واسلاو هاول در این جستار آیندهنگرانه مصرانه از هم وطنانش میخواهد فعالیت سیاسی خود را به نفع استراتژیی که به گفته اوموفقیت بیشتری به بار خواهد آورد، کاهش دهند؛ به باور وی استراتژی تقویت و پرورش حوزه حقیقت در روان هر فرد، می تواند به امیدی منجر شود که در طی پرورش این حوزه پنهان، به نیرویی غیرقابل مقاومت برای دگرگونی جامعه تبدیل گردد.
«واسلاو هاول» نمایشنامه نویس، جستارنویس، ناراضی سابق و چهرهی سیاسی چک است. او دهمین و آخرین رئیس جمهور چکسلواکی و اولین رئیس جمهور «جمهوری چک» بود. شرکت او در طرح مدنی «منشور ۷۷» نقش او را به عنوان رهبر مخالفان در چکسلواکی به تثبیت رساند. «قدرت بی قدرتان» یک جستار آیندهنگرانه محسوب میشود زیرا خیزشی که منجر به فرو پاشی رژیم کمونیستی در چکسلواکی شد، تقرییاً به درستی در این جستار به تصویر کشیده شده بود. «هاول»در این سند مصرانه از هموطنانش میخواهد فعالیت سیاسی خود را به نفع استراتژیای که به باور او موفقیت بیشتری به بار خواهد آورد، کاهش دهند: استراتژی تقویت و پرورش حوزهی حقیقت در روان هر فرد به امید آن که پرورش این حوزهی پنهان به نیرویی غیرقابل مقاومت برای دگرگونی جامعه تبدیل شود. برخلاف آنچه که بسیاری از نویسندگان علیه کمونیسم نوشتهاند، «واسلاو هاول» به دگرگونی رویداده در روان آدمی در جامعه میپردازد؛ جامعهای که مردم یاد میگیرند برای زنده ماندن، دروغی را به نام دروغ کمونیسم حفظ و ترویج کنند. هاول به تشریح آن دروغ و چگونگی نهادینه شدن آن میپردازد.*
***
شبحی اروپای شرقی را فرا گرفته است: شبحی که در غرب از آن به «دگراندیشی» یاد میکنند. این شبح ناگهان پدیدار نشده است بلکه پیامد طبیعی و غیرقابل اجتناب مرحلهی تاریخی کنونی سیستمی است که این شبح الان به دنبال آنست. پیدایش این شبح زمانی صورت گرفت که این سیستم، به هزاران دلیل، بیش از این نمیتوانست تداوم خود را با کاربرد صریح، بیرحمانه و خودکامانهی قدرت، علیرغم حذف همهی اشکال ناهمنوایی تضمین کند. از اینها گذشته، این سیستم چنان از نظر سیاسی سنگ سان شده که عملاً هم میدانی برای ابراز این ناهمنوایی در چارچوب ساختارهای رسمی آن وجود ندارد.
از سیستم ما اغلب به دیکتاتوری، یا دقیقاً، دیکتاتوری یک بروکراسی سیاسی در جامعهای که به برابری اقتصادی و اجتماعی تن درداده، یاد میکنند. ترس من این است که واژهی «دیکتاتوری» صرفنظر از واضح بودن آن در موارد دیگر، به جای افشای ماهیت واقعی قدرت در این سیستم، واژهای مبهم و نا آشکار باشد و حق مطلب را ادا نکند. گر چه، دیکتاتوری ما از مدتها پیش خود را از قید جنبشهای اجتماعی، که مادر او بودند، کاملاً رها کرده است، اما اعتبار این جنبشها (و من منظورم جنبشهای پرولتاریا و سوسیالیست قرن نوزدهم است) به این دیکتاتوری یک اصالت تاریخی غیرقابل انکاری بخشیده است. این خاستگاهها پایهی محکمی از انواع را فراهم کردند تا این سیستم بتواند بر آن سوار شود تا زمانی که خودش به یک واقعیت سیاسی و اجتماعی کاملاً جدیدی تبدیل شد که امروزه شاهد آنیم؛ سیستمی که بخشی جدا ناشدنی از ساختار دنیای مدرن شده است. این سیستم مستلزم یک ایدئولوژی با قاطعیتی بیمانند، ساختاری موجه، جامعیتی کلی و اساساً انعطافی فوقالعاده است که با وجود پیچیدگی و تکامل تقریباً به یک مذهب سکولار میماند. مذهبی که برای هر پرسشی پاسخی آماده در آستین دارد؛ پذیرش تنها بخشی از آن تقریباً غیرممکن است و در عین حال پذیرش آن پیامدهای عمیقی برای زندگی بشر دارد. در دورهای که یقینهای فراگیتایی و هستیگرایانه در بحران فرو رفتهاند، زمانی که مردم با ریشه و اصالت خود بیگانه شده و درک خود را از معنا و مفهوم جهان از دست دادهاند، این ایدئولوژی ناگزیر جذابیت سحرآمیز خاصی پیدا میکند.
تفاوت عمیق بین سیستم ما از لحاظ ماهیت قدرت و آنچه که ما به طور سنتی از معنای دیکتاتوری استنباط میکنیم، تفاوتی که امیدوارم حتی با این مقایسهی سطحی روشن شود، باعث شد محض نوشتن این جستار در جستجوی واژهای مناسب برای سیستممان برآیم. بنابراین، اگر من به این سیستم عنوان «پُست توتالیتر» را میدهم، کاملاً آگاهم که این واژه احتمالاً بهترین گزینه نیست، اما از سوی دیگر نتوانستم واژهای دیگر پیدا کنم. قصدم این نیست که با کاربرد پیشوند «پُِست» این باور را القا کنم که این سیستم دیگر توتالیتر نیست؛ بر عکس، منظورم آن است که این سیستم، سیستمی توتالیتر است که عمیقاً با دیکتاتوریهای کلاسیک متفاوت است و متفاوت از توتالیتریسم به معنایی که ما آن را میشناسیم.
***
مدیر یک ترهبارفروشی لابلای پیازها و هویجهای پشت ویترین پوستری را با این شعار نصب کرده است: "کارگران جهان متحد شوید!" مدیر چرا این کار را کرده است؟ چه پیامی را میخواهد به جهان بدهد؟ آیا او صادقانه مشتاق وحدت در میان کارگران جهان است؟ آیا این اشتیاق آنچنان فراوان است که وسوسهای مهارناپذیر وادارش میکند مردم را با آرمانهایش آشنا کند؟ آیا تا به حال حتی لحظهای به نحوهی این اتحاد و معنا و مفهوم آن فکر کرده است؟
میتوان به راحتی حدس زد که اکثریت قریب به اتفاق مغازهداران نه هرگز به شعارهایی که پشت ویترینهایشان میچسبانند، فکر میکنند و نه از آن پوسترها برای بیان نظرات واقعیشان استفاده میکنند. آن پوستر همراه با پیازها و هویجها از دفتر مرکزی بنگاه به فروشگاه ترهبار فرستاده شده بود. مدیر هم آن را پشت ویترین گذاشت، چون سالهاست که همین کار را میکند؛ چون همه همین کار را میکنند؛ و چون باید همین طور باشد. اگر ترهبارفروش از گذاشتن پوستر پشت ویترین خودداری میکرد، مشکل برایش ایجاد میشد. میتوانست به علت تزیین نامناسب ویترینش مورد باز خواست قرار بگیرد؛ حتی ممکن بود انگ عدم وفاداری به او بزنند. اگر ترهبارفروش بخواهد با زندگی کنار بیاید باید پوستر را پشت ویترینش بگذارد. این یکی از هزاران کاری است که زندگی به نسبت آرامی را «در هماهنگی با جامعه»، آن چنان که آنها میگویند، برایش به ارمغان میآورد.
آشکار است که ترهبارفروش از روی تمایل شخصی برای آشنا کردن مردم با آرمان نوشته شده روی پوستر آن را پشت ویترین نمیگذارد. این، البته به آن معنا نیست که عملکرد او هیچ انگیزه یا اهمیتی ندارد، یا شعار حامل پیام برای کسی نیست. شعار واقعاً یک اشاره و همچنین حامل یک پیام پنهان اما کاملاً صریح و مشخص است. معنای صوری آن احتمالاً این است: "من فلانی ترهبارفروش اینجا زندگی میکنم و از وظیفهام آگاهم. من همان طوری رفتار میکنم که از من انتظار میرود. من قابل اعتماد هستم و اتهامی به من نمیچسبد. من فرمانبردارم و بنابراین حق دارم در آرامش زندگی کنم." این پیام البته مخاطبی هم دارد: این پیام خطاب به بالا، به مافوق ِ ترهبار روش است و در عین حال سپری است که ترهبارفروش را از شر خبرچینهای احتمالی آسوده میسازد. بنابراین، معنای واقعی شعار به احتمال قوی در هستی ترهبارفروش ریشه دوانده است. این شعار منافع حیاتی او را منعکس میکند. اما این منافع حیاتی چیستند؟
بهتر است توجه کنیم: اگر به ترهبارفروش دستور داده میشد به جای آن پوستر این شعار را پشت ویترین بگذارد: "من میترسم و بنابراین بیچون چرا فرمانبردار هستم"؛ در چنین صورتی خود ترهبارفروش هم نمیتوانست به معنای این شعار بیتفاوت باشد، گر چه این جمله منعکس کنندهی حقیقت است. او مسلماً از نمایش خواری و زبونی آشکار خود پشت ویترین مغازهاش دستپاچه و شرمنده میشد؛ و این دستپاچگی کاملاً طبیعی است چون ترهبارفروش هم یک انسان است و برای خود شان و منزلتی قائل است. برای جلوگیری از چنین پیشآمد ناراحت کنندهای، اظهار وفاداری ترهبارفروش باید به شکل یک نماد باشد، نمادی که معنای ظاهری آن دستکم دربرگیرندهی یک اعتقاد بیغرضانه است. این شعار باید به ترهبارفروش چنین القا کند که: "چه اشکالی دارد کارگران جهان با هم متحد شوند؟". بنابراین، چنین شعاری به ترهبارفروش کمک میکند علاوه بر پنهان کردن فرمانبرداریاش از خودش، پایههای قدرت را نیز از چشمش دور کند. این شعار این شرایط را پشت نمای ساختاری بلندتر پنهان میکند. آن ساختار ایدئولوژی است.
ایدئولوژی یک شیوهی فریبنده برای ارتباط با دنیاست. ایدئولوژی در عین بخشیدن توهم هویت، منزلت و اخلاق به انسان، جدایی از آن امور را برای او آسانتر میکند. به عنوان سرچشمهی امری فراشخصی و فراهستی، مردم را به فریب وجدان خود و پنهان کردن موقعیت واقعی و زندگی ننگین و شرمآور خود—هم از دنیا و هم از خودشان— قادر میسازد. ایدئولوژی یک شیوهی بسیار واقعگرایانه و در عین حال در ظاهر شکوهمندانه برای مشروعیت بخشیدن به امور بالا، پایین و همهی جوانب است. ایدئولوژی به طرف مردم و خدا نشانه رفته است. نقابی است که ورای آن انسانها میتوانند هستی فروزینه، پستی و سازششان را با وضع موجود پنهان کنند. بهانهای است که هر کس میتواند از آن استفاده کند، از ترهبارفروش، که ترس خود را برای از دست دادن کارش پشت یک علاقهی دروغین به اتحاد کارگران جهان پنهان میکند، گرفته تا عالیرتبهترین صاحب منصب که علاقهاش را برای ماندن در قدرت در لفافهی عبارات خدمت به طبقهی کارگر میپوشاند. بنابراین، اولین عملکرد توجیهی ایدئولوژی این است که برای مردم، هم به عنوان قربانیان و هم به عنوان پایههای سیستم پست توتالیتر، این توهم را ایجاد کند که سیستم در هماهنگی با نظم بشری و نظم جهانی است.
سیستم «پُست توتالیتر» به همهی شئون انسان دست درازی میکند اما این کار را با دستکشهای ایدئولوژیک انجام میدهد. به همین دلیل است که زندگی در این سیستم سرشار از ریا و دروغ است: دولتی که با بروکراسی اداره میشود، دولت مردمی نامیده میشود؛ طبقهی کارگر به نام طبقهی کارگر به بردگی کشانده میشود؛ تنزل و تحقیر کامل فرد به آزادی نهایی او تعبیر میشود؛ محرومیت مردم از اطلاعات به در دسترس بودن آن تلقی میشود؛ استفاده از قدرت برای دغلبازی کنترل قدرت از سوی مردم و سوءاستفادهی فردی از قدرت رعایت مقررات قانونی نامیده میشود؛ سرکوب فرهنگی توسعهی آن تلقی میشود؛ گسترش نفوذ آمرانه حمایت از ستمدیدگان معرفی میشود؛ فقدان آزادی بیان عالیترین شکل آزادی عنوان میشود؛ انتخابات تقلبی عالیترین شکل دمکراسی نامیده میشود؛ منع اندیشههای مستقل علمیترین دیدگاه جهان معرفی میشود؛ اشغال نظامی کمک برادرانه عنوان میشود. از آن جایی که رژیم گرفتار دروغهای خود است، باید همه چیز را جعل کند. گذشته را جعل میکند، حال را جعل میکند، و آینده را جعل میکند. آمارها را جعل میکند. وانمود میکند فاقد نظام پلیسی قدرقدرتانه و غیراخلاقی است. وانمود میکند به حقوق انسانها احترام میگذارد. وانمود میکند در تعقیب هیچ کس نیست. وانمود میکند از چیزی واهمه ندارد. وانمود میکند هیچ امری را وانمود نمیکند.
لزومی ندارد مردم همهی این جعلیات را باور کنند اما رفتارشان باید طوری باشد که انگار آنها را باور میکنند، یا دست کم در سکوت آنها را تحمل کنند یا با دست اندرکاران آن کنار بیایند. به همین دلیل، آنان باید درون دروغ زندگی کنند. لازم به پذیرش دروغ نیست. کافی است زندگیشان را با آن دروغ و درون آن دروغ بپذیرند. زیرا همین پذیرش متضمن تایید سیستم، اجرای آن، ساختن آن و در واقع خود سیستم است.
***
واقعاً ترهبارفروش چرا مجبور بود وفاداریش را پشت ویترین مغازهاش به نمایش بگذارد؟ آیا قبلاً به اندازهی کافی به مناسبتهای مختلف خصوصی و نیمهعمومی وفاداریش را به اثبات نرسانده بود؟ هر چه نباشد همانطور که از او انتظار میرفت در جلسات اتحادیههای صنفی رای داده بود. در رقابتهای گوناگون همیشه شرکت کرده بود. مانند یک شهروند خوب در انتخابات رای داده بود. او حتی اعلامیهی «علیه منشور» را امضا کرده بود. چرا باز هم مجبور بود بعد از این همه کار وفاداریش را بار دیگر به نمایش عمومی بگذارد؟ هر چه نباشد، مردمی که از کنار ترهبارفروشی رد میشوند، برای خواندن نظر ترهبارفروش مبنی بر اینکه "کارگران جهان باید با هم متحد" شوند، توقف نمیکنند. حقیقت ماجرا این است که آنها شعار را نمیخوانند، و حتی شاید بتوان گفت که حتی اصلاً آن را نمیبینند. اگر قرار بود از زنی که جلوی فروشگاه ایستاده بود بپرسید او به احتمال قوی میگوید که ترهبارفروش امروز گوجه فرنگی داشت یا نه؟ اما بعید به نظر میرسد که شعار را دیده باشد چه برسد به خواندن آن.
به ظاهر، درخواست از ترهبارفروش برای اعلام عمومی وفاداریش بیمعنا است. با تمام این احوال، این درخواست معنا دارد. مردم شعار او را نادیده میگیرند، به این خاطر که همین شعار را در ویترین سایر مغازهها، تیرهای چراغ برق، تابلوی اعلانات، پنجرهی آپارتمانها و روی ساختمانها نیز میبینند؛ در واقع این شعارها همه جا هستند. اینها بخشی از چشمانداز هر روزهی زندگیاند. در عین حال، مردم گر چه جزئیات را نادیده میگیرند اما از حضور این منظره آگاهند. و مگر شعار ترهبارفروش چیست جز آن که عنصری کوچک در زمینهی بزرگ زندگی روزمره است.
ترهبارفروش مجبور بود شعار را پشت ویتریناش بگذارد نه به امید آنکه یک نفر آن را بخواند یا قانع شود بلکه این کار را کرد تا به شکلگیری چشماندازی که همه از وجود آن آگاهند، کمک کند. این چشمانداز، البته، یک معنای پنهان نیز دارد: این چشمانداز به خاطر مردم میآورد کجا زندگی میکنند و چه انتظاری از آنان میرود. به آنان میگوید دیگران چه کار میکنند، و به آنان حالی میکند اگر نمیخواهند طرد شوند، در انزوا زندگی کنند، خود را از جامعه جدا نکنند، قواعد بازی را نشکنند و آرامش و امنیت زندگیشان را به خطر نیاندازند.
حال بگذارید تصور کنیم که یک روز چیزی در درون ترهبارفروش جرقه بزند و او صرفاً برای راضی کردن دل خود از نمایش پوستر خودداری بکند. از شرکت در انتخاباتی که میداند نمایش مضحک است، خودداری بکند. در جلسات سیاسی آنچه را که واقعاً در ذهنش میگذرد به زبان آورد؛ و حتی جرات پیدا کند همبستگی خود را با کسانی که وجدانش به او دستور میدهد، اعلام کند. در این دگرگونی ترهبارفروش پایش را از زندگی درون دروغ بیرون گذاشته است. ترهبارفروش سنتها و عادات را کنار میگذارد و قواعد بازی را میشکند. بار دیگر هویت و منزلت سرکوب شدهی خود را باز مییابد. وی به آزادیاش یک بُعد عینی میدهد. دگرگونی او کوششی است برای زندگی در حوزهی حقیقت.
دیگر برایش پوستر نمیفرستند. از پستش به عنوان مدیر فروشگاه برکنار و به انبار منتقل میشود. حقوقش کم میشود. امیدش برای گذراندن تعطیلات در بلغارستان نقش بر آب میشود. امکان دسترسی فرزندانش به تحصیلات عالی مورد تهدید قرار میگیرد. بالا دستانش او را آزار میدهند و همقطارانش نگران او میشوند. با این حال، بیشتر کسانی که چنین رفتارهای تحریمگونهای علیه او در پیش میگیرند، این کارها را نه به واسطهی باور درونی خود بلکه صرفاً تحت فشار شرایط موجود، همان شرایطی که زمانی ترهبارفروش را به نمایش پوسترها و شعارهای دولتی مجبور میکرد، انجام میدهند. چند دلیل برای این آزار وجود دارد: یا چنین انتظاری از آنان میرود، یا میخواهند وفاداریشان را نشان دهند، یا این آزار صرفاً بخشی از چشمانداز عمومی است، با این اجماع که با مسایلی از این دست این گونه باید برخورد کرد، که این، در واقع، راهی است که همیشه اتخاذ شده، مخصوصاً اگر خودشان نمیخواهند مورد سوء ظن قرار بگیرند. بنابراین مجریان نیز در اصل کم و بیش مانند همهی افراد دیگر رفتار میکنند: به عنوان اجزای سیستم پُست توتالیتر، عاملان اتوماتیسم آن، ابزارهای خرد اجتماعی تمامیتگرا.
بنابراین ساختار قدرت، با عاملیت کسانی که این تحریمها را اعمال میکنند- آن اجزاهای بینام و نشان سیستم- ترهبارفروش را دفع خواهد کرد. این سیستم، با حضور بیگانهساز خود در میان مردم، ترهبارفروش را به خاطر شورشش مجازات خواهد کرد. باید هم چنین بکند چون منطق اتوماتیسم آن و خود تدافعیاش آن را دیکته میکند. ترهبارفروش مرتکب یک خلاف ساده و انفرادی، منحصر به فرد از نوع خود، نشده است بلکه گناهی فوقالعاده جدیتر از وی سر زده است. با شکستن قواعد بازی، بازی را دچار اختلال کرده است. بازی بودن این قواعد را فاش ساخته است. دنیای ظواهر- ستون اساسی سیستم- را شکسته است. او با گسیختن انسجام سیستم ساختار قدرت را متزلزل کرده است. او نشان داده است که زندگی با دروغ یعنی زندگی با دروغ. او از نمای با شکوه سیستم عبور کرده و پایههای بنیادین قدرت را به نمایش گذاشته است. او اعلام کرده که امپراتور لخت است. و چون امپراتور واقعاًً لخت و عریان است، عملی فوقالعاده خطرناک صورت گرفته است: با این اقدام، ترهبارفروش دنیا را مخاطب قرار داده است. او به همه امکان داده است پشت پرده را ببینند. او به همه نشان داده که زندگی درون حقیقت امکان دارد. زندگی درون دروغ میتواند پایههای سیستم را اگر جهانی باشد بسازد. اصل باید همه چیز را در بر بگیرد و در همه چیز رسوخ کند. در هیچ شرایطی این سیستم نمیتواند با زندگی درون حقیقت همزیستی کند. بنابراین، هر کس که از خط خارج بشود اصل و اساس آن را منکر شده است و تمامیت آن را مورد تهدید قرار داده است.
اصلیترین و مهمترین حوزهی فعالیت، آنچه که تعیین کنندهی سایر حوزههاست، تلاش برای خلق و حمایت از زندگی مستقل جامعه به عنوان ابراز آشکار زندگی درون حقیقت است. به بیانی دیگر، خدمت دایمی، عامدانه و آشکار به حقیقت و سازماندهی این خدمت. هر چه نباشد این تنها راه طبیعی است: اگر زندگی درون حقیقت تنها یک نقطهی آغازین مقدماتی برای شروع هر تلاش دیگر از سوی مردم برای مبارزه با فشار بیگانهساز سیستم باشد، اگر زندگی درون حقیقت تنها اساس معنادار هر عمل مستقل با جنبهی سیاسی باشد، و نهایتاًً اگر زندگی درون حقیقت هستیگرایانهترین منبع دیدگاه «دگراندیش» باشد، بنابراین، تصور آن هم سخت است که حتی مانیفست «دگراندیشی» بتواند اساس دیگری غیر از خدمت به حقیقت، زندگی آمیخته با حقیقت و تلاش برای بر آورده کردن اهداف راستین زندگی داشته باشد.
-----------------------------------
* این مقاله برای نخستین بار در سال ۱۹۷۸ به عنوان مطلبی برای ویژهنامهی لهستانی و چک پروژهای مشترکی که نوشتههای آن در پیوند با موضوع آزادی و قدرت بود نگاشته شد.
۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸ گذار
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
|