و این پسر
در بخش اول این مطلب ، دربارۀ آن پدر نوشتم که سپهبد امانالله جهانبانی بود . این هفته تمام یادداشتها را به این پسر اختصاص میدهم که مثَل مجسم ایستادن و باور به حرفه و کارش بود. در پایان یادداشتها، از پایان او حکایتها دارم اما برای شروع بد نیست بدانید که وقتی وی را دستگیر کردند و به زندان شیخ خلخالی افتاد، بهگفته دوستانش فقط یک کیف دستی کوچک داشت حاوی خمیردندان و مسواک و وسایل شخصی. جلاد دنبال این میگشت که جرمی برای او پیدا کند و چون موفق نشد روی کاغذی که به سینهاش آویزان کرده بودند نوشت «سپهبد نادر جهانبانی» عامل فساد.شاهزاده رضا پهلوی حتماً بهخاطر دارند که این عامل فساد با چه شرافتی به کار ورزش روی آورد. چه مشوقی برای ایشان بود زیرا که پدر، مسؤولیت ورزش را به او سپرده بود و جهانبانی باید ایشان را راه میبرد. «ورزش از نگاه۲» که در آن شاهزاده جوان بهکمک ایرج ادیبزاده، مانوک خدابخشیان، محمد اینانلو و دیگر گویندگان جوان آن روز تلویزیون در مسابقههای مختلف ورزشی حاضر میشد، محصول ابتکار جهانبانی در جهت مردمی کردن ورزش بود با همۀ ایرادهایی که به او میگرفتند.
در یادداشتهای دیگر، گوشههایی از روشنبینیهای جهانبانی را میبینید که چگونه در پی برپا کردن نظم نوین در ورزش بود و هزار افسوس… و دو نامه از او میخوانید که یکی داستان است پر آب چشم.
فرمان انحلال
از المپیک ۱۹۷۶ مونترآل با بدترین و ضعیفترین نتیجه بازگشتیم. همان المپیکی که چند شماره پیش دربارهاش نوشتم. بزرگترین تیم اعزامی ایران به بازیهای المپیک با مجموع ۱۶۵ نفر که فقط ۸۸ تن آنها ورزشکار بودند به مونترآل رفت و تنها یک مدال برنز در وزنهبرداری (محمد نصیری) و یک نقره در کشتی آزاد (منصور برزگر) با خود به تهران آورد. انتقادات سخت روزنامهها و در رأس آن، روزنامه رستاخیز که ما نمایندهاش بودیم، شهر را بهم ریخت و ناگهان روز ۲۷ مرداد ۱۳۵۵ شاه که همواره ورزش را زیر نظر داشت در یک فرمان تند و فراموشنشدنی سازمان تربیت بدنی ایران به ریاست تیمسار علی حجت کاشانی را منحل کرد. دوباره خواندن این فرمان شاید به درک بهتر یادداشتهای این هفته کمک کند.
متن فرمان شاه :
«سیاستها و برنامههای مملکت از لحاظ ورزش باید بهکلی دگرگون شود و از این پس هدف ما پرورش قهرمان از راه کمکها و تشویقهای مالی نخواهد بود. بلکه باید با فراهم ساختن کلیه امکانات نظیر ایجاد و توسعه مجتمعها و میدانهای ورزشی و اختصاص دادن زمینهای لازم برای این منظور، تربیت بدنی بطور اساسی در مدارس پایهگذاری و در سطح وسیعی بین نوجوانان و جوانان تعمیم و گسترش داده شود. و جوانان کشور ورزش را موجب تأمین سلامتی خود بدانند و قهرمانی و پیروزی در میدانهای ورزشی را برای افتخار شخصی و همچنین سربلندی وطن خود بخواهند.
برای وصول به این هدفها مقرر میداریم:
۱ـ سازمان تربیت بدنی منحل گردد، و تا زمانی که وزارت جوانان و ورزش تأسیس شود، تشکیلات ورزش در وزارت آموزش و پرورش تمرکز یابد و کار خود را از مدارس کشور آغاز کند.
۲ـ مجموعههای بزرگ ورزشی بر اساس ضوابطی که از طرف دولت تدوین میشود زیر نظر هیأتمدیرهای اداره شود و در دسترس عموم ورزشکاران کشور باشد.
۳ـ مجموعههای کوچک و سایر میدانهای ورزشی زیر نظر وزارت آموزش و پرورش و در اختیار مدارس قرار داده شود.
۴ـ هرگونه کمک لازم به باشگاههای ورزشی موجود انجام گیرد و برای ایجاد و گسترش باشگاهها در سراسر کشور اقدامات تشویقآمیز بهعمل آید.
چهارشنبه ۲۷ امرداد ۲۵۳۵»
این فرمان که در بطن آن حرف سالهای سال نویسندگان ورزشی بود، سرآغاز دگرگونیهایی در کار ورزش شد . ما در آن وقت در دانشکده علوم ارتباطات کار میکردیم و در عین حال با «دُرّی» دو صفحه ورزشی رستاخیز را بی وحشت از نظرات «پاپوشدوزانۀ» مأمورین و مقامات امنیتی با چاپ مقالات و تحلیلهای تند انتقادی و مصاحبههای اساسی با آدمهای مهم بینالمللی، صبح به صبح بهدست مردم میرساندیم. و طبعاً شاه مثل آن وقتهای کیهان ورزشی خوانندۀ پر و پا قرص صفحۀ ورزش رستاخیز بود.
از دورها و دورها
روزنامهها نوشتند که سپهبد نادر جهانبانی افسر خوشسیمای نیروی هوایی و پسر سپهبد امانالله میرزا جهانبانی بهریاست سازمان ورزش ایران برگزیده شد. معلوم شد که فکر وزارت ورزش کمکم دارد پا میگیرد. اما آدمی را که برای این کار برگزیده بودند از دورها و دورها میشناختیم. او افسر مورد علاقۀ سپهبدخاتمی فرمانده نیروی هوایی و خود فرمانده تیم «آکروجت نیروی هوایی» بود که همه تعریفش را میکردند و قابلیتهایش را در کار فرماندهی میستودند.اما ما او را از سالهای دور و درجات پایین با واسطۀ رابطهای تقریباً خانوادگی میشناختیم و از دخترش گلنار که همه به او «گلی» میگفتند برای یک کار روزنامهای کمک گرفته بودیم. سالها پیش دکتر مصباحزاده طبق معمول میخواست برای یک نشریۀ پرفروش روزنامۀ اطلاعات رقیبی بتراشد و به ما که در پاریس بهدستور او کار دیگری را میکردیم، دستور داد که آب دستت است زمین بگذار و برو ببین که نشریات زنانۀ فرانسه به چه صورت درمیآیند و چه کارهایی میکنند. برو به همۀ آنها سر بزن و «استاژ» ببین و زود برگرد.
برگشتیم با کولهباری از تجربه فرنگی در مجلاتی مثل «ال»، «ماری فرانس»، «ماریکلر»، «فم دو ژور دویی» که این اسم آخر را خیلی پسندیده بودیم و به دکتر گفتیم اسم مجله را بگذاریم «زن روز». مثل همیشه خندید و مسخرگی کرد که مردم میروند جلو بساط روزنامهفروشی و از او میپرسند «زن شب… داری یا نه؟» و دو سه سال بعد مجید دوامی که بلد بود چطور رگ خواب مدیران روزنامهها را در دست بگیرد، مجلۀ زنانه را با همان اسم «زن روز» درآورد و دکتر اصلا مسخرهاش نکرد.اما در آن سال، بعد از نیشخند دکتر، ما ناچار اسم مجله را کردیم «مد روز» با سعی در این که استانداردهای مجلات فرانسوی را رعایت کنیم که کمر «اطلاعات بانوان» بشکند. ازجمله برای اولین بار مانکنهای ایرانی را در لباسهای دوخت طراحان ایرانی در فضا و مکانهای سنتی و رنگین مورد استفاده قرار دادیم. در عین حال برای آنکه خیلی فرنگی باشیم قرار شد مانکنی از بچهها هم داشته باشیم.
پسرمان برزو، برای پسر و برای دختر، همه یکصدا گفتند که برو و گلی جهانبانی را برای این کار بیاور. سلام و علیک ما با این خانواده محدود بود و بههمت گیتی خواهر زنم از خانم فرح جهانبانی که بعد دانستیم خواهر آشنای دور ما، حسین زنگنه است خواهش کردیم اجازه دهد که گلی خانم مانکن لباس دخترانۀ مد روز بشود و شد. و این عکس کوتاه بریده یادگاری از دورها و دورهایی است که من بهیاد دارم و توجه و دقت فرح خانم که در میان زنهای قرین و همردیفش مَثَل مجسم آراستگی و وقار و همراهی و همدلی بود، کار ما را راه انداخت.فرح خانم و گلی را سیو اندی سال است که ندیدهام ولی این یادداشتها را به آنها تقدیم میکنم با رنگ و خاطرهای ز دورها و دورها.
یک ناهار ششساعته
اواسط پائیز بود. سپهبد عبدالله (شاپور) آذربرزین باجناقم تلفن کرد که فلانی، نادر که سر کار ورزش است میخواهد ترا ببیند. میتوانی یک ساعت ناهار بیایی پیش ما با هم صحبت کنیم؟ وسط هزار گرفتاری دانشکده قرار گذاشتم فردا ظهر بروم خانۀ آنها ناهاری بخوریم و حرفی بزنیم. جهانبانی آمد؛ خوش و بش کردیم و گفت لابد شاپور گفته که چقدر مشتاق دیدن شما بودهام.ناهار بهسرعت تمام شد و شاپور گفت من میروم، کار دارم. شما حرفهایتان را بزنید.
شروع به صحبت کردیم. ساعت شش بعد از ظهر که اهل خانه برگشتند او برخاست و به باجناقم گفت:ـ حرفهایمان را زدیم. همدیگر را فهمیدیم. قرار شد با هم کار کنیم.
همه با تعجب به این ناهار ششساعته فکر میکردند و من در او، وجود آدمی را پیدا کردم که دنبالش میگشتم. آنهم مثل آن شیخ مولانا که شب گِرد شهر با چراغ دنبال انسان میگشت. مرا گرفتار کرد و خود گرفتار شد. کاملا قبول کرده بود که ورزش را باید از راه دیگری دنبال کرد و آنچه تاکنون شده فقط یک نمایش خودستایی بوده است.قبول کرد که باید به این کار با چشم علمی نگریست. سمینار و کنفرانس علمی گذاشت. از کارشناسان خارجی دعوت کرد که بهکمک ما بیایند و من به او قبولاندم که باید برای اداره و شکل دادن به کار ورزش از نسل نو و تحصیلکرده مخصوصاً بچههایی که در آمریکا درس خواندهاند و با مفاهیم فنی روز آشنایی دارند، دعوت کرد.
ما گرفتار هم شدیم. کار دانشکده که تمام میشد تازه ماشین میآمد و ما را میبرد به آن اتاق کنفرانس و آن میز دراز که دور تا دورش آدمهای تازه بودند با حرفهای تازه، و کار طول میکشید گاهی تا ساعت هشت و نُه بعد از ظهر. کجایی جوانی؟
آن میز دراز تفکر
به او گفته بودم که آدمهای تازه بیاوریم. او دو افسر نیروی هوایی را که در کار برنامهریزی تخصص داشتند و اسمشان را از یاد بردهام با خود میآورد. من هم از بچههای تحصیلکردۀ آمریکا که در تهران مشغول بودند خواسته بودم که بیایند؛ مهدی رشیدپور را که در مدرسۀ ایرانزمین مسؤول ورزش بود و در مونترآل دیده و پسندیده بودمش، اسفندیار ستاری که پیش از آن هم به دکتر منوچهر گنجی برای کار ورزش مدارس و دانشگاهها معرفیاش کرده بودم، یک آقای نمازی (نه شاپور کیهان اینترناشنال) که اسم کوچکش را از یاد بردهام و یک نفر دیگر. آه که پیری چه بد دردی است و فراموشی چه درد بدتری.جلسه که تشکیل میشد مرا مینشاند بالای میز، بهنشانۀ اینکه ادارهکنندۀ جلسهام و حرفها همه پیرامون برنامهریزی و سیستم بود.
یک سمینار سهروزه در دانشگاه گذاشتیم. خیلیها در آن صحبت کردند و طرحهایی را ارائه دادند که هرکدام عملی و امکانپذیر بود، در برنامۀ عملی آینده جا میدادیم.طرح یک سمینار بینالمللی را که باید اواسط زمستان با شرکت خارجیها تشکیل میشد، دادیم. کارشناسان آمریکایی و فرانسوی را دعوت کردیم که آمدند؛ آمریکاییها را او میشناخت و فرانسویها را من. رؤسای فدراسیونهایش را انتخاب کرده بود. اکثر آدمهای موجه و فعال که از آن میان کمال مشحون بسکتبالیست قدیمی را بهیاد میآورم که در کار فدراسیون بسکتبال بود و شهریار شفیق افسر نیروی دریایی که با انضباط نظامی بدون آنکه نشانهای از وابستگی خانوادگی نشان بدهد به او و دیگران ادای احترام میکرد و فکر میکنم فدراسیون قایقرانی را به او سپرده بودند. کامبیز آتابای بود که کار فوتبال را به دست داشت و با درایت و کمال عقل ما را در رسیدن به فینال جام جهانی آرژانتین یاری داده بود.حُسن بزرگ آن میز دراز بلند این بود که «من» در آن تبدیل به «ما» شده بود و این فقط بههمت قبول و پذیرش «نادر» بود.
اندیشههای امروز برای ورزش فردا
به او پیشنهاد دادم که برای آنها که میخواهند در کار ورزش باشند باید بهفکر تهیۀ کتابهای «پایه» بود. این کتابها که عکس چند جلد آن را میبینید، عملا ترجمۀ آثار راهگشای ورزش جهان در آن روز بود. از امکانات چاپ و انتشارات و دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی برای تهیۀ این جزوهها کمک گرفتم. تا من تهران بودم جمعاً ۵جزوه منتشر کردیم به این شرح:
۱ـ نقش تربیت بدنی در ورزش، در پرورش جوانان با توجه به چشمانداز تعلیم و تربیت مداوم این کتابواره ترجمهای بود از نخستین همایش بینالمللی وزیران و مسؤولان عالیرتبۀ تربیت بدنی و ورزش که از سوی یونسکو برپا شده بود (پاریس ۱۰ـ۵ آوریل ۱۹۷۶)
۲ـ ترجمۀ گزارش نهایی کمیسیون ریاست جمهوری آمریکا دربارۀ ورزش المپیکی ـ ج۱ ـ ژانویه ۱۹۷۷ ـ واشنگتن
۳ـ ترجمۀ گزارش نهایی کمیسیون ریاست جمهوری آمریکا دربارۀ ورزشهای المپیکی ۲۴ ژانویه ۱۹۷۷ ـ واشنگتن
۴ـ مبانی تربیتبدنی و ورزش در فرهنگ ایرانی؛ جلد اول راه و رسم استادی و شاگردی در کار کشتی با نگاهی به آثار مکتوب فارسی و مقایسه با تفکر غربی ـ تهران، ۲۵۳۷ شاهنشاهی
۵ ـ پژوهش در اندیشههای بنیادی ورزش از انتشارات کمیسیون اندیشههای بنیادی کمیتههای ورزش (با نام دکترین ورزش) پاریس ۱۹۶۹
این مجموعهها را با نام کلی «اندیشههای امروز برای ورزش فردا» منتشر کردیم. نام بخش خارجی و ترجمههای آن را «دریچهای به سوی جهان» گذاشتیم و برای نام بخش فارسی عنوان «اندیشههای ایرانی» را برگزیدیم.
جزوهها بهسرعت حاضر و منتشر شد و مهمترین آنها جزوۀ شمارۀ ۵ بود که حکایت تهیۀ آن هم شنیدنی است. در مقدمۀ جزوهها آمده بود که سازمان ورزش ایران امیدوار است که این خدمت سرانجام منجر به تشکیل یک کمیسیون معتبر از کارشناسان، صاحبنظران و عموم علاقمندان ورزش و تربیت بدنی در ایران بشود و بتوان پس از مطالعۀ دقیق این گونه اسناد، طرح نهایی رهنمودها و سیاستهای آیندۀ ایران را بهدست آورد.
دیپلمات مغضوب و ورزش
برای ترجمه متون اروپایی مشکل داشتیم؛ چه مشکل ترجمه و چه مشکل فهم زبان متن. بچههای تحصیلکردۀ آمریکا بخشی از این بار را برداشتند اما من میخواستم طرح یونسکو و طرح «دکترین ورزش» خیلی زود از فرانسه برگردانده شود و کسی را که بتواند با سرعت و پاکیزه این کار را انجام دهد نداشتم. مشکل را با نادر در میان گذاشتم. ابرویی درهم کشید، چند دقیقه فکر کرد و گفت که کسی را میشناسد که در فارسی و فرانسه فهمیدن و نوشتن یگانه است. و بعد از تأملی گفت تلفن میکنم برو خدمت آقای میرفندرسکی دیپلمات بزرگ ایرانی که فعلا خانهنشین است و موضوع را با او در میان بگذار.در حیاط کوچک اما خرّم آقای احمد میرفندرسکی کفیل پیشین وزارت خارجه که شهرت داشت مغضوب و خانهنشین است با این مرد جالب آشنا شدم. خیلی سریع و آسان موضوع را گرفت و دو کتاب را ورقی زد و گفت یکماهه حاضر خواهد شد. منتهی در خلال کار، چند باری به من سر بزنید که مشورتی بکنیم.
باورم نمیآمد که یک دیپلمات نسبتاً مسن آن روزگار بتواند از پس کتابهای تئوریک ورزشی برآید. اما آقای میرفندرسکی این کار را کرد و ما ترجمۀ اولین نشریه را چهار هفته بعد، در دست داشتیم.احمد احرار سردبیر، بهمراتب بهتر از من او را میشناسد. کتاب جالب احرار که حاصل نشست و برخاستهای او با احمد میرفندرسکی است و با نام «در همسایگی خرس» چاپ شده یکی از برجستهترین تحلیلهای روابط ایران و روسیه است. سالهای بعد از انقلاب یک بار دیگر او را در پاریس در ناهاری با اسماعیل پوروالی دیدم. چهرهاش از درد داغ «نادر» درهم بود و به من گفت:
این فرزند خلف آن پدر بود. در روزگاری که همه میترسیدند با من سلام و علیک داشته باشند شما را فرستاد که من آن دو کتاب را ترجمه کنم و به دست شما بدهم.و بعد با خندهای افزود:
خیلی جوانمرد بود و سبیل ما را هم خوب چرب کرد.
و من بهیاد آوردم که نادر بعد از اتمام هر کتاب، پاکت سربستهای به من داد و از من خواست که آن را به میرفندرسکی بدهم. ظاهراً دیپلمات مغضوب دستش تنگ بود و نادر با یک تیر دو نشان زده بود. هم ترجمۀ کتابها را داشت و هم به دوست دیرینۀ پدرش کمکی کرده بود.
… و این دو نامه
این دو نامه را برای این چاپ میکنم که سراسر آن عبرت روزگاران است. در عین حال، بسیاری از حرفهایی را که باید دربارۀ نادر زد خود او زده است. اواخر اردیبهشت ۱۳۵۷ برای استفاده از یک سال فرصت مطالعاتی از طرف دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی به آمریکا آمدم و این در حالی بود که تقریباً مطمئن بودم که طرحهایی را که با نادر شروع کردهایم بههمت او پیش خواهد رفت و بهثمر خواهد رسید. اغلب با تلفن با هم در تماس بودیم و او از من مرتباً میخواست که چیزهای تازهای که بهنظرم میرسد برایش بنویسم.
به اولین نامۀ من روی سرکاغذ شخصیاش جواب داد. تاریخ نامه همانطور که در پایین آن میبینید ۱۵ امردادماه ۲۵۳۷ است. یعنی هنوز تاریخ شاهنشاهی بیمعنایی که درست کرده بودند و همه را گیج میکرد، بهقوت خود باقیاست.
نامۀ دوم اما بهتاریخ دوم مهرماه ۱۳۵۷ است یعنی که آن تاریخ بهدست فراموشی سپرده شده و ما دوباره برگشتهایم به تقویم شمسی. هر دو نامه را تمام و کمال چاپ میکنم که یادگاری عزیز و اشکبرانگیز از اوست. آنچه در خور اعتناست خط و انشای سپهبد نادر جهانبانی است که مادرش روس است اما پدرش امانالله میرزا جهانبانی است که طبعاً به خط و ربط پسر کار داشته است. در هر دو نامه، صمیمیت دوستانۀ او و طنز و شوخیاش را در مورد کسالت قند و فشار خون این بنده میتوانید بخوانید و در عین اندوه، لبخندی بزنید. همین و دیگر هیچ.
نامۀ اول
صدرالدین، دوست بسیار بسیار عزیزم
امیدوارم وجود مبارکت همیشه سلامت و خوش باشد. شاید باور نکنی چقدر دلم برایت تنگ شده و چقدر جایت همیشه خالی است. اگر بگویم بهاندازۀ هوایی که تنفس میکنم زیادی نگفتهام چون همیشه با نهایت صمیمیت و صداقت، دوست و راهنمای بینظیری بودهای و تا ابد خواهی بود. شاید کار ورزش هیچی به من ندهد اما یک چیز به من داد که ارزش آن از همه چیز بیشتر است و آنهم دوست ماهی مثل جنابعالی که تا ابد بدان افتخار خواهم کرد و هر کی که باشی و هر کی که باشم همیشه دل ما بههم پیوسته است و هرگز جدا نخواهد شد.
از اوضاع و احوال ورزش بخواهی باید بگویم همان که بود هست و همین که هست خواهد بود. هنوز که هنوز است تکان لاکپشتی هم نخوردهایم ولی خوب، آدم جماعت با امید و آرزو زنده است. من هم با این امید زندهام که شاید روزی یک اپسیلن بتوانم کاری برای ورزش انجام دهم.
قربانت گردم، سعی کن زودتر مداوا کنی. سعی کن زودتر کارهایت را انجام دهی و استراحت کرده با نفس تازه برگردی. چون اگر خیلی دیر کنی در این طرف دنیا دیگر نخواهم بود. هلاک خواهم شد و مردۀ من دیگر بهدردت نخواهد خورد. فعلا هم بهعنوان نوشدارو گاهی برایم بنویس که خیلی بدان محتاجم. بدون شک همان خطوط روحیه مرا نگهخواهد داشت و نوشتههایت راهنمای کار و آیندهنگری. بههرحال دست این برادرت را ول نکن که غرق خواهد شد.
آقای حسینی* مشغول آمارگیری میباشد و با من در تماس است. هرگاه که به نتیجه رسید آن را حضورت خواهم فرستاد.
با خانم در تماس هستم که احیاناً اگر کاری داشتند برایشان انجام دهم. خوشبختانه حالشان خوب است که بهزودی به شما خواهند پیوست. دستم بدامنت. چشمت را از روی من برندار و همیشه سعی کن کار ما را لمس کنی و آنچه بهنظرت میرسد بگویی تا با جان و دل انجام دهم. سلام مرا به برزو جان برسان.
* جزو کارهایی که قرار بود بکنم یک نظریابی علمی بود که من آن را به آقای مهدی محسنیانراد که دانشجوی سابق دانشکده بود و زیر نظر دکتر کاظم معتمدنژاد کار میکرد، و حالا هم در تهران با عنوان دکتر مهدی محسنیانراد به کارش ادامه میدهد، واگذار کرده بودم. جهانبانی در نامهاش اسم او را بهاشتباه حسینی نوشته است.
نامۀ دوم
۱۵ امردادماه ۲۵۳۷
قربان برادر بسیار نازنینم
نادر جهانبانی
صدرالدین بسیار بسیار عزیزم
امیدوارم وجود مبارکت صحیح و سالم و خوش و خرم باشد. نامه سراسر محبت و صفای حضرتعالی دیروز رسید. یک دنیا خوشحال شدم چون عجیب باعث دلگرمی من میشود و باز تو را نزدیک خود حس میکنم و دلم قویتر و محکمتر میشود.از مناظر بدیع سانفرانسیسکو و دید مشرف بر گلدنگیت نوشته بودی. همینطور است. در جهان یکی از زیباترین مناظر بهحساب میآید. بههرحال گاهی که در آن کلبۀ زیبا مینشینی و به این مناظر زیباتر نظر میافکنی مرا بهخاطر بیاور.
من هنوز خیلی امیدوارم بهعبارت دیگر بسیار امیدوارم که وجود بسیار عزیز حضرتعالی مراحل تغییرات اساسی خود را بهخوبی و خوشی بگذراند و فشار روغن (منظور فشار خون) و غلظت آن (منظور قند) آن را تنظیم و یک موتور تعمیر اساسی شدۀ TimE«O» تحویل ما بدهند که لااقل ده سال دیگر بتواند جمع ماها را راه ببرد. در غیر اینصورت ما جماعت مفلوک خود را به منزل مقصود نخواهیم رساند.
بههرحال، هر کار میکنی سعی کن خوش باشی و از این زندگی، حداکثر استفاده و لذت را ببری. در غیر این صورت قطعاً بدان که از دستت رفته و دیگر بازنمیگردد. عاقل بودند آن جماعتی که چنین کردند و بنده و شما جزو آنان بهشمار نیامدیم.قربانت گردم، اوضاع و احوال مملکت دوباره دارد آرام میشود. امیدوارم که راه جدید و ایدههای جدید همه را سرپا کند و بهکمک خداوند به سرمنزل مقصود برسیم.دستم به دامنت، منِ طفل معصوم را فراموش نکن. گاهی اوقات دو قطره اشک از راه دلسوزی برایم بریز که نیازمند بسیارِ دوستِ دلسوزم.بدان که همیشه چشمبهراه آنحضرت هستم؛ هر وقت که از راه برسی، قدمت بهروی چشم بنده. خداوند حافظت باشد. سلام مرا به خانم و بچهها برسان.
قربانت نادر ۲/۷/۱۳۵۷
در پی گزارشی که از آخرین دفاع دلاورانۀ سپهبد نادر جهانبانی در دادگاه انقلاب و قبل از اعدام وی در شماره ۱۴۱۴ کیهان درج شد، آقای دکتر عباس نیری دیپلمات دوران پیش از انقلاب شرحی نوشتهاند بدین قرار:
مردی که مردانه به استقبال مرگ رفت
عباس نیری (پاریس)
مطلب مربوط به محاکمه و اعدام شهید زندهیاد نادر جهانبانی در هفتهنامۀ وزین کیهان داستانی را به یادم آورد که از زندهیاد منصور جهانبانی شنیدم. او فرزند سرتیپ محمدحسین میرزا پسر عموی سپهبد امانالله میرزا جهانبانی بود که اگر ایران مرزهای مشخصی با کشورهای همجوار دارد مدیون همت و تلاش خستگیناپذیر اوست. بزرگمردی که مرزهای ایران را علامتگذاری کرد.
منصور جهانبانی ابتدا با شرکت در امتحانات ورودی وزارت امورخارجه، خدمت اداری خود را آغاز کرد و با آن که بر اثر فهم و دریافت خود در آن وزارتخانه موفق بود، طبع آزادهاش با محدودیتهای خدمات دولتی سازگاری نداشت. در نتیجه خدمت وزارت امورخارجه را ترک گفت و به اتفاق دوست از دست رفتهمان محمدرضا اسفندیاری و هوشنگ اعتضادی (که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ) شغل آزاد را برگزیدند.
زندهیاد منصور حکایت میکرد که در نخستین روزهای پیروزی انقلاب، هنگام بازگشت از خرمشهر به تهران، در حالی که از ساختمان فرودگاه مهرآباد خارج میشد دستهای خود را به دو طرف گشوده و گفته است «در بهار آزادی نفسی به راحتی بکشیم»، ناگهان سرپوشی گونیوار به سرش انداخته شد و او را با دستهای بسته به زندان بردند.یکی دو روز پس از استقرار در سلول انفرادی، منصور جهانبانی متوجه میشود که سلول او در همان راهرو سلول امیرعباس هویداست و چون کمترین اطلاعی از دلیل بازداشت و موضوع اتهام خود نداشت وحشت میکند مبادا جرمی که ارتکاب آن را به او نسبت میدهند از نوع اتهامات وارده به هویداست.
شبی از نیمه گذشته که به خواب رفته بود ناگهان دستی او را تکان میدهد و بیدارش میکند. با سابقۀ ذهنی که از وضعیت زندان داشت، وحشت زده از خواب میپرد و تصور میکند برای سپردن به جوخۀ اعدام بیدارش کردهاند. اما همین که به خود میآید میبیند نادر جهانبانی بالای سرش ایستاده و یک کیسۀ نایلونی محتوی چند سیب و پرتغال به طرفش دراز کرده است و با نهایت خونسردی، مانند این که حکم مرخصی از زندان دریافت داشته است یا داستانی را تعریف میکند، میگوید منصور جان، مرا دارند میبرند که اعدامم کنند. این چند تا سیب و پرتغال را که داشتم برای تو آوردم و با تو وداع میکنم.
منصور میگفت من از شجاعت و خونسردی این مرد در مقابل مرگ حیرت کردم و هرگز این خاطره و آن منظره را فراموش نمیکنم.منصور جهانبانی چندی بعد از زندان آزاد شد. چند سالی بین تهران و لندن زندگی میکرد تا سرانجام هنگام شنا در بحر خزر ظاهراً دچار سکته قلبی شد و درگذشت.
مرگ اگر مرد است
دوستان و افسرانی که با نادر جهانبانی در زندان بودند از روزهای گرفتاری حکایتهای جالبی نقل میکنند. تقریباً تمام آنها بر این نکته تاکید میورزند که روحیه مقاوم و پر امید او به آنها امید زیستن میداد. چند تنی میگویند این او بود که به ما میگفت ما بیرون میرویم؛ نیروی هوایی ویران شده را از نو میسازیم.
پسرش حکایت میکند که روزی بههنگام هواخوری روزانه به او گفتهاند که درصورت آزاد شدن به دلیل آنکه تمام پایگاهها و خانههای افسران ویران شده آنها جایی برای زندگی ندارند و نادر گفته بود: غصه نخورید. خانۀ من در کرج آنقدر هست که همه بتوانیم با هم در آن زندگی کنیم و نگران سقف روی سر نباشیم….. جالبترین خاطره از لحظهای است که او را به میدان تیر بردهاند و وقتی خواستهاند که چشمش را ببندند، گفته است که این کار را نکنید و وقتی علت را از او پرسیدهاند جواب داده:
من با پرواز بزرگ شده و زندگی کردهام و دوست دارم که در این دم آخر پرواز گلولهها را به سوی خود ببینم و تماشا کنم.
آدمی اینچنین حتماً در مقابله با مرگ همانطور فکر میکرده که شاعر سالهای سال پیش زبان جاودان فارسی در رجز خوانیش برای مرگ گفته است:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا درآغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاودان
او زمن دلقی ستاند رنگرنگ
———————
روزنامه اطلاعات به تاریخ بیست و سوم اسفندماه ۱۳۵۷ش طی خبری اسامی ۱۱ نفر ار محکومین به اعدام را منتشر کرد. متن خبر به این شرح است: «در تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۵۷ دادگاه انقلاب اسلامی ایران جهت رسیدگی به کیفرخواست صادره از طرف دادستان انقلاب علیه ۱۱ نفر از متهمینی که جملگی از خائنین به ملت و عوامل سرسپرده رژیم دستنشانده بیگانه بودند و همچنین جنایتکاران مفسد فی الارض نیز میباشند تشکیل جلسه داد و پس از چندین ساعت رسیدگی و مشاوره سرانجام حکم اعدام را صادر کرد: سپهبد نادر جهانبانی فرزند امانالله معاون فرماندهی نیروی هوایی، …».متن حکم کیفرخواست که در دادگاه برای جهانبانی خوانده شد، بدینشرح است: «نادر جهانبانی با اشتغال در سمتهای حساس نظامی و این اواخر ورزشی و نظایر آن با رژیمی که با ساقط کردن حکومت ملی شرعی به طریق غاصبانه و با اراده اجنبی در ایران سلطه پیدا کرده و مملکت را در جهت اراده اجنبی و در جهت خلاف شرع و مصلحت مملکت و ملت به قهقرا میبرد و به نابودی میکشاند با اقدام علیه امنیت و قیام برای متزلزل کردن اساس استقلال و فساد در ارض و محاربه با خدا و نایب امام علیهالسلام مطابع قوانین الهی و قوانین جاریه در زمان ارتکاب جرایم تقاضای رسیدگی و صدور حکم اعدام و مصادره اموال شخصی ایشان و آن مقدار از اموال که بهخاطر فرار از ادای دین به صاحبان اصلی به فرزندان و اقربای نزدیک انتقال یافته است از طرف دادسرای کل انقلاب اسلامی از دادگاه دارم.».
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
|