در قرن نوزدهم در اروپا، با پيدايشِ دولت-ملتهايِ مدرن، صاحبنظرانِ علومِ سياسی بسيار کوشيدند که به تعريفِ فراگيری از مفهومِ ملّت برسند. در اين تعريفها بر سازمايههايی در ساختارِ ملت تکيه ميکردند که نقشِ يگانهگر يا وحدتبخش دارند. مهمترينِ چيزهايی که به اين عنوان برشمرده اند، يعني سازمايه (element)هايِ يگانهگرِ ملّت، بهطبع، زبان و فرهنگ و تاريخ و «حافظهيِ جمعي» و، گهگاه، نژادِ يگانه بوده است. امّا واقعيّت آن است که، اين سازمايهها، يعني زبانِ يگانه، فرهنگِ يگانه، تاريخِ يگانه، نژادِ يگانه، بهويژه در موردِ کشورهايی که پيشينهيِ ساختارِ امپراتوري داشته اند، کمتر با واقعيّتِ تاريخي ميخواند. به عبارتِ ديگر، بيش از آن که اينها بهراستي در گذشتهي تاريخي حضور داشته باشند و مايهيِ يکپارچگيِ «ملّت» از يک سرآغازِ دوردستِ تاريخي بوده باشند، ميبايست در زيرِ فشارِ ماشينِ دولتِ مدرن—که در اروپا از دلِ انقلاب صنعتي برامده است—از راهِ فرايندِ «ملتسازي»، چنين نقشی بازي کنند. يعني، ملّتِ يکپارچه را، با زبان و تاريخ و فرهنگِ يگانه، پديد آورند.
بنا بر اين، ملتهايِ مدرن پديد آمده از دلِ فرايندِ «ملتسازي» در دورانِ مدرن اند، نه پديدههايِ ازليِ تاريخی. هويّتِ يکپارچهيِ جمعي را بيشتر در ميانِ قوميتها بايد جُست. قومها اغلب دارايِ زبان و مذهب و حافظهيِ جمعيِ يگانه و چهبسا نژاد يگانه اند. امّا ملّتها، به معنايِ مدرنِ کلمه، ترکيبی از قوميّتها هستند. در جهان، جز در برخی کشورهايِ بسيار کوچک، به نظر نميرسد که ملتّی وجود داشته باشد که تنها از يک قوميّت تشکيل شده باشد. ملتها مجموعههايِ انسانيای هستند که در قلمروِ جغرافياييِ معيّن در زيرِ فرمانفرمايي (sovereignty) يا حاکميّتِ يک دولت به سر ميبرند. در چنين انگارهای از مفهومِ ملّت—که انگارهای ست مدرن—دولت را قدرتِ فرمانفرمايِ برآمده از خواستِ ملّت ميدانند و سرزمين يا کشور را از آنِ ملّت، و دولت را نگهبانِ تماميّتِ آن. به همين دليل، سه مفهومِ کشور، ملّت، دولت ميتوانند به جايِ يکديگر به کار روند. امّا قومها را تا زمانی که دولت بر پا نکرده اند، نميتوان، به اين معنا، ملّت ناميد. کوشش برايِ در هم آميختنِ قومها در درونِ يک واحدِ يگانهيِ ملّيِ و يکپارچه کردنشان، بهويژه از نظرِ زباني، حرکتی بود که ناسيوناليسم اروپايي در قرنِ نوزدهم آغاز کرد. اين ايدئولوژي، با شورِ بيکرانی که نسبت به مفهومِ ملّت آفريد، به بازخوانيِ تاريخ و «کشفِ» هويّتِ يگانهيِ ملي در درازنايِ آن و نگارشِ تاريخِ ملّي پرداخت. امّا، در حقيقت، ميکوشيد از راهِ ساختارِ يکپارچهيِ دولتِ ملّي و دستگاهِ اداري و پليس و ارتشِ آن، و همچنين آموزشِ سراسريِ ملّي با زبانِ واحد، آنچه را که در تاريخ ميجويد، بسازد.
تجربهيِ آلمان و ژاپن در برابرِ عراق و افغانستان
يادآوريِ تجربهيِ اشغالِ آلمان و ژاپن، پس از جنگِ جهانيِ دوّم، به دستِ امريکاييها و سنجيدنِ آن با تجربهيِ اشغالِ عراق و افغانستان، از نظرِ بحثی که در آن ايم سودمند است. در اين نکته درنگ ميبايد کرد که امريکاييها در ژاپن و آلمانِ شکستخورده و اشغال شده، که کارِ شورِ ناسيوناليستي در آنها به نژادپرستي کشيده بود، با هيچ ايستادگيای رو به رو نشدند. در اين دو کشور، پس از تسليم، حتّا يک سربازِ امريکايي (و در موردِ آلمان سربازِ هيچيک از کشورهايِ اشغالگر) به دستِ آلمانيها و ژاپنيها کشته نشد. يعني، در آنها با تجربهای مانندِ عراق و افغانستان رو به رو نشدند. دليل اين پديده، به نظرِ من، اين بود که آلمان و ژاپن به هنگامِ شکست و اشغال بهراستي دارايِ ساختارِ دولتـ ملت بودند. پروژهيِ ملّت سازي در اين دو کشور از يک قرن پيش از آن، با شتابی بيش از هر کشورِ ديگر در جهان، به انجام رسيده بود و ايدئولوژيِ ناسيوناليسم در گزاف ترين شکلِ آن، يعني فاشيسم و ارتشسالاري، توانسته بود شورِ ملّي را به نيرومندترين شکل در مردمانِ آن دو کشور دامن زند. اين احساسِ بسيار نيرومند بود که در اين دو کشور توانست توانِ صنعتي و نيرويِ انساني را در خدمتِ يک ماشينِ جنگيِ عظيم و فراگير، برايِ يک ماجراجوييِ مليِ بسيار پرخطر، بسيج کند.
ژاپنيها و آلمانيها با احساسِ ناسيوناليستيِ پرشور و سرسپردگيِ بي چونـوـچرا به رهبريِ سياسيِ خود، برايِ جهانگشايي به نامِ ملّتِ خود، به ميدانِ عظيمترين جنگِ تاريخِ بشر پا گذاشتند و آن گاه که شکست خوردند شکست را در مقامِ ملّت پذيرفتند. امضايِ تسليمنامه به دستِ ژنرالها نه تنها به معنايِ تسليمِ ارتشِ آلمان و ژاپن در جنگ بلکه تسليم شدنِ ملتهايِ آلمان و ژاپن بود. زيرا که آن جنگ يک جنگِ امپرياليستيِ ملّي، به نامِ ملّت و با شرکتِ سراسريِ ملّت، بود. به همين دليل، پس از جنگ توانستند همان نيرويِ بسيجيدهيِ ملّي را، با همان انضباطِ ارتشسالارانه، به ميدانِ صنعتِ سيويل آورند و دو ملّت شکستخورده در دو کشورِ ويران، در طولِ کمتر از دو دهه، شگفتکاريِ اقتصادي و صنعتيِ آلمان و ژاپنِ پس از جنگِ جهانيِ دوّم را به اجرا در آوردند که چشم جهانی را خيره کرد. آنچه امريکاييها توانستند بر آلمان و ژاپن زورآور کنند نهادها و ساختارهايِ پارلمانداري و دموکراسي بود (که آلمان البته پيشينهای از آن و بنيادهايِ فکري و نظرياش را داشت). اگر پروژهيِ مردمسالارانهگري (دموکراتيزاسيون) در آلمان و ژاپن بهزودي توانست اجرا و ريشهدار شود، به دليلِ وجودِ زيرساختِ ملّي و روحيّهيِ تعلّق به ملّت بود که اين دو کشور در بالاترين مرحله فراهم داشتند.
امّا در عراق و افغانستان اگر پروژهيِ مردمسالارانهگري، يا بنيانگذاريِ نهادهايِ دموکراسي، با شکست رو به رو ميشود، به دليلِ آن است که زيرساختهايِ ملّتسالارانهيِ مدرن و شورِ همخوان با آن، يعني شورِ تعلّق به ملّت، در اين دو کشور وجود ندارد. دموکراسي در مقياسِ کلانِ آيينِ کشورداري در جايی پديد ميآيد و ريشهدار ميشود که ملّت پديد آمده باشد. مردمِ عراق و افغانستان هنوز ملّت نيستند، زيرا شورِ تعلّق به ملّت در آنها هنوز بر شورِ تعلّقِ قومي و قبيلهاي چيره نشده است. به همين دليل، شکستِ ارتشِ صدام نه شکستِ يک ملّت که شکستِ قبيلهيِ فرمانروا و ارتشِ زيرِ فرمانِ آن بود. شکستِ ارتشِ صدّام در جنگ شکستِ ارتشِ شخصيِ او بود که سرکردگاناش با صدام همقبيله بودند يا پيرامونيان و نوکرانِ او بودند. شکستِ اين ارتش شکستِ «ملّتِ عراق» نبود، زيرا چنين ملّتی هنوز در کار نيست. کشورِ عراق و افغانستان ترکيبی ست قوميـ قبيلهاي که در آن هر قومی و هر قبيلهای ميتواند، نه به نامِ شأن و آبرويِ ملّي، بلکه به عنوانِ غيرتِ قومي و قبيلهاي قيام کند. در اين ترکيبِ ناساز هر قوم و قبيلهای ميتواند با قوم و قبيلهيِ ديگر دشمن باشد. حال آن که در ساختارِ ريشهدارِ دولتـملّت «دشمن» همواره در بيرون از مرزهايِ ملّي جاي دارد. اين جا هنوز کسی چيزی به نامِ «مصالح و منافعِ ملّي»، نميشناسد، که از ايدههايِ ناسيوناليسمِ مدرن است. به همين دليل، قومها و قبيلهها ميتوانند به انگيزهيِ کينهها و نفرتهاي ديرينه دست به کشتارِ يکديگر بزنند يا با غيرتِ قومي و قبيلهاي به جنگِ «اجنبيِ کافرِ» اشغالگر بروند، نه دشمنِ ملّت. به نظر ميرسد که امريکاييها در اين توهّمِ بزرگِ بودند که ميتوانند تجربهيِ آلمان و ژاپن را در عراق نيز تکرار کنند. و از اين نکته غافل بودند که در آن جا نه با يک ملّت که با ترکيبی ناهمساز از قوميّتها و قبيلهها رو به رو هستند. در آن جا يک قبيله—قبيلهيِ تکريت—با خشونتِ تمام، در زيرِ نمايِ دولتـ ملت و يک ارتشِ ملّي، حکومت ميکرد و به نامِ فرمانرواييِ خود دست قومها و قبيلههايِ ديگر را از قدرت کوتاه کرده بود و با وحشتافکني آنها را «سرِ جاي»شان نشانده بود. شکستِ ارتشِ عراق—که بههيچروي ارتشِ ملّي نبود—تازه پرده از زيرساختِ قومي و قبيلهايِ اين کشور برداشت و امريکاييان را در باتلاقِ جنگـ وـ گريزِ قبيلهاي گرفتار کرد، نه مقاومتی ملّي.
پروژهيِ ملّتسازي در ايران
ايدئولوژیِ تشکيل دولت ملتِ مدرن در ايران، زيرِ نفوذِ مدلِ اروپايي، بهويژه فرانسويِ آن، لنگـ لنگان از نيمههايِ قرنِ نوزدهم به اين کشور راه يافت و سرانجام با انقلابِ مشروطيّت رسمّيتِ سياسي يافت. جنبشِ برپاييِ دولتـ ملّت در ايران، که نخستين گامِ ناکامِ خود را با «اصلاحاتِ اميرکبير» برداشته بود، با کوشش برايِ بر پا کردنِ نهادهايِ بنياديِ اداري و ارتشي و آموزشيِ ملّي، در دورانِ رضاشاه، به اوج رسيد. اين ايدئولوژي—که در اساس الگوبرداري از ناسيوناليسمِ اروپايي بود—گمانی از چيزی يکپارچه به نامِ «ملّت ايران» داشت که نشانههايِ آن را با زبانِ يگانه، فرهنگِ يگانه، و در کلّ، هويتِ يگانه، در تاريخِ يگانهيِ ديرينهای ميجست. اين همان تاريخی بود که تاريخدانانِ آن دوران به نامِ تاريخِ ملّي، بهويژه در کتابهايِ درسي مينوشتند و با اين تاريخ و ايدئولوژيِ ناسيوناليستيِ آن ذهنّيتِ تاريخيِ چند نسل در دورانِ سلطنتِ پهلوي شکل گرفت. در دورانِ پادشاهيِ پهلويها—همچون مدلهايِ اصليِ آن در اروپا—کوشيدند از راهِ ساختارِ دولتِ يگانه و آموزش و پرورشِ سراسريِ ملي با زبانِ يگانه، و نيز به کار بردنِ رسانههايِ همگاني با چنين گرايشی، آنچه را که نشانههايِ بيچونـوـچرايِ آن را در تاريخ مييافتند، در حقيقت، به وجود آورند. پروژهيِ ساختنِ «ايرانِ نوين» با الگويِ اروپايي، از دلِ ويرانههايِ يک امپراتوريِ پوسيدهيِ در هم شکستهيِ آسيايي، با بر پا کردنِ نهادهايِ اداريِ و آموزشي و صنعتيِ مدرن، با همه سستيها و بيبُنيگيهاياش، در پرتوِ اراده و قدرتِ ديکتاتورانه، در دورانِ رضاشاه آرامـآرام پيش ميرفت که ضربهيِ جنگِ جهانيِ دوّم آن را بازايستاند. اين پروژه در دورانِ محمدرضا شاه نيز، پس از زيرـ وـ بالاهايِ سياسيِ بسيار، به ياريِ درآمدِ نفت و بادسَريِ ايجادِ يک قدرتِ جهانيِ ديگر، اين بار، در دههيِ آخرِ پادشاهيِ او، با ساختنِ زيرساختِ صنعتی و ارتباطیِ مدرن، با شتابِ بيشَتر پيش ميرفت که طوفانِ انقلاب بارِ ديگر آن را از حرکت بازايستاند. باري، پروژهيِ ملّتسازي با مدلِ کلاسيکِ آن، يعني پديد آوردنِ ملّتِ يکپارچه از راهِ برنامهريزي و اجرايِ آن به دستِ دولتی که خود را نمايندهيِ تامّ و تمامِ ملّت ميداند، به دلايلِ بسيار، در ايران به تماميّت نرسيد و شورِ تعلّقِ ملّي چنان که بايد فراگير نشد و از لايههايِ باريکی از طبقهيِ ميانهيِ بهنسبت مدرنِ شهري فراتر نرفت؛ لايهای که از آموزشِ مدرن برخوردار شده و «تاريخِ ملّي» به روايتِ رسمي به آن تلقين شده بود. ميتوان پرسيد که فروپاشيِ ارتشِ رضاشاهي در چند ساعت، در شهريورِ ۱۳۲۰، و ارتشِ محمدرضاشاهي، با همه توانمنديِ ظاهرياش، در يورشِ يک انقلابِ ديني آيا به اين دليل نبود که آنها هنوز بيشتر ارتشهايِ شخصيِ فرمانفرمايِ کشور بودند تا ارتشِ ملّي؟
يکی از دلايلِ ورشکستگيِ پروژهيِ بر پا کردنِ دولت- ملّت در «ايرانِ نوين» آن بود اين پروژه با «ارادهيِ ملّي» و بسيجِ سراسريِ ملّي—مانندِ نمونهيِ ژاپن—شکل نگرفت. در حقيقت، «ارادهيِ ملّي»، به دليلِ وجودِ سدهايِ نيرومندِ فرهنگي و پوسيدگيِ ساختارهايِ سياسي، در جنبشِ مشروطيّت بسيار بيجانتر و سستپايه تر از آن بود که از پسِ چنين وظيفهيِ گرانی برآيد. پروژهيِ برپاييِ دولت- ملّت در ايران، به دليلِ وضعِ روابطِ قدرتها در صحنهيِ بينالمللي و احساسِ نيازِ پرنفوذترين قدرتِ امپرياليستي آن روزگار در ايران، يعني بريتانيا، نخست با پشتيبانيِ سياستِ آن امپراتوري، با رويِ کار آوردنِ رضا شاه به ميدانِ عمل پا گذاشت. انقلابِ مشروطيّت، به علّتِ وجودِ ساختارِ بوميِ اقتصاديـ- سياسيِ قومي- قبيلهاي در زيرِ چترِ امپراتوريِ استبدادِ شرقي، نه تنها نتوانسته بود بسيجِ ملّي کند که ساختارهايِ قوميـقبيلهايِ رو به فروپاشي و نظامِ ورشکستهيِ استبدادِ شرقي را نيز فروپاشيدهتر کرد. به عبارتِ ديگر، کشوری را که هنوز ملّت و، در نتيجه، دولتِ ملّي در آن بهدرستي پديد نيامده بود، دچارِ آشوب و بحرانِ شديدتر کرد.
رژيمِ رضاشاهي اگر چه برايِ پايهگذاريِ نهادهايِ دولتـ ملّتِ مدرن کوششهايِ جدّي کرد و در کارِ خود کمـ وـ بيش کامياب بود، امّا هرگز نتوانست شبحِ تسلطِ «اجنبي» را از خود دور کند و اين تصوير از او در ذهنها ماند که، «همانها که او را آورده بودند، او را بردند.» شبحی که از ذهنِ فرزند و جانشينِ او نيز هرگز پاک نشد. محمد رضا شاه هم همواره در اين بيم بود که آنها که او را با کودتايِ ۲۸ مرداد آورده اند، روزی ببرند. و سرانجام هنگامی که ژنرالِ امريکايي، هويزر، پيغام داد که بايد برود، او هم بساطاش را جمع کرد و گريخت. شبحِ فرمانرواييِ پنهانِ انگليس و سپس انگليس و امريکا با هم، هرگز نگذاشت که ايرانيان باور کنند که دست اندر کارِ بر پا کردنِ دولتـ ملّت با خودفرمانيِ ملّي اند. همچنان که دو پادشاهِ پهلوي هم با همه کوششی که برايِ بر پا کردنِ ماشينِ اداري و ارتشيِ ملّي کردند، هرگز در ته دل باور نکردند که بر يک دولتـ ملّتِ خودفرمان پادشاهي ميکنند، زيرا آن شبح همواره بر روانِ ايشان و فرمانگزارانشان سايه افکنده بود؛ شبحِ اين که فرمانروايِ اصلي در جايِ ديگری ست، در لندن يا واشنگتن، و ارادهيِ پنهانکارِ ايشان است که سرانجامها را تعيين ميکند. اين شبح هنوز بر روانِ اکثريّتِ ايرانيان حکومت ميکند.
رژيمِ ديني و مسألهيِ ملّي
و امّا، با جانشين شدن دولتی انقلابي در اين کشور با ايدئولوژی و آرمانی ديني و ضدِ آرمانهايِ ناسيوناليستيِ مدرن، ماشينِ دولت و آموزش و رسانهها در اين يک چهارم قرن در جهتی يکسره ديگر به کار افتاده است. نظامهايِ آموزشي مدرن، دستگاههايِ عظيمِ سراسريِ ملّي اند، با هزينهيِ بودجهيِ دولت، که کارکردِ آنهادر جهتِ ايدئولوژيِ ملّتباوريِ مدرن است. دستگاههايِ آموزش و پرورشِ ملّي يکی از ساختپار (constituent)هايِ بنياديِ نظامِ دولتـ ملّتِ مدرن اند که مردمانِ کشور را از کودکي در جهتِ هدفهايِ ملّي برايِ برآوردنِ نيازهايِ کشور به کادرِ آموزشديده با علوم و فنونِ مدرن و با ذهنيّتِ ملّتباورانه پرورش ميدهند.
نظامِ مدرنِ آموزش و پرورشِ سراسري در ايران—که جايِ نظامِ مکتبخانهاي و مدرسيِ ديرين را گرفت—همچون مدلهايِ اصليِ اروپاييِ آن، بر بنيادِ ايدئولوژيِ ملّي بر پا شد و توسعه يافت. ايدئولوژيِ آموزشِ ملّي، بر پايهيِ ناسيوناليسمِ ايرانيِ برآمده از انقلابِ مشروطيّت، پرورشِ ايرانيِ آرماني بود، يعني ايرانيِ پرورشيافته و آموزشديده برايِ خدمت به آرمانِ ملّي. آموزشِ تاريخِ ملّي به روايتِ رسمي، از دورهيِ ابتدائي، يکی از مايههايِ آموزشيِ اساسي در برنامهيِ آموزشِ ملّي ست، که در ايرانِ دورانِ پهلوي نيز دنبال ميشد. البته اين را نيز ميبايد بگوييم، و با تأکيد هم، که ميانِ مدلِ راهنمايِ آرماني و آنچه در واقعيّت عمل ميکند شکافهايی هست؛ چهبسا شکافهايی ژرف و پر نشدني. امّا، به هر حال، رفتار و گفتار در هر نظامِ بشري، برايِ توجيهِ خود، بهدرستي يا به دروغ و نمايش، بر حسبِ طبيعتِ نظامها و عملکردِشان، رويکردشان به يک مدلِ آرماني ست.
ايدئولوژيِ آموزشيِ دورانِ پهلوي، به هر حال، ملّتباورانه بود و يک روايتِ رسميِ تاريخِ ملّي را در ذهنِ سهـچهار نسلِ ايراني نشاند. اين روايت توانست شورِ ملّي و احساسِ تعلّقِ ملّي را در آموزشديدگانِ چند نسل پديد آورد يا شوری را که به دستِ نسلهايِ نخستينِ منورالفکران (و سپس روشنفکران) در ميانِ باسوادانِ طبقهيِ ميانهيِ شهري نمود يافته بود، نيرو دهد. سرکوبِ ايلها و قبيلهها و خواباندنِ «فتنه»يِ آنها به دستِ ارتشِ نوبنيادِ ملّي، يا نيمه ملّي، و کوشش برايِ محو کردنِ روحِ قبيلهاي و قومي در روحِ ملّي از راهِ نظامِ آموزشيِ رسمي و ماشينِ تبليغاتِ دولتي، هدفی بود که رژيمِ رضاشاهي و روشنفکرانِ وابستهاش دنبال ميکردند. امّا کوتاهيِ زمان و سستيِ بنيانهايِ «ملّي» و ضعف و پوسيدگيِ فرهنگي نگذاشت که ريشههايِ خود را، مانندِ پروژهيِ ملّتسازيِ ژاپني، و حتّا ترکيّه، استوار کند. با سرنگونيِ دولتِ رضاشاهي در شهريورِ ۱۳۲۰ جوِّ ديگری بر ايران و جهان فرمانروا شد که، بر اثرِ آن، آن پروژه سي و چند سال پس از آن با سرنگونيِ فرزندـاش، يکسره ناکام ماند.
با رويِ کار آمدنِ جمهوريِ اسلامي ايدئولوژيِ رسميِ ديگری خود را حاکم کرد که—هر چه هست و به هر نامی که ناميده شود—به هر حال، ايدئولوژيِ ملّي نيست. شعارهايِ ضدِّ ملتباوري و جهادِ ايدئولوژيک بر ضدِ آن يکی از شعارهايِ اساسيِ حکومتِ برآمده از انقلابِ اسلامي بوده است. زيرا رژيمِ اسلامي خود را به نوعی «انترناسيوناليسمِ اسلامي» پايبند ميداند و ملّتِ ايران را بخشی از «امّتِ اسلامي» ميشمارد. و در اين جهت کوشيده است که کينه و نفرتِ ديرينهيِ شيعه و سنّي را، دستِ کم بهظاهر و در نمايِ رسمياش، به نامِ «اسلامِ نابِ محمّدي» از ميان بردارد. در نتيجه، سياستِ آموزشيِ اين رژيم و مايههايِ تبليغي و القاييِ آن هدفِ ديگری جز پروردنِ ايرانيِ آرماني را دنبال ميکند. هدفِ جنبشِ اتقلابيِ اسلامي و ايدئولوژيِ رسميِ نظامِ آموزشيِ آن پديد آوردنِ انسانِ آرمانيِ «اسلامي» ست. اکنون بايد اين واقعيّت را در نظر داشت که دو نسل از جوانانِ ايرانی در نظامِ آموزشيای پرورش يافته اند که تاريخ را بکل با خوانشِ ديگری به جوانان عرضه ميکند؛ خوانشی که میخواهد تاريخ را اين بار در خدمتِ ايدئولوژيِ رژيمی قرار دهد که هدفِ آن، به هر حال، ملّتسازي نيست بلکه مدّعيِ امّتسازي ست. به نظر نميرسد که اين پروژه در جهتِ امّتسازي چندان کامياب بوده باشد، بلکه شکافهايِ هويتيِ مردمانِ اين کشور را بسيار ژرفتر کرده و، از جمله، به عنوانِ واکنش، شورِ گزافِ ناسيوناليستي را نيز در لايههايی از مردم بهشدت برانگيخته است. نظامِ آموزشيِ «اسلامي» به عنوانِ ماشينِ آموزشيِ فراگيرِ کشوري، به هر حال، در جهتِ خنثا کردنِ پروژهيِ ملتسازيِ دورانِ پهلوي نقشِ بسيار اثرگذاری بازي کرده است که نشانههايِ آن را در بيدار شدنِ شورهايِ قومي در ايران ميبينيم. اين عاملِ اساسي را در هر ارزيابيای از ايرانِ کنوني و آيندهنگري برايِ آن از ياد نميبايد برد.
ملّتسازيِ پسامُدرن
چنان که گفتيم، پروژههايِ ملّتسازي پديدههايِ دورانِ مدرن در تاريخِ اروپا هستند. دولتـ ملّتهايِ مدرن، از سويی، برپايهيِ ايدههايِ انسانباوري و فردباوري پديد ميآيند که پايهگذارِ دموکراسي و آزاديهايِ فردي اند، و، از سويِ ديگر، بر پايهيِ مفهومِ خواستِ همگاني (volonté générale ; general will)، که پايهگذارِ دولتِ مدرن و شالودهيِ توجيهِ عقليِ فرمانفرماييِ آن است. و امّا، زيرساختِ مادّيِ دولتـملّتِ مدرن را انقلابِ صنعتي فراهم ميکند. انقلابِ صنعتي پديد آورندهيِ ساختارِ اجتماعي و اقتصاديِ جامعهيِ بورژواييِ مدرن است که نهادهايِ سياسيِ دولتـ ملّت در درونِ آن کارکرد دارند. از ويژگيهايِ اساسيِ جامعهيِ صنعتي استاندارد کردن برايِ کارامديِ بيشتر است. ساختارِ يکپارچه شدهيِ اقتصاديـسياسيِ دولتـکشورِ مدرن، به نامِ يکپارچگيِ تاريخيِ ملّت، به سويِ يکپارچگيِ فرهنگي و زدودنِ عناصرِ «بيگانه» از درونِ فرهنگِ ملّي—بنا به تعريفِ رسميِ آن—نيز حرکت ميکند. يکپارچگيِ زباني، بر پايهيِ سراسري کردنِ زبانِ رسميِ دولت در واحدِ جغرافياييِ ملّي يا کشور، از جمله پايهايترين روندهايِ ملّتسازي بهويژه در گزافگرا (extremist)ترين شکلِ ايدئولوژيِ ملّتباوري ست. نمونهيِ برينِ اين گرايش و تجربهيِ تاريخي را در فرانسهيِ ناپلئوني و آلمانِ بيسمارکي و دورههايِ پس از آن، تا پايانِ جنگِ جهانيِ دوّم، در اين دو کشور ميتوان ديد.
امّا، نکتهيِ ديگری که به ياد بايد داشت آن است که پروژههايِ ملتسازي در پرتوِ آرمانخواهيهايِ گزافگرايِ ملّتباوري درآميخته با نژادباوري، که پشتوانهيِ ايدئولوژيکِ اروپامداريِ سدهيِ نوزدهم بود، با پا کردنِ دو جنگِ جهانيِ هولناک در ميانِ ملّتهايِ اروپايي، از نيمهيِ دوّمِ قرنِ بيستم، بُردِ تندرويِ خود را در کشورهای مادرِ ايدئولوژيهايِ ناسيوناليستي از دست داده و نرم شده است. البته، فراموش نبايد کرد که پروژهيِ ملتسازي در درازايِ قرنِ نوزدهم تا پايانِ جنگِ جهانیِ دوّم در اين کشورها به هدفِ آرمانيِ خود بسيار نزديک شده است. يعني، ملّتهايِ اروپايي با زيرساختهايِ اقتصاديـسياسيِ ملّي و احساسِ همگانيِ تعلّق به ملّت و زبانِ ملّي حدودِ دو قرن است که از دلِ فرايندِ ملّتسازي سر برآورده و به زندگانيِ خود ادامه ميدهند. به عبارتِ ديگر، «روحِ ملّي» دوقرن است که در آنها عمل ميکند و بر پيوندهايِ قومي و قبيلهاي چيره گشته است. امّا، با کاهشِ قدرت و شدّتِ ايدئولوژيِ ملّتباورانهيِ گزافکار در کشورهايِ اروپايي پس از جنگِ جهانيِ دوّم، و بهويژه با انقلابِ صنعتيِ نو در نيمهيِ دوّمِ قرنِ بيستم، که زيرساختهايِ اقتصادِ ملّي را—که ميراثِ انقلابِ صنعتيِ قرنِ نوزدهم است—دگرگون کرده و ساختارهايِ اقتصادِ صنعتي را از قالبهايِ ملّي به در آورده و کُرهگير کرده است، مرزهايِ ملّي به رويِ وحدتِ اقتصادي و سياسي در يک واحدِ فراگيرِ اروپايي گشوده شده است. يکی از پيآمدهايِ مهمِ اين فرايند بازگشت از ايدهيِ يکپارچگيِ فرهنگِ ملّي و تکزبانيِ ملّي به پذيرشِ بَسگانگيِ فرهنگي و زباني در درونِ يگانگيِ ملّي ست. چندفرهنگي و چندزباني بودن امروزه در درونِ واحدهايِ ملي به رسميّت شناخته شده و حتّا با سياستِ رسمي انگيخته ميشود. از نظرِ رسمي، فرانسوي و آلماني و سوئدي و ايتاليايي امروزه کسی ست که شناسنامه و گذرنامهيِ اين کشورها را دارد، صرفِ نظر از اين که اصل زباني و فرهنگي و نژاديِ او از کجاست. به عبارتِ ديگر، «هويّتِ ملّي» در رابطه با شهرونديِ يک دولت تعريف ميشود، يعني برخورداري از حقوق و حمايتهايِ قانوني و نيز به جاي آوردنِ تکليفهايِ شهروندي؛ و نه هيچ عاملِ فرهنگي، تاريخي، و نژادي.
امّا، در موردِ بسياری از ساختارهايِ ظاهريِ دولتـ ملّت، که از راهِ جهانگيريِ کولونياليسمِ اروپايي يا پراکنشِ ايدهها و ايدئولوژيهايِ مدرن در آسيا و افريقا و حتّا اروپايِ شرقي (نمونهيِ يوگوسلاوي) پديد آمده اند، به دليلِ نبودِ زيرساختهايِ اقتصاديـسياسيِ يگانهگر و نهادهايِ پايدار کنندهيِ آن، و در نتيجه، نبودِ «روحِ ملّي»، با فروپاشيدنِ ساختارِ ظاهريِ دولتِ ملّي و از ميان رفتنِ قدرتی که «وحدتِ ملّي» را بهزور نگاه داشته است، آن «وحدتِ» ظاهري بهشتاب از هم ميپاشد. نمونههايِ يوگوسلاوي و افغانستان و عراق در پيشِ چشمِ ما چندان که بايد گويايِ اين نکته هست. در موردِ ايران، چنان که گفتيم، اين پروژه نيمهکاره ماند و اکنون بايد از ديدگاهِ ديگری، همساز با شرايطِ جهانی که اکنون در آن به سر ميبريم، به مسألهيِ هويّتِ ملّي بينديشيم؛ يعني، از ديدگاهِ پذيرشِ اصلِ بسفرهنگيِ قومي در درونِ يک واحدِ اقتصاديـسياسيِ ملّي.
آبانِ ۱۳۸۴
Créteil، فرانسه
* اين مقاله در اصل برايِ يک نظرخواهي در بخشِ اينترنتيِ راديو بيبيسي نوشته شده است که با بازنگري و افزايش بارِ ديگر منتشر ميشود.
(در بارهيِ اين بحث همچنين ميتوانيد نگاه کنيد به: داريوشِ آشوری، «ايران: از امپراتوري به دولت ملّت» در ما و مدرنيّت، مؤسسهيِ فرهنگيِ صراط، تهران ۱۳۷۷)
نشرِ اين مقاله در مطبوعات بياجازهيِ نويسنده روا نيست
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
حق
بخش 2..و تجویز فدرالیسم یا تجزیه برای ایران (امثال نوری علاء، رضا براهنی، داریوش آشوری، مجید محمدی،...) مشغول بوده اند. همه اش در راستای "یا ایران کثیرالمله است یا هیچ" و "یا فدرالیسم برای ایران یا هیچ" است و بس. اینا روشنفکرند یا ...!؟ این دو مقوله که "یگانگی ملی" و تمامیت ارضی ایران" را هدف قرار داده اند تا آرزوی 70 ساله استالین شان را برای ایران برآورده کنند که همین دو مقوله را بعنوان ارث برای توده ای ها و دنبالچه هایشان گذاشت. این کلاهبرداران ضد ایران و ایرانی را روشنفکر نامیدن واقعا توهین به شعور ما مردم است. نگاهی بیاندازید به نوشتارهایی از مجید محمدی که در بی بی سی ایرانستان کردن ایران بما زیبا جلوه می دهد و در سایت بامدادخبر "ناسیونالیسم ایرانی" را اخ و پیف جلوه می دهد! مثلا این سایت و هم او لیبرال دمکرات اند! لیبرال دمکراسی را برای کجا می خواهند وقتی ایران نباشد!؟ این رفوزه های سکولاردمکرات که معلوم نیست چیست، و لیبرال دمکرات های قلابی تاحالا فقط در جهت حفظ رژیم و نابودی ایران حرکت کرده اند. امروز در بالاترین دیدم که علی انصاری متهم شده است به اینکه مسندش را جمهوری اسلامی برایش در دانشگاه ادینبارا در اسکاتلند خریده است تا پایگاهی برایش باشد. بیشتر این به اصطلاح روشنفکران و مبارزان! اینطوری وارد اپوزیسیون شده اند و جلودار همبستگی ایران و نجات ایران و ایرانی. اینان مایه ننگ خودشان هستند و به سهم خود مسئول کل انچه در ایران شده و می شود منجمله بدبختیهایی که مردم زلزله زده در گوشه و کنار ایران متحمل شده اند. اینان را روشنفکر نامیدن، توهین به شعور ماست. اینان روشنفکر نیستند. و از ایران متنفر. ایران برایشان جایی است برای عقده گشایی و دکانی برای منافع شخصی و گروهی در برون مرز. بهای اینان را ملت ایران می پردازد، آنهم چه بهایی و بدون آنکه بداند.
چه زجرآور برای ایران و ملت ایران که عمر این به اصطلاح روشنفکران مبارز قلابی مثل عمر جنتی کثیف درازست و تا لب گور خیال بازنشستگی را ندارند! کاش سایه سیاهشان از سرمان کم می شد!
April 17, 2013 08:36:08 PM
---------------------------
حق
درود بر ایرانی و دوستان گرامی، پرویزخان عزیز، کیفیت نظر، نثر و نامتان مرا بیاد روزهای پر بار و خوشی انداخت که محفلی از ایراندوستان در بخش نظرات کیهان آنلاین داشتیم. ما کیستیم که مورد لطف "روشنفکران" کیهان لندن و آیت الله بی بی سی قرار بگیریم! به چالش گیری نوشتارهای این "روشنفکران" بوسیله ما عوام حتما منافعشان را بخطر انداخته بود که در بخش نظراتشان را برویمان بستند وگرنه کسی را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است! هر روز هم که می گذرد منافذ بیشتری در برون مرز برویمان بسته می شوند بویژه حال که به انتخابات کذایی رژیم داریم نزدیک می شویم. دوران خوش این "روشنفکران" که ضد ایران می گویند، می نویسند و عمل می کنند زودتر به پایان می رسید اگر منفذهای بیشتری برای به چالش گرفتن این مثلا روشنفکران را داشتیم! من دیگر به ایرانیان معروف افتخار نمی کنم مگر آنکه تعهدشان به "یکپارچگی ایران" و ؛یگانگی ملی ایران؛ تا آخر عمرشان قابل اثبات نشده باشد، و برای ایران یکپارچه و یگانگی ملی ایران، و همواره برای یک دمکراسی پارلمانی و یک قانون اساسی مبتنی بر منشور جهانی حقوق بشر تلاش ملموس نکرده باشند. چنین اصولی را امثال داریوش همایون داشتند که در عرصه سیاسی امروزمان، کیمیا هستند! بجایش مشتی رفوزه ی سال ۵۷، همان کنفدراسیونی های مخالف شاه، و همان اعضاء "کانون نویسندگان ایران" هنوز با عشوه هایشان برای بی بی سی تیشه به ریشه ایران و ایرانیت می زنند! این رفوزه هایند که جلوی همبستگی ملی ایرانیان و همکاری بر سر اصول بالا که منافع ملی و حیاتی ایران را تامین می کند را گرفته اند. مهم: در لحظات پایانی برنامه یاران دوشنبه اخیر، علیرضا میبدی گفت که 57 ای ها به همان مواضع پیش از انقلابشان باز گشته اند. اینان را باید شناخت و شناساند چون با بیگانه و رژیم، سر در یک آخور دارند. منافذ را یکی یکی بر ما می بندند تا منافعشان در حفظ رژیم و تجزیه ایران تامین شود. نمونه اش، جریان روشنفکری! ای است که با جعل و تحریف تاریخ ایران، مقایسه مغرضانه ایران با ژاپن، ... ادامه در بخش ۲
April 17, 2013 08:29:26 PM
---------------------------
تهماس
از نوشتار آقای آشوری که از قرن ۱۹ یه اینطرف را مد نطر دارد پیداست که کینه بر چیده شدن بساط ظلم آشوریان بدست ایرانیان را هنوز بدل دارد. زمانیکه ما به گذشته بر می گردیم کوشش میکنیم به شادی ها و جشن ها و کارهای نیک گذشتگانمان بیندیشیم و خواهان شادی و به روزی برای همه هستیم. من فکر نمی کنم برای مال دنیا و خشنودی ارباب بی بی سی قلم می زند.نگاه کینه توزانه ای به ملت ایران و تاریخش دارد . زمانیکه خود غربی ها از امپراطوری ایران و ملت شریف ایران به نیکی یاد میکنند.ایشان م نویسد که ایران هیچگاه یک ملت واحد نبوده زمانیکه غار نشینان دیروز میکوشند برای خود تاریخ جهل کنند ایشان نعل وارونه میزند.و مشروطه خواهان هم برای گستردن و انتشار عقده هایش سفره پهن میکنند. جای بسی تاسف است. نشر اینگونه دروغزنی ها در این زمان که ما نیازمند به همبستگی هستیم درست نیست. همه به آزادی ایران بیندیشم و در این راه گام برداریم. ایران هرگز نخواهد مرد
April 16, 2013 06:09:36 AM
---------------------------
پرویز
هم میهن گرامیم جناب حق! آفرین بر آن هوش ٫ از کجا شناختید؟
داریوش آشوری از نویسندگان و فرهنگ شناسان فرهیخته ایست که از همان دوران جوانی گرایشهای کمونیستی داشت. ایشان از شاگردان خلیل ملکی (کنفدراسیونی) که همراه مهدی بازرگان و کریم سنجابی و چندی دیگر ( همگی بورسیه گیر زمان رضاشاه) به آلمان رفته و جذب کمونیست ها شدند
تا آنجا که می دانم جناب آشوری هنوز در فرانسه زندگی می کند و باید از خودش برسید که اکنون چه گرایش های سیاسی را دنبال می کند. اما نوشتارهای شیرین بیان وی گویای بغض توده ای دیرینه است و هرچندگاهی به همان صحرای کربلا می زند!
برداشت شما از بحران کنونی درست است و نوشتارتان را پیوسته دنبال نموده ام. دریغا که تاوان نابخردی چندی گریبانگیر همه ماست.
شاد و پیروز باشید
پرویز
April 14, 2013 04:23:05 AM
---------------------------
ایرانی
با درود خدمت دوستان
حق عزیزم، خوشحالم که بعد از مدتها از شما کامنتی خواندم، درباره مقاله فوق و بحث ژاپن، من نمی دانم شور ملی را نویسنده مقاله از کجا آورده است، اما بر اساس واقعیت های تاریخی، در اتنهای فئودالیته نوع ژاپنی، تاکدا شینگن و پس از او توکوگاوا به ضرب شمشیر، قطعات مختلف ژاپن را دوباره با هم متحد نمودند. قطعاتی که اسما امپراتوری ژاپن را تشکیل می دادند اما به صورت کاملا خود مختار اداره شده و دائما در جنگ و گریز به سر می بردند. متاسفانه این بیماری برش دلخواه از تاریخ جهت آوردن شاهد تاریخی، انطباق مسائل غیر قابل انطباق و تعریف سرخود واژه ها، بیماری های مزمن روشنفکری در ایران هستند. به نظر من صحیح ترین برخورد با اینگونه روشنفکری، تعریف صحیح واژه ها و بررسی مستند شواهد تاریخی ارائه شده و قرار دادن آن در کنار متن است.
پاینده ایران
April 13, 2013 11:58:34 PM
---------------------------
حق
با درود بر دوستان گرامی، با تایید کامل نظر پرویزخان عزیز، مایلم بدانم که آیا او همان پرویزی ای است که نظراتش را در ؛اینجا نظر بدهید؛ کیهان آنلاین می دیدم و می خواندم و می آموختم؟
آیا جناب آشوری از اعضاء کنفدراسیونی ها بود؟ اگر بود متعلق به کدام جریان سیاسی و فکری بود؟
در جهان معدودی ملتها از عهد عتیق وجود داشتند که در میانشان ایران و چین و ژاپن و یونان و مصر در صدر هستند. حال منافع ملی انگلیسی ها و امریکایی ها و اسرائیلیها و مشتی وطنفروش و تجزیه طلب و فدرالیست حکم می کند که هویت ملی ایرانیان را انکار کنند. در این میان هم مشتی فرصت طلب تحت لوای روشنفکران و نخبگان ایرانی، مستقیم و غیرمستقیم به استخدام دولتهای بیگانه درآمده اند که در ازای مسند دانشگاهی و روزنامه نگاری و مفسر و فعال سیاسی و حقوق بشری، و حفظ و گسترش آن مقامها و مسندها، مطالبی بگویند و بنویسند قابل انتشار که باب میل آیت الله بی بی سی و صدای امریکا و دویچه وله و و و. این مطالب جهان سومی را هرگز جرئت نمی کنند در دانشگاههای معتبری که مقام استادی به آنها اهدا شده است را بیان کنند چون به ریش شان می خندند. این مطالب در راستای منافع ملی دولتهای بیگانه ای است که یگانگی ملی ایرانیان برایشان سد بزرگی است برای تکه پاره کردن ایران. پیش از تجزیه باید اول مردم یک کشور را نسبت بهم بدبین و کینه ورز کنند و هویت ملیشان را بزیر سئوال بکشانند. بیخود نیست که دکترررر مجید محمدی مثلا لیبرال دمکرات مقاله ای برای بی بی سی می نویسد که تجزیه ایران و چین و روسیه را توجیه می کند. از آنجا که خودش خوب می داند تجزیه چین و روسیه فعلا غیرممکنست، ایران بلا زده را در کنار ایندو قرار می دهد که در موقعیت بسیار ضعیفی قرار گرفته است. بخش عظیمی از این ضعف، موجودیت ؛روشنفکران؛ ای مثل مجید محمدی و آشوری هاست.
مقایسه ایران و ژاپن بعنوان اولی نیمه ملت و دیگری ملت بوسیله آشوری غلط است. تاریخ و موقعیت جغرافیایی ایندو کشور و و و رابطه حکومت و ملت و سیستم فئودالیته ایندو بسیار متفاوت بوده.
April 13, 2013 07:16:41 PM
---------------------------
برویز
درود بر دوستان و گردانندگان حزب مشروطه ايران(لیبرال دموکرات) بخش سوم و پایانی
جای بسی اندوه است که هنوز بغض ۶۰ ساله را چون عینکی تیره بر چشم گذاشته ایم.
اگر پیمان سنجش را ایران بنامیم دیگر زیر بار برهانهایی که سرچشمه ای جز همان عوامل استثماری ندارند نخواهیم رفت و نابخردانه خادمان این ملک و بوم را زیر پرسش نخواهیم برد. رضاشاه و محمد رضاشاه ایرانیانی فرهیخته و دلسپرده ایران و ایرانی بودند و در حد توانایی (و شاید بیشتر) در پیشرفت میهن و ایرانی کوشیدند اگرچه فرهنگ( یا کم فرهنگی) سیاسی ایرانیان سدی در پیشبردی سریعتر شد.
من با جامعه فرانسوی اشنایی کافی ندارم و لذا در باره اروپا(باختری) نظر نمی دهم ولیکن انگلستان را خوب می شناسم و اقوام در اینجا هم٫ خود را اول ایرلندی و یااسکاتلندی می نامند تا بریتانیایی. فرهنگ سیاسی که چه عرض کنم٫ بیشتر وابستگی ملی است که اجازه پشت نمودن به کشور مشترکشان را نمی دهد. تازه اگرقرار بر ظلم قومی باشد٫ این کشور در درازای تاریخش تا چند سال پیش حکومت مداری جز «قوم» انگلیسی بخود ندیده است در حالیکه اکثر حاکمان ما در قرنهای اخیر (از جمله ۲۴ سال گذشته) آذری بوده اند.
چرا استاد بزرگ داریوش آشوری بجای نامه نگاری برای راديو بيبيسي که در راه تجزیه ایران بیش از سه قرن پیشقدم بوده است به تلاش برای آزادی میهن نمی افزاید. آیا نمی داند که در انگستان هر کس نزدیک به ۱۵۰ پوند باید برای بی بی سی بپردازد در صورتیکه همین واحد «خبری» برنامه های جذاب و رایگان به زبانهای جهان سومی پخش می کند؟
جناب آشوری٫ اگر لارم است نوارهای کاست صدای ضبط شده بی بی سی در سال ۵۷ را برایتان ارسال دارم تا بشنوید چطور رادیو «بی بی سی» هرشب دلسوزانه اخبار تظاهرات «فردا» را پخش می کرد.
با آرزوی ایرانی آزاد و هم میهنانی سرافراز
برویز
April 13, 2013 03:38:00 PM
---------------------------
برویز
درود بر دوستان و گردانندگان حزب مشروطه ايران(لیبرال دموکرات) بخش دوم
پس از یورشِ اعراب و کشتار ایرانیان در جای جایِ سرزمین نیاکامان (تارخ تبری و کتاب ۲ قرن سکوت) همین اقوام ایرانی٫ از پارسی و کرد و آذرآبادگانی تا خوری(خراسانی) و تبرستان (مازندرانی) و دیگر اقوام (یعنی ملت ایران) رویاروی دشمن ایستاده و دو قرن کشته دادند و تسلیم نشدند (ناگفته نماند که همچون زمان ج. ا. پناهندگان بیشماری به فرامرز گریختند و بزرگترین اینان پارسیان زردشتی هندی هستند).
در ۱۳ قرن اندوه که پس از یورش اعراب به ارمغان آورده شد برای مهار نمودن ایرانیان٫ والی عرب گماشته شده در هر منطقه چه ستم ها که روا نداشت. جان و مال مردمان بدزدید و زنان و کودکان را به کنیزی و غلامی برد. جزیه و باجهای گوناگون و محروم نمودن از کمترین حقوق انسانی هرآنکس که به بندگی تن نداد. نمونه های آن شامل دانش آموختن٫ مالک ملک بودن٫ دسترسی به درمان و اماکن همگانی بود. باز هم این ملت یکدست در هر رخستی قد برافراشت و تن به بندگی نداد. سلسله های گوناگونی در بیش از ۱۳ قرن بر ما حکومت کردند و هر کدام بجز نادرشاه افشار و پهلوی هااز دیگر اقوام ایرانی بودند (بیشتر از ریشه آذری یا ترک).
بله جناب آشوری٫ با عرض ارادت٫ پهلوی ها ازدیدگاه من و خیلیها (جسارت نکنم) نه دیکتاتور بودند و نه عامل دست استثمار گران انگلیس و یا آمریکا و سرنگونیشان راهم در همانجا می توان ریش یابی نمود.
کدام مرغ پخته ای نخواهد خندید که انگلیسها (پس از آنکه نتوانستند یک افسر ارتش خود که نسب قاجاریه داشت را به ایرانیان تحمیل کنند٫ رضاشاه را سر کار آوردند تا شیخ خزعل (گماشته انگلیس در خوزستان) را براندازد و یکپارچگی را بار دیگر به ارمغان آورد. او سدی دربرابر اهداف انگلیس شود. این ملت نادان ما از او قدردانی که چه عرض کنم بر او بسی جفا کردند.
برویز
April 13, 2013 03:33:49 PM
---------------------------
برویز
درود بر دوستان و گردانندگان حزب مشروطه ايران(لیبرال دموکرات) بخش یکم
«هويّتِ ملّی و پروژهی ملّت سازی» نوشتار بسیار زیبایی است که می توانست گویای حقایق تاریخی باشد لیکن چه می توان کرد که افکار و خویِ ما ایرانیان در چند سال نوجوانی شکل می گیرد و گویا گناهی بزرگ است که خودآموز باشیم و با چشمانی باز دوباره نگری کنیم!
انتظار پراکنده گویی را از کسانی می توان داشت که ایران و ایرانی برایشان جایگاهی ندارد ولی نه از بزرگی همچون داریوش آشوری که در خدمت به فرهنگ پارسی همواره کوشا بوده است! این نوشتار اگرچه با استدلالی درست آغاز می گردد لیکن افکار شکل گرفته توده ای را نتوانسته پنهان نماید. شاید باید سپاسگزار بود که ایشان در چند مورد از واژه « بنظر من » سود برده اند وگر نه با استناد بکدام مدارک و نوشتار تاریخی ایرانی را «ملتی» نیم ساخته می نامند؟
نگاهی کوتاه به شواهد تاریخی بازگوی چیزی جز یک ملت متشکل از اقوام گوناگون نمی کند (شما را به مدارک تاریخی تاریخ نگارانی همچون هرودت و لوحه های باقیمانده چه در موزه های اروپایی و چه کتیبه ها و سنگ نوشته های گوناگون نه تنهادر ایران امروز بلکه در سرزمین ایران باستان جلب می نمایم. شاعرانی همچون پیر سخنور فردوسی و استاد نظامی گنجوی و دیگران که همگی هم از قوم به اصطلاح پارس نبوده اند از ایران و ایرانی می گویند نه از فارس٫ کرد و بلوچ و آذری.)
ما همواره یک کشور و یک ملت بوده ایم و توان و بردباری و عشق به میهن این ملت بود که تاریخ نگار یونانی از آن نوشت.
پیش از حمله اعراب پادشاهان ایرانی هم از پارسیان و هم از مادها(یا هم میهنان کرد)بودند. رستم سیستانی(یا همان هم میهن بلوچ) بود. آریوبرزن و خواهرش از سرداران بزرگ یاسوجی (از ایرانیان لُر فرهیخته که در غیاب پادشاه) تا آخرین قطره خون از مرز و بوم دفاع کرده و خاری در چشم اسکندر مقدونی بودند. سورن سردار ایرانی (از قوم پارت)بر کراسوس رومی چیره گشت (تصاویر نقش رستم در نزدیکی شیراز) و و و ......
April 13, 2013 03:26:59 PM
---------------------------
|