دم هم رونقی بسزا دارد. ما هم رفتهایم هنرستان هنرپیشگی که یک مدرسۀ شبانه است و داریم حاضر میشویم که برویم دانشکدۀ ادبیات که به اعتیاد دیرینهمان، شعر پر و بالی بدهیم.
مدرسه تئاتر راه گریز شبانه است با استادانی که هر کدام در فن خود استاد زمانهاند. رفیع حالتی، اسمعیل خان مهرتاش، مطیعالدوله حجازی، حبیب یغمایی و… بگیر و برو! همه نامداران تئاتر غیر از آنها که شاگرد نوشین بودهاند، در این مدرسه که بههمت سیدعلی خان نصر برپا شده و وابسته به انجمن هدایت افکار رضاشاهی بوده، درس خوانده و از آن فارغالتحصیل شدهاند. اما کار واقعی تئاتر در دست دو نفر است؛ فن بیان را دکتر مهدی نامدار داروساز و شاگرد ظهیرالدینی درس میدهد و با حرکات نرم و صدای گرمش میآموزد که چطور باید «دکلمه کرد» و کار بازی تئاتر در دست علیاصغر گرمسیری است که شاگردان غیر مکتب نوشین همه او را استاد خود میدانند. و ما شبها تا ساعت هشت و گاهی نُه با همکلاسان مدرسه در هنرستان کار میکنیم و بعد بهسراغ عرقفروشیهای شاهآباد و اسلامبول میرویم.
حالا دولت سپهبد زاهدی سر کار است و سعی در این دارد که با برگذاری تجمعات فرهنگی کمکم رنگ سیاست را از جامعۀ ۲۸مردادی بشوید. وزیر فرهنگ کابینه یک چهرۀ کم شناختهشده بهنام رضا جعفری است و هم اوست که اعلام میدارد که سال ۱۳۳۳، سال هزارۀ تولد حکیم ابوعلیسیناست و بعدش هم قرار است که هفتصدمین سال تولد خواجه نصیرالدین طوسی جشن گرفته شود. اما هزارۀ ابوعلیسینا از لونی دیگر است. میخواهند یاد هزارۀ فردوسی که بیست سال پیش در دورۀ رضاشاه برپا شده و در آن مردان بزرگ فرهنگ آن روزگار، ازجمله رابیندرات تاگور شاعر هندی صاحب جایزۀ ادبی نوبل حضور داشت در اذهان تکرار شود. مهمانان هزارۀ بوعلی سینا همه از اکابر و گردنکشان شرقشناسی هستند ازجمله «پروفسور مینورسکی» شرقشناس انگلیسی، «پروفسور برتلس» روسی که سرپرست شرقشناسان اتحاد جماهیر شوروی در این هزاره است و دو ایرانشناس سرشناس فرانسوی «لویی ماسینیون» و «هانری ماسه».
و شب است و در مدرسه هنرپیشگی هستیم که اصغر گرمسیری نام چند نفر را از روی کاغذی میخواند و میگوید که بعد از کلاسها با آنها کاری دارد. اسم ما هم جزء این عده است و یک خرده هم میترسیم چون «کار» داشتن در آن روزها خود «کار» بزرگی است.
بعد از کلاس مسعود فقیه، حسین کسبیان، بیژن مفید، اسماعیل داورفر و من در کلاس ماندهایم و گرمسیری میگوید که فقیه و کسبیان و مفید و داورفر را برای بازی کمکی در نمایشی میخواهد که خود در آن نقش اول را خواهد داشت و به من میگوید شما هم کمک من باشید. پسفردا شروع میکنیم.
در اولین دیدار هنرپیشههای معروف روز، آنها که در تئاتر سعدی بازی نکرده بودند اما شهرت بسیار داشتند دور میز بزرگی نشستهاند. علی تابش، هوشنگ بهشتی، علی محزون و دو تا خانم خیلی معروف، مهین دیهیم که در «پرندۀ آبی» با نوشین بازی کرده بود و سودابه هنرپیشه جوان و خوشگلی که چشمها در پیاش بود. گرمسیری میگوید نمایشنامهای است از ذبیح بهروز نویسنده بدعتگذار و مراد بزرگانی چون صادق هدایت و دکتر مقدم؛ نمایشنامه بر اساس داستان معروفی که به بوعلی سینا نسبت میدهند و در مثنوی آمده است، نوشته شده. بوعلی را شاه وقت میخواهد تا بداند که سبب بیماری محبوبش چیست و او سر در پی که دارد؟ و بوعلی با گرفتن نبض بیمار و نام بردن از شهرها، به شهر مطلوب میرسد. محلات را نام میبرد و کوچهها را و سرانجام درد عشق را از طریق ضربان نبض بیمار کشف میکند.
گرمسیری خود نقش بوعلی را بازی میکند و هنرپیشگان با نامهای عجیبی مثل آرنگ سالار (علی تابش) مظهر تزویر و در عین حال رنگ و بوی خاص داشتن و یا وسدخت (مهین دیهیم) در نقش زنی وسوسهگر در نمایشنامه حاضرند. نمایشنامه بهخوبی پیش میرود و گرمسیری در میزانسن معجزه میکند و هنرپیشهها با باور شاگردی به استاد، به حرفهایش گوش میدهند. اواخر تابستان است که گرمسیری میگوید ما یک ژنرالرپیتسیون یا بازی ماقبل نهایی میکنیم و رئیس انجمن آثار ملی که این نمایشنامه بههمت آن بهراه افتاده است برای دیدن کار، پیش از آنکه در برابر شاه و ملکه ثریا بهنمایش درآید حاضر خواهد بود. همه با لباس کامل و گریم تمام و ما هم که دستیار کارگردان هستیم کاغذ بهدستی و نمایشنامه بهدستی دیگر، نظم رفت و آمد و حضور هنرپیشهها و سیاهی لشکرها یعنی همکلاسان هنرستانی خود را برعهده داریم.
روز ژنرالرپیتسیون که فرا میرسد و رئیس انجمن آثار ملی که به داخل سالن تمرین میآید ما خشکمان میزند. آه، این که همان «تیمسار اعظم» المپیک هلسینکی است. سپهبد امانالله جهانبانی. مگر میشود یک ارتشی هم از تئاتر چیزی بداند. بله، میشود. او با لباس شخصی بسیار شیک و آراستهای با حوصله، نمایشنامه را تماشا میکند. در پایان، آهسته چیزهایی به گرمسیری میگوید و وقتی او میرود کارگردان کارکشته میگوید:
ـ آدم عجیبی است این تیمسار جهانبانی. معدن ذوق و تشخیص درست است. خوب تئاتر را میفهمد؛ خیلی خوب.
نمایشنامه در تالار فرهنگ روی صحنه میرود. پیش از شروع نمایش و آمدن شاه و ملکه، یک دستهای میآیند که میگویند محافظان مخصوص هستند. اول از همه میخواهند پشت صحنه را ببینند و مسؤول آن را بشناسند. چه عیبی دارد؟ ما که کارهای نیستیم. گرمسیری و هنرپیشهها غوغا میکنند. شاه و ملکه ثریا با چشمانی پر از تحسین و لبخندی سرشار از شادمانی به تماشای نمایشنامه مینشینند و آخرسر هم همه را بهحضور میپذیرند و صمیمانه تشکر میکنند و تشویق که آبروی مملکت و شیخالرئیس پیش مستشرقان خوب حفظ شده است.
در هفته بعد است که گرمسیری به من میگوید منزل تیمسار جهانبانی یک مهمانی است برای تشکر از زحمات هنرپیشهها؛ تو هم باید بیایی چون خیلی کمک کردهای. در سالن بزرگ، شیک و با سلیقه تیمسار جهانبانی همه جمعاند. او مهماندار مهربانی است با همه خوش و بش میکند. بچههای سیاهیلشکر را مورد محبت قرار میدهد. صدای آرام و آرامشبخشی دارد. گرمسیری تشکر میکند و تذکر میدهد که انجمن آثار ملی هدیهای برای هنرپیشهها دارد. تیمسار جهانبانی با تکتک هنرپیشهها دست میدهد. چند کلام با آنها حرف میزند و پاکتی به دستشان میدهد. بیتظاهر و ریاستمآبی مرسوم. با سیاهی لشکرها فقط دست میدهد و پاکتی در کار نیست. وقتی گرمسیری توضیح میدهد که من دستیار و در پشت صحنه بودهام تیمسار خیره نگاهم میکند و میپرسد:
شما خودتان بازی نمیکنید؟
ـ نهخیر؛ بنده در خدمت آقای گرمسیری بودهام.
ـکارتان چیست؟
ـ در روزنامۀ کیهان کار میکنم. مدرسۀ هنرپیشگی میروم و در دانشکدۀ ادبیات درس میخوانم.
بارکالله با یک دست چند هندوانه بلند کردن آسان نیست.
و میخندد و میپرسد:
لابد ورزش هم میکنید؟
ـ دو دل و ترسیده میگویم:
ـ بله، میکردم.
چه ورزشی؟
ـ شناگر بودم.
باز هم میخندد و به گرمسیری میگوید:
این شاگرد شما آب نمیبیند وگرنه «آبباز» قابلی است.
و صاف به من نگاه میکند؛ با معنا یا بیمعنا، نمیدانم و یک پاکت به دستم میدهد. در بیرون آمدن از خانه بیژن و مسعود یقهام را میگیرند که توی پاکت چیست؟ باز میکنم. صد تومان اسکناس است. سال ۱۳۳۳ صد تومان خیلی پول است. به سیاهیلشکرها کوفت هم ندادهاند و ما صد تومان گرفتهایم که حتماً خرج دخترها خواهیم کرد.
این اولین و آخرین پولی است که من از تئاتر در هنرستان هنرپیشگی نصیبم شده است. اما بچههای سیاهیلشکرها همه هنرپیشه میشوند و بر اسب شهرت و محبوبیت میتازند و پول درمیآورند و ما همان روزنامهنویس میمانیم که ماندهایم.
اشکی بر خط جدایی
اواخر تابستان و اوایل پاییز بود. دکتر علی بهزادی که من در مجله سپید و سیاه با او همکاری می کردم با نوعی احتیاط و وسواس پرسید که آیا سپهبد امانالله جهانبانی را میشناسم؟ و چون جواب مثبت دادم گفت میدانم که تو دنبال کار رپرتاژ و گزارش سیاسی نیستی اما فکر کردم با این امیر ارتش که همه فن حریف است اگر بنشینی و درباره کاری که در دست دارد، حرفی بزنی و پرس و جویی بکنی بد نیست. و چون تعجب مرا دید گفت چهارشنبه پیش در یک میهمانی بودم. سپهبد جهانبانی داشت درد دل میکرد که این روزنامهها به دنبال درد نمیگردند و به حرف حساب توجه ندارند. در مقابل سؤال من که چه مشکلی پیش آمده گفت: «دلم میخواهد با یک آدم زبان فهم و اهل شعور یک خرده حرف دربارۀ هیرمند» و من فکر کردم که شاید تو بهترین کسی باشی که بتوانی پای صحبتش بنشینی. چون میدانی که تیمسار جهانبانی را مأمور کردهاند به مسألۀ آب هیرمند و تقسیم آب میان ایران و افغانستان رسیدگی کند؛ و ظاهراً کسی به گزارشی که او داده گوش نمیدهد. با بیمیلی گفتم وقتی بگیر بدیدنش بروم ببینم چه میگوید؟
در همان خانه و همان سالن مرا پذیرفت و فوری شناخت. خنده کنان گفت:
ـخدا را شکر که به ورزش برگشتهاید. گزارشهای شما را از بازیهای آسیایی ۱۹۵۸ به دقت خواندم خیلی خوب بود. آقای حاجبی هم خیلی از شما تعریف میکرد. مسابقات خوبی بود. لابد ژاپن هم برای شما خیلی تازگی داشت.
صحبت گل انداخت و سرانجام موضوعی را که برای آن به دیدنش رفته بودم مطرح کردم. تیمسار اعظم ساکت به روبرویش خیره شد و پرسید:
تا حالا هیچوقت طرفهای بلوچستان بودهاید؟
ـ نه متأسفانه هیچوقت.
یکهو گر گرفت و برخاست و ایستاد و گفت:
شماها چه جور روزنامه نویسی هستید که میروید ژاپن و درباره دخترهای توکیو مینویسید اما به جایی مثل بلوچستان سفر نمیکنید.
دلش پر بود میخواست حرف بزند. ساکت ماندم و تیمسار امان الله جهانبانی مثل یک کوه که از غصه فروریزد گفت:
ـ آقا بروید به این مدیرانتان بگوئید خبرنگارهایشان را به دور و بر ایران بفرستند. تا وقتی که شماها ایران را نشناسید دنیا را نمیتوانید بشناسید.
ـ تیمسار در بلوچستان چه خبر بود که شما را این طور احساساتی کرد؟
ـ چه خبر؟ میدانید که من رفته بودم مسأله آب هیرمند را حل کنم. اعلیحضرت خودشان اصرار داشتند من این کار را بکنم. دکتر اقبال هم به التماس افتاد که این اختلاف آب هیرمند همیشه اسباب شکرآب میان ایران و افغانستان بوده. آقا من رفتم اما مسأله آب هیرمند البته آنقدر مهم نبود که مسأله بلوچستان.
ـ چرا مسأله بلوچستان؟
بلند شد چند قدم راه رفت. دستمال سفیدی از جیبش درآورد و گفت:
ـ نمی توانم نمی توانم.
و من ناگهان دیدم که دارد چشمش را که اشک آلود است پاک میکند. آرام که شد ادامه داد:
در بلوچستان من به چیز عجیبی برخوردم. ماها اینجا در تهران فکر میکنیم که بلوچها یک مشت آدم شرورند. هیچوقت به آنها توجه نکردهایم. آقا. آقای الهی اینها از همه ما ایرانیترند. موقعی که من سرگرم کار هیرمند بودم یک روز سرهنگی که کارهای دفتری ما را می کرد آمد و گفت که یک دسته از بلوچها میخواهند شما را زیارت کنند. به او گفتم ترتیب کار را بدهد. نیم ساعت بعد قریب سی چهل نفر توی اتاق بودند. یکی از آنها که به فارسی بیلهجهتری حرف میزد، از من پرسید که کار هیرمند به کجا رسیده؟ گفتم دارد درست میشود. و او گفت تیمسار کار ما کی درست میشود؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم کار شما چه اشکالی دارد؟ آن وقت این مرد که تقریباً هم سن و سال خودم بود افتاد روی زمین، گریه با هقهقی سر داد و همراهانش هم به او تأسی کردند و گریه سر دادند. من نمیدانستم چکار کنم. نمیدانستم چرا گریه میکنند. ساکت که شدند ، همان آدم گفت:ـ تیمسار ترا به خدا، به شرف سربازی، ترا به اصل و نسبتان قسم میدهم تهران که رفتید از قول ما پای شاه را ببوسید و بگوئید که قدم بردارد و بجای مسأله آب هیرمند این خط لعنتی را پاک کند.
اصلاً نمیفهمیدم چه میگوید. پرسیدم:ـ کدام خط؟ اعلیحضرت چه خطی را باید بردارند؟
تقریباق فریاد زد و گفت:
ـ این خطی را که انگلیسهای بیشرف وسط بلوچستان کشیدهاند و این اسمی را که روی ما گذاشتهاند. بلوچستان پاکستان. بلوچستان پاکستان یعنی چه؟ تا پیش از اینکه انگلیسها پاکستان را درست کنند ما یک بلوچستان بودیم آن هم بلوچستانی که مال ایران بود. تیمسار ما بلوچهای ایرانی هستیم. از خود شما ایرانیتریم. نمیدانم چه اصراری بوده است که این خط را بکشند و توی نقشه جغرافیا بگذارند. ما بلوچیم. نصف شاهنامه را ما درست کردهایم. حالا این پاکستان که درست کردهاند از جان بلوچ ایرانی چه میخواهد؟ چرا ما را بلوچ پاکستانی صدا میزنند.
و باز هم گریه کرد و من هم گریه کردم. و حالا هم که دارم برای شما تعریف میکنم بغض گلویم را گرفته است.
و ساکت شد. و ناگهان آن مرد نجیب مهربان مثل یک بچه شروع کرد به گریه کردن. بله گریه کرد. من اشک سپهبد جهانبانی را در آن روز پائیزی دیدم و فراموش نمیکنم و او در حالی که مرا بدرقه میکرد گفت ممنونم که آمدید. توی گلویم گیر کرده بود میخواستم دردم را با یکی قسمت کنم. میدانم نمیتوانید بنویسید. ننویسید. من گفتم که راحت شدم بلوچستان دو تا نیست یکی است و بلوچ از من ایرانیتر است.
مدتها پیش دوست گرامی و عزیز من که میدانست چه اندازه به سپهبد امانالله جهانبانی دلبستهام کتابی برایم آورد که در نوع خود بینظیر است. این کتاب که متأسفانه تا یک مقطع تاریخی خیلی دور نوشته شده «سرباز ایرانی و مفهوم آب و خاک» نام دارد و در حقیقت اتوبیوگرافی سپهبد امان الله جهانبانی است. زبان کتاب بسیار ساده و صمیمی است و درعین حال نکته جالب در آن این است که سپهبد امانالله جهانبانی که نوه فتحعلیشاه قاجار است از زندگی ابتدایی خانوادگی خود مینویسد و اینکه پدرش برای آنکه فرزند از تعلیمات درست برخوردار شود، او را در یازدهسالگی به سنپترزبورگ روسیه تزاری میفرستد و او در آنجا به تحصیل خود ادامه میدهد. در این حال پدر او که نامش امانالله بوده و درجه امیرتومانی داشته تا سال ۱۹۱۱ حاکم آذربایجان و فرمانده نیروی ایران در آنجا بوده است. در این سال ناگهان با حملۀ روس به تبریز مواجه میشود و بر اثر فشاری که از شکست و تحقیر در این حمله بر او وارد میآید خودکشی میکند.
باز نکته جالب این است که اسم اصلی امان الله میرزا جهانبانی نصرتالله میرزا بوده است و وی پس از مرگ پدر نام او را بر میگزیند و نصرتالله را به امانالله تبدیل میکند. زبان نوشتاری این کتاب از هر جهت در خور توجه است و من برای اینکه با زبان و طرز فکر او آشنا شوید بخش کوچکی از کتاب جهانبانی را که در آن شرح مرگ پدر و آمدنش از روسیه را برای شرکت در مراسم عزاداری و یادبود امانالله میرزا پدر داده است عیناً میآورم.
فوت پدر
چنانکه اشاره شد پدر اینجانب امیرتومان امان الله میرزا ضیاءالدوله از ایرانیان وطن پرست و شرافتمند و غیور به شمار میرفت و همین مسأله باعث شد تا در سال ۱۹۱۱ میلادی که فرمانروایی ایالت آذربایجان و فرماندهی نیروی آن سامان را به عهده داشت ـ زمانی که قشون امپراتوری روس به طرف تبریز سرازیر شد و این شهر را به تصرف درآورد و دست به کشتار آزادیخوهان آلوده کرد ـ پدرم در سن چهل و پنج سالگی جوانمردانه به دست خویش شربت شهادت نوشید.این خبر دلخراش و جگرگداز که زندگانی مرا یک باره تباه و آتیه خانواده را در تاریکی و تیره بختی غوطهور ساخت در پتروگراد به من رسید.
در آن زمان که من در کلاس اول دانشکده توپخانه مشغول تحصیل بودم، روزنامههای پتروگراد این خبر را منتشر کردند که والی آذربایجان ژنرال ضیاءالدوله، علم مخالفت با قشون روس برافراشته و کشتار و آزار مردم را به سربازان روس نسبت داده است.به این ترتیب وضع من در مقابل همقطاران و همکلاسان بسیار دشوار و ادامۀ تحصیل غیرممکن گردید. در این ایام که من از اخذ هر تصمیمی برای ادامه تحصیل خود عاجز بودم، روزی رئیس مدرسه ژنرال کاراچان (Karatchan) مرا احضار کرد. او که به سختگیری و شدت عمل معروف بود و دانشآموزان همیشه با ترس و لرز به حضورش بار مییافتند با کمال ملایمت و خوشرویی مرا پذیرفت و گفت بسیار متأسف هستم که ناگزیرم خبر بدی به شما بدهم و اطلاع دهم که پدر شما در تبریز انتحار کرده است.
تأثیر این خبر برای من مانند پتکی بود که به سرم کوفته باشند. با درماندگی و پریشانی ایستاده بودم و قادر به تکلم یا حرکتی نبودم. بالاخره ژنرال لب به سخن گشود وگفت: «تا آنجا که من اطلاع دارم اکنون شما رئیس خانوادۀ خود هستید، باید خونسردی خود را حفظ و روحیۀ خویش را تقویت و به ایران مراجعت کنید. همین که وظایف خانوادگی را بهنحو احسن انجام و به زندگی خانواده سر و سامانی دادید برای ادامۀ تحصیل مراجعت کنید. ما با آغوش باز شما را خواهیم پذیرفت.»این حرفها در حقیقت دلداری بود که ژنرال کاراجان به سربازی جوان میداد و وی را به وظایف مربوطه آگاه میساخت. سخنان ژنرال در من تأثیر عمیقی بخشید و نیرویی در من به وجود آورد که بتوانم سفر پرملال خود را آغاز و به اصطلاح عیسویان صلیب سنگین خود را به دوش کشم.
بعداً اطلاع حاصل کردم که دعوت من به مراجعت و ادامه تحصیل با موافقت امپراتور بوده است که گفته بود تقصیر پدر را به حساب پسر نیاورید.هنگامی که به تهران رسیدم، مادر و برادران و خواهران خویش را در وضع فلاکت باری دیدم لذا با تمام توان کوشیدم تا تسلی خاطر آنها را فراهم کنم و چارهای برای تسکین آلام آنها بجویم ولی راهی به جز صبر و تحمل برای فرونشاندن آلامشان نیافتم. مدتی را به عزاداری و سوگواری گذراندیم. دولت وقت ایران برای تأمین زندگی خانواده ما مستمری کافی برقرار نمود و امکان آن پیدا شد که به پتروگراد مراجعت کنم. در تهران برای حصول اطمینان که آیا مدرسه مرا خواهد پذیرفت یا نه به ملاقات سفیرکبیر روس پاکلفسکی کزل (Paklevsky-Kozel) رفتم. سفیرکبیر مرا با منتهای محبت و مهربانی پذیرفت و به ادامه تحصیل تشویقم کرد (در آن زمان عمارت سفارت روس در سنگلج واقع بود که پس از ابتیاع پارک اتابک فقط ادارات تجارتی در آن قرار گرفتند).
برای زیارت مزار پدرم راه تبریز را پیش گرفتم و از آنجا از طریق جلفا عازم تفلیس و پتروگراد شدم. معلوم شد شجاع الدوله والی آذربایجان گرچه علم مخالفت بر ضد دولت و پدرم برافراشته بود، ولی پس از فوت او دستور داد جنازه را با احترام تشییع و در امامزاده حمزه به خاک بسپارند. پس از ورود به تبریز با شتاب و نگرانی عجیبی خود را به مزار پدر رساندم و ساعتها بر خاکش اشک ریختم. بعد مشاهده نمودم عدهای زن و مردم اطراف مرا گرفته و کوشش دارند مرا از مقبره پدر دور کنند، اینان اقوام و دوستان پدرم بودند که از ورود به تبریز و بیتابیام آگاه گشته و خود را به امامزاده حمزه رسانده بودند.
* سرباز ایرانی مفهوم آب و خاک ـ زندگینامه خودنوشت سپهبد امانالله جهانبانی صص ۵۵ ـ ۴۷
آقا ماشین خودم بود. آقا مزخرف میگوید
مهندس والا فرستاد دنبالم که فورا خودت را به دفتر برسان. خانه من تا تهران مصور پنج دقیقه پیاده راه بود. پیش از اتاق والا در اتاق ایرج داورپناه او را دیدم که گفت فلانی مصاحبه با سید ضیاء کار دستت داده فقط آرام باش.وارد اتاق والا که شدم والا روی صندلی وسط اتاق که میز کوچکی برای چای جلویش بود و روی صندلی مقابلش تیمسار جهانبانی مثل کوره آتش سرخ برافروخته. سلام کردم. والا گفت آقای دکتر الهی و تیمسار با همان حال عصبانی گفت ارادت دارم، از قدیم میشناسمشان. من امروز آمدهام اینجا که به مصاحبه ایشان با آقا ایراد بگیرم و داد بزنم فریاد بزنم و بگویم که آقا اشتباه فرمودهاند. من رانندۀ اتومبیل فرمانفرما نبودم و سه تا اتومبیلی که آقا توقیف کرد یکیاش مال خودش بود که همراه اتومبیلهای فرمانفرما به طرف تهران حرکت میکردیم. آقا… آقا… بنده هم به سید ضیاءالدین ارادت دارم اما اینجا را اشتباه کرده یعنی نمیدانسته که اتومبیل مال من است نه مال فرمانفرما. این را در مجله درست کنید. تکذیب کنید. بنویسید که امانالله جهانبانی که آن وقت یک ستوان یا لیوتنان بهقول آقا بود داشت با ماشین که مال خودش بود به تهران میآمد. قزاقها خیال کردند من رانندۀ فرمانفرما هستم.
بهزحمتی سپهبد را آرام کردیم. به او گفتم اگر اجازه بدهد وقتی که به دیدن سید ضیاء میروم این مطلب را به او بگویم اما تیمسار جهانبانی موافقت نکرد و تقریباً بهحال قهر اتاق والا را ترک گفت. و این آخرین بار بود که من آن پدر را دیدم.سپهبد امانالله جهانبانی که سناتور انتصابی سنا و مورد توجه خاص شاه بود روز دهم اردیبهشت ۱۳۵۳ در ۸۳ سالگی درگذشت و از او پسری بجا ماند به نام نادر جهانبانی که دربارۀ این پسر باید بنویسم تا عنوان این یادواره «آن پدر و… و این پسر» درست از آب درآید……ادامه دارد …
———————————-
سپاسگزاری – خاطره خواندنی ه دکتر صدرالدین الهی از سپهبد امان الله جهانبانی و فرزندش نادر که بوسیله رژیم خمینی اعدام شد ابتدا در هفته نامه کیهان لندن منتشر شده بود . خواندنیها از همه کارکنان کیهان ، به خاطر در اختیار گذاشتن متن ماشین شده این مطلب سپاسگزار است .
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
جمشاد پرچمشاهی
نه فقط این پدر و پسر بلکه همه افسران ارشد و عالیرتبه در حکومت پیشین ژنرال های واقعی ارتش با عناوین تیمسار سرلشگر، سپهبد و ارتشبد بودند زیرا سالها پیش از رسیدن به این مقامات نظامی، آموزش و تحصیلات نظامی در داشگاه جنگ را طی کرده و برخی از آنها نیز برای ادامه یا تکمیل تحصیلات و کارورزی های لازم به انگلستان یا اغلب به ایالات متحده آمریکا اعزام می شدند. بله، همه آن روانشادان و یا باقی ماندگان در قید حیات ژنرال های واقعی بودند و نه بی سوادهایی چون فیروزآبادی ها، رحیم صفوی ها و جعفری ها که یک شبه "سردار" شدند، همانند بسیاری از روضه خوان های آن دوره که ناگهان از حجت الاسلام و المسلمینی به "آیت الله ها" تبدیل شدند. آنچه مسلم است، اینها هم روزی به سزای اعمال فجیع شان خواهند رسید، دراین هیچ تردیدی نیست. تنها زمان آن هنوز مشخص نیست ولی آنروز فرا خواهد رسید که امیدواریم باردیگر شاهد و ناظر خدمات چنین افراد شایسته و دلیری برای رستاخیز و سربلندی کشور و ملت ایران باشیم!
September 24, 2012 01:40:18 PM
---------------------------
ایرانی
با درود خدمت دوستان
یاد کلیه افسران دلاور ایرانی که قربانی جانی ترین و خون ریز ترین مستبد تاریخ شدند گرامی باد. افسرانی که گناهی جز دفاع از ایران و ایرانی نداشتند. افسرانی که با وجود آنان صدام را جراتی برای حمله به ایران نبود و همین شادروان جهانبانی با عبور از زیر پل اهواز با حنگنده اش در ۱۹۷۵ لزره بر اندامشان انداخت. می دانم که ایران جهانش بود، بنابراین نام جهانبانی برازنده اش بود. قرن ها قبل فردوسی بزرگ به ما گفته بود ؛بیا تا جهان را به بد نسپریم؛. ما جهان را از جهانبانی ها گرفتیم و به بدترین مردمان سپردیم. شرور ترین های روزگار بر ما حاکم شدند، سی و سه سال کشتند . سوختند و ویران کردند. امروز نیز وطنمان را در آستانه جنگ و تجزیه قرار داده اند. اینها همه ملهم از اشتباه تاریخی سال ۵۷ است که مرتکبین آن، نه تنها از ارتکاب آن پشیمان نیستند، بلکه از ناف امپریالیزم! و جهان روبه نابودی! سرمایه داری، جمهوری خواهانه از این ملت ستم دیده طلب هم دارند!.
پاینده ایران
September 24, 2012 10:19:32 AM
---------------------------
|