حزب مشروطه ايران
(لیبرال دموکرات)

 The Constitutionalist Party of Iran
(Liberal Democrat)
Armenia iraq Iran Turky Switzerland England Qatar Kuwait Sweden Norway Italy Canada Austrian France Holland Israel Denmark Belgium Germany United States of America
صفحه نخست چاپ برگشت
چه کسی از اين گلو سخن می گويد؟

October 19, 2012

جمعه 28 مهر 2571 = October 19, 2012

اسماعيل نوری علا اسماعيل نوری علا
 

برخی از دوستانی که آخرين مصاحبهء شاهزاده رضا پهلوی را با سيامک دهقان پور، مجری برنامهء افق در تلويزيون صدای امريکا، ديده اند، در برخوردها و گفتگوهای حضوری و تلفنی خود اظهار می دارند که «شاهزاده در اين برنامه بسيار خسته و عصبی بنظر می رسيد»؛ و سپس به اظهار نظر در مورد چرائی اين وضعيت می پردازند. در اين زمينه پرسش اصلی اين است که اگر «شاهزاده» عاقبت از اطاق صدور پيام هايش بيرون آمده و، بقول خودش، تصميم گرفته که در پاسخ به خواست بسياری از ايرانيان، قدم به ميدان نهاده و کاری عملی انجام دهد، و در اين راستا «آخرين تير»ش را در ترکش اقدام اش گذاشته، آنگاه چرا بايد در اين نخستين قدم خسته و عصبی باشد؟

من نيز چون ديگران به تماشای اين مصاحبه نشسته و دربارهء آن انديشيده ام و اکنون به اين نتيجه رسيده ام که يک چنين حالتی از لحاظ روانشناسی نمی تواند ناشی از «سرگردانی در تشخيص هويت و نقش خود در يک حرکت اجتماعی» نباشد. اگر به سخنان مختلف شاهزاده در موارد گوناگون توجه کرده باشيد بزودی در خواهيد يافت که اين مرد ايرانی، که تا دو هفتهء ديگر از مرز 53 سالگی خواهد گذشت، در گذر از نيمقرن تاريخ پر التهاب زندگی اش، مجبور بوده تن به تحميل شخصيت های مختلفی بر وجود و ذهنيت خود بدهد و اکنون در آستانهء میانه سالی نمی تواند خود واقعی اش را از ميان اين همه «هويت» پيدا کند، بقيهء ماسک های تحميلی را به دور افکند، و همانی باشد که خود می پندارد هست.

کودکی که، در شکم مادر حتی، پادشاه آيندهء ايران است و تا سنين بلوغ «والاحضرت وليعهد» نام دارد و به او تلقين می شود که بزودی جانشين پدری می شود که در قلمروی قدرت اش شخص دومی وجود ندارد (اميرعباس هويدا می گفت: به شاهنشاه نگوئيد شخص اول مملکت، چرا که در اين مملکت شخص دومی وجود ندارد)،

نوجوانی که هر کجا پا می گذارد زمين و زمان در برابرش سر خم می کنند، و چون برای تحصيل به خارج می آيد می بيند که همهء جهان در برابر ش به احترام می ايستند، ملکهء انگليس برايش ميهمانی می دهد و رئيس جمهور امريکا در برابرش خاضع است،

مرد جوانی که هنوز به بيست سالگی نرسيده می بيند که آنچه در اين دو دهه ديده و باور کرده خانه ای ساخته شده بر آب بوده است؛ و مردمی که ديروز در مسير موکب اش هلهله می کردند اکنون به خيابان ها ريخته و مرگ پدرش را می خواهند، و پدرش را می بيند که با بغضی در گلو و قطرهء اشکی در چشم، هراسيده کشورش را ترک می کند؛ يا آن همه وزير و سردار و وکيل را می بيند که در برابر جوخه های اعدام سوراخ سوراخ می شوند؛ و پدر مريض اش را می بيند که از اين خاک به آن خاک می گريزد و تخت بيمارستانی می جويد تا در آن براحتی جان بسپرد؛ و در قاهره کنار پدر می نشيند و با چشمانی ناباور آخرين لحظات جان دادن اش را تماشا می کند،

آوارهء يتيمی که يکباره به او می گويند آن روزی که اصلاً برای آن بدنيا آمده فرا رسيده است. همان روزی که در انتظارش، پدر تاجدارش سه بار ازدواج کرده و در انتظار تولد فرزند پسری که بتواند جانشين او شود با صدها دکتر و متخصص رايزنی کرده است. آری آن روز فرا رسيده است. اکنون پدر رفته است و تاج و تخت اش بی صاحب مانده اند،

در همان قاهره که پيکر پدرش را به خاک می سپارند، او به ياد پدر بزرگ ناديده اش می افتد که او نيز ساليانی «اعليحضرت قدر قدرت ِ قوی شوکت» بود اما عاقبت تن به خاک همين قاهره سپرد. و فکر می کنم در همان مراسم تشييع پيکر پدر بود که شنيد چيزی در اعماق وجودش به او می گويد که «کدام تاج و تخت را به تو وعده می دهند، وقتی همه چيز مثل فيلم های هاليوودی قلابی از آب در آمده است؟»

با اين همه، به ترغيب بازماندهء اطرافيان پدر و به تشويق مادر سوگوارش، تن به آئين قسم خوردن به قرآن می دهد، خود را شاه ايران اعلام می کند و از آن پس تشريفات سابق درباری، بصورتی عاريه ای و قلابی، همچنان ادامه می يابد.

او را اکنون، در همان غربت و سرگردانی، اعليحضرت و شهريار ايران می خوانند؛ اما او رفته رفته در می يابد که در اين کمدی ـ درام دائم چيزی از واقعيت کم است. واقعيت همانی است که اتفاق افتاده. کشورش از دست رفته، قدرتی وجود ندارد، اوباش بر سرزمين اش حاکمند و قصد جانش را دارند، برخی از رانده شدگان از ايران چشم اميد به او دوخته اند تا او کاری کند تا آنها به قدرت و ثروت شان برگردند، برخی ديگر از فراريان که عمری در نفرت از پدران او گذرانده و دست شان به آنها نرسيده او را همچون جرثومهء استبداد و جنايت و شکنجه و سرکوب می بينند و از دل همان واقعيت پشت پنجره از او می خواهند که خود را برای پس دادن انتقامی مهلک آماده کند، يا حداقل بيرون آيد و اعلام دارد که پدرانش جانی و سرکوبگر و شکنجه چی بوده اند.

او رفته رفته با اين زندگی جديد خو می کند. واقعيت را می پذيرد، به فکر کاری درآمد زا می افتد، از اقوام مادرش کمک می خواهد و يکی از آنها پول از ايران اورده ای را که بدست اش داده اند می ربايد و به حکومت اسلامی می گريزد تا در تلويزيون دولتی او و خانواده اش را هرچه بيشتر به لجن کشد.

سياست مداران و سياست بازان گذشته و حال به ديدن اش می آيند و هر يک طمع های خام شان را در کلماتی سرشار از وطن و ميهن و شاهنشاه فرو می پيچند. اطرافيانی که برايش باقی مانده اند اما او را از درگير شدن با گروهی خاص برحذر می دارند. استدلال شان آن است که او «شهريار ايران است و به همهء ايرانيان تعلق دارد و نمی تواند عضو گروه و دسته ای خاص شود»؛ او فقط بايد لبخند بزند، دست تکان دهد، سخنانی کلی و بی هدف معين را بر زبان آرد و از همهء رزمندگان عليه دشمن «حمايت» کند؛ بی آنکه معلوم شود اين «حمايت» چه معنائی دارد.

او گاه می خواهد همين فرمول را بصورتی واقعی عملی کند. مثلاً دعوت «کنگرهء مليت های ايران فدرال» را می پذيرد تا برايشان سخن بگويد. استدلال اش هم اين است که بهر حال کردها و ترک ها و آذری ها و عرب ها و ترکمانان و بلوچ ها هم همه جزئی از ملت ايرانند و من اگر شهريار ايرانم شهريار آنها نيز هستم و بايد با آنها رابطه داشته باشم. اما اين حرکت او بر طرفداران پادشاهی اش گران تمام می شود. شهريار ايران نمی تواند با «تجزيه طلب» هائی که خود را «مليت» می خوانند و می خواهند در ايران نظام فدرالی برقرار کنند بر سر يک سفره بنشيند. برخی حتی او را به تجزيه طلبی متهم می کنند و می گويند او می خواهد کشوری را که پدر بزرگش يکپارچه کرده است به دست قطعه قطعه شدن بسپارد.

زمانی نيز به ديدار کمونيست ها و سوسياليست ها می رود و با آنان به گفتگو می نشيند و بلافاصله مورد تهاجم بخش ديگری از طرفداران اش قرار می گيرد که اين بخش از ايرانيان را خائن و وطن فروش می خوانند.

يقيناً شاهزادهء ما، که اکنون شولای شهرياری را هم بر دوشش انداخته اند، از خود می پرسد که پس من شهريار کجای ايران و کدام ايرانيانم؟ آيا همين چهارتا و نصفی آدمی که در برابرم تعظيم می کنند و بوجودم دلخوشند برای شهرياری کافی است؟ مگر نه اينکه فيلم های هاليوودی از اين بيشتر سياهی لشگر دارند؟ بخصوص که او مضحکهء «رفراندوم ششصت ميليون امضاء» و سپس اعتصاب غذا در لوس آنجلس را هم ديده و مزهء واقعيت تلخ را چشيده است.

آنگاه خواهرش در هتلی در لندن دست به خودکشی می زند و برادرش در آيارتمانی در بوستون گلوله ای را در مغز خود خالی می کند. آيا آنها طبيعی تر زيسته اند يا اين «شهريار در غربت؟»

اما واقعيتی های ديگری هم در پشت پنجرهء «دفتر»ی که او از آن به طبيعت روبرو خيره می شود وجود دارد. اپوزيسيون هنوز نتوانسته چهرهء شاخصی را توليد کند. آنها که شاخصيتی داشتند به گلوله و چاقوی خمينی و خامنه ای کشته شده اند، و آنها که مانده اند در پيله های انزوای ايدئولوژيک خود گرفتارند. در طی سی سال، دو نسل تازه که دوران حکومت پدرش را تجربه نکرده اند پا بميدان زندگی اجتماعی نهاده و، اسير حکومتی قرون وسطائی و احمق و خونريز، در جهانی که در انقلاب ارتباطات غوطه ور است، از گذشته ای آگاه می شوند که در آن رفاه و آسايش و آزادی زندگی اجتماعی و فرهنگی امری بديهی شده بود و تنها آزادی مفقود به شراکت در زندگی سياسی بر می گشت. اين نسل ها درد مادران و پدران انقلاب کردهء خود را نمی فهمند. نمی دانند که پادشاهی که کشور را مدرن می کند، دانشگاه می سازد و دانشجويان را به خارج کشور می فرستند و طبقهء متوسط نوينی می آفريند نمی تواند به سبک شاهان قاجاريه بر آنها حکومت کند. آنها درد نداشتن آزای سياسی را در ميان همهء آزادی کشی های ديگر گم می کنند و مادران و پدران شان را به نفرين می کشند که قدر عافيت ندانستيد و ما را چنين خوار و ذليل و گرسنه و فقير کرديد.

شاهزاده، يا شهريار غربت گرفته، رفته رفته خود را در آينهء ديگری می يابد. می بيند که سير حوادث او را به بازماندهء روزگار خوش ايرانيان تبديل کرده است. او می تواند نمادی باشد که ريشه در ديروزی دوست داشتنی دارد و ارزش هائی فردائی را در رفتار و گفتار خود تبليغ می کند. و اين را نسل های تازه زودتر از خود او دريافته و به او به چشم نقطه ای از اميد می نگرند.

آنگاه جنبش سبز از راه می رسد. او دست زن و فرزند را می گيرد، دست بند سبز می بندد، و به تظاهرات خيابانی جلوی کاخ سفيد می پيوندند. اين جمع ديگر آن جمع «طاغوتی ِ» پالتو پوستی . پوشتی نيست؛ نسل جوان فراريان از حکومت اسلامی است که به ريشه های ايرانی اش بر می گردد. او يکباره سنگينی بلندگوئی تظاهراتی را در دستان اش حس می کند و، در شوقی نو و ژرف هموطنان اش را مورد خطاب قرار می دهد. مردم را می بيند که فرياد می زنند اما ديگر شعار «مرگ بر شاه» در فريادشان نيست.

جنبش سبز از او مردی ديگر می آفريند. اين «فراری از کشور و گذشته» اکنون در می يابد که نگاه واقعی نسلی جوان بسوی او است. از ايران هم پيغام های دلگرم کننده فرا می رسند. آدميانی تازه نيز از ظهور می کنند. يکی خبر می دهد که اکثريت ديپلمات های حکومت اسلامی با او هستند، ديگری از وفاداری بخشی از سپاه پاسداران برايش خبر می آورد. جوانانی گريخته از ايران، که تجربهء کار در ستادهای انتخاباتی رفسنجانی و کروبی و موسوی را دارند و در مکتب اصلاح طلبی پروريده شده اند، از آمادگی هسته های محلی جوانان عاصی خبرش می کنند.

و همه شان از او می خواهند که کاری کند. اما چگونه؟ مگر قرار نيست که او شهريار همهء ايران و ايرانيان باشد و در نتيجه نبايد به گروه و دسته و حزبی بپيوندد؟ مگر قرار نيست که شهريار ايران هرچه را خوب است «حمايت» کند و به هرچه بد است بی اعتناء بماند؟ در اين صورت چگونه می توان هم عملاً به ندای نسل های جوان پاسخ داد و هم در پيلهء انزوای شهرياری خويش باقی ماند؟

آنگاه، با شنيدن پيشنهادهائی تازه، فکری نو به سرش می زند. آيا من نمی توانم خود دسته و گروهی بوجود آورم و مرکزش شوم، بی آنکه به دسته و گروهی که خود نيافريده ام بپيوندم؟ اکنون حلقه خبر آوران تنگ و تنگ تر شده است؛ کارمندانی که از او حقوق می گيرند، همراه با خبرآوران و يکی دو چهرهء موجهی که فکر می کنند می شود اين جريان را بجائی رساند، مأمور تشکيل «شورای ملی» می شوند.

جوانان اصلاح طلب نوشته ای از ايران را می آورند تا پايهء «منشور» تشکيل «شورای ملی» شود. اعضاء کميته ای که، پس از اعتراض های مختلف، خود را «موقت» می خواند، منشور را چهل و چند بار بازنويسی می کنند تا شامل «همهء حرف های خوب» باشد و عاقبت آن را بر روی يک سايت اينترنتی می گذارند تا ديگران هم اعتبار آن را تصديق کنند.

تعداد امضاء کنندگان به 250 نفر نرسيده، شاهزاده هم همراه با مادرش، شهبانو، و همسرش، به صف امضاء کنندگان می پيوندند. صف بلند و طولانی می شود، شاهدوستان از راه می رسند، يکی تلويزيونش را و ديگری برنامه هايش را در اختيار «شورا» می گذارد. شاهزاده می بيند که ستارهء مجلس شده است، در حالی که هنوز کسی نمی داند که قرار است اين «شورای ملی» چگونه تشکيل شود. آيا اين ده پانزده هزار نفری که بيشتر با نام مستعار منشور را امضا کرده اند شورای ملی را تشکيل می دهند و يا نه، کار اصلی پس از اين و بزودی آغاز می شود؟ و چگونه؟ کسی نمی داند. يکی می گويد يک ليست بلند از نام آوران سياسی تهيه می کنيم و شاهزاده آنها را که می خواهد انتخاب می کند. ديگری پاسخ می دهد که اين از تشکيل حزب رستاخيز هم مضحک تر است. يکی ديگر حدس می زند که قرار است انتخاباتی برقرار شود. و... راستی اينکه در واقعيت ماجرا از حدود يک بازی اينترنتی خارج نمی شود. از شناخته شدگان سياست کسی اين جريان را تحويل نمی گيرد. و...

و در اين ميانه است که سيامک دهقانپور، با توجه به هياهوئی که پيرامون شورای ملی و نقش شاهزاده بر پا شده، او را برای انجام مصاحبه ای که در ابتدای اين مقاله به آن اشاره کردم دعوت می کند و از نظر بسياری از مخاطبان شاهزاده، بر خلاف هميشه، آشفته و عصبانی ديده می شود. چرا؟

از نظر من، با کمی دقت جای پای همه آنچه را که در بالا نوشته ام می توان در چهره ای که از شاهزاده در اين گفتگو نشان داده می شود ديد. او برای اولين بار است که بعنوان «مسئوول» يک «تشکيلات سياسی» دعوت به مصاحبه شده است اما او خود اين موقعيت را هنوز هضم نکرده است. هنوز با آنچه که آفريده فاصله دارد. از يکسو از «آنها که نامی دارند» می خواهد که نام شان را برای سنگ قبرشان حفظ نکنند اما نمی تواند بگويد که «آنها» برای اين کار چه بايد بکنند. حتی خود نيز از اينکه بگويد به نهاد شورای ملی پيوسته (چه رسد به آنکه خود آن را آفريده است) عاجز بنظر می رسد؛ چرا که هنوز از «حمايت» گروه های مختلف سخن می گويد و به گذاشتن امضايش بر پای «منشور 91» (که اکثريت امضا کنندگان اش از ميان اصلاح طلبان می آيند) نيز نام می برد.

نيز فکر می کنم که در مورد اين واژهء «حمايت» بايد دقت بيشتری کرد. اين واژه حامل همهء مفاهيم وابسته به «شهرياری ايران» است و، همانطور که گفتم، در ديد مشاوران ساليان دراز شاهزاده، شهريار ايران نمی تواند جزء دار و دسته ای شود و بايد هميشه در آن «بالا!» بماند و از همه «حمايت» کند. حال اين حمايت چه خاصيتی دارد و چه دردی را دوا می کند بر کسی معلوم نيست. در واقع، حمايت کردن تنها چراغی است که به نفع سلطنت طلبان روشن می شود و دل آنها را خوش می کند که «سلطانشاه» شان دست به کار اجرائی با شراکت دسته و گروه خاصی نمی زند. آنها در واقع از اين «حمايت خشک و خالی» هم چندان راضی نيستند و به امضاء شاهزاده، بعنوان يک حامی، در پای منشور شورای ملی و منشور 91 نيز ايراد می گيرند.

باری، می خواهم بگويم که شاهزاده در اين گفتگو بين نقش های متعددی که بر گرده اش نهاده اند سرگردان است و نمی تواند تصميم بگيرد که چه می گويد و چه می کند. چندين صدا از يک گلو بيرون می آيند؛ صدای شهرياری که فقط اجازه دارد حمايت کند، صدای شخصيتی فراحزبی ـ فرا سياسی (به معنای بی معنايش کاری ندارم) که «امروز» همه را به «اتحاد»ی تعريف نشده می خواند، صدای مؤسس نهادی سياسی که از نپيوستن ديگران به آن عصبانی است، صدای نسل جوانی که از همه می خواهد برای وطن کاری کنند، صدای بن بست، صدای ندانم کاری، صدای مردی که از ميان ده ها شخصيتی تحميل شده بر خود می خواهد خودش هم باشد: يک شهروند فراری از ايران که دوست دارد در وطن اش بميرد و «تنها پهلوی باشد که در خاک ايران دفن می شود».

بگذاريد سخنم را با اين اعتراف به پايان برم که من، همچنانکه هفت سال پيش در برنامه ای تلويزيونی گفتم و در چهار سال پيش در مقالهء «معمای رضا پهلوی» توضيح دادم، اين مرد نيمه جوان ايستاده بر آستانهء میانه سالی را بسيار دوست دارم. نيز فکر نمی کنم که، برای احراز هويت و تشخص، لازم است که بند ناف اش به پدر و پدر بزرگش وصل باشد و، در نتيجه، لازم آيد که از آنچه آنان کرده اند دفاع کند. فکر می کنم که سرنوشت او چنان بوده است که اکنون شناخته شده ترين ايرانی ای باشد که نماد کشوری در تضاد با حکومت اسلامی است و آنچه آنان دارند او ندارد و آنچه آنان ندارند او دارد و همين از او نمادی از ايرانی آزاد و آباد می سازد.

من همواره او را «سرمايهء ملی» دانسته ام اما فکر می کنم که، از يکسو، هيچ سرمايه ای خود نمی تواند سرمايه گزار نيز باشد و، از سوی ديگر، سرمايه ای که من از آن سخن می گويم هيچ ارتباطی با «شهرياری» و ملزومات آن ندارد. تا ايرانيان صاحب کشور خود شده و در يک همه پرسی اراده و رأی خود را اعلام ندارند و سپس، اگر پادشاهی پارلمانی را برگزيدند، او را به شهرياری تشريفاتی خود انتخاب نکرده باشند، او يک شهروند فراری ايرانی، يک سکولار ـ دموکرات انحلال طلب، و يک عضو بالقوهء هر تشکيلاتی است که در آن می تواند، در راستای ايجاد آلترناتيوی برانداز حکومت اسلامی، عاملی تعيين کننده باشد.


در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده می‏تواند با نظرگاه‏های حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) هم‏خوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهی‏رسانی و احترام به نظرگاه‏های دیگراندیشان می‏باشند.


---------------------------

نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟


از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.


---------------------------

یزدان پرست

جناب نوری علا
شما دقیقا چه رنگی هستید؟؟ متاسفانه شدت تابش آفتاب اپوزیسیون چشمان من را از دیدن رنگ حقیقی شما محروم کرده!

October 21, 2012 09:12:25 PM
---------------------------

بهرام آبار

آقای نوری علا درانتهای اين مقاله مینویسد " من همواره او را «سرمايهء ملی» دانسته ام" اما در سرتاسرنوشتارش به تحقیر، تخريب وتحریم آقای رضا پهلوی مپردازد. درداخل مغزاین مرد که خودرا علامه دهر میداند چه میگذرد؟ هدف او از این نوشته چیست ؟ این غرض ورزيهای ازکجا سرچشمه میگیرد؟ آیا اینست روش ما ایرانیان در حمایت از «سرمايهء ملی»؟.

October 21, 2012 06:10:29 PM
---------------------------

ایرانی

با درود خدمت دوستان
وجدانی گرامی، با سپاس از لینک، باید بگویم متاسفانه این مقاله و طبعات آن به کیهان چاپی هم رسوخ کرده و پس از انتشار آن، روزی نیست کیهان شریعتمداری به شکلی به آن اشاره نکند. حال ما نقد بنویسیم، بنویسیم آقای نوری علا، دست از سر این ملک و ملت بردارید، از جانب مستعاریون از ایشان عذرخواهی می شود!، که به نظر من گناه مشوقین و تایید کنندگان از نویسنده مقاله کمتر نیست. مقاله ای بنویسیم که کیهان جشن بگیرد، بعد هم اگر انتقادی شود، اذنابمان عذرخواهی کنند!، واقعا متاسفم و خود حواسته به اصل مقاله نمی پردازم تا نیازی به عذر خواهی نباشد. اما این ملت نه می بحشد و نه فراموش می کند.
پاینده ایران

October 21, 2012 03:53:10 PM
---------------------------

روز شمار

مطلب بسيار محدود و از روی نا آگاهی نوشته شده بود. اين مقاله چيزی جز تخريب شخصيت نبود. خوشبختانه از آنجا که آقای رضا پهلوی انسان بسيار فرهيخته ايست به آزادی قلم احترام می گذارند. اين مقاله کمترين اهميتی نمیتواند داشته باشد. کینه توزی همراه با قلب واقعیت و دروغ روح کلام شما در این مقاله بود آقای نوری علا. کاربرد و رفتار سياسی نشانه رشد فرد ميباشد. متاسفانه اين مقاله فاقد أن بود . غرض ورزيهای شخصی در نزد افکار مدرن مطرود است. ای کاش کمی بيشتر از قتلهاو اعدامها. دروغها . دزديها.و نابود شدن ارزشهای انسانی جمهوری اسلامی ميگفتيد. و استفاده از واژه هائی بسیاردون و ادبیاتی غیر سیاسی نمیتواند نشانی از خردمندی باشذ. این نوشته ها از طرف کسی که سالها نقد میکند به سنگسار شبیه تر است تا نقد.
پالتاگ گروپ- روز شمار

October 21, 2012 02:39:44 PM
---------------------------

وجدانی


حسین شریعتمداری کیهان از گلوی چه کسی سخن می گويد؟

بسیار درد آور است ولی چه میشود کرد آن اتفاقی که نمی بایست رخ دهد امروز پیش آمده است و آدمی در جهت تأیید و بر له مقالۀ جناب آقای دکتر اسماعیل نوری علاء و بر علیه شاهزاده رضا پهلوی سخن رانده است که در عناد و دشمنی وی نسبت به ایرانیان وطن پرست کمترین شکی وجود نداشته و من حتم دارم خود دکتر نوری علاء نیز از این تأیید و تصدیقِ حسین بازجو نه فقط بیزار بلکه متنفر و منزجر است. این را من از ته دل و صمیم قلب عرض می کنم که ای کاش صاحب نظران سپهر سیاست ایران و بویژه آنانی که از نام نیک و اعتباری برخوردار هستند و بقول معروف از استخواندارانِ سپهر نامبرده میباشند و پیراهنی از این بابت پاره کرده اند در ابراز و بر ملاء ساختنِ بعضی از نقطه نظرات و برداشتهای حساس و دشمن شادکن، بویژه در شرایط امروز، قدری بیشتر وسواس و دقت عمل از خود نشان داده و میدادند.

اینجانب ضمن درج لینکِ مربوط به مطلب انتقادی و توهین آمیز کیهان جمهوری اسلامی تحت عنوان "شما جاي اين بدبخت بوديد بشكن مي زديد؟! (خبر ويژه)" در انتهای این سطور، از جناب آقای دکتر اسماعیل نوری علاء تقاضا و تمنا دارد پاسخ مناسبی را به نشریۀ فوق و مدیر مسئولش بدهد. این انتظار را باید همیشه از کسانی که بقول رایزن فقید حزب مشروطه ایران، شادروان داریوش همایون، نسبت به هم دگراندیش هستند و نه مخالف،داشته باشیم که در حین داشتن اختلافات و تنوع عقاید نگذارند دشمنان از گفته ها، نوشته ها و بیاناتشان سود جسته و آن استنباط و برداشت غلطی را از آنها تبلیغ نمایند که ابدآ منظور نظر این دکراندیشان محترم ما نبوده است.

لینک و آدرس مربوطه:

http://www.kayhannews.ir/910730/2.htm#other207

October 21, 2012 01:59:59 PM
---------------------------

خسرو

نخست کم گویی گزیده گویی می آورد اصرار بر گفتن و نوشتن مسلسل وار گاه محتوی را به جد تحت الشعاع قرار می دهد.من نمی دانم این آقا اگر چند گاهی به خودش و قلمش استراحت دهد باید به کسی پاسخگو باشد.این نوشتن های مکرر و بیهوده..من فکر می کنم کسی که مدخل ورودش به فضای اجتماعی بیشتر فرهنگی بوده یقینا سیاست ورز کار آمدی نخواهد شد ونمونه اش آقای نوری اعلا.. .که سماجتش برای نوشتن باری به هر جهت گاه اعجاب انگیز است.این "سرمایه ملی"نامیدن شاهزاده گویی خیلی بر وجدان ایشان سنگینی می کند اصلا اگرشما نگویید مگر نیست .از آن مصاحبه شجاعانه با صدای آمریکا و مواضع صریع این چه نوع برداشت و تعبیرات سخیفی است !حتی منتقدان و مخالفان از چپ جمهوری خواه تا راست اصلاح طلب نیز در نقد و مخالفت ،پروای جایگاه شاهزاده را دارند.
آقای نوری اعلا تکلیف شاهزاده هم بر خودش و هواخواهانش و هم بر ملت ایران روشن است شما تکلیفتان را با خود مشخص کنید .با یک تعارف سرمایه ملی هر چه دل تنگت خواست گفته ای...نه تعارفت را می خواهیم نه این توصیفات صد تا یک غازت را .....به شما توصیه می کنم مقاله آقای طالعی این روزنامه گار وطن دوست و شریف را با دقت بخوانید

October 21, 2012 12:12:33 PM
---------------------------

جمشاد پرچمشاهی


من در این نوشتار آقای نوری علاء هیچگونه تضاد و ضدیتی علیه خاندان پهلوی بویژه شخص شاهزاده رضا پهلوی احساس نکردم بلکه برعکس، آقای نوری علاء دقیقا آنچه که را بر زندگی نیم قرن گذشته شاهزاده و خانواده ایشان گذشته، به درستی بیان نموده اند که کاملا با واقعیات آنزمان تا به امروز وفق دارد.
البته من آخرین مصاحبه شاهزاده با سیامک دهقانپور را هنوز ندیده ام ولی تصور می کنم که خستگی و عصبانیت ایشان در حین مصاحبه، با توجه به آنچه که آقای نوری علاء تشریح کردند، رابطه ی تنگاتنگی داشته باشد.
جملاتی که به چشم و گوش برخی از دوستان و هموطنان از قلم و زبان آقای نوری علاء، بوی خصومت و دشمنی با خاندان پهلوی را به مشام می رساند، از دید و رفتار اطرافیان و دوروبری های شاهزاده رضا سرچشمه می گیرند و جناب نوری علاء در واقع از منظر و زاویه دید این افراد تشریح کرده اند.
اگر فرصت طلبان تشنه ی مقام و ثروت در نظام و حکومت آینده ی ایران لااقل برای مدتی از انگولک کاری و سیخ زدن های خود از جهات مخلف به تن و سوی شاهزاده دست برداشته و مجالی به ایشان بدهند تا کمی به خود آید و به هویت واقعی و اصلی اش بازنگرد، انتظار می رود که ایشان بالاخره دریابد که نه فقط "آخرین تیرش" را در کمان اقدامش قرار داده بلکه به کدام سو و جهتی آنرا رها خواهد نمود!
فکر کنم که هرکدام از ما نیز در چنین موقعیتی و با این همه فشارها و آرزوها و خواسته ها که بر دوش شاهزاده سنگینی می کنند، شاید بمراتب خسته تر و عصبی تر از ایشان بنظر می آمدیم.

October 20, 2012 10:40:27 PM
---------------------------

پیروز

جناب استاد...
باید هم با توجه به جامعه شناسان و سیاسیکارانی چون شما و دکتر لاجوردیها و اندیشمندان و محققانی چون آقای مشیری و امینیها و رسانه دارانی چون اندیشه و پارس وکانال وان ...... پس از گذشت و به باد دادن
سی و چهار سال بعلت خود مطرحی و خود بزرگبینی و خود خواهی ، برای شاهزاده و یا بقول شما ( خانم بقراط ) «سرمايهء ملی» بگوئید وبنویسید که ،اولا هيچ سرمايه ای خود نمی تواند سرمايه گزار نيز باشد ، دوما هیچ دردی را نمیتواند دوا کند ، سوما با نقش های متعددی که بر گرده اش نهاده اند سرگردان بماند و نتواند تصميم بگيرد که چه می گويد و چه می کند... و نهایتا به نظر شما ، مؤسس نهادی سياسی که از نپيوستن ديگران به آن عصبانی گشته، صدای نسل جوانی که از همه می خواهد برای وطن کاری کنند، صدای بن بست، صدای ندانم کاری، صدای مردی که از ميان ده ها شخصيتی تحميل شده بر خود می خواهد خودش هم باشد بر خیزد.
بدون تردید ایشان هم چون شما و سایر قلم و میکرفون بدستان يک شهروند فراری ايرانی، يک سکولار ـ دموکرات انحلال طلب، و يک میهن پرست واقعی بدون هیچ چشم داشت و با توجه به حق ناشناسی و رفتاری که مردم ایران ( از روشنفکر تا خرافه پرستش) به پدر و پدر بزرگش روا داشتند دل در گرو ایران و ایرانی دارد و دوست دارد در وطن اش بميرد و «تنها پهلوی باشد که در خاک ايران دفن شود»ا.

واقعا دست شما ، شما اندیشمندان و سیاسی کاران ... و جامعه شناسان و رسانه داران درد نکند که با دانش و بینش و توانی که دارید 34 سال پیش بعنوان روشنفکر و اینک با نام اپوزیسیون ، ایران و ایرانی را بدین روزهای مصیبت بار و بیارو یاور کشاندید .
لابد به این امید هم هستید که تشنگان آزادی و دموکراسی بی صبرانه منتظر و آماده باشند تا با ر دیگر با ساز شما فرهیختگان .... برقصند تا بتوانند از استبداد و مخلفاتش .... و بدون هیچ چلبی ... رهائی یابند.


October 20, 2012 09:52:51 PM
---------------------------

کوشان

ادامه - 3
شاهزاده وقتی سرنوشت پدر و پدربزرگش را دید که حاصل و پاداش تبدیل ممالک محروثه را به یک ایران که دارای اعتبار در صحنه ژئوپلتیک بود و در حال تبدیل به کره یا ژاپن خاورمیانه بود با مردمی که جهان پذیرای آنها بود چه تلخ رقم خورده؛زیاد برای وصال قدرت هول ولایی ندارد.بلکه میخواهد نامش به عنوان یک ایرانی که از قضای یک تاریخ 2500 ساله(که برخی دوست دارند خود را به نادیده گرفتن آن بزنند!) وارث پادشاهی آن هم بوده است با نیکی در صفحات تاریخ به یادگار گذاشته شود و ملت ایران به مسیر سربلندی سوق یابند و اگر بتواند ایشان هم به اندازه یک نفر موثر باشد نه اندازه 10 نفر حرف بزند!ولی عصبی هست چون خودش را در این نوع تفکر تنها یافته!
نه اقای نوری علا شاهزاده بخاطر مسائلی که بر شمردید عصبی نمی شود آنهم در جایی که بحث در مورد شورای ملی است،مسئله سه زنه یا ده زنه بودن پدرش هم تا پسری به عنوان ولیعهدش به دنیا بیاید به کلیت موضوع جز گزافه گویی و قلم فرسایی بیجا هیچ ربطی ندارد.وی از خودکشی عزیزانش غمگین است ولی ربطی به گلوی مزبور ندارد،ایشان ولیعهد یک پادشاهی است که همه ایران که آنرا انکار کنند من یک نفر یعنی کوشان آنرا طلبکار وارثش هستم ولی ایشان خیلی خوب این مسئله را برای خودش حل کرده،اصلا هم برایش مهم نیست یکی اعلیحضرت صدایش بزند یکی رضا پهلوی یا شاهزاده،این مسائل بیشتر برای کسانی خیلی مهم است که هول و ولای جایگاه نداشته خود را دارند نه کسی که وارث این جایگاه است چه به خواست و رای مردم به آن بصورت فیزیکی دست یابد یا خیر ،وقتی من نوعی باور داشته باشم ایشان وارث معنوی یک جایگاه تاریخی ملی است کافی هست دیگر دغدغه ای باقی نمی ماند که بخواهد عصبی اش کند.برای خودش تعریف کرده تعلق فیزیکی این مناصب صرفا با خواست ملت صورت میگیرد و جز این میسر نیست.اقای نوری علای عزیز من فکر کنم شما بزرگوار بیشتر دغدغه ها و دلمشغولی های خودتان را مرور کرده اید نه شاهزاده رضا پهلوی.30 سال عملکرد و کلام ایشان نشان میدهد که تمام این موارد را برای خودش تعریف و طبقه بندی موضوعی کرده.به فکر خروج پدرش هم نیست چون قضاوت مردم ایران را درباره " زمان شاه " خوب میداند و همین برای ایشان کافیست تا خیالش از قضاوت تاریخ درباره پدر و پدربزرگش راحت و دلش قرص باشد و روسیاهی را بر ذغال ببیند!

October 20, 2012 05:46:25 PM
---------------------------

کوشان

ادامه کامنت قبلی
نوری علای گرامی همیشه در برخورد با هویتی خاص به نام رضا پهلوی سعی میکند از میان پتانسیل کامل ویژه و بالقوه شاهزاده و مخالفتی که با پدر ایشان دارد یک حالتی ایجاد کند که به قول معروف نه سیخ بسوزد نه کباب.به عبارتی هم اعتقاد خودش را به ارزشها و پتانسیلهای بالقوه شاهزاده رضا پهلوی مانند بسیاری از هم سنگران سابق جناب نوری علا کتمان و پنهان نمیکند و از سویی برای احترام به مبارزاتش بر علیه حکومت پهلوی یک نیش اگر چه بیجا به صورت نامربوط به پهلوی ها میزند که خب نظر شخصی اش هست و برای ارامش درون ایشان به آن همه باید احترام بگذاریم!

ولی این نوشته نه هدف نویسنده را نشان میدهد.نه استدلال نویسنده را اشاره میکند.بجز یک سری حرفهایی که گویی دق دلی نویسنده از دشمنش که همان خاندان پهلوی باشد پررنگ می باشد( که اصولا متوجه نمیشم ربطش با موضوع و موضع امروز شاهزاده در برنامه افق چه بود) هیچ معما یا راه حل یا حتی طرح موضوعی در بطن خود ندارد.
شاهزاده عصبی است چون اگر عصبی نباشد جای تعجب است.عصبی است چون کار ایشان انکشاف معلومات کشف شده جهت ضرب شصت گرفتن از دیگران و رقبای سیاسی،و یا برشمردن و مرور خدمات پدر و پدر بزرگش (جهت پاسخ دادن به کسانی که ایران را به خاک سیاه نشاندند هنوز با پررویی و البته بی مسئولیتی میخواهند این اشتباه را به گردن کسانی بیندازند که علیه شان با سفاهت انقلاب سیاه ایران بر باد ده انجام دادند) و یا از اینگونه مشاطه گری های سیاسی با ژست اپوزان بودن نیست.کار ایشان و راه ایشان رفتن بسوی حل یک معماست.معمای منحوس یک نظام دیکتاتوری که بخاطر یک گروه قدرت طلب نادان بر ایران مستولی گشته اند.ایشان لازم نمی بیند بنشیند با مخالفین پدرش که اکثرا یا کشته شدند یا شکنجه و یا با چادر گریختند تکه پرانی کند.
بله برای اپوزیسیون پهلوی این مسائل عجیب است ولی به باور من خیلی هم بدیهی هست که یک ایرانی امروز باید به فکر فردای ایرانی باشد که بوی ایرانستان شدنش می اید.

October 20, 2012 05:46:06 PM
---------------------------

کوشان

گاهی خیلی دوست دارم بنویسم در مورد برخی مسائل.منتها هر کاری میکنم به قول معروف نوشتنم نمی اید.پس بی خیال میشم و با خودم میگم هنوز اینکاره نشدی چون هر بار تمرین کردم در این شرایط بنویسم نوشته ای ضعیف حاصل شد.منتها به حساب آماتور بودن و ناتوانی خودم در این امر میگذاشتم.
ولی تازگی به این نتیجه میرسم همگان این حالت را دارند.یعنی وقتی حس نوشتن نباشد نوشته موهوم یا مبهم یا ضعیف حاصل میشود.حال در نظر بگیرید مجبور باشید( طبق برنامه ای که برای خودتان ریخته اید) هر یک شنبه یک مقاله منتشر کنید.حاصلش گاهی نوشته ای میشود که شایسته و بایسته نیست.

من همواره از مدافعان نوری علا در چلنج های میان دوستان مخالف ایشان بوده ام.برای ایشان احترام قائلم ولی گاهی به واقع میمانم چگونه میتوان از یک نوشته دفاع کرد یا لااقل توجیه و توضیحش داد.
مدتی است گویی جناب نوری علا هم سر نوشتن جمعه گردی هایش حس نوشتنش میرود و جبر جمعه گردی ایشان را وا میدارد نوشته ای منتشر کند برای خالی نبودن عریضه
بنده مقاله سلطنت علیه پادشاهی را که خواندم و انکشاف جناب نوری علای گرامی را مرور کردم واقعا متحیر شدم از این سطح انکشاف.مثل اینکه امروز کسی مقاله بنویسد که من اتش را کشف کردم!این مقاله فوق که دیگر از شاهکارهای جناب نوری علا ( البته از نظر منفی) می باشد.هر چه در این نوشته غور کردم لااقل بفهمم اصولا حرف نوشته چیست نفهمیدم


October 20, 2012 05:31:10 PM
---------------------------

babak eftekhari

با درود من بابک افتخاری یکی از جان بدر بردگان اعدام های سال 67 هستم, و با اتهام چریک فدایی بودن زندانی شده بودم.
به نظر من بعنوان یک عنصر سیاسی شما بدنبال خود مطرح کردن و رهبری هستید. اینکار شما راه به جایی نمی برد.
تا زمانیکه دایناسور های سیاسی پیر و پاتال نمیرند مردم ایران آسوده نمیشوند.

October 20, 2012 09:37:49 AM
---------------------------

مهدی مفخمی

دور نمی بینم که شاهزاده رضا پهلوی با شجاعت ، رواداری و فرهیختگی که در ایشان سراغ دارم خود شخصا نظر خود را در باره این مقاله ابراز دارند. همه مطلب در مورد ایشان است از زبان وقلم روشنفکری فرهیخته و صاحب قلم و منطق. هر آنچه که دیگران چه بر له یا علیه آن بگویند جای نظر شخص ایشان را نمی گیرد و آن تاثیری را که باید در جوانان چشم به راه آزادی ایران داشته باشد نخواهد داشت. امید است چشممان به دیدگاهی مکتوب از جانب ایشان و دیدگاه هایشان در این مورد روشن شود. این گوی و این میدان. ارادتمند
مهدی مفخمی

October 20, 2012 04:45:37 AM
---------------------------

وجدانی


این دیگران کدامند؟

هدف جناب آقای دکتر اسماعيل نوری علاء از نوشتن و منتشر ساختنِ مقالاتی که مرتبآ و بکررات در بارۀ شخصیتی همچون شاهزاده رضا پهلوی است، چیزی نیست جز اینکه شاهزادۀ ایران همت و بزرگواری بخرج داده جمهوری اسلامی را براندازند و بعد از تبدیل آن به نوع دیگری از جمهوری سیاست را رها نموده آنرا به "ديگرانی که شايسته اند" واگذار نمایند. از نظر دکتر نوری علاء شاهزاده رضا پهلوی نباید "خود را به مسند بعيد الوصول پادشاهی آينده سنجاق کند". این دکترِ صاحب نظر بارها به یکی از مقالت مهم خودشان تحت عنوان "معمای رضا پهلوی" اشاراتی داشته است که چه بجا خواهد بود ضمن تقدیم لینک و آدرس مقالۀ مزبور و جواب های نقد گونه به آن، در همین جا فرازهایی از این مقاله را با هم مطالعه نماییم:

»...شايد اگر مرگ پادشاه سابق ايران ده سال بعدتر اتفاق می افتاد، خود آقای رضا پهلوی براحتی و صراحت می گفت که «آقايان و خانم ها! "پروندۀ پادشاهی در ايران بسته شده" و من هم نمی خواهم وقتم را تلف آن کنم که اين نوع حکومت را به ايران برگردانم»... بنظر من، و با توجه به سخنان اخير ايشان که به آن خواهم پرداخت، آنچه می توان از مجموع حرف ها و عمل کردهای ايشان دريافت آن است که آقای رضا پهلوی، از لحاظ وظيفۀ تاريخی و اجتماعی خاصی که بر عهده خود گذاشته، خود را بيشتر نوعی «گشايشگر» می بيند که می تواند (همچون محمد ظاهر شاه افغانستان) راه را برای تبديل محترمانهء حکومت اسلامی به يک جمهوری واقعی و دموکراتيک هموار سازد و خود با احترام تمام چنان کنار برود که در خاطرۀ مردم ايران چهره ای استوره ای و فراموش نشدنی پيدا کند و بگذارد ديگرانی که شايسته اند کشور را بگردانند...« این دیگران کدامند؟

لینکها:

۱-معمای رضا پهلوی:
http://www.irancpi.net/digran/matn.php?id=2877

۲-جوابی نقد گونه بر معمای رضا پهلوی:
http://www.irancpi.net/digran/matn.php?id=2881

۳-جوابی نقد گونه بر - معمای رضا پهلوی – قسمت پایانی:

http://www.irancpi.net/digran/matn.php?id=2901

October 19, 2012 05:47:40 PM
---------------------------

د-س

من از داخل مینویسم و تنها کسی که فعلا تعداد زیادی از مردم
قبول دارند شاهزاده رضا پهلوی است.اکثرا میگویند در غیر اینصورت
جمهوری اسلامی بهتر از سایر گروههای مدعی میباشد.چون به هزینه اش
نمیارزد.

October 19, 2012 03:16:03 PM
---------------------------

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
معرفی فرهنگی
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
صفحه نخست   برگشت
به حزب مشروطه ایران خوش آمدید.
 
Welcome to The Constitutionalist Party of Iran (CPI)
Make irancpi.net you start page | Add irancpi.net in you favorites