بازگشت به گذشته، نه ممکن است و نه مطلوب
ساعت 10 صبح 22 بهمن 57 است، آشوب و اغتشاش سرتاسر خیابان ها را در بر گرفته است. نخست وزیری تنها، در دفتر نخست وزیری، در انتظار ارتشبد غره باغی است تا جلسه شورای امنیت ملی تشکیل شود. اعلامیه بی طرفی ارتش اما که تحت فشار هایزر نوشته شده، تمام امیدها را برباد می دهد، و پایان. بعد از آن هرچه هست، خون و آتش و اعدام و جنگ و نکبت است. بازگشت به دوران پادشاه فقید؟ چه آرزوی محالی!.
همواره باید در تحلیل با نگاه دیالیکتیکی و تجزیه و تحلیل شرایط یک اجتماع و تحولات آن از این منظر، و انطباق آن با شورش سال 75 در ایران، دو مطلب را مدنظر داشت. ابتدا آنکه، تحولاتی که در سده های گذشته در اروپا شکل گرفته اند و نظریات تاریخی مارکس بر اساس آن مدون شده است، تحولاتی طبیعی بوده اند و برآمده از منازعات طبقاتی درونی آن جامعه، گرچه نقش جنگ ها بین دول اروپایی و تأثیرات حاصل از نتایج آنرا بر روی جوامع درگیر، نمی توان نادیده انگاشت. سپس تحلیل های تاریخی از دیدگاه دیالیکتیک، دارای ضعف ماهوی و ساختاری اساسی است که به آن پرداخته خواهد شد.
در عصری که قدرت حکومت ها، بر اساس قدرت نظامی و میزان طلایی که داشتند، تعیین می شد، طبعا" برای فرانسه که قدرت دریایی مانند اسپانیا و یا پرتقال، نبود تا با استفاده از آن، به لشگرکشی دنیایی پرداخته و طلای بیشتری بدست آورد، راهی بجز گسترش صنایعی که در بازرگانی خارجی و در اثر صادرات، طلا برای کشور تحصیل کند، وجود نداشت. اسپانیایی ها و پرتغالی ها، در سرتاسر جهان، تا آنجا که کشتی ها و جسارت ملوانان آن اجازه می داد، می رفتند، می کشتند و می سوزاندند و طلا می آوردند. به رئیس قبیله ای سرخپوست، پس از شکست و دستگیری، قول می دادند در صورت تسلیم طلاهایش زنده خواهد ماند و پس از اینکه آن نگون بخت، طلاها را تسلیم نموده و توسط مردمش، ذوب و برای حمل آماده می نمود، آنچه نصیبش می شد، تنها لحظاتی پیش از اعدام، مسیحی شدن بدست کشیشی بود که همراه غارتگران، دین خدا! را گسترش می داد و سپس سوزانده می شد، تا به افراد قبیله اش القا شود، دیگر بازنخواهد گشت. در این شرایط، طلاهای منتقل شده به اسپانیا و پرتقال روی هم تل انبار می شد، اما بدلیل صرف نیروی انسانی زیاد و ایجاد تشکیلات صنعتی برای پشتیبانی تسلیحاتی از لشگر کشی ها، منابعی برای گسترش صنایع دیگر باقی نمی ماند و این دوکشور سایر نیازهای خود را که کم نیز نبود، از خارج وارد می نمودند. این یعنی فرصتی برای فرانسه تا با گسترش صنایع و دریافت بهای صادراتی آنها با طلا، ذخایر طلای خود را افزایش دهد تا توازن قوا را با سایر کشورها حفظ نماید.
در این شرایط، می دانیم، کلیه کشورهای اروپایی از نظر اقتصادی (تولیدی)، در عصر زمینداری (فئودالیته) قرار دارند. در سیستم و نوع حکومت فئودالیته که از سه رکن، کلیسا، سلطنت و زمیندار تشکیل شده است، شاه نماینده زمینداران است و خود نیز مالک کلیه زمین ها و فئودال ها خراجگذار اویند، ضامن بقای چنین سیستمی نیز، قدرت کلیسات که هر که با آن مخالفت می کند را کافر و بی دین می نامد، می سوزاند و به انکیزسیون می سپارد و اعمالی که همه می دانیم در قرون وسطا و تا پیش از ظهور پرتستانتیسم ، مارتین و لوتر و جمع شدن بساط جهل و جور کلیسا، از انجام آن شرم نمی نمودند، همچنین وجود قانون ارث، که تمامی املاک و دارایی ها را به پسر ارشد می سپرد و سایرین را از ارث محروم می کرد، موجب تکه پاره و کوچک نشدن املاک شده و قدرت را در آن خانواده تیولدار استمرار می داد. سایر فرزندان نیز باید به عنوان شوالیه، با شرکت در جنگ ها، تیول و اموالی برای خود دست و پا می نمودند و به این ترتیب، نیروی نظامی برای حفظ و گسترش کشور فراهم می آمد. اما در فرانسه، و به موازات گسترش صنایع برای صادرات و افزایش ذخایر طلا، کم کم طبقه ای در شهرها بروز و ظهور یافت که به طبقه بورژوا (شهر نشین) شهرت یافت. این طبقه، با تولید و صادرات و تمرکز در شهرها، به تدریج از نظر اقتصادی قدرت می گرفت، اما اساس قدرت سیاسی، همچنان در دوران تیولداری (فئودالیته) باقی مانده بود و سه رکن اشاره شده، قدرت سیاسی را در دست داشتند. با انقلاب کبیر فرانسه، دورانی آغاز می شود که در فرانسه به جمهوری اول مشهور است و آن جمهوری، پایان دهنده به عصر تیولداری و آغاز کننده عصری است که به بورژوازی، مشهور است. البته، "ای آزادی، چه خون ها که به نام تو به ناحق برزمین ریخته نشد". تا ناپلئون بناپارت به جمهوری اول خاتمه داد و "تاج فرانسه را که در فاضلاب افتاده بود" برداشت.
بنابراین، تحول از نظام سلطنتی به جمهوری، برپایه "مالکیت ابزار تولید" تحلیل می شود. یعنی اینکه کدام طبقه اجتماعی ابزار تولید را دست داشته باشد، نوع ساختار سیاسی و آزادی های موجود در جامعه را معین می کند. اما اینگونه نگرش به تاریخ وجبر موجود در آن دارای ضعف های اساسی است. اینکه ما در مقابل تاریخ تنها "قابله ای" بیش نیستیم نیز توجیه گر ضعف های درونی و ساختاری چنین تحلیلی نیست. حتی پل زدن از روی تاریخ و سزارین کردن آن با سیاست جهش لنینی نیز چاره کار نبود. می دانیم بر اساس تحلیل تاریخی-طبقاطی که به طور خلاصه، اشاره گردید، پس از گسترش صنایع و ظهور کارگران، این طبقه پرولتاریا (کارگران و زحمتکشان) است که با یک حرکت سریع و انقلابی سرمایه داری را به زیر کشیده و دیکتاتوری پرولتاریا را برای ساختن یک جامعه بی طبقه، بدون تضاد، عادلانه و گزار از کومونیزم به افق سوسیالیزم، بر عهده می گیرد. در این تحول لاجرم تاریخی، وظیفه سرمایه داری، صنعتی کردن جامعه است. پس از انجام این ماموریت و رسیدن تضادهای طبقاتی به اوج خود مابین سرمایه دار و پرولتاریا، آن حرکت قهری آغاز شده و عصر سرمایه داری نیز به عصر تازه تری ره خواهد سپرد. اما این موضوع در هیچ جای جهان به وقوع نپیوست. کشورهایی که بر اساس این پیش بینی مارکس، مستعد تحول بودند، انگلستان پیشاهنگ آنها بود، اما هرگز انقلاب پرولتری در آن به وقوع نپیوست. دور اینگونه انقلابات نه از یک کشور توسعه یافته، که با حمایت آلمان ها از لنین و زمینه سازی آنها، در یک کشور فئودالیته که به تازگی در حال برداشتن گام هایی در جهت صنعتی شدن بود، اتفاق افتاد. لنین این موضوع را با نظریه "جهش" توجیه نمود و بیان کرد، می توان از روی برخی از مراحل تکوین تاریخی، جهش نمود!، حال این چه جبر تاریخی است که قابله اش از روی آن جهش کرده و سزارین نیز می کند، "بنده (نگارنده این سطور) مسئول ان نخواهم بود!".
بنابراین، در این دیدگاه، آنچه به پایان همیشگی یک نظام سیاسی دلالت می کند، گذر از آن بر پایه تحلیل های تاریخی، طبقاتی و مالکیت ابزار تولید است. عصر حاضر، عصر طبقه متوسط شهری (بوژوازی) با شیوه تولید صنعتی است، بنابراین، بازگشت به نظام سلطنتی، که متعلق به شیوه تولیدی کشاورزی بر پایه تیولداری است، "ارتجاع" است . ممکن نیست. اما هرگز بر اساس این دیالیکتیک، نمی توان عدم پیدایش قهر انقلابی در کشور انگلستان را تحلیل نمود، و یا چنانچه از کلید واژه "استالینیزم" صرف نظر نماییم، فروپاشی شوروی نیز از این منظر غیر ممکن است!، زیرا نظامی بی طبقه و بدون تضاد است که بدست متأخرترین نیروی اجتماعی، یعنی پرولتاریا ساختده شده و به سوی سوسیالیزم که مقصد نهایی جامعه بشری است حرکت می کند، جامعه بشری که از کمون اولیه آغازیده است و به سوسیالیزم ختم می شود. اما همه نه بر اساس تنوری بافی، که بر اساس وقایع 1990 میلادی به این سو، می دانیم که این تئوری ها به حقیقت نپیوست و دلیل آن در وحله اول، ضعف ساختار تئوریک آن است که شرح آن فرصتی دیگر می طلبد.
در مورد ایران، تا انقلاب مشروطیت، ایران در شرایط فئودالیته و یا "خان خان بازی" قرار دارد. سه گانه سلطنت، مذهب و تیولدار، برقرار است. تنها ده درصد از مردم در شهرهایی روستا مانند، زندگی می کنند و نود درصد آنها در روستاها به کشاورزی اشتغال دارند. نظام کشاورزی ارباب-رعیتی (بر پایه نسق گیری و گاوبندی) بر قرار است و شیوه تولید کشاورزی، بر سه رکن ارباب، گاوبند یا نسق بند و خوش نشین (کارگران مهاجر، بدون آب و زمین و یا هر وسیله تولیدی دیگری)، انجام می شود. گاوبندها، با ارباب ها، قراردادهای مشارکتی دارند و برخی از آنها صاحب مقادیری آب و زمین نیز می باشند. آنها با بکار گیری خوش نشین ها، تولید کشاورزی را بر روی زمین های ارباب انجام داده و در یک نظام ده-یک گیری و یا پنج-یک گیری مابین خود و ارباب تقسیم می کنند. اما این نظام دارای یک ضعف بزرگ قانونی است که دیر یا زود آنرا به بن بست می رساند. به خاطر بیاوریم که این نگارنده مطرح نمود، در قانون ارث اروپایی، کلیه دارایی ها به پسر ارشد می رسید و سایرین از ارث محروم بودند، این قانون موجب کوچک نشدن زمین های کشاورزی و عدم رسیدن آنها به حد غیراقتصادی بود. وجود قانون ارث اسلامی در ایران، به تدریج زمین ها و اربابی ها را کوچکتر و کوچکتر می نمود و کار را به آنجایی می رساند که تولید به دلیل برداست کم در هر هکتار (بدلیل شیوه های تولیدی کهنه) عملا" غیر اقتصادی می بود. اما آنچه موجب انقلاب مشروطیت گردید (که آن هم نیز از شهر و با خواسته های شهری آغاز شد)، گسترش صنایع نبود. فرزندان خان ها و فئودال ها که با تحصیل در غرب، با مظاهر تمدن مدرن آشنا شده بودند، اعتراض مردم به فلک شدن و خواست آنها برای تشکیل عدالتخوانه را به انقلابی تمام عیار بر ضد سنت تبدیل نمودند و حاصل آن برآمدن مشروطه بدست فئودال ها و فزندان آنها بود. از سردار تنکابنی تا سردار اسعد و سایرن، همه تیولداران و متمولین و اشراف مناطق خود هستند. اینها بر ضعف دولت مرکزی پای می فشارند و در آرزوی مدرنیته اند اما خود از سنتی ترین طبقات اجتماعی برخواسته اند. بنابراین، در نهضت مشروطه، خبری از ضدیت با زمینداری و شیوه تولید نیست و کسی درصدد تغییر ساخت اقتصادی جامعه نیست. قیام رضاشاه کبیر نیز تغییر بنیادی در این ساختار ایجاد نکرد، اگرچه پایه گدار صنعتی شدن کشور شد. در تمام دوران مجلس شورای ملی، شاهد حضور خان ها، فئودال ها و اشرافی هستیم که در مقابل هرگونه تغییری در شیوه تولید و زمینداری مقاورمت می کنند. اگر ظهور رضاشاه کبیر، مدرنیته را به ایران آورد و دولت عیاش قجری را به حکومتی پویا و مدرن تبدیل کرد، حکومتی که نه داعیه دار سنت، که پیشاهنگ مدرنیته شد، پایان دادن به بساط خان خانی بر عهده محمدرضاشاه قرار گرفت. خاتمه فئودالیته در ایران نه با خون ریزی، که در انسانی ترین چهره با همکاری "شاه و ملت" در انقلابی سفید، انجام گرفت که شرح آن یک مثنوی است از تلاش های پادشاه فقید، اسدلله علم و ارسنجانی، که بحثی موستوفی می طلبد. طی سال هایی که از اصلاحات ارزی گذشته است، جمعیت شهر نشین در ایران با رشدی شتابان، به شست درصد در مقابل چهل درصد روستایی رسیده است. جمعیت باسوادان (آنهم سواد دانشگاهی) به رقمی خیره کننده بالغ شده است. آنهم برای کشوری که تا همین صد سال پیش، جمعیت باسواد آنرا که همگی از اشراف بودند، می شد شمرد. گرچه اسما" چیزی از انقلاب سفید باقی نماند، اما تحت تأثیر تحولات خیره کننده آن، تلاش های دودمان پهلوی به بارنشست، تلاش هایی که حتی جمهوری جهل و فساد نیز، قادر به براندازی آن نشد و لاجرم در همان مسیر حرکت نمود. جمعیت باسواد و تحصیل کرده امروز ایران، که بخش بزرگی از آنرا جوانان تشکیل می دهند، مسلم است که خواهان بازگشت ارتجاع گونه به سلطنت نکبت بار قجری نیست، اما با حیرت و حسرت به دوران پادشاهان پهلوی می نگرد، و نظاره گر آزادی های اجتماعی است که وجود داشت و از او دریغ شده است. بازخوان حرکت اقتصادی شگفت آوری است که چنانچه ادامه می یافت، امروز ژاپن را پشت سر گذاشته بود و فاصله خود را هر روز با کشورهای توسعه یافته کاهش می داد ، اما افسوس.
بنابراین، ابتدا آنکه، تحولات در ایران، تابع شرایط طبیعی تاریخی (از دیدگاه مارکس) نیست که با آن سنجیده شود و گفته آید، بختی برای بازگشت پادشاهی نیست. سپس، در جوامعی که نیروهای اجتماعی به طور طبیعی به سلطنت خاتمه دادند نیز، پادشاهی پس از چندی دوباره بازگشت، مانند فرانسه و یا انگلستان. روانشناسی اجتماعی ایران، حاکی از تلقی "قهرمان و ضد قهرمان" از دنیاست. بنابراین ، وجود قهرمانی آرمانخواه، برای رهبری کاریزماتیک جامعه ضروری است و بدون آن، هیچ حرکتی ممکن نیست. می گویند در یکی از جنگ ها، نادرشاه، از بالای تپه مشغول رصد میدان جنگ بود، سربازی را دید که دلاورانه و بی باکانه می جنگد، او را خواست . از او پرسید، زمانیکه محمود افغان حمله کرد، کجا بودی؟، سرباز پاسخ داد، آن زمان من بودم، شما نبودید!.
النهایه آنکه، وجود اکثریت جمعیت شهرنشین و باسواد، نظامی را می طلبد برآمده از آرمان های شهری (بورژوازی)، جمهوری از نوع اسلامی آن ره به ارتجاعی سیاه سپرد، اما پادشاهی، نود سال است خود را از سنت رهانیده و پیشاهنگ مدرنیته است، در این میان، آزمون خود را نیز در دوران رضاشاه کبیر و محمدرضاشاه جاوید، پس داده است. امروز نیز به گفتار شاهزاده گرامی مان نگاه کنید، تنها صدایی است که نه دربند بیست و هشت مرداد است و نه در پارادایم دیالیکتیک دهه های چهل و پنجاه شمسی اسیر است. گفتمانی لیبرالی و مدرن را ارائه می کند. بی جهت او را وارث رضاشاه نمی نامند، او نیز مانند اسلافش، سمبل گفتمانی نو است که جذبه ای فراگیر برای طبقه متوسط شهری دارد. طبقه متوسط شهری برآمده از انقلاب سفید، خواستی به جز آزادی و دموکراسی برآمده از منشور جهانی حقوق بشر ندارد، حال مطالبات اقتصادی نیز به جای خود. تنها نهاد پادشاهی است که می تواند با تکیه بر این طبقه اجتماعی که خود برآورده است، ایران را به سوی تمدن بزرگ یاری کند. نهاد پادشاهی، با تکیه بر اندیشه پارلمان، ایران به سوی فرداهای روشن رهنمون خواهد ساخت و در این میان، در یک فرآیند دموکراتیک، حق انتخاب کردن و انتخاب شده را در قالب پارلمان، برای همه قائل است. اندیشه جمهوری خواهی در ایران صد سال قدمت ندارد، اما نهاد پادشاهی، سابقه ای هزاران ساله دارد و طبیعی است مردم در شراط بحرانی، به آن نهادی رجوع می کنند که شناخت بیشتری از آن دارند و امروز همان روز است.
شادروان داریوش همایون، اندیشه و حزبی از خود به یادگار گذاشت که اساسنامه و منشور آن، میثاق کلیه مشروطه خواهان است. شاهزاده رضاپهلوی نیز نماد پادشاهی پارلمانی و کاندیدای ما برای این نهاد باستانی است. تنها طیفی از اپوزیسیون هستیم، که برنامه داریم و می گوییم و می دانیم چه می خواهیم، جمهوری خواهان محترم نیز به جای پرداختن به اندازه گیری بخت بازگشت پادشاهی با میزان الحراه مارکس، بهتر است به فکر شخصیتی هم آورد جمهوری خواه، با شاهزاده ایرانزمین و ایجاد برنامه برای سرنگونی جمهوری جهل و فساد که مرجله اول مبارزه است، باشند. ما نیز در این راه داعیه بازگشت به گذشته را نداریم، که نه ممکن است و نه مطلوب. به آینده می نگریم با نظام پادشاهی پارلمانی بر پایه منشور جهانی حقوق بشر و مشی لیبرال دموکرات.
|