پیشگفتار
فصل یک مشروطه و مشروطهخواهی
فصل دو ناسيوناليسم الف ـ سياست خارجی ب ـ سياست فرهنگی
فصل سه آزادیخواهی طرح تمركززدائی يا حكومتهای محلی
فصل چهار توسعه الف ـ اقتصاد ب ـ جامعه مدنی پ ـ آموزش
فصل پنج عدالت اجتماعی
فصل شش استراتژی پيكار
فصل هفت يك جهانبينی متفاوت
فصل هشت حزب راست ميانه
انتشارات حزب مشروطه ايران اوت ۲۰۱۰
پیشگفتار
نخستین چاپ حزبی برای اکنون و آینده ایران در سال ۲۰۰۰
انتشار یافت و با افزودن فصل تازهای به چاپ دوم رسید. امسال چند نشست دفتر پژوهش
حزب مشروطه ایران به بررسی منشور حزب گذشت و تصمیم بر آن شد که چکیدهای از آن
گفتگوها به مناسبت، در بازنگری تازهای از حزبی برای اکنون و آینده ایران بیاید که
اکنون در دست خوانندگان است. این روایت تازه کتاب، اگرچه به نام من، برآمده از آن
گفتگوهاست.
یک بخش مهم این بازنگری نگاهی کلی بر سرتاسر برنامه و فلسفه
سیاسی حزب مشروطه ایران است ــ آغازگاه ما چه بوده است؟ ح.م.ای. یک حزب ایدئولوژیک
نیست ولی برپایه ارزشهائی پایهگذاری شده است که شاید برای نخستین بار در ادبیات
حزبی ما بهعنوان یک کل بهمپیوسته نگریسته میشوند.
ما چهار ارزش اساسی
داریم که بر پایه آنها برنامه سیاسی خود را تنظیم کردهایم، این چهار ارزش را از
جنبش مشروطه و تجربیات صد ساله جامعه ایرانی که البته عموم آنها ریشه در اندیشه
غربیها دارد گرفتهایم و بنیاد بسیار استواری برای برنامه سیاسی حزب شده
است.
ناسیونالیسم: به معنی دفاعی و نگهدارنده؛ نه نظری به قلمرو هیچکس، نه
گذشتی از قلمرو و منافع ملی خود به سود هیچکس؛ و نگهداشتن هویت ملی، نگهداشتن
ایرانی بودن خود.
آزادیخواهی: آزادیخواهی ما بر لیبرالیسم تکیه دارد نه بر
دموکراسی. زیرا در لیبرالیسم دیکتاتوری غیر ممکن است؛ در دموکراسی بسیار ممکن است.
در لیبرالیسم تبعیض نخواهد بود؛ در دموکراسی همه گونه تبعیض میتواند به رای اکثریت
تحمیل شود. آزادیخواهی برای ما دموکراسی لیبرال است. گذاشتن فرد و نه حتا اکثریت در
مرکز جامعه، در مرکز زندگی اجتماعی؛ و این جلوی سوءاستفاده از بستگیهای قومی به
نام هویتطلبی را میگیرد. فرد به دلیل تعلق به قوم نیست که حق دارد؛ از همان زاده
شدن به خودی خود و در خودش دارای حقوقی است. این حقوق را اعلامیه جهانی حقوق بشر و
میثاقهای آن در چهارچوب دولت-ملت تعریف کرده است.
ترقیخواهی: اصل گرفتاری
ما واپسماندگی است؛ ما چند سده حیاتی بشریت را از دست دادهایم. جامعهای که از
کاروان جهانی عقب نیفتد، نه ناآگاه است، نه دچار دیکتاتوری میشود، نه به دام مذهب
افراطی میافتد؛ سرانجام بر کم و کاستیهایش چیره میشود. ناسیونالیسم یعنی حفظ
کشور بستگی به ترقی دارد. دفاع از آزادی، که وظیفه شبانروزی نظام سیاسی است، بستگی
به ترقی دارد. در جامعه فقیر و بدبخت نمیشود دمکراسی به معنی واقعی بهپا
کرد.
عدالت اجتماعی: عدالت اجتماعی یکی از ظریفترین ارزشهاست. همه چیز از
آن میتوان درآورد. میشود دولت رفاه درآورد ــ دولت مسئول افراد از گهواره تا گور
که باعث رکود و عقب ماندگی میشود. میشود از آن تور امنیتی گرفت، یعنی مردم مسئول
خودشان باشند. ولی اگر به هر دلیلی به زمین افتادند، دست دولت به نمایندگی جامعه
آنان را از زمین بلند کند. فرایافت تازه انصاف بجای عدالت از نظر ما بهتر به عدالت
اجتماعی کمک میکند.
ما در مقوله عدالت اجتماعی تکیه را نه بر تیمارداری،
بلکه بر دادن فرصت برابر به همه افراد جامعه میگذاریم که پس از آن در مسئولیت خود
افراد است؛ فرصت برابر به جای سطح زندگی برابر. امکان ندارد مردم را از نظر پاداشی
که میگیرند برابر کرد. زیرا استعدادها فرق میکند و همه فرصتهائی که در زندگی
پیش میآید برابر نیست. زادهشدن در یک خانواده مرفه با فرهنگ، کودک را جلوتر
میاندازد. نمیشود آن خانواده را مجازات و محروم کرد. ولی هیچکس نمیباید به دلیل
نداشتن امکانات مالی از پرورش استعدادهای خود محروم شود.
این ارزشها با
همان اولویت که آمده است نه تنها زمینه محکمی برای یک برنامه سیاسی شایسته یک جامعه
مدرن بوده؛ بلکه در زندگی شانزده ساله حزب اعتبار خود را بیش از پیش نشان داده است.
چراغی فرا راه ما شده که از گمراهی جلوگیری کرده است.
د.ه. ژنو، اگوست
۲۰۱۰
فصل يك
مشروطه ومشروطهخواهی
از پايهگذاری رسمی حزب مشروطه ايران در سال
١٣٧٣/1994 (سازمان مشروطهخواهان آن زمان) منشور و اساسنامه و برنامه سياسی حزب
موضوع بحثهای فراوان بوده است. اين كتابچه دربرگيرنده مهمترين موضوعات درباره
جهانبينی حزب و برنامههای آن است، با توجه به پيشرفتهائی كه در اين سالها در
انديشه ما پيدا شده است، و پس از يك بررسی تحليلی كوتاه دوران مشروطه، به برنامه
سياسی مشروطه نوين و استراتژی حزب در فصلهای بعدی میپردازد.
در مباحث
اين كتاب كوچک، فلسفه سياسی و چارهجوئیهای عملی درهم آميختهاند و از آن گريزی
نيست. يك حزب سياسی میبايد پاسخهای روشن برای كشورداری داشته باشد و اين پاسخها
میبايد بر يك جهانبينی، بر يك فلسفه سياسی، بنياد شود. شعار دادن و راهكارهای
متناقض، عرضه داشتن نزد ما جائی ندارد. ايدئولوژی با "الف بزرگ" (يا I در
زبانهای اروپائی) به معنی سيستم فكری كه همه پديدههای جهان را به رشته يك انديشه
بنيادی درآورد سپری شده است و در جامعه و اقتصاد میبايد عملگرا و غيرمكتبی بود.
انعطافپذيری و گردننهادن به واقعيات زندگی و تجربه عملی نشانه هر برنامه سياسی
كاميابی است. ولی بهجای يك برنامه سياسی نمیتوان كشكولی از شعارها فراهم آورد كه
يكديگر را نفی كنند؛ و در هر برنامه سياسی، ارزشهای معينی دست بالا را
میيابند.
امروز طبعا در شرايطی نيستيم كه برای همه مسائل جامعه برنامه
عمل تفصيلی داشته باشيم و لزومی هم نيست. اما به عنوان نمونهای از آنچه برای
آينده ايران میخواهيم و تاكيد بر پارهای ارزشهای چيره بر برنامه سياسی حزب در
اينجا و آنجا وارد جزئيات عملی شدهايم.
***
واژه مشروطه در فارسی با شرط اشتباه گرفته شده است و
در نخستين نگاه به معنی حكومت مشروط كه اختيارات نامحدود ندارد میآيد. ولی هر
حكومتی به اين معنی مشروط است. حتا خودكامهترين حكومتها نيز مشروط به قانونهای
نوشته و نانوشته و رسمهائی است كه اختيارات فرمانروا را محدود میكند (مانند
قانون "ساليك" كه پادشاهی را از پدر به پسر بزرگتر پادشاه میرساند). در تحليل
آخر، بزرگترين مستبدان تاريخ نيز تابع موازنه نيروها بودهاند و نمیتوانستهاند
هرچه میخواهند بكنند.
مشروطه در نيمه دوم سده نوزدهم از راه عثمانی به
واژگان فارسی راه يافت و تركها آن را از روی واژه "شارتر" فرانسه يا "كارتا" و
كارتولای لاتين ساختند كه در آغاز به معنی لوحی بود كه فرمانها را روی آن
مینوشتند و بعد به قانون اطلاق گرديد. ماگناكارتا كه اختيارات پادشاه را محدود
میكرد و نخستين "قانون اساسی" جهان بهشمار میرود و فرمانی بود كه در آغاز سده
سيزدهم از سوی پادشاه انگليس به مجلس لردان صادر شد به معنی لغوی لوح بزرگ است.)
قانون اساسی به معنی امروزی با انقلاب امريكا آغاز شد و امروز همه كشورهای جهان
دارای قانون اساسی هستند (در انگلستان قوانين موجود و عرف يا رسوم، كار قانون
اساسی را انجام میدهد و آن كشور يكی از قانونیترين حكومتها را دارد.) حكومت
مشروطه را روشنفكران زمان در برابر constitutional government اصطلاح كردند به
معنی حكومت قانونی و دارای مشروعيت برخاسته از اراده عمومی، در برابر حكومت
استبدادی سلطنتی. در ادبيات دوره مشروطه تا مدتی مشروطه و "كنسطيطوسيون" با هم
بكار میرفتند. در حكومت قانونی يا كنستيتوسيونل، شكل حكومت پادشاهی يا جمهوری
اهميت ندارد زيرا هردو پارلمانی هستند.
آن روشنفكران نخستين نسل ايرانيانی
بودند كه با آشناشدن با انديشههای غربی در پی دگرگونی بنيادی جامعه برآمدند و
چاره را در حكومت قانونی و درآوردن اختيار كشور از دست پادشاه خودكامه و شاهزادگان
ديدند. ايران آن زمان كشوری ازهمگسيخته بود كه بيشتر روی نقشه جغرافيا وجود داشت
ــ نه ارتشی، نه ماليهای، نه زيرساخت ارتباطی يا آموزشی كه بتوان از آن سخن گفت.
با يك اقتصاد روستائی بدوی و يك توده جمعيت بیسواد و بیبهره از بهداشت. نقش و
اهميت طبقه متوسط كوچك آن روز ايران كه يكتنه پيكار نوسازندگی جامعه ايرانی را بر
عهده گرفت در تاريخ ما بیمانند است.
طرح يا پروژه روشنفكران كه به نام
مشروطهخواهان شناخته میشدند از شكل حكومت و نوع نظام سياسی فراتر میرفت. آنها
به درستی اولويت را به مساله سياسی ايران میدادند، ولی اصلاح حكومت گام نخستين يك
برنامه فراگير برای نگهداری استقلال و يكپارچگی (تماميت) ايران و رساندن جامعه
ايرانی به پيشرفتهترين كشورهای غرب میبود. از اينجاست كه جنبش مشروطه نه تنها يك
انقلاب دمكراتيك بلكه آغازگر جنبش تجدد يا نوگری (مدرنيته) ايران شناخته شده است.
برای مشروطهخواهان ميان دمكراسی يا مردمسالاری و تجدد تفاوتی نبود و
مردمسالاری، مانند ناسيوناليسم و توسعه اقتصادی و اجتماعی و عدالت اجتماعی، يكی
از اجزاء طرح نوسازندگی جامعه بشمار میآمد. آنها در همه زمينههای طرح خود دست به
تلاشی زدند كه جامعه ايرانی تا آن زمان در چنان ابعادی مانندش را نديده بود. هر چه
ما امروز، در حد خودمان، از اسباب تجدد داريم آغازش به آن دوره بازمیگردد ـ از
آموزش همگانی تا حزب سياسی؛ از روزنامه تا رمان و تئاتر؛ از راه آهن سرتاسری تا
صنعت سنگين، از پوشش درمانی تا برابری زن ومرد؛ از حقوق مدنی اقليتهای مذهبی تا
عدم تمركز و حكومتهای انتخابی محلی. درست است كه طرح مشروطهخواهان بيشتر روی
كاغذ ماند و درست است كه امروز ايران از جهاتی به عصر پيش از مشروطه بازگشته است.
ولی جنبش مشروطه نيروی بر انگیزاننده جامعه ايرانی در راه پر دستانداز پيشرفت بود
و همچنان هست. امروز هم ما در اصل با همان مسئله مركزی جامعه ايرانی يعنی
تجدد و معنی و كاربردهای آن، و راههای رسيدن به پيشرفتهترين كشورهای غرب
روبروئيم. امروز هم برای جامعه ما مردمسالاری و عدم تمركز در برابر حكومت آخوندی
و نظام متمركز؛ ناسيوناليسم ايرانی در برابر تجزيهطلبی از يك سو و جهانگرائی
globalization از سوی ديگر؛ توسعه اقتصادی در برابر تسلط بازار؛ توسعه اجتماعی در
برابر نابرابری زن ومرد و شيعه و غير شيعه و مسلمان و غير مسلمان؛ و عدالت اجتماعی
در برابر فاصله روز افزون طبقاتی قرار دارد. امكانات ايران برای گشودن مساله تجدد
و رسيدن به آرمان مشروطهخواهان و بالاتر از آن بسيار بيشتر شده است، ولی در اصل
مسئله تفاوت چندانی نيست. هنوز مشروطهخواهی در بنیاد خود بهترين طرح يا پروژه
برای ايران بهشمار میرود.
از ۱۳۲۰/1941 بسياری از نويسندگان، جنبش
مشروطه را روی ملاحظات حزبی و ايدئولوژيك به سه دوره بخش كردهاند: مشروطه اول از
۱۲۸۵/1906 تا ۱۲۸۶/1907 و گلولهباران مجلس؛ مشروطه دوم از ۱۲۸۸/1909 تا ۱۲۹۹/1921
و كودتای سوم اسفند؛ و مشروطه سوم از ۱۳۲۰/1941 تا ۱۳۳۲/1953 و سرنگونی مصدق. اين
نويسندگان تمام جنبش مشروطه را در مجلس خلاصه میكنند. هر وقت مجلس صاحب اختيار
بود مشروطه هم بود. اين فروكاستن جنبش نوگری و تجدد ايران به يكی از اجزاء آن، با
ابعاد واقعی جنبش مشروطه و همچنين با واقعيت نقش مجلس در بيشتر سالهای معدود برتری
آن، نمیخواند. با توجه به اين واقعيتهاست كه میبايد سرتاسر تاريخ ايران را از
دهه پايانی سده نوزدهم تا دهه هفتم سده بيستم به عنوان دوره مشروطه شناخت. آن
دورانی بود كه گفتمان (ديسكور) تجدد و نوسازندگی و توسعه بر جامعه ايرانی چيره شد
و جامعه سنتی را چنان از راههای هزار سالهاش بيرون برد كه ارتجاع حكومت اسلامی
نيز جز انحرافی از آن بهشمار نمیرود و در پارهای زمينههای اصلی در خدمت
آرمانهای مشروطهخواهان در آمده است.
مجلس دستاورد بزرگ مشروطهخواهان بود
ولی در دورههای برتری خود از كار مهمی جز ايستادگی آبرو مندانه یا پيروزمندانه در
برابر دست اندازیهای امپرياليستی برنيامد. از دوره دوم به بعد پس از اصلاح قانون
انتخابات، زمينداران بزرگ در شهرستانهای كوچكتر، فرايند انتخاباتی را كنترل
میكردند مجلس نماينده اكثريت مردم ايران بشمار نمیآمد و در بيشتر دوران چيرگیاش
يك عامل بازدارنده پيشرفت بهشمار میرفت. گذشته از اين در سالهای پيش از رضا شاه
، ايران در يك نظام فئودالی، كشوری تكه تكه و بخشهائی از آن در اشغال بيگانگان
بود و حتا بانك و گمركاتش از سوی آن دولتها اداره میشد. در بيشتر پانزده سال اول
مشروطه اصلا مجلسی در كار نمیبود و میانگین عمر كابينهها از دو ماه و بيست و سه
روز نمیگذشت. در سالهای پس از شهريور هم مجلس نمايش بهتری نداد. بيشتر كابينهها
عمری كوتاه داشتند و نمايندگان مجلس به اندازهای دنبال منافع شخصی خود و بازيچه
مراجع قدرت از درون و بيرون بودند كه حتا مصدق با همه انتقاداتش از رضا شاه كه
مجلس را در اختيار خود درآورده بود گفت مجلس دزدگاه است و در دشمنی با مجلس تا
زير پا نهادن قانون اساسی رفت و پارلمانی را كه در حكومت خودش انتخاب شده بود منحل
كرد.
برای آنكه دمكراسی در كشوری كار كند يك دستگاه اداری، ازجمله يك
دادگستری، كه از نگهداری نظم برآيد؛ و سطحی از توسعه اقتصادی و اجتماعی لازم است.
در جهان سوم تنها كشورهائی كه حكومت مركزی نيرومند داشتند توانستند به درجهای از
مردمسالاری برسند. حتی پارهای مستعمرات پيشين بهويژه در امپراتوری انگليس از
اين نظر در وضعی بهتر از ايران آن روزها قرار داشتند. در باره دمكراسی هند بسيار
میگويند. ولی هند در هنگام استقلال خود زيرساخت اداری و آموزشی قابل ملاحظهای
داشت و دادگستری آن مايه رشگ هر كشوری در جهان سوم بود و هيچ ربطی به وضع ايران
هشت دهه پيش نداشت كه در هر گوشهاش يك آخوند يا ديوانی هركار میخواست با مردم
میكرد؛ و پایگاه آموزشیاش مکتبخانه بود.
اين مشكل برقراری مردمسالاری
در كشور واپسمانده را مشروطخواهان در همان چند سال اول دريافتند و تقريبا همه
آنان به راه حل دست نيرومند روی آوردند. رضا شاه با پشتيبانی همگانی ـ جز يك
اقليت كوچك ـ به قدرت رسيد و چنانكه در عمل ثابت شد در اجرای بيشتر برنامه
مشروطهخواهان بسيار كاميابتر بود. آنچه رضا شاه در بيست ساله بعدی توانست، در
برنامه احزاب مشروطه و در بحثهای مجلسها و كتابها و مقالات نويسندگان زمان آمده
بود.
موضوع در آن زمان اين بود كه كدام يك اولويت دارد: يك ايران يكپارچه
با حكومت مركزی پرقدرت، و برنامه گسترده توسعه اجتماعی و اقتصادی یا دمکراسی به
معنی آزادی بیمسئولیت برای يك لايه نازك سياستگران و روشنفكران كه بيشتر در تهران
تمركز يافته بودند و مجلس و مطبوعات در اختيارشان بود؛ و بینظمی و بیقانونی و
ركود در همه جامعه؟ پس از سوم اسفند ۱۲۹۹/1921 بسياری از خود آن روزنامهنگاران و
سياستگران نيز در گزينش حكومت نيرومند ترديدی به خود راه ندادند. جنبش
مشروطهخواهی پيروز شده بود زيرا جامعه میخواست نو شود ولی حكومت مشروطه شكست
خورده بود زيرا نمیتوانست آرمانهای خود را تحقق بخشد.
رضا شاه نيز به
آنچه میخواست نرسيد ــ هم به دليل منابع اندكی كه در اختيار داشت، و هم به دليل
تكيه بيش از اندازه به زور در اداره مردمی كه پس از قرنها سركوفتگی، تشنه
برعهدهگرفتن مسئوليتهای خود و مشاركت بودند. ولی او توانسته بود يكی از
بزرگترين چرخشها را به تاريخ ايران بدهد. ميهن خود را از تجزيه حتمی رهانده بود؛
با پايهگذاری يك دستگاه اداری و ارتش نيرومند، از پارههای سرزمين ايران و اقوام
گوناگون آن يك دولت-ملت امروزی ساخته بود؛ دولت را به صورت عامل توسعه و پيشرفت
جامعه درآورده بود؛ يك زيرساخت ارتباطی و آموزشی و اقتصادی امروزی به ايران داده
بود؛ زنان را آزاد كرده بود، كه در كنار اصلاحات ارضی محمد رضا شاه و انقلاب
آموزشی پهلوی بزرگترين انقلاب اجتماعی تاريخ ايران بشمار میآيد؛ به تسلط آخوندها
بر آموزش و دادگستری چنان ضربهای زده بود كه حتا حكومت اسلامی نتوانسته است آثار
آن را بكلی برطرف كند.
پادشاهی سی و هفت ساله محمد رضا شاه بيشترش در
كشاكشها و بحرانهائی گذشت كه مجال چندانی برای دنبال كردن طرح نوسازی مشروطه
نگذاشت. در پانزده ساله پايانی پادشاهی او آن طرح با توجه به امكانات بسيار بيشتر
ايران با آهنگ شتابان و در ابعاد بیسابقهای از سرگرفته شد كه نقاط قوت و ضعف آن
را آشكارتر ساخت. يك بار ديگر همه قدرت در تهران و در شخص پادشاه تمركز يافت و
برنامهای برای توسعه همهسويه اجتماعی و اقتصادی به اجرا در آمد كه ايران را برای
نخستين بار در نيمه دوم هزاره دوم ــ از اوج زود گذر دوران صفوی ــ به مرحله "زمين
كند" off)take در اصطلاح توسعه اقتصادی، مانند هواپيما در لحظهای كه از زمين
كنده میشود و میتواند به نيروی خودش پرواز كند) رساند. اما به سبب همان تمركز
قدرتها و محدوديت نظرگاه يا پرسپكتيو طرح توسعه، نه تنها به فساد و اتلاف منابع و
اولويتهای نادرست انجاميد، بلكه ضعف و آسيبپذيری سياسی جامعه ايرانی را به درجات
خطرناكی رساند كه در انقلاب اسلامی نمودار شد.
تمركز همه تصميمگيریها در
دستهای يك تن، با كم و كاستیهائی كه هر انسان معمولی دارد، سبب شد كه راه بر
هرگونه زيادهروی و اشتباه در قضاوت، و دوستبازی و خويشاوندپروری در امور عمومی،
به حدی كه يك حلقه كوچك پيرامون پادشاه بر فراز يك گروه سرمايهداران بانفوذ سياسی
سهم شير را از دارائی ملی داشت، گشوده شود. يك نفر را كه در روز میبايد دهها
تصميم كوچك و بزرگ بگيرد بهتر میتوان زير همه گونه تاثيرات قرار داد. تاكيد بر
پيشرفت كمی و آماری، سبب شد كه طرح توسعه كمتر به ژرفای جامعه برود و بهرهگيری
درست از منابع شگرفی كه با مقياسهای ايران در اختيار بود نشود. توسعه ايران در آن
سالها حتا از نظر صرف اقتصادی ناقص و ناهماهنگ بود. نقص و ناهماهنگی بزرگتر در
زمينه سياسی بروز كرد.
يكی از بزرگترين خدمات پادشاهان پهلوی، پروراندن يك
طبقه متوسط امروزی نيرومند بود كه برای نخستين بار در جامعه ايرانی پديدار شد.
جامعه صنعتی و دمكراتيك بی اين طبقه متوسط شدنی نيست. در سالهای محمد رضا شاه اين
طبقه به درجهای از قدرت رسيده بود كه میتوانست دست در دست يك پادشاه اصلاحگر ـ
كه محمد رضا شاه میبود ـ جامعه صنعتی دمكراتيك ايران را بسازد. اما طبقه متوسط
بالاگيرنده ايران بجای آنكه مقام شايستهاش را در اداره جامعه بگيرد، پيوسته نه
تنها با موانع سياسی گوناگون روبرو میبود بلكه آشكارا از سوی رهبری سياسی تحقير
میشد. دستكم از دهه چهل/شصت ديگر نمیشد مردم ايران را متهم كرد كه هنوز شايستگی
حكومت بر خود ندارند و میبايد اختيارشان به دست یك رهبر و خدايگان و پيشوا باشد
كه همه چیز را میداند و از همه كس بهتر میتواند.
دوره مشروطه در ميان
دستاوردهای بزرگ و كاستیهای كمرشكن با انقلاب اسلامی، كه تبلور همه گرههای فرهنگ
و جامعه و سياست ايران بود، به پايان رسيد ولی به ايرانيان درجهای از مدرنيته يا
تجدد چشاند كه پس از آن ديگر به هيچ نام و با هيچ وسيلهای نمیشد از چشائی آنان
بيرون آورد. بيدار شدن ناسيوناليسم به خوابرفته ايرانی و احساس سربلندی برحقی به
تاريخ سه هزار ساله اين سرزمين درنام كنونيش ايران، يك جلوه اين تجدد بود؛ برچيدن
خانخانی و آزادی زنان و روستائيان و پيدايش طبقه متوسط ايران جلوه ديگر آن. مردم
ايران هيچگاه پيش و پس از آن به چنان سطح زندگی نرسيده بودند ونرسيدند. جامعه
ايرانی همه اسباب زندگی امروزی را، هرچند ناكافی، بدست آورد، و دولت ايران جای خود
را در جامعه بينالمللی بازيافت. مشروطهخواهان از هر گرايش، با همه كژرویها و
كوتاهیهایشان، خدمتی به كشور خود كردند كه هرچه میگذرد نمايانتر
میشود.
با اينهمه شكست انكارناپذير طرح مشروطه در نخستين دوران آن تا
پيش از انقلاب اسلامی، بازنگری گستردهای را در فلسفه و شيوههای مشروطهخواهان
میطلبيد. اين بازنگری از همان نخستين سالهای انقلاب آغاز، و به عنوان مشروطه
نوين، پايه برنامه سياسی حزب مشروطه ايران شد. مشروطه نوين در واقع بازگشتی به
پيام و معنای اصلی جنبش مشروطهخواهی يعنی تجدد بود كه دههها در غوغای حزبی كردن
تاريخ همروزگار ايران و دادن تصويری يكبعدی از جنبش مشروطه گم شده بود. مشروطه
مفهومی بسيار ژرفتر و پردامنهتر از آن داشت كه بهويژه از سالهای جنگ دوم به
ايرانيان تلقين میشد و اندك اندك آن را به حد يك شكل حكومت، آنهم استبدادی، (در
دست مخالفان گوناگون رژيم پادشاهی) يا نمايشی زوركی (در دست رژيم) پائين آورده
بودند. اين از كوتاهیهای بزرگ پادشاهی پهلوی بود كه به عنوان زاده جنبش مشروطه و
برآورنده بيشتر آرزوهای ديرباور مشروطهخواهان، آن همه كوشش در نديده گرفتن مشروطه
داشت.
چنانكه ديديم ناسيوناليسم و آزاديخواهی و توسعه و عدالت اجتماعی در
يك مجموعه بهم پيوسته، طرح مشروطه را میساختند . تجدد در آغاز سده گذشته برای
رهبران فكری و سياسی مشروطه در هر چهار صورت آن جلوه میكرد. مشروطهخواهان نوين
اين طرح را در تماميتش گرفتهاند و آن را پيراسته از تناقضات و كم و كاستیهای
فلسفی و سياسی دوران هفتاد ساله مشروطه به جامه پايان سده بيستمیاش
درآوردهاند.
فصل دو
ناسيوناليسم
مهمترين ويژگی جنبش مشروطه و نخستين
انگيزه آن ناسيوناليسم بود، يك ناسيوناليسم نگهدارنده و دفاعی در جهانی آزمند، و
دركشوری كه هركس میكوشيد دستی در آن داشته باشد. مشروطهخواهان از آنجا آغازكردند
كه برای درآوردن ايران از چيرگی نيروهای بيگانه و يكپارچه كردن سرزمينی در حال
ازهمپاشی چه چارههائی میبايد انديشيد. مردمسالاری و توسعه اقتصادی و اجتماعی،
آنچه بعدها تاريخنگاران جنبش مشروطه انديشه آزادی و ترقی اصطلاح كردند، هدفهائی
بودند برای رسيدن به هدف بالاتر نگهداری استقلال و يكپارچگی ايران. گذشته از
انفجار احساسات ملی كه در آثار آن دوران میتوان يافت، اين حس ناسيوناليستی تنها
توضيحی است كه بر پديده نه چندان عادی پيوستن گروه بزرگی از روحانيون ـ دستكم در
نخستين مراحل ـ به آن جنبش میتوان يافت. روحانيون در دوره قاجار صاحب اختيار كشور
بودند و دست در دست دربار و شاهزادگان سرنوشت مردم را تعيين میكردند. آنها هيچ
دليل شخصی و گروهی برای پيوستن به جنبشی كه دربار و شاه را ضعيف میكرد
نمیداشتند. روشنفكران مشروطه آنها را با انگشت نهادن بر سرشكستگی ملت مسلمان در
زير چكمه امپراتوریهای مسيحی به پيكار خود كشيدند.
احساس ملی ايرانيان
عصر مشروطه، قرار دادن ايران، نه بالاتر، بلكه پيش از هرچيز ديگر، از يك نياز و
عاطفه طبيعی برمیخاست و هنوز برای تقريبا همه ايرانيان به همان صورت احساس میشود.
ايران همه آن چيزی است كه ما به عنوان ايرانی داريم. نبردها و فداكاریها و
دستاوردهای استثنائی يكصد نسل ايرانيان است كه ايران را میسازد. بزرگترين اين
دستاوردها سرزمين و مردمی است كه ايران بی آن بيش از يك نام تاريخی نخواهد بود.
اين سرزمين مرز پرگهر نيست و اين مردم بالاترين مردمان روی زمين نيستند. ولی كار
شگرفی بود كه در سه هزار سال و در چنين گذرگاهی، سرزمين پهناور گوناگونی ميان دو
دريا و جمعيت بزرگ مردمان تابآور (پرطاقت) و پرمايه آن نگهداشته شدند و هنوز
میتوانند سرهای خود را بالا بگيرند. چه وظيفهای بالاتر و به طبيعت زندگی
نزديكتر كه اين تكه خاك دركوره تاريخ رفته همچنان نگهداشته شود و اين مردم از
امواج بلا بدر آمده باز به بلندیهائی كه شایستگیاش را دارد برسد.
از
ناسیونالیسم همهگونه سوءاستفاده شده است، از این رو میباید آن را تعربف کرد.
(بزرگترین سوءاستفاده از سوسیالیسم و مرحله تکاملی آن کمونیسم شد که آن را
بزرگترین اشتباه بشریت خواندهاند). ناسیونالیسم احساس تعلق است به دولت – ملت و
احساس تعهد به دفاع از آن و پیشبرد آن. ملت-دولت پدیده مدرنی است به این معنی که در
قرن هفدهم تعریف شد و در عهدنامهای رسمیت پیدا کرد ولی اختراع آن زمان نیست. چین
بسیاری از ویژگیهای یک دولت-ملت پیشامدرن را از ۲۳۰۰ سال پیش داشته است؛ یا ژاپن،
کره، ایران. این کشورهای تاریخی همیشه دارای عناصری از دولت-ملت بودهاند که گاهی
ضعیفتر و گاهی قویتر شده است.
عناصر دولت-ملت عبارتند از یک: مردم، مردمی
که به مرحله ملت شدن رسیدهاند. مردم آبی هستند که در بستر رودخانهای که ملت است
جریان دارد و در آن بستر شکل میگیرد. مردم عوض میشوند؛ آب رودخانه هیچگاه یکی
نیست ولی بستر رودخانه دائما جابجا نمیشود. ملت بستر رودخانه و آن ظرفی است که
مردم در آن ریخته شدهاند ــ ظرف تاریخی، فرهنگی و معنوی و منافع مشترک، ظرف
بستگیها و ارتباطاتی که به خودآگاهی افراد این مردم راه مییابد و به یکدیگر و به
آن بستر که آب و خاک باشد ولی فقط آب و خاک هم نیست تعلق مییابند.
عنصر
دوم حکومت است. مردم پراکنده بی یک حکومت، یی یک اقتدار autority، که آنها را زیر
یک سقف، در یک چهارچوب حقوقی بیاورد، دارای ویژگیهای ملت نمیشوند. ان چهارچوب
حقوقی نامش حکومت است. آنگاه مردم، سرزمینی را که آن حکومت یا چهارچوب حقوقی بر آن
حاکمیت دارد از خودشان میدانند وگرنه سه هزار سال پیش در کشور ما مردمانی در هر
جا زندگی میکردند و ربطی به هم نداشتند. این سرزمین هم بود، کوهها بود و آب و خاک
بود ولی ربطی به ایران نداشت. آنها هم ایرانی نبودند. تا هنگامی که دولتی که از
همان آعاز نخستین امپراتوری "جهانی" شد به آنان خودآگاهی ملی داد. مردمانی با
ویژگیهای گوناگون زبانی، نژادی، مذهبی که با همه تفاوتها در طول تاریخ دراز
همزیستی و احساس و منافع مشترک ملت ایران را ساختند.
پس آن ظرف، آن بستر که
ملت باشد، یک جزء مردمی دارد؛ یک جزء حقوقی دارد، که جزء مردمی را به هم پیوسته است
و یک جزء جغرافیایی دارد یعنی حد و مرزی که آن مردم را از دیگران چدا میکند. برای
تشکیل دولت-ملت گرد آمدن سه عنصر ــ مردم، حکومت و جغرافیا ــ در یک فرایند تاریخی
لازم است و نمیتوان یکشبه ملت شد. با این ترتیب دولت-ملت ربطی به قرن هفده یا
نوزده و انقلاب فرانسه ندارد. همیشه به صورتی بوده، همیشه یک ظرف جغرافیایی، یک
بستر ملی، یک عنصر مردمی، و تاریخی بوده که مدتهای دراز آن مردم سرنوشت مشترک
داشتهاند، با هم بودهاند. همان فرانسه، و انگلستان نیز، در جنگهای صد ساله
(سدههای چهارده و پانزده یک شور ناسیونالیستی را تجربه کرد که در شخصیت ژاندارک
تجسم یافت. هر دو کشور به عنوان ملتهای دارای خودآگاهی ملی به ترتیب به حدود هزار
سال پیش برمیگردند.
عنصر تاریخی در ملت و در ناسیونالیسم فوقالعاده مهم
است . یعنی بلافاصله بعد از عنصر مردمی میآید. زیرا تاریخ شامل جغرافیا و حکومت هم
هست و در آنها جریان دارد. تاریخ ایران یکی از بزرگترین سرمایههای ملی ماست، از
تمام منابع نفت و گاز ما مهمتر است که البته این تاریخ شامل فرهنگ ما هم هست.
موتوری است که دائما میتواند جامعه ما را پیش ببرد. جنبش سبز هم موتورش این تاریخ
است: ما فرزندان آن پدران و مادران هستیم.
برای ما ناسيوناليسم، در صورت
نگهدارنده نه تجاوزكارانه؛ و دمكراتيك، نه فاشيستی، ارزش دارد. با آنكه "ملی" و
دمكراتيك لزوما يك مقوله نيستند پيوند ارگانيك آنها را نبايد ناديده گرفت. میتوان
ناسيوناليست بود و منش و باورهای دمكراتيك داشت و برعكس بسيار رهبران بودهاند كه
شيوه های دمكراتيك را با وظيفه دفاع و پيشبرد كشور ناسازگار دانستهاند.
ناسيوناليسم در اروپای عصر جديد ــ از سده هفدهم ــ هم در سنت دمكراتيك و هم در
سنت غيردمكراتيك پرورش يافت و زمانهائی بود كه ناسيوناليسم غيردمكراتيك دست
بالاتر را داشت. اما پيروزی سرانجام با سنت دمكراتيك بوده است. ناسيوناليسم
غيردمكراتيك در اروپای مركزی، دو جنگ جهانی و "هولوكاست" را برپا كرد و امروز هم
در اروپای خاوری بزرگترين دشمن ملتها و اقوام است.
دركشور خود ما
ناسيوناليسم غيردمكراتيك با همه دستاوردهای شگرف خویش از رسيدن به هدفهايش
برنيامد و پياپی به شكستهای مصيبتبار دچار شد. نشاندن يك فرد يا گروه كوچك
(اليگارشی) بر تارك ملت و اندك اندك بجای ملت، در بهترين شرايط نمیگذارد نيروهای
مردم به تمامی بسيج شود و در بدترين شرايط به تباهی سياسی و اخلاقی میانجامد. حتا
افراطیترين ملیگرايان و ملتپرستان نيز نمیتوانند بی متزلزل ساختن پايههای
فكری خود حق افرادی كه ملت را ـ در كنار تاريخ و فرهنگ، يعنی حافظه و ميراث ملی ـ
میسازند انكار كنند. اينكه ملت بيش از حاصلجمع افراد خويش است درست؛ ولی آيا ضد
حاصلجمع افراد خويش نيز هست؟ آيا افراد هيچ سهمی در اين كليت ندارند؟ آيا میتوان
افراد ملت را كه واقعيت دارند دربرابر مفهوم مجرد دولت به هيچ شمرد و حداكثر
برایشان حق فدا شدن در راه هدفی كه رهبری میگذارد شناخت؟
سياستپيشگان و
آنها كه در تبليغات كار میكنند گرايش بدان دارند كه در هر دوره تاريخی، بهترين
رويدادها و خوشترين روزها را بگيرند و عموميت دهند: مگر داریوش و انوشیروان
دمکرات بودند؟ اين هنر محدود كردن چشمانداز تاريخی به كار فريبدادن خود و ديگران
میآيد. خطرناكترين نمونهاش را در اسلامگرايان، اسلامیهای راديكال، میتوان
يافت كه از هزار و چهار صد سال واقعيت اسلامی در انديشه و عمل يك دوره كمتر از دو
نسل اول را میگيرند و به نام يك "آرمانشهر تحقق يافته،" يك عصر زرين كه باز
میتواند بيايد، ايران و افغانستان و الجزاير و پاكستانهای جهان را پديد
میآورند. اما اگر چشمانداز تاريخی در گستره شايسته نامش گرفته شود، كيش شخصيت يا
ايدئولوژی همواره دربرابر مردمسالاری رنگ میبازد. ( آن عصر چندان نيز زرين نبود
و از چهار خليفه راشدين جز ابوبكر كه زود درگذشت همه به دست مسلمانان كشته شدند و
فساد و جنگ خانگی، دوران دو خليفه آخری را پوشانيد. عصر زرين تنها با جهانگشائیها
و تاراجهای استثنائی امكانپذير گرديد.) دمكراسی به معنی مشاركت تودههای
بیشمار مردم در كشورداری در درازمدت از بهترين دورههای ديكتاتوری برتر بوده،
از كارهای بزرگتری برآمده است. در جهان امروز، ما شاهد پيروزی جهانگير و
احتمالا نهائی مردمسالاری بر نظامهائی هستيم كه در آن مردم را به نام يك كليت
مجرد (ملت، طبقه، امت، خلق) و يا به نام يك حق برين transcendental (حق
"ابرمردی" به نام امام، پيشوا، پادشاه، رهبر) از حاكميت خود بی بهره كردهاند.
جامعههائی كه مردم، همان مردم كمسواد ناآگاه و سرگرم امور روزانه خودشان، تعيين
كننده و ترازوی مصالح ملی بودهاند ثبات و قدرت بيشتر و دستاوردهای بزرگتری
داشتهاند. چنانكه آن فيلسوف يونانی دو هزار پانصد سال پيش میگفت مردم قاضيان
خوبی نيستند ولی قاضيان خوب را برمیگزينند.
پدران انقلاب مشروطه از
آبشخور انديشههای ترقیخواهانه اروپا نوشيده بودند ــ پيش از آنكه زهر فاشيسم و
نژادپرستی و ماركسيسم ـ لنينيسم آن را بيالايد. آنها از جنبه نظری، سنتگرائی
مذهبی و نخستين خيزابهای بنيادگرائی را تا پنجاه ساله بعدی مغلوب كردند. ما
فرزندانشان با فاصله چهار نسل، آن سرچشمههای زندگی بخش را داريم و تجربههای
شيرين و بيشتر تلخ آن چهار نسل را؛ و امروز میتوانيم با گامهای استوارتر و ديدگان
بيناتر بر راهی برويم كه از دو هزار و پانصد سال پيش روشنترين ذهنها و جامعهها
بر انسانيت گشودهاند.
***
ناسيوناليسم، آن گونه كه ما درمیيابيم، در
زمينههای سياست خارجی و فرهنگی بر برنامه سياسی حزب تاثير
میگذارد.
الف ـ سياست خارجی
دنيای سده بيست و يكم دنيای پيوستن
همهچيز به همه چيز است؛ نفوذ كردن انديشهها و الگوهای رفتاری بر يكديگر، و
همسانی و يكسانی است كه در پارهای زمينهها ناگزير است. بر اين پديده جهانگرائی
globalism يا globalization نام نهادهاند. ناگفته پيداست كه جهانگرائی به
سود فرهنگهای غنیتر و تمدنهای نيرومندتر عمل میكند و در برابر آن میتوان سه
واكنش نشان داد: يا با همه نيرو بدان پيوست، مانند امريكای شمالی و كشورهای
اروپائی و ژاپن و كره جنوبی و استراليا و زلاند نو كه دست بالاتر را در اين فرايند
دارند؛ يا خود را با آن سازگار كرد، مانند چين و هند و مالزی و يكی دو كشور ديگر
آسيا و امريكای لاتين؛ يا از آن بركنار ماند مانند بقيه دنيا. در اين ميان كشورهای
اسلامی اين ويژگی را دارند كه نه تنها بركنارند بلكه با همه نيرو در برابر
جهانگرائی ايستادگی میكنند و اسلام را همچون سپری بر سر همه نيروهای محافظهكاری
و ارتجاع كشيدهاند.
اما جهانگرائی صورت ديگر و كاملتر فرايند تجدد
(مدرنيته) است كه از شش سده پيش آغاز شد و جهان اسلامی از سيصد سال پيش در نبردی
بازنده با آن درگير است. "اسلام در برابر تجدد يا جايگزين تجدد" استراتژی شكست و
واپسماندگی بوده است. محافظهكاران اسلامی تنها توانستهاند روند تجدد را به زيان
تودههای مردم خود كندتر كنند (نمونهاش عربستان سعودی و نمونه فاجعه فاجعهبارش
افغانستان)؛ و بنيادگرايان اسلامی كه از اسلام خواستند يك نيروی انقلابی در برابر
تجدد بسازند در ايران و الجزاير و هر جای ديگر به اسلام آسيبی زدهاند كه اسلام
سياسی از آن كمر راست نخواهد كرد. هيچ فرهنگی نتوانسته است در برابر تجدد ايستادگی
كند.
در برابر جهانگرائی نيز نفی كردن و كنار كشيدن و ديوارها را
بالابردن سودی نخواهد داشت. اين روند مقاومتناپذير اقتصاد و فرهنگ جهانی است زيرا
با نفس پيشرفت يكی است. نفی كردن آن نه عملی و نه به سود ملتهاست و پيوستن بدان
هويت و منافع ملی ايران را به خطر نخواهد انداخت. دويست سال پيش و صد سال پيش نيز
ما در برابر تجدد همين حالت را داشتيم. محافظه كاران از نوسازی و اصلاحات جلوگيری
میكردند زيرا گويا با هويت "ايرانی -اسلامی" ما، يعنی آن ويژگیهای جامعه ايرانی
كه گروههای فرمانروا از آن برای زورگوئی خود بهرهبرداری میكردند، در تضاد
میبود. (ما يك هويت مشترک بيشتر نداريم و آن هم هويت ايرانی است.) امروز با همه
انقلاب و حكومت اسلامی، ما، هم ايرانیتريم؛ هم در وضعی بهتر از آن زمان بسر
میبريم. به جهانگرائی میبايد پيوست و بر آن سوار شد، بدين معنی كه در شمار
بازيگران و نه بازيچههای آن در آمد و به تعديل زياده رویهای آن ياری داد. حلقه
برندگان در اين اقتصاد نوين جهانی گشادهتر میشود؛ میخواهيم در اين حلقه جای
گيريم و به ديگران در پيرامون خود نيز كمك كنيم.
ما در عين آنكه از هرنظر
با جريان اصلی اقتصاد و فرهنگ جهانی پيش خواهيم رفت، به افزودن بر سهم ايران و
نيرومند كردن حضور آن در اين جريان خواهيم كوشيد و هويت مشخص ايرانی را در جهانی
كه رو به يك شكلی میرود حفظ خواهيم كرد. در برابر اين خيزاب بالاگيرنده با
ديواركشيدن برگرد خود و دشمنی ورزيدن نمیتوان ايستاد. واپسماندگانی كه دشنام به
سرمايهداری و شركتهای چند مليتی از زبانشان نمیافتد وقتشان را تلف میكنند.
آنها بی هيچ مشاركتی در سير شتابنده پيشرفت، جز ريزهخواران و خرده مصرفكنندگان
همان شركتها و همان سرمايه نيستند كه بی آن ادامه زندگیشان نيز ممكن نيست. بجای
هرزهگردیها بر ساحل میبايد "به دريا آمد و با موجش درآويخت." ما شركتهای چند
مليتی را نمیتوانيم از ميان ببريم و شمار آنها هرچه بگذرد بيشتر خواهد شد؛ ولی
میتوانيم خودمان شركتهای چند مليتی داشته باشيم. سرمايه رو به افزايش و تمركز
دارد و به شرط آنكه به سود ملی ما باشد و به انحصار نينجامد هيچ چيز بدی نيست.
میبايد ايران را پذيرای بيشترينه سرمايه و تكنولوژی و مديريت در بالاترين حد ممكن
ساخت، تا نوبت بازيگری در صحنه به ما نيز برسد.
در عصر جهانگرائی و پایان
رویاروئی مسلحانه ابرقدرتها و اردوگاه (بلوک)های نظامی فرایافت استقلال نیز نیاز
به بازنگری دارد. ایرانیان به دلیل تاریخ ناشاد دوران دراز استعماری به ویژه در
موضوع استقلال حساسیت دارند ولی امپریالیسم به معتائی که از سده پانزدهم تا بیستم
تاریخ و جغرافیای جهان را دگرگون کرد پایان یافته است و بهمراه آن تصوری که از
استقلال داریم. امروز اشغال و حتا اداره کشورها دیگر صرف نمیکند. مسئله اصلی در
استقلال، آن است که چه اندازه منابع یک کشور صرف خودش میشود. کشوری مانند آلمان با
حضور سربازان امریکائی و پیچیده در همه گونه پیوندهای نظامی و سیاسی و اقتصادی
فرامرزی با ماهیتهای بسیار نیرومند که دارائیهای مادی و انسانیاش بهره دیگران
نمیشود و بیشتر برای خودش میماند مستقلتر است تا مثلا جمهوری اسلامی که از قطر
تا چین دست تاراج بر اقتصادش گشودهاند، و سهم هر لبنانی یا فلسطینی از درامد نفتی
آن بیش از میانگین ایرانیان است، و سیاست خارجیاش در فرمانبری از این و آن و دشنام
دادن به آن و آین خلاصه میشود و درسخواندگانش هر سال تا دویست هزار تن از میهن
میگریزند. جمهوری اسلامی لاف استقلال میزند. زیرا با زوال شوروی که نیازی به
پیمانهای نظامی با دیگران نمیگذاشت همزمان گردید. اما آیا منابع ایران صرف مردمش
میشود؟ به استقلال باید این گونه نگاه کرد وگرنه از نظر آموزش، تکنولوژی و صنعت و
بازرگانی، جهانیان به هم وابستهتر، و مردمان با آشنائی ژرفتر با فرهنگهای دیگر
چند هویتی میشوند که چه بهتر.
چنان وابستگیها به جهان پیشرفته، به همان
قدرتهای استعماری کلاسیک دیروز، برای استقلال یک کشور کم زیانتر است تا به حال
پاریای بینالمللی مانندهای کره شمالی و برمه و جمهوری اسلامی درآمدن.
سياست خارجی ايران يك "ايدئولوژی" (با الف كوچك) بيشتر ندارد: پيشبرد منافع
ملی ايران. ولی منافع ملی را به صدگونه میتوان ديد. كسانی میتوانند حتا به
سرزمينهای ديگران نيز به اين نام لشگر بكشند. ايران در منطقهای قرار گرفته است
بسيار بیثبات و آشفته؛ و از نظر سياسی و فرهنگی بر روی هم سخت واپسمانده. در
همسايگی ايران، تركيه و عراق دچار بحران ملی هستند و عراق تا مدتها يك كانون خطر
بزرگ برای همه خواهد يود. افغانستان نكبتی است كه بدان نام كشور دادهاند. جمهوری
آذربايجان در چنبر بازماندگان مافيای كمونيست پيشين آماده فرو رفتن در هر منجلابی
است كه پيش آيد. پاكستان در چنگال اسلاميگری راديكال، دستخوش بحران هميشگی سياسی
است و هر لحظه میتواند در كنار افغانستان یک مرکز تروریسم جهانی شود و صدها
هزارتن را به ايرانی كه اقتصاد خود را به راه انداخته باشد سرازير كند. در خليج
فارس كه تا دهه هشتاد بيشتر يك درياچه ايرانی شده بود، به سبب سياستهای ناپخته و
تجاوزكارانه جمهوری اسلامی و عراق، حضور نمادين امريكا تا پيش از انقلاب اسلامی به
استقرار يك ناوگروه رزمی كامل هواپيمابر (ناوگان پنجم كه برای اين منظور سازمان
داده شد) انجاميده است كه كشورهای همسايه جنوبی ايران در زير سايه آن میتوانند
آسوده بسربرند. در درياهای جنوب ايران هرچه هست نيروی نظامی امريكاست و تقريبا هيچ
چيز ديگر. در آسيای مركزی و قفقاز هرجا نقطه خطری است؛ و ما هنوز با روسيه و
بلندپروازیهايش سر وكار داريم ـ هرچند خوشبختانه برای نخستين بار در سيصد سال با
آن هممرز نيستيم و اين خطر هميشگی از ايران برداشته شده است.
در چنين
منطقه جغرافيائی نمیتوان با تكرار فرمولهائی مانند داشتن روابط دوستانه متقابل با
همه همسايگان و وفاداری به اصول سازمان ملل متحد و داشتن روابط دوستانه با كشورهای
ديگر به شرط رعايت آن اصول، گريبان خود را از بحث سياست خارجی رها كرد. ما نه تعهد
و بدهی به كسی داريم نه چشمداشتی به منافع ديگران. دفاع از حقوق فلسطين يا شيعيان
لبنان يا شيعيان و مسلمانان هر كشور ديگر وظيفه ما نيست. برای ما تفاوتی ندارد كه
چند در صد جمعيت كشورهای پيرامونمان شيعه هستند يا در بسنی چند نفر مسلمانند.
پیشبرد شیعیگری (آنهم به بهای پرداخت حقوق ماهانه به افراد) برایمان اهمیتی
ندارد. منابع ايران میبايد گذشته از كمكهای بشردوستانه، برای بهروزی ايرانيان در
داخل و برای پيشبرد بازرگانی و فرهنگ ايران در خارج، بويژه در پيرامون ما، هزينه
شود. در آسيای باختری و مركزی و خاور ميانه ما به دليل اينكه مانند بسياری كشورهای
ديگر تجديدنظرطلب نيستيم يعنی نمیخواهيم مرزهای بينالمللی دست بخورند،
میتوانيم و میبايد عاملی برای تثبيت منطقه باشيم. مانند پيش از انقلاب اسلامی،
حضور ما میتواند برای جلوگيری از حركات تجاوزگرانه ديگران نسبت به يكديگر بس
باشد. برای اين منظور میبايد از خودمان آغاز كنيم. اگر كشورهای منطقه ايرانی را
ببينند كه بی هيچ طمع ارضی يا آرزوی تسلط بر ديگران و دور از بلندپروازیهای اتمی
با كمال قدرت از يكپارچگی و منافع ملی خود دفاع میكند و مثلا در خليج فارس يك
سانتيمتر از قلمرو ملی را به هيچ نيروئی وانمیگذارد، بسيار به تعديل رفتار
رژيمهای بیمسئوليتی مانند عراق صدام حسین (آن روزها) كمك خواهد شد. ما طبعا
تجاوز هيچ كشوری را در منطقه خود تحمل نخواهيم كرد.
ايران قرارگرفته در
يكی از خطرناكترين مناطق جهان، نياز به نيروی دفاعی برقدرتی دارد كه از هيچ
هماورد احتمالی كمتر نباشد. هرج و مرج نظامی كنونی و نيروهای مسلح تقسيم شده ميان
ارتش و پاسداران، كشور ما را از قدرت دفاعی شايسته آن بیبهره ساخته است. ارتش
تحقيرشده ايران میبايد به جايگاه والای خود باز گردانده و سهم سزاوارش از منابع
ملی به آن داده شود. سپاه باسداران میبايد در ارتش ملی ايران ادغام گردد و بجای
نقش سركوبگری كه برای آن درنظر گرفتهاند، مانند دوران جنگ با عراق، وظيفه دفاع از
يكبارچگی و حاكميت ملی را برعهده گيرد.
موقعيت استراتژيك يگانه ايران در
منطقه ــ دسترسی به دو دريا؛ چهار راه ارتباطی آسيای مركزی، خاورميانه، اروپا، شبه
قاره؛ مسير يك راه ابريشم تازه؛ همسايگی بيشتر منابع گاز و نفت جهان؛ مركز يك
بازار يك ميليارد و چند صد ميليون نفری ــ يكی از برندهترين برگهای ماست. ايران
با بهره گيری از اين موقعيت، كه مستلزم سياست خارجی هوشمندانه، وگسترش شبكه
ارتباطی و زيرساخت صنعتی و مالی مدرن است خواهد توانست يك بازيگر عمده در صحنه
جهانی شود.
تا آنجا كه به قدرتهای جهانی مربوط میشود ـ امريکا، جامعه
اروپائی، روسيه، ژاپن و بزودی چين و هند ـ همه آنها میتوانند به ما برای
پيشرفتمان كمك كنند. كشورهای غربی بويژه بسيار چيزهای سودمند دارند كه به ما
بياموزند و بدهند، از فنلاند كوچك گرفته تا امريكای ابر قدرت. ایران هیچ دلیلی برای
دشمنی با كشوری ثروتمند و پیشرفته مانند اسرائیل که متحد طبیعی ما در آن منطقه
است و بیشترین کمکها را میتواند به ما بکند ندارد. روسيه در قفقاز و آسيای مركزی
رقيب ماست. ولی با ما در پيكار برضد تروريسم سود مشترك دارد و به سبب نزديكی
جغرافيائی، در آينده يكی از بزرگترين منابع انتقال تكنولوژی و طرفهای بازرگانی
ايران میتواند باشد.
ب ـ سياست فرهنگی
فرهنگ دو
تعبیر دارد در زبانهای فرنگی، یکی "فرهنگ بالا" ست مانند هنرها، فلسفه، مطالعات
دانشگاهی. فرهنگ بالا مربوط به آدمهائی است که فرهیخته و بافرهنگ نامیده میشوند.
ولی فرهنگ یک معنی وسیع و عمومی دارد. همهی فرآوردههای ذهن انسانی در حوزه فرهنگ
میگنجد. در جهان ما فرهنگ در معنای گسترده و اعم خود، گسترش نامحدود و سریعی
مییابد و نمیشود یک جامعه دور خودش ــ مثل ج.ا. ــ دیوار بکشد که جلوی "هجوم
فرهنگی" را بگیرد. بیشتر کشورهای اسلامی با این رویکردها از جامعههای خود مرداب
درست کردهاند. در زمينه فرهنگ میبايد بجای دفاع از پشت ديوارهای فروريخته، به
ميدان تاخت و ميدانداری كرد . هر روز دم از فرهنگ خود زدن و به آن دوردستها
نازيدن ـ در جهانی كه فراوردههای فرهنگیاش، بيشتر در تكنولوژی، هر ده سال دو
برابر میشود ـ تنها بكار اين میآيد كه ما را در خواب هشتصد ساله نگهدارد. در
ايرانی همه توانائیها هست كه باز در صفهای نخستين فرهنگسازان جهان درآيد. ما
تنها در همين دو سه نسل گذشته برای نخستين بار فرصت يافتهايم كه درجهای از دسترسی
به فرهنگ امروزی (علوم، هنرها، شيوه زندگی) را برای تودههای بزرگ ايرانيان فراهم
سازيم. در عرصه فرهنگ جهانی نوبت ملت ما تازه فرا رسيده است.
پرورش
استعدادهای توده مردم ، مجهزكردن كشور به تكنولوژی نوين، گسترش زيرساخت فرهنگی به
سراسر كشور، و گشودن درها بر روی بهترين فراوردههای فرهنگی و صنعتی جهان پاسخ ما
به مسئله هويت ملی خواهد بود. ملت ما با درامدن به صورت يك قدرت فرهنگی و اقتصادی
است كه به عنوان ملت ايران آيندهای خواهد داشت. بهترين دورههای شكفتگی فرهنگی و
اقتصادی ما در زمانهائی بود كه رهرو شاهراه دادوستد دنيای پيرامونمان بوديم.
فرهنگپذيری ما در دو سده گذشته با آنكه به اندازه درخور نبوده، زندگی شخصی و ملی
ايرانيان را عوض كرده است ولی هويت ملی ما آسيبی نديده است. برعكس امروز ، هم ما
به ايرانی بودن خود آگاهتريم و هم دنيا ما را به عنوان ايرانی، بهتر میشناسد.
منظور از هويت ملی نيز همين است نه عادتهای ذهنی يك گروه يا نسل معين در يك زمان
معين ـ هر چند هم آن زمان طولانی بوده باشد.
فصل سه
آزادیخواهی
انديشه آزادی، امروز چنان
جهانگير شده است كه تاكيد بر دمكراسی نالازم مینمايد. نمونه حكومتهای كامياب
دمكراتيك در هر جا فراوان است و به آسانی میتوان از آتها اقتباس كرد. حكومت
اكثريت؛ حقوق اقليت كه بتواند اكثريت بشود؛ چندگرائی (پلوراليسم؛) جدائی دين از
حكومت؛ برابری همه افراد از نظر حقوق؛ آزادی گفتار و انجمنها؛ اين همه الفبای
حكومت امروزی است و جامعههائی كه چنان حكومتی ندارند همواره دستخوش بحران و در
تلاش رسيدن به آن هستند. آزادی نه تنها از نظر ارزش بخودی خودش بلکه تاثیر آن بر
ارزشهای دیگر برنامه سیاسی ما نیز اهمیت دارد. در یک جامعه باز آزاد مردم انگیزه
بیشتر برای دفاع و نگهداری کشور و پیشبرد آن دارند. نیروی همه افراد به کار گرفته
میشود.
آزادیخواهی بیش از دموکراسیخواهی اختراعی این سالهاست. بنیاد یک
جامعه آزاد بر نبود تبعیض است ولی در دموکراسی اکثریت میتواند قانونا تبعیض را بر
هرکس و هرگروه تحمیل کند. دمکراسی یک شیوه حکومت است، آزادی یک چهانبینی است که
شیوه حکومت را نیز دمکراتیک میکند. اکنون که داریم با این فرایافتهای تازه آشنا
میشویم از وارد کردن سلیقههای شخصی خودداری کنیم. تکیه آزادیخواهی بر اعلامیه
جهانی حقوق بشر است که فتحنامه لیبرالیسم است. از دو هزار و پانصد سال پیش
اندیشهمندان و فیلسوفان و سیاستگران و کوشندگان برای نشاندن حقوق فرد انسانی در
مرکز اندیشه و نظام سیاسی پیکار کردند وسرانجام در 1946 با صدور اعلامیهای که به
امضای عموم دولتهای جهان رسیده است به پیروزی رسیدند.
اعلامیه جهانی حقوق
بشر حقوق جدانشدنی و فطری فرد انسانی را که عنصر اصلی اندیشه لیبرال است در یک
جامعه شهروندی در جهانی از دولت-ملتها بیان میکند. خاستگاه این حقوق بستگی به
زبان و مذهب و باورهای سیاسی و پایگاه اجتماعی افراد ندارد. دمکراسی لیبرال نظام
سیاسی جامعه شهروندی بنا بر اعلامیه جهانی حقوق بشر است. جامعه شهروندی با جنگ
طبقاتی یا قومی یا مذهبی در جامعه سازگاری ندارد و افراد را به خودی و غیر خودی بخش
نمیکند که یک پدیده اساسا فاشیستی است. زیرا فاشیسم جز خودی و غیر خودی و حذف غیر
خودی معنائی ندارد. در جامعه شهروندی اختلافات در چهارچوب دمکراسی لیبرال فیصله
مییابد.
آنچه روند تازه در آزادیخواهی است تاثير روزافزون حقوق بشر در
حكومت و در حاكميت است. مقصود از حكومت government اقتداری است كه به
نمايندگان مردم داده میشود يا دستگاه حكومتی میگيرد تا بر امور عمومی و روابط
اجتماعی اعمال كنند. حاکمیت خق حکومت کردن است. از نظر تاريخی، اقتدار، تعرضناپذير
بوده است. همه حكومتها، حتا حكومتهای دمكراتيك محدود در چهار چوب قانون،
اختيارات زيادی داشتهاند كه امروز هرچه بيشتر از ديدگاه حقوق بشر زير حمله است.
مالكيت دولت بر رسانههای همگانی يا صدور جواز برای آنها، و اختيارات پليس در
كنترل شهروندان (مثلا شنود گفتگوهای تلفنی) تا همين اواخر در بسیاری کشورها اموری
ضروری و بديهی شمرده میشد. امروز اختيارات حكومتها در هرجا كه به حقوق بشر مربوط
میشود رو به كاهش است. انحصار حكومتها بر رسانههای ديداری- شنيداری در كشورهای
دمكراتيك از ميان رفته است و دادگاهها نقش مهمی به عنوان نگهبانان حقوق شهروندان
يافتهاند. بسياری از مقرراتی كه حكومتها برای تنظيم روابط اقتصادی و اجتماعی
گذاشته بودهاند يا آسانتر و يا برداشته میشود.
تاثير حقوق بشر در
حاكميت بهمين اندازه قابل توجه است.حاكميت sovreignty يك مفهوم انتزاعی است
مانند مالكيت؛ و دو مصداق دارد: نخست، به عنوان حق حكومت كردن، مثلا حق حكومت مردم
يا حاكميت مردم و مردمسالاری؛ يا حق الهی پادشاهان، دينسالاری، يا اليگارشی (حق
حكومت يك گروه محدود مانند ايران و چين.) دوم، حق يك دولت يا كشور بر قلمرو و مردم
خود، ياحاكميت ملی.حاكميت ملی كه برای بسياری نويسندگان در اين سالها جای حاكميت
مردم را گرفته است ربطی به مردمسالاری ندارد. حاكميت ملی، استقلال و تماميت ارضی
است و حتا ديكتاتورترين دولتها نيز میتوانند دارای حاكميت ملی باشند. (فرق دولت
با حكومت از نظر حقوقی آن است كه دولت مجموعه حكومت و مردم يك سرزمين مرز بندی شده
است؛ در حالی كه حكومت بخشی از دولت است و مردم يا سرزمين را در بر نمیگيرد.)
دولت به موجب حقوق بينالملل درقلمرو خود آزادی عمل دارد. اما با اعلاميه جهانی
حقوق بشركه دولتهای عضو سازمان ملل متحد امضا کردهاند و بهويژه پس از گذشتن
ميثاق جنايات برضد بشريت از سوی سازمان ملل متحد كه به تصويب پارلمانهای شمار
زيادی از كشورهای عضو رسيده است؛ و برپا شدن دادگاههای بينالمللی، حاكميت ملی
نيز محدود شده است. جامعه بينالمللی به خود حق میدهد حكومتهائی را كه دست به
جناياتی برضد مردم خودشان میزنند به زور بازدارد و مجازات كند. سران چنين
حكومتهائی در قلمرو كشورهائی كه ميثاق از تصويب پارلمانهایشان گذشته است
میتوانند دستگير و دادرسی شوند. ما با همه بستگی خود به حاكميت ملی، از حق
مداخله سازمانهای جهانی در امور داخلی كشورها به سود حقوق بشر دفاع میكنيم و آن
را نشانه پيشرفت بشريت میدانيم.
دمكراسی ليبرال به صورتی كه در كشورهای
غربی از دويست سال پيش تحول يافته است و هنوز تحول میيابد نمونه حكومتی است كه
برای ايران در نظر داريم. مهمترين نهاد در چنان دمكراسی، مجلس است، كه رای اكثريت
مردم در تصميمهای آن بازتاب میيابد و دستگاه اداری و اجرائی پاسخگوی آن است. برای
آنكه يك دمكراسی خوب كار كند میبايد پيش از همه مجلسی داشت كه هم نماینده مردم و
هم كارامد باشد. اختيار نظام انتخاباتی مناسب، برای چنين منظوری بسيار اهميت دارد.
نظامهای انتخاباتی يا مطلق است يا نسبی. در نظام مطلق هر نامزدی نصف به علاوه يك
رای را آورد برنده است. در نظامهای نسبی، كرسیها به نسبت آرا تقسيم میشود. نظام
انتخاباتی نسبی برای جامعههائی كه تنوع و احتمالا برخورد آرا در آنها بيشتر و
شديدتر است بهتر خواهد بود. ولی ترکیبی از نظامهای آلمانی و فرانسوی برای کشور ما
مناسبتر خواهد بود. از سوئی گذاشتن یک سقف حداقل (پنج در صد) آراء که کمتر از آن
بهشمار نخواهد آمد و گرفتن وثیقه و ضبط ان در صورتی که کاندیداها از در صد معینی
کمتر بیاورند؛ و از سوئی دو مرحلهای کردن انتخابات که تنها میان دو برنده اول و
دوم صورت خواهد گرفت. با این ترتیب از شکسته شدن نظام حزبی میان دهها گروهبندی که
دمکراسی را از كار خواهد انداخت جلوگیری خواهد شد. همچنين میبايد سپردهای از
نامزدها گرفت كه اگر از درصد معينی كمتر رای آوردند ضبط شود تا برای هر كرسی صدها
تن نامزد نشوند. برای ازميان بردن نفوذ پول و منافع ويژه در سياست میبايد وقت
آزاد راديو و تلويزيون به تناسب در اختيار احزاب قرار گيرد و از خزانه عمومی به
احزاب به نسبت آرای آنان كمك مالی داده شود. چنان نظام انتخاباتی سودمندیهای
سیستم آلمانی و فرانسوی هر دو را خواهد داشت.
روشن است كه در يك دمكراسی
ليبرال شكل حكومت پادشاهی يا جمهوری اهميتی ندارد (اسپانيا با پرتغال؛) چنانكه در
يك نظام ديكتاتوری نيز تفاوت چندانی ميان پادشاهی یا جکهوری (عربستان سعودی یا
سوريه) نمیتوان يافت. با اين همه برای ما شكل پادشاهی مشروطه يا پارلمانی بر
جمهوری برتری دارد زيرا با سننتهای ماندگار و ماندنی ملی سازگارتر است. ايرانيان
احتمالا با چنان پادشاهی، از يك دمكراسی كه تا مدتها نياز به تيمارداری دارد بهتر
میتوانند نگهداری كنند. در پاسخ اين ايراد كه پادشاهی دمكرات در ايران آزمايش
كاميابی نداشته است، همين بس كه همه گرايشهای سياسی ايران حتا آنها كه تنها مظهر
مردمسالاری و قانونمداری در تاريخ ايران قلمداد میشوند به شدت اقتدارگرا
authoritarian و بیمدارا بودهاند. آنچه آينده دمكراسی را در ايران مطمئنتر
مینمايد زيرساخت اجتماعی قابل ملاحظه و رشد سياسی جامعه ايرانی و تجربه گرانبهائی
است كه از صد ساله گذشته برای ما مانده است ـ بيش از همه طبقه متوسط سی چهل
ميليونی ايران شامل زنان و مردان درس خواندهای كه اگر هم نه از نظر اقتصادی، از
نظر فرهنگی، در اين لايه اجتماعی قرار میگيرند.
كسانی كه باور داشتن به
پادشاهی مشروطه را با تاكيد بر ارزشهای سنتی پادشاهی در ايران در تناقض میيابند
ازنظر منطقی صرف، جدا از واقعيات زندگی كه گاه بازانديشی در منطق را لازم میسازد،
حق دارند . پادشاهی مشروطه يك فرايافت (كانسپت) تازه و تقريبا نيازموده در ايران
است و نمیتوان به نام سنتهای ماندگار ايران از آن دفاع كرد. در سنت پادشاهی
ايران چندان مشروطهای نمیتوان يافت. ولی اين كار را همه كشورهائی كه پادشاهی
مشروطه دارند در اروپا و جاهای ديگر كردهاند. آنها در يك لحظه تاريخی،كه چند سال
يا چند نسل میتواند باشد، يك نهاد سنتی را كه با همه ديرينگی خود توانائی همراه
شدن با زمانه را يافته بود با شرايطی سراپا متفاوت سازگار كردند و از سنت و تجدد
هردو برخوردار شدند. مردم ما در گذشته نتوانستند مشروطه را نگهدارند ولی چه بسا كه
در آينده بتوانند. با آنكه ممكن است منطقی به نظر نيايد، اگر چيزی در زمان و اوضاع
و احوالی نشده است لازم نيست تا ابد نشود. ما وارث پادشاهی پهلوی را به عنوان
پادشاه مشروطه آينده ايران میخواهيم ولی اين ايرانياناند كه میبايد با رای
آزادانه خود، نظام و شكل حكومت آينده ايران را تعيين كنند. ما در اين مورد نيز
مانند همه موارد تابع رای مردم ايران هستيم.
***
آزادی گفتار، و انجمنها از هرگونه سياسی و صنفی و
اجتماعی و فرهنگی، از لوازم بديهی مردمسالاری است. ولی آزادی گفتار با مسئوليت
مدنی كه دادگاهها اجرا كننده آن هستند محدود میشود؛ و آزادی انجمنها به اين
معنی است كه هيچكس را نمیتوان وادار به عضويت در حزب يا اتحاديه يا شورائی
كرد.
مردمسالاری با تمركز نمیخواند. معنی مردمسالاری، واگذاری قدرت به
شمار هرچه بيشتر مردمان است. نهادهای دمكراتيك در روياروئی با قدرت تمركزيافته
حكومتها شكل گرفتند. اين تمركززدائی همچنين به كارائی بيشتر انجاميد زيرا نيروی
بيشتری در هر سطح بسيج شد. حکومت متمركز را با مركزيت و حکومت مرکزی نمیبايد
اشتباه گرفت؛ در يك فرايند دمكراتيك مرکزیت ــ با قدرت لازم ــ به معنی هماهنگ كردن
يا رویهم ريختن نيروهاست تا کارها به بهترین صورت انجام گیرد. اما تمركز به معنی
عاری كردن اجزاء يك كليت، از توانائی عمل فردی و داوطلبانه است. ضرورت مردمسالاری
و توسعه كشور ايجاب میكند كه قدرت حكومتی در ايران هر چه بيشتر تقسيم شود. اين
ضرورت را ملاحظه ديگری نيز تفويت میكند.
چنانكه گفته شد منطقه جغرافيائی
ما از بیثباتی تاريخی رنج میبرد. مرزهای آن به دست قدرتهای استعماری يا در
نتيجه تجاوزات خارجی رسم شده است و از هر سو دستخوش تحريكات بيگانگان و نيروهای
گريز از مركز است. خود ايران از سده شانزدهم تا نوزدهم دائما از چهار سو تراشيده شد
ــ از نبرد چالدران كه عثمانی بخش بزرگتر كردستان را از ايران جدا كرد، تا پيشروی
روسها در سرزمينهای ايرانی قفقاز و آسيای مركزی؛ و تحميل مرزهای خاوری و جنوب
خاوری، و مرز رودخانهای شط العرب و تجزيه جزائر خليج فارس از سوی انگلستان ـ
بطوری كه در همه مناطق مرزی ما اقوامی زندگی میكنند كه خويشاوندانی در آن سوی مرز
دارند. اين موقعيت حساسی است چون هم میتواند مايه گسترش روابط فرهنگی و بازرگانی
با همسايگان بشود و هم مايه تنش هميشگی و احيانا كشمكش با پارهای از آنها. در
گذشته حكومتهای ايران برای خنثی كردن تحريكات و جلوگيری از تجاوز، چاره را در
تمركز هرچه بيشتر كارها در پايتخت میديدند. مشروطهخواهان از محدوديتهای بزرگ
چنين راه حلی آگاه بودند و انجمنهای انتخابی استانها و شهرستانها را پيشنهاد
كردند. امروز میبايد آن سياست را فراتر برد و با تقسيم قدرت حكومتی ـ و نه حاكميت
ـ ميان حكومت مركزی و حكومتهای محلی، و دادن اختيارات كافی و سهم عادلانه از
منابع ملی به نمايندگان مردم هر منطقه، به استواری پيوندهای ملی و نيروگرفتن
فرايند دمكراتی، هر دو كمك كرد. تعيين حدود هر استان میبايد ضمن رعايت پیشینه
تاریخی و مسائل مربوط به توسعه اقتصادی با نظر مردم آن انجام
گيرد.
ما طرح تمركززدائی يا حكومتهای
محلی خود را بر سه اصل استوار كردهايم:
۱ ــ اصل يك كشور، يك
ملت. ايران چند مليتی نيست . هيچ "ملتی" به زور به ايران نپيوسته است؛ كشوری است
با اقوامی با زبانهای گوناگون و پا پیروان مذهبهای گوناگون که از پگاه تاريخ با
يكديگر در آن زيستهاند و پشت به پشت هم اين اندازه از نياخاك را تا اينجا
نگهداشتهاند و ما با هر وسيله و به هر بها ديگر اجازه نخواهيم داد از اين كوچكتر
شود. ايران در مرزهای كنونیاش هسته اصلی هر دولتی بوده كه بر ايران فرمانروائی
كرده است ـ از مادها تا امروز. نامش هم از دوهزار سال پيش همين بوده است. چنين
كشوری را چند مليتی نمیتوان ناميد و در حالیكه بيشتر اقوام ايران هركدام به نوبه
خود گاه تا سدهها حكومت را در دست داشتهاند از ستم ملی يا قومی نيز نمیتوان سخن
گفت.
۲ ــ اصل تجزيهناپذير بودن حاكميت و تقسيمپذير بودن حكومت. معنی اين
اصل آن است كه سرزمين ايران يكپارچه خواهد ماند و مردم ايران زير يك قانون خواهند
زيست و بيگانگان در ارتباطات خود با ايران با يك دولت سروكار خواهند داشت كه
نماينده همه ايران خواهد بود و زبان رسمی همه ايرانيان زبان ملی يعنی زبان فارسی
خواهد بود. اما ايران از يك مركز اداره نخواهد شد و استانها و شهرها و روستاهای
ايران امور محلی خود را با ارگانهای انتخابی خود اداره خواهند كرد؛ و يك مجلس سنا
با نمايندگان برابر از همه استانها در كنار مجلس ملی در قانونگزاری شريك خواهد
بود. در طرحهای توسعه به آنها كه واپسماندهترند اولويت داده خواهد شد تا به
بقيه برسند.
٣ ـ اصل حقوق فرهنگی و مدنی اقوام و مذاهب. ما با پذيرفتن
ميثاقهای حقوق فرهنگی و مدنی پيوست اعلاميه جهانی حقوق بشر، همه گونه اختيار برای
ايرانيان میشناسيم كه به هر زبان كه میخواهند آموزش ببينند و سخن بگويند و
رسانههای همگانی داشته باشند؛ رسوم خود را نگهدارند و از هر مذهبی پيروی كنند. ما
اقليت قومی يا مذهبی در ايران نمیشناسيم زيرا هيچ حق ويژهای برای اكثريت، جز
اكثريت رایدهندگان ـ آنهم به مدت معين و با حفظ حقوق اقليت ـ قائل نيستيم. به نظر
ما ماموران دولت حق ندارند در باره مذهب يا گروه قومی افراد پرسش كنند.
فدراليسم برای كشوری با پيشينه دولت واحد مانند ايران يك راه حل مصنوعی است و
يگانگی ملی را به خطر خواهد افكند. برای فدرال کردن ایران یکپارچه کنونی و همیشگی
نخست میباید کشور را به مرزهای زبانی تجزیه کرد ــ از همان نخستین گام. آنگاه پس
از جنگها و پاکشوئیها بر سر مرزهای "ملت" های تازه و با مداخله گروههای مسلح از
کشورهای همزبان همسایه، اگر آن "ملت"ها در وضعی بودند که بخو اهند، حکومت فدرالی
برپا کنند. (پس از آن همه برادر کشیها و کوچاندنها و راندنها چگونه ایران
یوگوسلاوی نخواهد شد؟)
آنها که غیر مسئولانه گزینه فدرالیسم را در برابر
حکومت متمرکز قرار میدهند و از ایرانیان میخواهند به یکی از این دو و تنها این دو
رای بدهند البته اعتنائی به این "جزئیات" ندارند. گوئی نمیتوان هم حکومت مرکزی در
یک کشور واحد و سرزمین یک ملت واحد داشت و هم اداره امور محلی هر واحد تقسیمات
کشوری را به رای مردم همان جا واگذاشت. برای برطرف کردن تمرکز که همه به آن بد
میگویند تنها فدرالیسم وجود دارد نه مرکزیت در عین اختیارات محلی ــ مانند این همه
کشور های دمکراتیک غیر فدرال.
خودمختاری که تا ده سالی پیش و اشغال عراق از
سوی امریکا بر سر زبان سازمانهای قومی بود و اکنون به سود فدرالیسم بکلی کنار
گذاشته شده است تا به نوبه خود و به همان سادگی جایش را به استقلال بدهد) از هنگام
جنگ جهانی دوم در ايران با تجزيهطلبی به زور خارج يكی بوده است و خاطرات
ناخوشايند ایرانستان را که محمئدرضا شاه پیشبینی میکرد و اکنون از همهسو در فرا
آوردن آن میکوشند زنده میكند. اصرار بر اين اصطلاحات، با بار سنگينشان، پيشرفت
در اصل مسئله يعنی تمركززدائی و رعايت حقوق فرهنگی و مدنی اقوام ايران را که هیچ
با ایران یک کشور یک ملت و یک چامعه شهروندی در ستیز نیست پيچيدهتر خواهد ساخت.
***
در دفاع از آزادی، گرایشهای سیاسی مخالف ایرانی در سده
گذشته لبه تیز حمله را بر پادشاهی و اقتدار حکومتی گرفتهاند. پادشاهی به عنوان یک
نظام ذاتا استبدادی، و نه صرفا شکل حکومتی که به یکسان میتواند در نظامهای
دمکراتیک و استبدادی جائی داشته باشد وانمود شده است. حکومت پرقدرت نیز در دست
دمکراتهای ایرانی تفاوت چندانی با زورگوئی نداشته است. تازهترین حملات به قدرت
حکومتی از جبهه ملتسازان فدرالیست میآید که چنانکه رفت بخش کردن کشور را به
مرزهای زبانی "ملتهای ششگانه ایران" با برقراری دمکراسی در ایران یکی میشمرند.
یکی شمردن هواداری از پادشاهی با دیکتاتوری که بیشتر ادبیات سیاسی سده
بیستم را پر کرد در عمل درست بوده است. پادشاهی ایران در آن سده حتا ادعای دمکراسی
نیز نمیداشت. ولی کمتر توجهی به اینکه سنت و تعهد دمکراسی عملا در هیچ گرایش سیاسی
ایران آن زمان دیده نمیشد کردهاند. در سده بیستم در هیچگوشه سیاست ایران نه از
دمکراسی چندان خبری بوده و نه اصلا فهمیده شده است. دمکراسی ایرانی آزادی مثبت ــ
نه آزادی از تبعیض و فشار بلکه هر چه هرکس بخواهد (بنژامن کنستان، آیزیا برلین)
معنی میداد و از لیبرالیسم تهی بود. نویسندگان اروپائی با نگاهی سطحی، به مصدقیها
لیبرال میگفتند که از بیتحملترین و یکسونگرترین گرایشهای سیاسی ایران، و در
مقوله شبهمذهبی هستند؛ و ملی مذهبیهای بازرگان را لیبرال اعلام کردند که
مذهبیشان جائی برای چیز دیگری نگذاشت تا در اعترافات تلویزیونی با حقیقت خود روبرو
شدند.
از پادشاهی دمکراسی درنمیآید ولی از کدام شکل نظام سیاسی
درمیآید؟ نویسندگان مسلکی و تاریخنگاران سیاستیاز هیچ به ژرفای مسئله، به اهمیت
فرهگ و نظام سیاسی که دمکراسی و دیکتاتوری از آن میزاید، نرفتند. پادشاهی یا
جمهوری شکلهای رژیم سیاسی و ساخته نظام سیاسی بر بستر فرهنگ سیاسی جامعه، بیش از
همه طبقه سیاسی آن هستند. با طبقه سیاسی که ما داشتهایم دمکراسی و لیبرالهایمان
هم از همان قماش بودند که خوب میشناسیم.
پادشاهی تنها در بافتار دمکراسی
لیبرال معنی دارد. در گرایش به پادشاهی در میان ما بستگی عاطفی نقشی دارد ولی بیش
از آن باور داشتن به سهمی است که پادشاهی میتواند در نگهداری یگانگی ملی ایران در
برابر ادعاهای هویتطلبان "ایران فدرال چند ملیتی" داشته باشد که در ایران آینده
مهمترین علت وجودی این نهاد خواهد بود. پادشاهی همچنین در موارد معدودی مانند
اسپانیای دهه هشتاد به دفاع از نهادهای دمکراتیک کمک کرده است.
در موضوع
حکومت مرکزی پرقدرت این درست است که آزادی افراد با قدرت حکومتی محدود میشود. از
هنگامی که ارسطو به رابطه میان فرد آزاد و حکومت پرداخت همه فلسفه سیاسی برگرد همین
مسئله و آشتی دادن آزادی با ضرورت دست نیرومندی برای اداره جامعه و دور نگهداشتنش
از هرج و مرج دور زده است. چرخه ارسطوئیی از دمکراسی به هرج و مرج و دیکتاتوری و
از دیکتاتوری به دمکراسی و هرج مرج هنوز اعتبار دارد. پیشرفت اصلی در گشودن گره
آزادی در برابر قدرت حکومتی از هنگامی روی داد که عنصر لیبرال وارد پویش دمکراسی
شد. در یک نظام دمکراسی لیبرال که حقوق جدانشدنی فرد انسانی رعایت شود. قدرت حکومت
پشت سر حقوق قرار میگیرد نه رویاروی آن؛ و حقوق فرد انسانی محدود به حقوق دیگران
است نه حق حکومت. داشتن رفاه و آسایش حق همه افراد است و تنها حکومتی که نماینده
افراد است میتواند شرایط رسیدن به رفاه و آسایش عمومی را آماده سازد. نمیباید
فراموش کرد که خطر تجاوز افراد و گروهها به دیگران دستکمی از تجاوز حکومتها
ندارد و گاه به اندازهای تحملناپذیر میشود که مردم از هرچ و مرچ به دیکتاتوری
روی میآورند.
به نام آزادی افراد نمیتوان حکومت را چنان بیقدرت کرد که
از پیشبردن جامعه و بسیج نیروهای آن برای رسیدن به هدفهای ملی برنیاید. در جائی
میباید خطی کشید. این خط را حکومت اکثریت در چهارچوب اعلامیه جهانی حقوق بشر کشیده
است. به ویژه در جامعهای مانند ایران که، بیرون آمده از زیر آوار رژیم اسلامی،
نیاز به قدرت اجرائی لازم برای بازسازی سریع کشور خواهد داشت. نمیباید از آن سوی
بام افتاد و دست حکومت را بست.
فصل چهار
توسعه
توسعه يك اصطلاح نسبتا تازه و مربوط
به پس از جنگ جهانی دوم است. ايرانيان پيش از آن ترقی و پيشرفت بكار میبردند.
منظور از توسعه رساندن يك كشور به مرحله "زمين كند" است (take off مانند هواپیما در
لحظهای که از زمین کنده میشود.) مرحلهای كه خودش بتواند مسائلش را حل كند و به
سطح امروزی پيشرفت برسد. توسعه يك فرایند همهسويه است و فرهنگ و سياست و اقتصاد
را در بر میگيرد. توسعه فرایندی چند بعدی است؛ حتا هنگامی که از توسعه اقتصادی سخن
میگوئیم به تنهائ معنی ندارد. این اشتباهی است که در دوره گذشته کردیم و رفتیم روی
به اصطلاح سختافزار توسعه. سختافزارهای توسعه، کارخانه و موسسه مالی و تولیدی و
زیرساختهاست. توسعه همچنین نرمافزارهائی دارد که به همان اندازه نرمافزارهای
کامپیوتر مهم است. یک دادگستری مستقل را که قضاتش رشوه نگیرند یا زیر نفوذ سیاسی
نباشند میتوان با هر مقدار سرمایهگذاری مقایسه کرد. یا امنیت مالکیت که اگر به هر
دلیل به خطر افتد پیشرفت اقتصاد را از اثر خواهد انداخت.
یک نرم افزار دیگر
توسعه آموزش است که حقیقتا شاهرگ حیاتی یک جامعه بهشمار میرود. ولی آموزش با
تولید دیپلمه تفاوت دارد. آموزشی که به کار استخدام در یک اقتصاد پیشرفته ــ با همه
ابعاد اداری و فرهنگی آن ــ نخورد دور ریختن وقت و پول است. آموزش باید در خدمت
توسعه باشد؛ باید در برنامهریزی توسعه جا بگیرد.
در نظر گرفتن همه ابعاد
توسعه چلو زیادهروی در جاهائی و غفلت در جاهای دیگری را میگیرد. ساختن یک
شاهراه میان دو نقطه لازم است ولی تاثیراتش بر محیط زیست یا آثار تاریخی یا ویرانی
اموال مردم نیز به همان اندازه اهمیت دارد. به زبان دیگر حتا راه را نیز نمیباید
بولدوزری ساخت.
با این مقدمات بحث توسعه از نظر ما سه موضوع زیر را دربر
میگیرد:
الف ـ اقتصاد
>نخستين
اولويت ما در اقتصاد سياسی، ايدئولوژیزدائی از اقتصاد و روی آوردن به عملگرائی
است. ايران اكنون هفتاد ميليون جمعيت دارد كه نيمی از آنها پيرامون يا زير خط فقر
ـ با مقياسهای پائين ايران ـ قرار دارند و يكی از ضعيفترين اقتصادهای دنياست كه
به زور صادرات نفت میتواند دوام آورد. چنين اقتصادی را تنها با بكارگيری
هوشمندانه و ابتكارآميز استراتژیها و سياستهائی كه در كشورهای مشابه به نتايج
حوب دست يافتهاند میتوان به راه انداخت و در آن، جائی برای آزمودن دوباره
تجربههای شكست خورده نيست. يك سياست اقتصادی عملگرا ويژگیهای زير را دارد: ١
ـ تشويق ابتكار خصوصی و بيرون بردن دولت از فعاليتهای اقتصادی، و رساندن مقررات به
كمترينه لازم. میبايد نيروهای توليدی جامعه را به تمامی آزاد كرد و ميدان را برای
رقابت باز گذاشت و افراد را به عنوان عدالت يا مصالح ملی از ثمره تلاش و
ابتكاراتشان بیبهره نساخت.
در عين حال با گسترش مالكيت موسسات به
تودههای مردم بويژه كارگران، از راه تشكيل شركتهای سهامی عام، میبايد سرمايه
ملی را در سطح جامعه پخش كرد. اگر بازار سرمايه جای اعتبارات بانكی يا
سرمايهگذاری بانكها را به عنوان منبع اصلی افزايش سرمايه بگيرد، سرمايهگذاران
هرچه بيشتر به صدور سهام خواهند پرداخت و به شركتهای سهامی عام روی خواهند
آورد.
۲ ـ نقش حكومت در اقتصاد اساسا به سرمايهگذاری در سرويسهای عمومی،
تنظيم بازار سرمايه با همكاری بخش خصوصی، دفاع ازحقوق توليد و مصرفكنندگان و
نگهداری محيط زيست محدود میشود. در ايران با توجه به سهم حياتی درامد نفت، تا
هنگامی كه درامدهای مالياتی نتواند هزينههای عمومی يا بخش عمده آن را تامين كند
از كنترل دولت بر صنعت نفت گريزی نيست. همچنين تا مدتی دولت بهتر است صنايعی مانند
انرژی و راهآهن و خدماتی مانند پست را اداره كند. ولی هرجا بتوان میبايد موسسات
دولتی را خصوصی كرد (البته نه به شیوه روسی و جمهوری اسلامی.) برای پاگرفتن صنعت
داخلی با هدف رقابت در بازارهای بينالمللی، دولت از راه گسترش زيرساخت آموزشی و
پژوهشی و مادی اقتصاد و سرمایهگذاری در پژوهش و توسعه (در اصطلاح اقتصادی
R&D) چه مستقیم و چه توسط خود موسسات و بهويژه با همكاری دانشگاهها و موسسات
پژوهشی سهم عمدهای دارد.
سياستهای حمايتی تنها به مدت محدود و در صنايعی
كه بخت رقابت دارند سودمند است. صنعتی كه با چوب زير بغل حمايت گمركی و يارانه
دولتی بر سر پا بماند به كار نخواهد آمد. استراتژی جانشينی واردات میبايد بطور
محدود بكار رود زيرا هزينههايش در تحليل آخر سنگين خواهد بود. در اقتصاد امروز
اتاركی (بینيازی از توليدات بيرون) جائی ندارد و از تقسيم كار و تمركز بر صنايعی
كه كشورها در آنها از مزايای ساختاری (منابع طبيعی، نزديكی به بازار مصرف، نيروی
كار ...) برخوردارند گزيری نيست. هيچ ضرورتی ندارد كه هركشور همه نيازمندیهای خود
را توليد كند. چند نرخی و دستكاری در نرخ ارز و سهميهبندی و كنترلهائی كه به
بازار سياه دامن میزند میبايد از اقتصاد بيرون برود.
با آنكه بخش خدمات
در اقتصاد كشورها سهم روزافزونی دارد ـ از دادوستد الكترونيك و بانك و بيمه گرفته
تا قهوهخانه ــ ايران میبايد يك ملت كالاساز manufacturing شود. بزرگی بازار
داخلی ايران و كشورهای پيرامون آن و نيروی كار آموزشديده و آموزشپذير، و منابع و
زيرساخت اقتصادی ايران، از جمله فراوانی كارگاههای ابزارسازی، مزيتهائی است كه
برای ساختن يك پايه بزرگ صنعتی برای منطقه بسنده خواهد بود.
كليد صنعتی شدن
ايران در دوجاست. نخست، پروراندن يك نيروی كار مجهز به دانش و تكنولوژی امروزی و
باربط، يعنی مهارتهائی كه كارگر را قابل استخدام سودمند سازد. دوم، وارد كردن
تكنولوژی و مديريت نوين است كه بخشی از آن همراه سرمايهگذاری خارجی میآيد و ايران
به آن نيز به مقادير هنگفت نيازمند است. از سودی كه سرمايهداران خارجی خواهند برد
نمیبايد بهم برآمد. كشوری كه واردكننده صرف كالاها و خدمات باشد فقيرتر است تا
كشوری كه به كمك سرمايه خارجی به صادر كننده تبديل خواهد شد. مقايسه كره جنوبی و
تايلند و مالزی و بیش از همه چین با كشورهای سوسياليست يا سرمايهداری دولتی گذشته
و اكنون به خوبی تفاوتها را نشان میدهد.
۳ ـ وظيفه دولت گرفتن ماليات است
نه پرداخت يارانه (سوبسيد). افراد جامعه میبايد روی پای خود بايستند و دولت
میبايد از روزیرسان به پاسخگوی مردم تبديل شود. به مردم میبايد امكان كار داد و
از آنها ماليات گرفت. ماليات نقشی بيش از تامين هزينههای ملی و تعديل نوسانات
اقتصادی يا حتا كاستن فاصله طبقاتی دارد. دمكراتيك كردن نطام سياسی بی يك نظام
كارامد مالياتی ممكن نيست. جامعهای كه ماليات به اندازه نمیدهد "بهرهخوار" است،
با حكومتی كه برای نگهداری خود نياز چندان به سهمگزاری contribution عمومی
ندارد. دولتی كه میتواند بی ماليات كافی بر سر پای خود بايستد پاسخگوی مردم نيست
و به عوامل يا نيروهای ديگری جز مردم (منابع کانی سرشار، پشتيبانان بيگانه،
شركتهای چند مليتی) پشتگرم است. ماليات با خودش حسابرسی و پاسخگوئی میآورد. اما
سياستهای مالياتی را صرفا به ملاحظات تامين درامد يا تعديل ثروت نمیبايد وابسته
كرد و ملاحظات مربوط به تشویق سرمایهگذاری در خدمت توليد ثروت باشد، مانند تشويق
سرمایهگذاری و پسانداز، و امور عامالمنفعه میباید در آن جائی داشته باشد. به
نام حمايت از محرومان جامعه نمیبايد توليدكنندگان ثروت را چنان دوشيد كه سرمايه
و كارشناسی و دانش فنی خود را به جاهای ديگر ببرند. امروز با هيچ پرده آهنينی
نمیتوان جلو گريز مغز و سرمايه را گرفت.
ب ـ جامعه مدنی
جامعه
مدنی به معنی گروهبندیهای داوطلبانه، از جمله احزاب سياسی، و وجود فضاهائی است كه
مردم بتوانند بی مداخله دولت در اموری كه ميل دارند با هم كار كنند. جامعه مدنی
همچنين به معنی حقوق و مسئوليتهای شهروندی؛ و مناسبات اجتماعی متمدنانه است.
جامعهای است باز و دربرگيرنده بر پايه مسئوليتها و نيز حقوق افراد. جامعه مدنی
به چندگرائی (پلوراليسم) كه به اندازه رای اكثريت برای مردمسالاری اهميت دارد
پشتوانه لازم را میبخشد؛ و تقويت نهادهای آن برای جلوگيری از زيادهرویهای حكومت
و نيرو های بازار لازم است. در چنان جامعهای فعاليت برای هر امر و هر مكتب فكری
تا آنجا كه از خشونت و تبعيض دفاع نكند، ومذهب را با سياست درنياميزد، و به اسلحه
دست نبرد مانعی نخواهد داشت.
در ايران با توجه به فرهنگ خشونت ديرپائی كه
سياست را تباه و مناسبات اجتماعی و حتا خانوادگی را زهراگين كرده است، و بويژه به
دنبال انقلاب و جمهوری اسلامی كه جامعه را به پائينترين طبقات دوزخ خشونت
فروكشيده است، پيشبرد جامعه مدنی به تصميمهای ملی راديكال و استثنائی نياز دارد.
ما از لغو مجازات اعدام دفاع میكنيم و برای ريشهكن كردن خشونت از سياست ايران به
مقوله جرم سياسی پايان میدهيم. به نظر ما جرم سياسی معنی ندارد و اشخاص را به صرف
اعتقاداتشان يا داشتن مقامات سياسی يا تصميمها و و مواضعی كه میگيرند نمیتوان
پيگرد و مجازات كرد ـ مگر از مقام خود سوءاستفاده كرده يا دست به جنايت برضد
بشريت زده باشند. سياست و جامعه ايرانی را میبايد از دور دوزخی خونريزی و
كينهكشی و از ميراث مرگبار انقلاب و حكومت اسلامی بيرون كشيد. بدين منظور يكبار و
برای هميشه، تشكيل دادگاه حقيقت يا دادگاه محكوميت بیكيفر، برای رسيدگی به جرائم
سران و كارگزارن و عوامل رژيم اسلامی را پيشنهاد میكنيم. البته اموال غارت شده
ملی میبايد به دارندگان اصلی يعنی مردم ايران پس داده شود. اين داروی تلخی است كه
برای سلامت ملی اكنون و آينده خود میبايد بنوشيم.
نابرابری در
توانائیها، يك واقعيت زندگی است و برطرف كردن آن با سركوبگری و ترور رژيمهای
توتاليتر نيز ممكن نبوده است. ولی برابری در حقوق را میتوان برقرار كرد. ايران
مساله نژادی ندارد ولی تفاوتهای مذهبی و جنسيتی نيزكه زنندهترين بهانههای تبعيض
برای ما بوده است در جامعه ايرانی نمیبايد جائی داشته باشد. انسان ايرانی اول
انسان ايرانی است و بعد هرچيز ديگر. جامعه ما اكنون به درجهای از رشد رسيده است
كه آزادی مذاهب و حفظ احترام و حقوق آنها ـ از جمله آزادی پوشش ـ و دوركردن مذهب
از زمينههای قانونگزاری و آموزش رسمی همگانی، میتواند در آن برقرار
گردد.
به همين ترتيب برابری حقوق زن و مرد يك هدف دست يافتنی است كه از
هماكنون زنان ايرانی پيكار برای آن را آغاز كردهاند. كار در بيرون خانه حق زنان
و همكاری در خانه وظيفه مردان است. زنان بايد به همان سطح آموزش مردان دسترسی
داشته باشند و بازار كار برروی آنان به همانگونه كه برای مردان، باز باشد. تفاوت
ميان دستمزد زن و مرد بايد از ميان برود و دولت با مشاركت كارفرمايان و كاركنان هر
دو میبايد در همه كشور شبكهای از كودكستانها برای نگهداری كودكانی كه مادرانشان
كار میكنند آماده سازد. حقوق كودكان در صورت برهم خوردن خانواده بايد حفظ شود و
زن و شوهر بر اموال مشترك خانواده حق مشترك داشته باشند. برابری حقوق زنان ــ که
حفظ حقوق کودکان نیز از همان میآید ــ سنجه اصلی مدرن شدن یک جامعه
است.
پ ــ آموزش
آموزش،
بزرگترين برابرساز، و بزرگترين عامل نابرابری در جهان امروز است، چه در سطح ملی و
چه در سطح بينالمللی. در عصر تكنولوژی بالا، واپسماندگی را با هيچ وسيله ديگری
جز دستيافتن به آن تكنولوژی نمیتوان جبران كرد. اين تكنولوژی را میتوان خريد
ولی مانند صنعت تا هنگامی كه بومی نشود واپسماندگی از ميان نخواهد رفت. چاره در
آموزش است؛ رساندن آموزش به سطحی كه پيشرفتهترين كشورها به آن رسيدهاند و برای
ما به خوبی امكان دارد. بيشترين سهم بودجه میبايد برای آموزش همگانی رايگان تا
دبيرستان و هنرستان و دانشگاه برای هركس استعدادش را داشته و توانائی ملیاش را
نداشته باشد، كنار گذاشته شود و بخش خصوصی نيز اجازه یابد كه در اين زمينه هر چه
میتواند سرمايهگذاری كند. برنامه آموزشی میبايد در عين يكپارچگی خود
انعطافپذير باشد و نيازهای گروههای گوناگون اجتماعی و مناطق مختلف كشور را در
نظر بگيرد. به برنامه گسترده كارآموزی با همكاری صنايع از روی نمونه آلمانی جای
مهمی در پرورش نيروی كار ماهر میبايد داد. آموزش رسمی يا همراه كار،
تنها يك بخش برنامه آموزشی است. ورزش و نيز پرورش هنری جامعه و بالا بردن سطح
فرهنگی آن از راه آشناكردن توده مردم با بهترين دستاوردهای فرهنگی جهان، از جمله
ايران، بخشهای ديگری است كه كمتر از آن اهميت ندارد. ما كه زمانی از فرهنگسازان
تراز اول جهان بوديم امروز درگير مسابقهای با كهنهگرائی و ابتذال هستيم. دولت بی
آنكه كنترل كننده آفرينش فرهنگی باشد میبايد با يك برنامه گسترده آموزشی و
برپاكردن شبكهای از تاسيسات فرهنگی ــ كتابخانه، موزه، نمايشگاه، تالار كنسرت و
اپرا و نمايش، فيلمخانه، فرهنگسرا و مانند آن ــ وبرگزاری مسابقات و برقراری
جايزهها، به استعداد توده مردم ايران مجال رشد بدهد. در اين زمينه نيز میبايد از
سياستهائی كه آفرينش فرهنگی را وابسته به كمك دولت میسازد پرهيزكرد. تنها به
آنان كه كارهای با ارزش عرضه میكنند، پس از آفرينش فرهنگی، میبايد پاداش و كمك
داد؛ و اين كمكها نيز میبايد توسط هيئتهای مستقل و مورد اعتماد داده شود.
***
اقتصاد ایران اساسا تکمحصولی است و از جمله دستگاه
حکومتی بی درامد نفت یک ماه هم دوام نخواهد آورد. نفت را مایه بدبختی ایران
شمردهاند و بدا به حال ملتی که موهبتهای طبیعیاش را نیز اسباب شور بختی خود
میسازد. درامد نفت (و گاز) همان گنج بادآوردی است که در یک کشتی رومی به یاری باد
مخالف به دست لشگریان خسرو پرویز افتاد ــ فراوان و ناگهانی و از بیرون اقتصاد. جز
در امریکا که سرازیر شدن درامدهای نفتی در دهههای میان شده نوزدهم و بیستم نیز
جندان بهشمار نمیآمد و اصلا به صادرات نرسید، همه کشورهای صادرکننده هیدروکربور
به درجاتی به بحران افتادند. حتا کشور استخوانداری مانند هلند با سرازیر شدن
درامدهای گاز چنان برهم خورد که اصطلاح بیماری هلندی را به اقتصاد داد. ولی هلندی
و پس از آن نروژ که پیشاپیش درس خود را گرفت توانستند درامد نفت را مهار کنند و در
خدمت جامعه و نسلهای آینده بگذارند.
ایران به ویژه در جمهوری اسلامی
بدترین نمونه بیماری هلندی است. آخوندهای سیریناپذیر و اکنون چماعت سینه زنان
احمدی نژادی دست در دست آنان با نفت و گاز ایران رفتاری دیوانهوار دارند. درامد
نفت برای نابود کردن اقتصاد و نابود کردن خود منبع درامد نفتی بکار میرود. تنها
تاراج نیست (هر سال دهها میلیارد خروج ارز،) ویرانگری جنونآمیز نیز هست ــ صنعت و
کشاورزی که جای خود را به واردات و قاچاق و دلالی میدهد، چاههای نفتی که
زودهنگام میخشکند، منابع گازی که به دست بیگانگان میافتند. درامد نفتی که در
بیرون کشور و برای دوستیهای خریدنی، و حتا دشمنانی که پول و سلاح ایران را بی هیچ
احساس قدرشناسی میگیرند ولخرجی میشود.
کسانی راه حل خصوصیسازی صنعت
هیدروکربور و گرفتن مالیات مناسب از شرکتهای صاخب امتیاز را برای پایان دادن به
تکیه حکومت بر درامدهای باد آورد پیشنهاد میکنند. ولی در یک کشور جهانسومی چنان
راه حلی تنها ظاهر مسئله را تغییر خواهد داد. صنعت هیدروکربور دولت را خواهد خرید.
چاره بهتر بیرون بردن بخش قابل ملاحظهای از درامد نفت و گاز از اختیار دستگاه
حکومتی و سپردن آن به یک صندوق سرمایهگزاری و پسانداز ملی زیر نظر یک هیئت مختلط
از کارشناسان و شخصیتهای با اعتبار است. چنان صندوقی از روی نمونه نروژ و تا حدودی
کویت، مستقل از مقامات دولتی وظیفه خواهد داشت که درامد نفت و گاز را برای نسلهای
آینده نگه دارد.
فرمول هیئتهای مستقل در جاهای دیگری نیز سودمند است.
"بنگاه سخن پراکنی بریتانیا" که اداره تلویزیونهای ملی، نه خصوصی، را در دست دارد
نمونه خوبی است. در بریتانیا توانستهاند هم انحصار سرمایه و بازار را بر مهمترین
رسانه همگانی بشکنند که با توجه به تجربه ناشاد امریکا بسیار لازم است و هم درجهای
از آزادی عمل به آن بدهند که مثلا در فرانسه وجود ندارد. تصادفی نیست که بی بی سی
به چنین اعتبار بینالمللی رسیده است.
در بررسیهای توسعه تاکید در آغاز بر
عامل اقتصاد بود ولی عامل فرهنگی در گسترهترین تعبیر آن سهم هرچه بیشتری یافته
است. به توسعه میباید همچون فرایندی که همه زندگی درونی و بیرونی جامعه را دربر
میگیرد و کم یا بیش دگرگون میسازد نگریست. برای توسعه یافتن میباید مدرن شد.
مدرنشدن به معنی دورانداختن هر چه کهنه است نخواهد بود ولی هیچ چیز را نمیباید
از نگاه شکافنده انتقادی از پشت عینک تجربه مدرن دور داشت. همه پدیدهها در
جامعهای که میخواهد توسعه یابد باید بازنگزی و نه لزوما جابجا شود. شتابزدگی و
پیروی از مد روز و تقلید کورکورانه و مکانیکی گاه از همانگونه ماندن دستکمی
ندارد.
فصل پنج
عدالت اجتماعی
در زمينه عدالت اجتماعی، سخن آخر را بنتام انگليسی در
سده هژدهم گفته است: بيشترين خوشبختی برای بيشترين مردم. در عصر ما تكنولوژی به
درجهای رسيده است كه میتواند همه مردم را به پايهای از آسايش و بهروزی برساند
كه در گذشته قابل تصور نمیبود. مسئله اكنون سياسی و فرهنگی است: حكومتها میبايد
برای مردم كار كنند و مردم میبايد برای زندگی در اين "جهان نوين دلاور" تربيت
شوند. حتا بينواترين كشورهای جهان اگر در هزينه كردن منابع ملی، اولويت را به
برآوردن نيازهای مردم و بالابردن ظرفيت اقتصادی خود بدهند میتوانند به سطح زندگی
خوبی برسند. بيشترين خوشبختی برای بيشترين مردم دو شرط دارد: نخست، امكانات توليد
بيشترين ثروت فراهم گردد؛ دوم، جامعه دربرابر افراد مسئوليت داشته
باشد.
ايران همه امكانات را برای آنكه يكی از ثروتمندترين كشورهای جهان
باشد و سطح زندگی توده مردم خود را به بالاترينها در جهان برساند دارد: سرزمين
پهناور در ميان دو دريا و شاهراه آسيای جنوب غربی و مركزی و خاور ميانه؛ جمعيت
انبوه مردمان سختكوش و هوشمند ؛ يك بازار داخلی قابل ملاحظه و دسترسی از راه زمين
به بازاری كه از شبه قاره تا خاور ميانه و از آسيای مركزی تا خليج فارس را دربر
میگيرد؛ زيرساخت فرهنگی و اقتصادی لازم، كه اگرچه در سطح بالائی نيست ولی میتوان
آن را بیدشواری زياد بهبود بخشيد؛ و منابع طبيعی كه آرزوی بيشتر
كشورهاست.
به اين امكانات، مردمی میتوانند تحقق بخشند كه: يك ــ در امور
عمومی يعنی سياست دخالت كنند و سرنوشت خود را به دست ديگران و به دست هيچ مقامی از
رهبر و پيشوا و شاه و امام نسپارند تا اولويتهای سياستگزاری در جهت منافع بيشترين
تعداد افراد باشد. دو ـ خود را به درجه بالای آموزش و مهارتهای فنی كه جهان امروز
روی آنها میچرخد مجهز سازند كه بی آن هيچ نظام سياسی نخواهد توانست كشور ما را
به جائی كه شايسته آن است برساند. سه ــ به انتظار اين ننشينند كه دولت هزينه
زندگیشان را بپردازد و نيازهايشان را برآورد؛ و تا میتوانند و میبايد، كار
كنند و پاداش و تامين مناسب نيز انتظار داشته باشند. دولت نماينده و امين
مردم است نه دايه و سرپرست از گهواره تا گور آنها. كسانی هستند و خواهند بود كه
خود نمیتوانند زندگیشان را بچرخانند. جامعه و دولت به نمايندگی آن، وظيفه دارد كه
به ياری آنان بشتابد. ولی بقيه میبايد با كار خود، هم زندگی خويش و هم هزينههای
رفاه اجتماعی گسترده را فراهم سازند. يك جامعه بهرهخوار (رانتيه) حتا با چهارمين
ذخيره نفتی و دومين ذخيره گاز جهان نمیتواند زندگی كند. نفت و گاز يك عامل اضافی
برای توسعه ايران است؛ "سهم نفت" افراد و منبع هزينههای روزانه دولت نيست ـ
چنانكه از پس از رضا شاه بوده است. سياستهای تامين اجتماعی اگر تفاوت ميان
كاركردن و كارنكردن و بهتر و بدتر بودن را از ميان ببرد به ركود اقتصاد ، گريز
مغزها و سرمايهها از كشور، و رواج بيكارگی خواهد انجاميد.
از نظر ما
عدالت اجتماعی میبايد همراه رشد اقتصادی و توليد ثروت حركت كند و هيچ يك فدای
ديگری نشود. ما از راههای زير به اين منظور خواهيم رسيد: ١ ــ دادن فرصتهای
برابر به همه افراد جامعه تا هركدام به فراخور استعداد و همت خود تا آنجا كه
میتوانند پيش بروند؛ آموزش و كارآموزی برای همه تا هر درجه كه استعداش را داشته
باشند؛ و پوشش يكسان و منصفانه قانونی چه برای كاركنان و كارفرمايان، و چه توليد
كننده و مصرف كننده؛ و گشودن ميدان فعاليت اقتصادی بدون مقررات دست و پاگير و
مالياتهای جلوگيرنده توليد ثروت. حكومت میبايد به همه افراد جامعه توجه داشته
باشد و به ناتوانان و واپسماندگان، بيشتر.
۲ ـ بيمه بيكاری و از
كارافتادگی و بازنشستگی برای همه و به هزينه كاركنان و كارفرمايان و با كمك قابل
ملاحظه دولت در جاهائی که لازم میآید. موسسات میبايد در استخدام كاركنان خود از
نظر مدت استخدام و ساعات كار آزادی داشته باشند. تعيين حداقل دستمزد و حداكثر
ساعات كار با حكومت است و كاركنانی كه به دلايل اقتصادی يا هر دليل ديگر كار خود
را از دست میدهند میبايد زير پوشش برنامههای كارآموزی و بازآموزی دولتی و زير
نظارت دولت قرار گيرند و تا هنگامی كه كاری پيدا نكردهاند از صندوق بيكاری، كمك
هزينه متناسب با دستمزد قبلی خود بگيرند. روشن است كه اگر پيشنهاد كارهای متناسب
تازه يا شركت در برنامههای بازآموزی يا خدمات اجتماعی را نپذيرند كمك هزينه آنان
كاهش خواهد يافت. منظور از اين سياستها آن است كه كارفرمايان از استخدام كاركنان
تازه نترسند و افراد بتوانند در ساعتهای متناسب با وقت و نيازهای خود كار كنند و
تنبلی و گريز از كار تشويق نشود. اقتصاد نوين شرايط كار را تغيير داده است. بسياری
كسان كارهای نيمهوقت يا موقت دارند يا از خانههایشان كار میكنند.
ما
نمیخواهيم به نام حفظ حقوق كارگران شرايطی بوجود آوريم كه تنها صف بيكاران را
درازتر كند و سودش تنها به اقليتی از نيروی كار كه يك اشرافيت كارگری را خواهد
ساخت برسد. در جهان پر رقابت امروز، توليدكنندگان و كارآفرينان entrepreneures
نياز به آزادی عمل دارند و همه بايد تا حد توانائی خود كار كنند.
٣ ـ
بيمه درمانی اجباری برای همه كسانی كه در ايران بسر میبرند. بدين منظور كار بيمه
به موسسات خصوصی سپرده خواهد شد و افراد با آن شركتها قرارداد خواهند داشت كه
موظفند هر كسی را بيمه كنند. دولت همه يا بخشی از حق بيمه كسانی را كه نمیتوانند
خواهد پرداخت. نقش وزارت بهداری، مانند همه دستگاههای اجرائی، نظارت بر كار
شركتهای بيمه و موسسات پزشکی و درمانی و دفاع از حقوق بيماران خواهد بود نه تاسيس
و اداره اين موسسات.
***
امروز بحث عدالت کم رنگتر میشود و بحث انصاف مطرح
است، که از دو دههای پیش جان رالز John Rawls که یک فیلسوف سیاسی لیبرال است پیش
آورد. او از رفاه اجتماعی دفاع میکند ولی فرایافت انصاف را به جای عدالت اجتماعی
گذاشته است. جامعه باید منصفانه باشد که از یک لحاظ شاید تعریف بهتری است ولی اساسا
همان است و بر مسئولیت جامعه تاکید دارد. در توضیح برتری فرایافت انصاف بر عدالت در
جامعه میتوان گفت که عدالت در تحلیل آخر عادلانه نیست. اگر کسی که سهم بزرگتری در
پیشبرد جامعه دارد، پاداش مناسبی که ممکن است بسیار بیشتر از میانگین باشد نگیرد به
او و جامعه در نهایت امر بیعدالتی شده است، از سوئی حق افراد، و از سوی دیگر یک
انگیزه بزرگ پویش والائی گرفته شده است.
در رابطه با عدالت اجتماعی قطعنامه
حقوق زنان و کودکان که به منشور حزب پیوست شده اهمیت ویژه ای دارد. بزرگترین
بیعدالتی در همه تاریخ بشر از پایان دوران مادرسالاری، به زنان و همراه آنان به
کودکان شده است زیرا حقوق کودکان و حمایت از کودکان یک مقوله زنانه است. جامعه ما
از دوره اسلامی به بعد سهم نه چندان آبرومند خود را در ستمی که بر زنان رفته داشته
است.
فصل شش
استراتژی پيكار
جمهوری اسلامی با جهانبينی حوزه و آخوند و با قانون اساسی
ناساز و استبدادی، و ساخت قدرت مافيائی آن، برسر راه هر برنامه سياسی است كه هدف
خود را رساندن ايران به جهان پيشرو قرار داده باشد. پيكار با جمهوری اسلامی در
تماميت ايدئولوژيك و سياسیاش، و قدرتبخشی به مردم تا سرنوشت خود را در دست گيرند
اولويت هر نيروی مخالفی است كه از حدود سودها و ملاحظات شخصی فراتر میرود. ما خود
را در اين پيكار از هر نظر سهيم میدانيم ـ نه اينكه برای باز آوردن آب رفته به جوی
تلاش كنيم و در آرزوی بازگشت به گذشته باشيم، بلكه از آن رو كه هدف پيكار با
جمهوری اسلامی در اصل همان پيكار مشروطه است يعنی جنگيدن با استبداد سياسی و
واپسماندگی فرهنگی كه دست در دست هم ايران را سدهها به سراشيب انداختهاند. ما در
اصل همان مشروطهخواهانيم، منتها میكوشيم مشروطهخواهان بيدارتر و بهتری باشيم و
با زمان بيش بيائيم.
استراتژی پيكار ما را هدف ما تعيين میكند. از آنجا
كه ميان هدف و وسيله پيوندی ارگانيك هست و افراد و گروهها را كاركردها و شيوههای
عملشان میسازد، هر شيوه پيكاری كه نشان از استبداد سياسی و واپسماندگی فرهنگی
داشته باشد در واقع تقويت جهانبينی و نظام حكومتی است كه با آن در پيكاريم. با
اين ترتيب از همان آغاز دو شيوه يا رهيافت aproach مبارزه كنار گذاشته میشود كه
درگذشته، بويژه ده پانزده ساله نخستين پس از انقلاب، رواج تمام داشته است. نخست،
استفاده از باورها يا نمادهای مذهبی؛ و دوم دست زدن به خشونت يا اسلحه در پيكار
سياسی. اين برنامه و اعلاميه و سخنرانی نيست كه ماهيت افراد و سازمانها را نشان
میدهد و تعيين میكند. كردار آنهاست كه هر روز به آنها شكل میدهد و سرشت آنها
میشود. آنها ممكن است صميمانه به آنچه میگويند باور داشته باشند ولی تناقضی كه
هر روز در ميان گفتار و كردارشان هست به بیاعتقادی و دوروئی میانجامد و سرانجام
چيزی از باورهای اصلی نمیگذارد. هيچ نمونه پيكار مسلحانه يا خشونتآميز را ــ كه
اساسا به معنی حق زندگی يك گروه يا ايدئولوژی به زيان همه ديگران است ــ نمیتوان
نشان داد كه به مردمسالاری و چندگرائی انجاميده باشد. تجربه كشورهای بیشمار نشان
میدهد كه شيوه پيكار با فرا آمد (نتيجه) آن پيوند مستقيم دارد. هدف وسيله را
توجيه نمیكند بلكه رنگ وسيله را میگيرد و در خدمت آن در میآيد.
اگر
گروهی میخواهد مردمسالاری و چندگرائی (پلوراليسم) به ايران بياورد با سنگ و چوب و
عربدهجوئی با مخالفان خود روبرو نمیشود. حق دفاع در برابر خشونت البته برای همه
هست. ولی نمیتوان به اين بهانه كه در جای ديگر و زمان ديگری خشونتی شده است به
تلافی از شيوههای غير دمكراتيك در مبارزه هواداری كرد. پيكار سياسی مردمی نيازی
به شيوههای فاشيستی يا حزباللهی ندارد. بهمين ترتيب اگر كسانی میخواهند با حربه
اسلام و كربلا به جنگ آخوندها بروند، يا حقيقتا به اين امور در كار سياست و
كشورداری معتقدند و تنها میخواهند به قول خودشان "اسلام خود را پياده كنند" كه
تفاوتی با حكومت اسلامی ندارند و ناگزير رفتارشان با مردم و مذهب بر همين مجاری
خواهد افتاد؛ و يا ريا میكنند و مردم را فريب میدهند كه میبايد از آنها بيشتر
برحذر بود زيرا حكومت اسلامی دستكم همان را كه میخواهد
میگويد.
استراتژی ما پيكار سياسی مردمی است، يعنی تنها به نيروی مردم
پشتگرم است و در كنار مردم میتواند به هدف برسد. خود پيداست كه وقتی پای تودههای
بزرگ انسانی در ميان باشد نخستين شرط كاميابی، جلب اعتماد مردم است. اين اعتماد از
عوامل اخلاقی و سياسی تركيب میشود و همه آنها لازم است. درستكاری و گفتن حقيقت و
گذاشتن همه چيز روی ميز يك عامل است؛ متقاعد كردن مردم به شايستگی و درست بودن
سخنان و روشها و برنامهها يك عامل ديگر است؛ بازتاباندن خواست مردم و همراهی با
جنبش آنان عاملی ديگر است ـ اما در اينجا هم میبايد برتری را به درستكاری داد.
موارد معدودی پيش میآيد كه اكثريتی از مردم به كژراهه پا میگذارند. اگر كسی يا
گروهی كه دعوی خدمت به مردم را دارد، به درستی و از روی آگاهی، خواست آنان را به
مصلحت خودشان و كشور نداند با دفاع از نظرات خود بيشتر اعتماد عموم را بر
میانگيزد تا با رياكاری يا چشم پوشی از اصول. میبايد شهامت آن را داشت كه در
برابر "مد"ها و محبوبيتهای گذرا نيز ايستاد. بويژه در شرايط تاريخی كه نياز به
بسيج همه نيروی مردم و فداكاری برای خير عمومی است، مانند امروز ايران، اگر همه
حقيقت به مردم گفته شود بيشتر آماده مبارزه و فداكاری خواهند بود.
برنامه
سياسی و مواضعی كه يك حزب يا سازمان يا فرد میگيرد میبايد بهترين و عملیترين
پاسخها را به مشكلات مردم و كشور بدهد. ادعاهای دور و دراز و وعدههای رايگان، و
سخنان كلی و تكرار كليشهها وگذاشتن همه تاكيد بر تحريك احساسات عمومی، زمانهائی
در جامعه ايرانی كارساز بود. ولی مردم ما پختهتر شدهاند و تفاوت گفتار كردار
مسئولانه را با عوامفريبی يا سخنان بیپايه درمیيابند.
ما میكوشيم در
برنامه سياسی و در اقدامات مبارزاتی و سخنان خود و مواضعی كه میگيريم مسئولانه
رفتاركنيم و اين مستلزم رفتن به ژرفای مسائل و حركت كردن همراه تحولات سياسی و فكری
زمان است. تلاش ما بوجود آوردن مجموعه بهمپيوستهای است كه همه گوشههايش با هم
بخواند. به اين دليل وارد مسابقه زيبائی با ديگران نمیشويم و چوب حراج بر سر
مبارزه سياسی نمیزنيم كه هركه چيزی گفت بالاترش را بگوئيم و هركه وعدهای داد
بالاترش را بدهيم. هيچكس نمیتواند از خمينی بيشتر برود كه وعده داد هر ماهه سهم
ايرانيان را از درآمد نفت به آنها خواهد داد. ما پيشاپيش به مردم میگوئيم كه
رسيدن به هدفها و اجرای برنامه سياسی ما نياز به ازخودگذشتگی همگانی دارد و نه
تنها در پايان يك پيكار سخت و طولانی و پر از ناكامی خواهد آمد بلكه تا سالها پس
از پيروزی بر جمهوری اسلامی برای برطرف كردن ويرانگریهای رژيم، همه ما میبايد
بيش از حد كار كنيم و كمتر از آنچه سزاواريم بگيريم.
در پيكار سياسی
مردمی، آنچه اهميت دارد بسيج مردم برای تحليل بردن و درهم شكستن رژيم با استفاده
از تحولات داخل و خارج است. پايههای نظری اين استراتژی را اعتقاد به يك آينده
دمكراتيك برای ايران، آسيبپذيری روزافزون رژيم اسلامی، و ناكافی بودن سركوبگری
برای نگهداری حكومتهای فاسد واستبدادی تشكيل میدهد. جامعه ايرانی امروز هيچ
ارتباطی به بيست سال و چهل سال گذشته ندارد و دگرگونیهای ژرف جامعهشناختی و
آموزش سياسی بیسابقه تودههای بزرگ مردم، در كار آن است كه ضعف سياسی تاريخی
جامعه ايرانی را به مقدار قابل ملاحظه برطرف كند. پيروزی مردم بر رژيم آخوندی،
اجتنابناپذير و تنها مسئله زمان است. تاكتيكهای استراتژی پيكار سياسی
مردمی را به ترتيب زير میتوان آورد: ۱ ـ برجسته كردن نقاط ضعف و ناكامیها و
تبهكاریهای رژيم بويژه در زمينه تروريسم و حقوق بشر كه از نظر بسيج افكار عمومی
جهانيان برای فشار آوردن بر جمهوری اسلامی و وابستن گسترش مناسبات به پيشرفت حقوق
بشر اهميت دارد.
۲ ـ برجسته كردن فعاليتهای مخالفان آزادیخواه و
ترقیخواه آن در هر جا.
۳ ـ پشتيبانی از جنبش مردم ايران به رهبری روشنفكران
و بهرهگيری از تضادهای درونی گروه حاكم؛ تمركز حملات بر سران مافيای سياسی-مالی و
عوامل سركوبگر در رژيم؛ و در نظر گرفتن گرايشهای گوناگونی كه چه در جامعه ايرانی
و چه در حكومت اسلامی پديد آمده است و آن را بكلی از حالت يك ساختار بهم پيوسته
بدرآورده است. اين تحولی است كه از سوی بسياری در ايران شناخته و عملا به حساب
آورده میشود.
۴ ـ گسترش زمينه همكاری و اقدامات مشترك گروهها و
سازمانهای دگرانديش برای دفاع از حقوق بشر و مردمسالاری در يك ايران يكپارچه و
مستقل.
۵ ـ افزايش گفتوشنود غيرمستقيم با نيروهای آزادی و ترقی در درون
ايران و پيشبرد پيكار آنان در زمينههای عملی و نظری با استفاده از آزادی عمل بيشر
ما در بيرون.
ما از هر تحولی در جمهوری اسلامی كه به سود مردم و قدرتبخشی
به آنها باشد استقبال میكنيم. تفاوت جناحهای رژيم از نظر عملی بدين معنی است كه
جناح سركوبگر، يعنی مافيای سران حزبالله، هر منظوری دارند به حال مردم زيانآور
است؛ ولی پارهای منظورهای جناح اصلاحگر را میتوان به سود مردم شمرد. با اينهمه
ميان مبارزه در بيرون و درون يك تفاوت بنيادی هست. ما در بيرون ناگزير نيستيم از
قواعد بازی در جمهوری اسلامی پيروی كنيم. ما میتوانيم آن درجه از مخالفت را كه
بيشتر مردم با رژيم دارند ولی ابراز نمیشود اظهار كنيم؛ و به هيچروی نمیبايد در
سياستهای روزانه جمهوری اسلامی و مبارزات جناحی درگير شويم چون اعتبار مخالفت و
مبارزه را از ميان خواهد برد. اكنون با برآمدن نيروی سومی كه از هردو جناح دوری
میجويد پيكار آزادیخواهی در ايران به مرحله تازهای پا مینهد كه آينده دمكراسی
بسته بدان است.
با آنكه بازگشت به ايران و شركت در پيكار مردمی از نزديك،
آرزوی هر نيروی مخالفی است ما تنها با شرايط خود به ايران بازخواهيم گشت؛ يعنی
هنگامی كه دستگاههای سركوبگری در جريان مبارزه از كار بيفتد و مردم بتوانند از
آزادی و امنيت خود دفاع كنند و ما بتوانيم با همه گرايشهای ديگر در شرايط آزاد و
برابر، پيكار سياسی كنيم.
تلاش ما بر آن است كه سرنگونی رژيم آخوندی بی
خونريزی و هرج و مرج و در يك فرايند گام به گام صورت گيرد؛ ولی نيروهای مخالف به
تنهائی نمیتوانند فرايند سرنگونی را كه هماكنون آغاز شده است به حال مسالمتآميز
نگهدارند. اگر حزبالله همچنان درپی نگهداری پايگاههای قدرت و منافع خود بهر بها
باشد و خشم و سرخوردگی مردم را به انفجار برساند هيچكس نخواهد توانست دربرابر آن
بايستد. ما با همه پرهيز از خشونت، از حق مردم برای دفاع از خود در برابر تجاوزات
حزبالله پشتيبانی میكنيم.
***
این استراتژی به دو دهه پیش برمیگردد و پیکاری که آن
روزها تصور میشد در خواهد گرفت پیش چشمان ما دارد با همان عناصر روی میدهد. جنبش
سبز بهترین صورت پیکار سیاسی مردمی است که با یک همرائی consensus ملی بر سر
دمکراسی لیبرال کاملتر شده است. مردم و رژیم هر دو با همه نیرو به میدان آمدهاند.
نیروی رژیم دستگاه سرکوبگری با هزینههای مالی میلیاردی آن است؛ نیروی مردم وزنه
دهها میلیون مردمان آگاه و به جانآمده است که هیچ چیز جز پایان دادن به رژیم
اسلامی آرامشان نخواهد کرد.
فصل هفت
يك جهانبينی متفاوت
همه برنامههای سياسی و تهيههای قانونی، بی يك دگرگونی
ژرف فرهنگی، بی تغييری در نگرش ما به جهان، نابسنده خواهد بود. ايران يك كشور جهان
سومی، اسلامی، و خاورميانهای است و مسئله ايران را در همين سه صفت میبايد جستجو
كرد. ما در چنين وضع تاسفآوريم زيرا با روحيه جهان سومی میانديشيم، با معيارهای
خاورميانهای زندگی میكنيم، و اجازه دادهايم كه جامعه ما با صفت اسلامی تعريف
شود. نگرش و ارزشهای ما جهان سومی و اسلامی و خاورميانهای است و همينيم كه
بودهايم. اگر میخواهيم از اين سرنوشت ناشاد بدرآئيم میبايد حتا اگر
جغرافيایمان را نمیتوانيم دست بزنيم از جهان معنوی خود مهاجرت
كنيم.
جهان سومی بودن واژه ديگری برای واپسماندگی است. جهان سومیها
ماندگان از كارواناند، جامعههائی كه در صورت، به پيشرفتهتران مانندهاند و در
معنی در مرداب قرون وسطائی خود فروماندهاند؛ سرزمينهائی زندانی سنتها و
گذشتههای دست برداشتنی كه خشونت، خميرمايه هستی آنهاست: خشونت مرد به زن،
حكومتكننده به حكومتشونده، ارباب به نوكر. جهان سومی قربانی و ستمديده است، بی
هيچ كوتاهی و گناه. ستمديدگیاش به آشنائیاش با غرب برمیگردد -- همان غرب كه او
را به ابعاد تباهی و درماندگی صدها سالهاش آگاه گردانيده بود. او دمی از سرزنش
غرب باز نمیايستد ولی حتا در پيروزیاش بر غرب در پيكار ضد استعماری، باز به قدرت
مشيتآسای غرب میچسبد و خود را عروسك خيمهشببازی آن میداند و
میسازد.
جامعه اسلامی پيشاپيش به معنی داشتن تصور بسيار محدودی از آزادی
و مسئوليت فردی است، كه با يكديگر میآيند. به عنوان يك جامعه اسلامی و نه
جامعهای از مردمانی كه بيشترشان مسلماناند، مسلمانان در فضائی خودبخود بستهتر
بسر میبرند. جامعه مذهبی جامعه تقديس شده است ــ فساد در آن به هر درجه معمول
چنين جامعههائی برسد. (اردوغان ترکیه از عمر بشیر رئیس جمهوری سودان که به جنایت
بر ضد بشریت محکوم شده است و در هر کشور غربی دستگیر خواهد شد دعوت رسمی کرد و گفت
مسلمان جنایت نمیکند!) نظام ارزشها و نهادهای ريشهدار آنها را زير نور انديشه
آزاد نمیتوان برد. جامعه اسلامی در هر مرحلهای باشد بالقوه يك عنصر آخرالزمانی
millennial نيرومند در آن هست. سرنوشت از پيش تعيينشدهای دارد. رستگاريش در
بهشت آن جهان است و آيندهاش در بازگشت به گذشتهای که بالاتر از هرچه بوده است و
خواهد بود. همواره يك جايگزين فرضی بااعتبار، برتر از همه، برای هر جهانبينی و
سياست شكستخورده در ژرفای جامعه هست.
در جهان سومی بودن خود، جامعه اسلامی
پابرجاتر از ديگران است. اگر در يك جامعه جهان سومی، نظام ارزشها و باورها راه بر
پيشرفت میگيرند، جامعه اسلامی مقررات تقديس شدهاش را نيز بهويژه در تجاوز به
حقوق بشر بر آن میافزايد. اداره جامعه بر پايه شريعت، آن را به هر جا میتواند
بكشد ولی به مدرنيته نخواهد رسانيد. از دهه هشتاد سده نوزدهم كوشش انديشهوران
اسلامی از هر رنگ برای آشتی دادن مدرنيته و شريعت بيهوده مانده است. هيچ كس
نتوانسته است يك پايه تئوريك برای مدرنيته در اسلام بيابد. مدرن كردن اسلام آرزوی
محال كسانی كه بنبست را میبينند و باز همانجا میايستند مانده است. از میان این
اندیشمندان آنها که تضاد را شناخته و بیان کردهاند بخت بیشتری برای گشودن معما
خواهند داشت و میباید در کنارشان بود.
خاور ميانه بيش از يك تعريف نامشخص
جغرافيائی است. خاور ميانه هم مانند جهان سوم يك حالت ذهنی است؛ جهان سومی است كه
عرب و مسلمان باشد. ولی خاور ميانهای در فضای فرهنگی و سياسی ويژه خود، اگر هم
مسلمان و عرب نباشد به غربستيزی، بويژه امريكاستيزی، شناخته است. او از تاريخ
خود ــ تاريخی كه مانند همه جهانبينی او "سوبژكتيو" و گزينشی است ــ احساس دشمنی
به غرب را آموخته است. كشاكش فلسطين و اسرائيل كه پيچيدهترين و كهنترين كشاكش
جهان است او را يك سويه و يكپارچه ضداسرائيلی و تقريبا بنابر تعريف، ضديهودی
كرده است.
ما بر روی هم در اين سه جهان زيست میكنيم و همراه هر سه به
پايان راه رسيدهايم. جهان سوم كه در افريقای سياه كاملترين تعريفش را میيابد با
نا اميدی هراسآور موقعيت خود روبروست. جهان اسلامی در واپسين ايستادگی خود در
برابر مدرنيته كارش به ولايت فقيه و طالبان و بنلادن كشيده است. در خاورميانه
تركيب محافظهكاری، سودازدگی (ابسسيون) فلسطين، و اسلام به عنوان هويت ملی،
جامعههای هر چه بيشتری را دارد به بنيادگرائی محكوم میكند.
ايران از اين
سه جهان بيگانه است. جامعه ما به پايهای از پيشرفت رسيده است كه بايد بتواند معنی
مسئوليت را بفهمد؛ خشونت را از روابط اجتماعی و سياسی بردارد؛ اسلام را در سياست و
اداره جامعه راه ندهد؛ و از گير سياستهای خاور ميانهای رها شود ـ چنانكه تركيه
با مردمی بسيار مذهبیتر از ايرانيان کمابیش شده است. ما سزاوار زندگی بهتری هستيم
و اجباری نداريم خود را در حد اين مردمان نگهداريم و در سطحهای پائينتر تمدن
جهانی بمانيم. جهان سوم میتواند همچنان در سنتهايش دست و پا بزند و رستگاریاش
را عقب بيندازد. جهان اسلام میتواند به اسلام به عنوان هويت خود و جايگزين
استراتژیهای شكستخوردهاش بنگرد و واپسماندگیاش را ژرفتر سازد. خاور ميانه
میتواند هرچه بخواهد مسئوليت كاستیهای سياست و فرهنگ خويش را به گردن امريكا و
اسرائيل بيندازد و آينده خود را گروگان مسئله فلسطين كند. ما ديگر
نمیخواهيم با اين ملتها يكی شناخته شويم؛ نمیخواهيم جهان سوم معيار پيشرفت ما،
جهان اسلام تعريف كننده فرهنگ ما، و خاور ميانه چهارچوب سياسی ما باشد. هويت ملی
ما جز در تاريخ و زبان فارسی به هيچ بخشی از فرهنگ ما بستگی ندارد. ما در اين
فرهنگ میتوانيم دست ببريم و هويت ما دست نخواهد خورد. جهان پر از كشاكش و مصيبت
است و هيچ دليلی ندارد كه در اين ميان فلسطين مهمترين مسئله ما باشد. آينده ملت
ما اگر قرار است بهتر از اكنونش باشد در بيرون آمدن از اين دنياهاست: پشت كردن به
جهان سوم، بيرون زدن از خاورميانه، فراموش كردن اسلام به عنوان يك شيوه زندگی و نه
يك رابطه شخصی با آفريدگار جهان. ما میبايد جهان اولی بشويم زيرا در اصل چيزی از
جهان اولیها كم نداريم. ايرانی هرجا باشد به محض آنكه به ابزارهای فرهنگی غرب دست
میيابد خود را به غربيان میرساند. ما از بسياری جهان سومیها سبكبارتريم. دنيای
اسلامی هيچگاه جهان ما نبوده است، آن گونه كه برای عربهاست. ما همواره ايرانی
ماندهايم و نه آن دويست سال تاراج و كشتار و ويرانی را فراموش كردهايم و نه هزار
و پانصد سال پيش از آن را. اسلام دين بسياری از ما هست ولی موجوديت ما نيست. ما با
عربها بيش از آن تفاوت داريم. موضوع برتری و فروتری نيست؛ موضوع تفاوتی است كه
١۴٠٠ سال اسلام نتوانسته است آن را بزدايد. خاور ميانه را میبايد به شكست
خوردگانی واگذاشت كه هر بار دلائل تازهای برای چسبيدن به عوامل اصلی شكستهای خود
میيابند. خاور ميانه وزنهای بر بال پرواز ماست. يك گلزار quagmire واقعی
فرهنگی و سياسی است كه بايد پايمان را از آن بيرون بكشيم. خاور ميانه را، چنانكه
بقيه جهان سوم را، میبايد شناخت و با آن بهترين مناسبات را داشت ولی راه ما از
همه آنها جداست.
ايران فردا را از همامروز میبايد ساخت. پيكار فرهنگی
را كه ما به عنوان يك حزب سياسی بدان اولويت دادهايم در همين فضاهای آزادتر
میتوان دنبال كرد و به ايران كشاند. ما در اين پيكار تنها نيستيم. از حكومت
اسلامی و حزبالله گذشته، مردم ايران هرچه بيشتر از اين فرهنگ و سياستی كه خشونت و
خفقان و خرافات از آن میزايد دوری میجويند. پرده تابوها را میبايد دريد و از
اتهام و حمله كهنهانديشان نهراسيد.
فصل هشت
حزب مشروطه ايران در ميان سازمانهای سياسی بيرون كشور اين
ويژگی را دارد كه از صفر در شرايط تبعيد پايهگذاری شده است. ديگران همه يا از
ايران به بيرون آمدهاند يا انشعابی از سازمانهائی هستند كه در ايران پايهگذاری
شدهاند. ويژگی ديگر حزب آن است كه صرفا حزب كادر نيست و كمبود كادر، كاستی بزرگ
آن است. حزبی است ازهمه لايههای اجتماعی ايرانيان تبعيدی. سومين ويژگی حزب را در
شفافيت كامل آن بايد جستجو كرد. نام و نشان همه مسئولان حزب و بحثها و اختلافات
درون حزبی همه آشكار و بیپرده، و درهای گردهمائیهای حزبی بر روی دگرانديشان
گشوده است.
سازماندهی حزب به پيروی از اصول عقايد آن، دمكراتيك و
غيرمتمركز است. اعضای حزب در هر شهر در شاخه يا هسته شهر گرد میآيند. هسته واحد
كوچك تر حزب است و هستهها میتوانند با پيوستن به نزديكترين شاخه خود جنبه رسمی
پيدا كنند. اداره شاخهها با شوراهائی است كه بسته به تعداد اعضای شاخه هر سال
میبايد از سوی اعضا برگزيده شوند. شاخهها در چهارچوب منشور و اساسنامه حزب در
امور خود آزادی عمل دارند و فعاليتهای حزبی اساسا در شاخهها و هستهها صورت
میگيرد. پنج عضو شورای مرکزی كه ارگان اداره و رهبری حزب است هر دو سال یک بار
از سوی کنگره انتخاب میشوند. كنگره بالاترين ارگان حزبی است و سياستگزاری عمومی
حزب و تغيير منشور و اساسنامه در حوزه وظايف آن است. هر سال کم و بیش يك بار
كنفرانسی از شاخههای اروپا يا امريكا برگزار میشود كه علاوه بر استوارتر كردن
همبستگی حزبی و كارهای تشكيلاتی، ميدانی برای بحث درباره انديشههای تازه است.
شاخهها تشويق میشوند كه با دگرانديشان همكاری كنند و دست به اقدامات مشترك
بزنند.
سنت مشروطه در ايران هيچگاه فرصت آن را نيافته بود كه حزب خود را
داشته باشد.حزبهای دوران انقلاب مشروطه در اوضاع و احوال نامناسب نپائيدند.
پادشاهی پهلوی هيچ مركز قدرت مستقلی را برنمیتابيد و حزب برايش يا دشمن بود يا
مزاحم و يا آرايش صحنه و آسانكننده انتخابات كنترل شده. حتا حزبی مشروطهخواه (در
بافتار يا context غير دمكراتيكتر و محدودتر آن روزها) كه خود محمد رضا شاه
بنياد گذاشت، چون برای مشاركت و به ميدان آوردن مردم میكوشيد زودتر از همه از
چشمش افتاد. در رژيمی كه وارث انقلاب مشروطه بود يك حزب مشروطه جائی نمیداشت.
مخالفان رژيم نيز كه از موضع مشروطه و قانون اساسی به پادشاهان پهلوی میتاختند
دنبال حزب مشروطه نمیبودند. (اين دوپارگی طرفهآميز هنوز در سياستهای بيرون هست:
در سوئی حمله به پادشاهی به دليل انحرافش از اصول مشروطه و پرهيز تا حد گريز از
مشروطه؛ در سوی ديگر ادعای مالكيت انحصاری مشروطه و بی اعتنائی به بسياری معانی
آن، همچنانكه در دوران پادشاهی بود)
حزب مشروطه ايران با زندهكردن پيام
جنبش مشروطهخواهی در همه گستره آن با يك برنامه سياسی كه در تعريف راست ميانه
میگنجد میكوشد كمبود بزرگی را كه در سياست ايران بوده است برطرف سازد. اين حزبی
است كه ازنظر اراده شكستناپذير به نگهداری نياخاك؛ سپردن اختيار كشور به دست مردم
ايران؛ و نواحی كشور به دست باشندگان آنها در يك پادشاهی مشروطه؛ جدا كردن دين از
حكومت كه پيشروترين مشروطهخواهان آرزو داشتند؛ و همپاشدن با دنيای امروز در
توسعه و رفاه و عدالت اجتماعی، دنباله مستقيم جنبشی است كه از صد سال پيش نيروی
برانگيزنده دگرگونی در جامعه ايرانی بوده است و نخستين سازماندهی خود را در حزب
دمكرات انقلاب مشروطه يافت. نگاه به غرب و فراگرفتن شيوههای تفكر و زندگی از
تمدنی كه وحشيگری را از رابطه مذهبی و خارج از مذهب، حكومتكننده و حكومتشونده،
مرد و زن، كارفرما و كارگر برداشته است تقريبا همان اندازه به ما میپرازد كه به
ايران صد سال پيش ما.
اصول تاريخی مشروطه را در سده بيست و يكم تا آنجا كه
بتوان ديد میشود برد، و پايهای برای برنامههای سياسی متناسب با زمان ساخت.
برنامه سياسی حزب از نظر تاكيد بر يگانگی ملی و يكپارچگی ايران، از نظر نقش حكومت
به عنوان نماينده جامعه در اقتصاد و تنظيم روابط اجتماعی، از جهت تعادل ميان توسعه
اقتصادی و عدالت اجتماعی، يك برنامه راست ميانه است و میتواند با چپ ميانه
تفاوتهای مهم داشته باشد. تفاوتهای آن باگرايشهای افراطی راست، با هواداران
پادشاهی استبدادی و آرياپرستان و اسلامگرايان (مذهب سياسی) و افراطيان چپ ــ
لنينيستها و آنارشيستها و همه گرايشهای تجزيهطلبانه ــ آشكارتر و
برطرفنشدنیتر از آن است كه نياز به گفتن داشته باشد.
اين برنامه به هيچ
روی كامل نيست و ما با علاقه بحثها و تجربههای كشورهای پيشرفته را در زمينه
سياستهای اقتصادی و رفاهی دنبال میكنيم. فاصله ما با مسئوليتهای كشورداری بيش
از آن است كه به جزئيات عملی بپردازيم ولی به عنوان يك اصل راهنما معتقديم كه هر
جا بخش خصوصی و ابتكارات فردی كوتاه میآيد یا به سوءاستفاده میافتد وظيفه حكومت
آغاز میشود، و معيار در اينجا خير عمومی است. تجربه امريكا كه بهترين فضای ابتكار
فردی است و پوياترين جامعه و اقتصاد تاريخ را بوجود آورده نشان میدهد كه بخش
خصوصی، هم بسيار كوتاهی میكند و هم بسيار زياده میرود. از سوی ديگر زيادهرویهای
دولت رفاه اروپای باختری فرمولی برای سوءاستفاده گسترده از منابع ملی، تشويق
بيكارگی و وابستگی، جلوگيری از روحيه كارآفرين entrepreneur بوده است. مقررات
سخت كار، از بهرهوری كاسته و بر بيكاری افزوده است؛ بستن مالياتهای سنگين به
گريز سرمايه و مغزها كمك كرده است؛ و بار كمرشكن هزينههای رفاهی در همه جا به
تجديدنظرهای كلی در برنامههای رفاهی انجاميده است.
هيچ كس ناگزير از
گزينش ميان اين دو نمونه نيست؛ بهويژه كه در خود امريكا و اروپای باختری نيز از
هفت دهه پيش در پی تعديل سياستهایشان برآمدهاند ــ گرائيدن حزب دمكرات امريكا
به چپ در برنامههای "نيوديل" و "جامعه بزرگ" وگرائيدن سوسيال دمكراسی اروپای
باختری به راست میانه در دو دهه گذشته نشانههائی از تلاش دنبالهگيری است كه برای
آشتی دادن برتری ابتكار خصوصی، با مسئوليت اجتماعی حكومت صورت
میگيرد.
ما حزبی برای اكنون و آينده ايران ساخته ايم.
_____________________________________________________ .C.P.I P.O. BOX 18436 Encino, CA 91416, U.SA. Tel: (818) 344-2202 Fax: (818) 344-2212 www.irancpi.com
|