هرگاه به بررسی تاریخ معاصر میپردازیم «اگر» های بسیاری خودنمایی میکنند. اگر در سال 1356 آن مقاله بر علیه خمینی در روزنامه اطلاعات چاپ نمیشد، اگر مباحث انتخاباتی احمدی نژاد و موسوی به تلویزیون برده نمیشد، اگر در 27 مرداد مصدق فرمان قلع و قمع مخالفان شاه را نمیداد، اگر در 19 بهمن ماه تلویزیون خوابگاه دانشجویان و هنرآموزان خاموش بود و گزارش ورود خمینی را تماشا نمیکردند... چرا باید این اگرها اینقدر در سرنوشت ما موثر باشد؟
همواره معتقد بوده ام که جمهوری اسلامی حاصل حادثه (همان اگرها)، و سپس نوع رشد و تکامل تاریخی جامعه ایرانی است. جامعه ایرانی عقبمانده از پیشرفت دنیای مدرن بود و الیت جامعه ایرانی، از حاکم و مخالف تلاش داشتند که کشور را به قله های تمدن روز برسانند. مشکل اما بسیار بود. مهمترین آن این بود که به جامعه بصورت کامپیوتری نگاه میکردند که چنانچه فلان برنامه را به آن بدهید الزاما نتیجه مطلوب نیز بدست خواهد آمد. خیال میکردند که جامعه یک ماشین حساب است که اگر دو را در دو ضرب کنید حاصلش میشود چهار. اگر نظام سرمایه داری در آن برقرار شود همه خوشبخت خواهند شد. اگر نظام سوسیالیستی، سوسیال دمکراسی، اسلامی، ووو در آن برقرار شود جامعه بسوی خوشبختی خواهد رفت. جمشید اسدی همبند علی خامنه ای در زندان کمیته نقل میکند که خامنه ای با حالتی رویایی اشک میریخت و به جمشید اسدی میگفت؛ جمشید در جمهوری اسلامی زندانی سیاسی نخواهیم داشت. تجربه تاریخ معاصر بسیاری کشورها نشان داده است که چه بسا دو ضرب در دو که مورد نظر بود حاصلش بشود هزاران کشته و جنگ و نکبت.
شاید بسیاری این کلام خامنه ای را به پای حقه بازی او در آن زمان بگذارند اما باور من چنین نیست. به باور من خامنه ای از صمیم قلب چنین عقیده ای داشت. اگر خمینی میگفت همه تان را صاحب خانه میکنیم و آب و برق را مجانی میکنیم از صمیم قلب چنین عقیده ای داشت. همه نیروهای سیاسی و هواداران شان از چپ حزب توده و فداییان اش بگیر تا مجاهدین و لیبرالهای جبهه ملی و نیز دستگاه نظام پادشاهی همه نیت خیری داشتند و من چیزی بنام خیانت یا خودفروشی یا نوکری بیگانه و اجنبی را نمیتوانم بپذیرم. و سوال این است که آیا نیت خیر به تنهایی کافیست؟ آیا صرف نیست خیر کافیست که گروهی خود را محق بداند که در راه آن نیت خیر کشت و کشتار کند و یا انقلابی خونین بپا کند؟
نوکران بیگانه!
آخرین باری که ایران توانست بعنوان یک ابرقدرت منطقه ای پوزه دشمنان خارجی را بخاک بمالد زمان آغامحمدخان قاجار بود. از آن پس ایران از غافله تمدن جهان عقب ماند از جمله در زمینه نظامی. پس از شکستهای فتحعلیشاه در مقابل روسها، بودند سیاستمدارانی که در برخورد با بیگانگان ملاحظه میکردند که ایران مجبور است با قدرتهای زمان خود کنار بیاید و درافتادن با قدرتهای زمان به نفع منافع ملی ما نیست و حرارت بخرج دادنهای بی پشتوانه قوی ما را به زمین خواهد زد.
در عین حال نمیتوان منکر شد که بودند دولت مردانی که در همان دوران که بخاطر منافع اندک حاضر به فروش منافع کشورشان بودند و این چندان هم تعجب برانگیز نیست چرا که در آن زمان با توجه به آنکه حتا بالاترین مقامات کشوری و یا ولایتی از جان و مال و ناموس شان ایمن نبودند و قدرتهای بالاتر از پادشاه گرفته تا شاهزادگان و یا هر مقام بالاتر دیگری هرآن میتوانستند حقوق فردی ایرانیان از هر طبقه را پایمال کنند منافع ملی چندان جای قابل اعتنایی نداشت.
از همین رو مخالفان کسانی که عقیده داشتند که باید بجای جنگ با ابرقدرت ها با آنها کنار آمد همه را به یک چوب رانده و نه اینکه نظر این افراد را مورد بحث قرار بدهند بلکه صاحبان آنرا مورد حمله قرار میدادند و میگفتند فلانی نوکر فلان قدرت است. انگلیسی یا روسی است.
این گونه ادبیات انگ زدن بجای برخورد با اندیشه هرچند در زمان قبل از رضاشاه چندان رواج نداشت، اما پس از دوران رضاشاه حزب توده آنرا بشدت بکار گرفت و برای همیشه در ادبیات سیاسی ما باقی ماند. اگر فیدل کاسترو از شوروی کمک میگرفت عین مردم دوستی اش بود اما اگر شاه از آمریکا کمک میگرفت میشد نوکر آمریکا. اگر ایران ما به وضعیت افغانستان امروز افتاده بود و ما یک رئیس جمهور مانند حامد کرزای میداشتیم مسلما مخالفانش او را عروسک کوکی آمریکا میخواندند.
این نوع نگاه بکلی نامربوط است. صورت مساله اما چیز دیگریست. اگر واقع بین باشیم.آمریکا با طالبان مشکل داشته و سراسر افغانستان را اشغال کرده. حال به افغانها میگوید بیایید کنار هم بنشینید و مجلس موسسان تشکیل دهید و قوانین تان نیز باید مطابق حقوق بشر باشد. بخش حقوق بشری اش را آمریکا به آنها تحمیل میکند. حال اگر ما ایرانیان باشیم چه میکنیم؟ ناگفته پیداست که اولین مساله ای که به آن می اندیشیم این است که «من میدانم که باید بروم و در اداره کشورم سهم خودم را ادا کنم اما اگر به من انگ زدند چه؟ این ترس از انگ زدن باعث شد که اوایل انقلاب بسیاری از مردان اهل سیاست خود را کنار بکشند و مقامی بعهده نگیرند مبادا متهم شوند به این که انقلاب کرده اند تا مقامی بدست آورند. امروز هم ما نیروهای سیاسی در بحثهای مان از این متلکها به یکدیگر میپرانیم که فلانی بوی کباب شنیده نمیداند که اینجا خر داغ میکنند. یعنی هنوز تقی به توقی نخورده از حالا دارند زمینه های تهمت را فراهم میکنند و این از مشکلات روانی جامعه سیاسی ماست.
نیروهای مخالفان شاه از گروههای مسلح چپ گرفته تا اسلامی ها تجربه زندگی و تجربه سیاستمداری و گرداندن یک کشور را نداشتند و نمیدانستند که در مورد چه چیزی داشتند سخن میگفتند. تعجبی نداشت این خوشخیالی شان. مشتی جوانک کم تجربه و از خود مطمئن خیال داشتند دنیا را کنفیکون کنند و طرحی نو دراندازند. نگاه کردند دیدند فیدل کاسترو به روستاهای کوبا رفته و از آنها یاری گرفته و رژیمی را سرنگون کرده پس یاعلی.. بزن بریم سیاهکل اول ژاندارمری را میگیریم بعد میریم از دهات اطراف مردم را به قیام وا میداریم و پاسگاه پس از پاسگاه ژاندارمری را تسخیر میکنیم و کشور را آزاد میکنیم. چشمان شان باور نمیکرد وقتی همان روستاییان سیاهکل که عکس شاه و فرح بر دیوار اتاقهای شان بود آنها را دستگیر کردند و به مقامات تحویل دادند. و این میزان بی تجربگی و در عین حال اعتماد به هدف رسیدن حیرت آور است.
مخالفان شاه میگویند که شاه جامعه را عقب نگه داشته بود و گول خمینی را خوردند. بسیار خوب. این سخن کاملا در مورد مردم عادی صدق میکند. اما در مورد جنابعالی که صدق نمیکند؟ شما که کتاب خوانده بودی، جزوه خوانده بودی، رفته بودی سیاهکل قیام کنی، در جبهه ملی و حزب توده و نیروهای اسلامی سالها تجربه داشتی، اسمت بنی صدر بود و دکتر فلسفه بودی، اسمت شایگان بود و تاریخ و فلسفه درس میدادی، اسمت فرخ نگهدار بود و اسمت مسعود رجوی بود و ....
نه.. شاه و رضاشاه جامعه را عقب نگه نداشته بودند. جامعه خودش عقبمانده بود. تاریخ تکامل ما متاسفانه بنوعی رقم خورده بود که رضاشاه ناچار باشد بزور چادر از سر مادربزرگهای ما بکشد. اگر این کار را نکرده بود امروز من و شما مثل افغانی ها اجازه نمیدادیم همسر و دخترمان بدون چادر راه بروند. محمدرضاشاه ناچار بود با همسرش به زیارت امام رضا برود چرا که پادشاه تو پدرت بود که به هنگام محرم با قمه توی سر خودتان میزدید و گل به تن می مالیدید. هنگامی که میخواست حق رای زنان را به تصویب برساند پدر من و تو به فتوای مراجع با آن مخالفت میکردند. کفن می پوشیدند. امروز هم کسی مردم را مجبور نکرده اما میلیونها نفر برای چاه جمکران نامه فرستاده اند و امزاده متحرک روی وانت را زیارت میکنند. هنوز هم بخش بزرگی از مردم عقبمانده اند.
امروز البته اگر یکی از ما با دختری چهارده ساله ازدواج کند او را به پدوفیلی متهم میکنیم و قوانین کشورهای غربی «شوهر» را به زندان محکوم میکند. اما مادر خود ما چندساله بود که به عقد پدر مان در آمد؟ شاه با وجود مخالفت جامعه عقبمانده مان این قانون را به آن تحمیل کرد که اگر دختر زیر 15 سال را خواستید شوهر بدهید باید با نظر پزشک و قاضی باشد. حال اگر میگفت که خود دختر باید نظر موافق داشته باشد ببینید چه غوغایی میشد. هم سن و سالهای من بیاد دارند که چقدر دخترها را در خیابان انگشت میکردند. این را هم شاه رواج داده بود؟
در یک جامعه عقبمانده مثل ایران، چه رضاشاه، چه محمدرضاشاه یا هرکسی دیگر اگر اروی کار می آمد با این چالش ها روبرو بود. پدر و پسر تنها دیکتاتورهای ایران نبودند. دیکتاتوری در روح ایرانی هنوز که هنوز است موج میزند و من شخصا از این لحاظ به احدی اطمینان ندارم. بسیار هستند ایرانیانی که در رویاهایشان به این رویا اندیشیده اند که «آخ که اگر من همه قدرت را در ایران داشتم ایران را بهشت میکردم». و این جمله مایه نکبت ما ایرانیان است. ما ایرانیان چشم نداریم که ببینیم که دیگری به وطنش خدمت بکند. شاه چشم ندارد مصدق خدمت کند و مصدق چشم دیدن شاه را ندارد. و این هردو با قوام اسلطنه مشکل دارند و هر سه خدمتگزار ایران هم هستند. آن دوران، آن رقبا آنقدر در زدن یک دیگر پیش میرفتند که صحبت مرگ و زندگی میشد. سخن از هیبت رضاشاه و ترس از او بسیار رفته است اما کمتر کسی سخن از کودتاهایی که بر علیه او در نطفه خفه شده بود سخن گفته است. دستکم سه بار ترور علنی بر علیه پادشاه مملکت آنهم در زمانی که مملکت آرام است و مردمی مثل سال 1357 بیرون نریخته و رفتن او را طلب نکرده اند معنی اش چیست؟ شلیک 5 گلوله در سال 1327 به سوی او به هنگام بازدید از دانشگاه تهران به چه معناست؟ توجه باید داشت که سال 1327 شاه دخالتی در امر سیاست نداشت و تنها یک پادشاه مشروطه بود و نخست وزیران قدرت سیاسی را بدست داشتند. هم شاه میخواست خدمت کند و هم مخالفانی که میخواستند او را ترور کنند. خوب.. چرا او دیگران را از میدان بدر نکند. و کرد. اگر قرار است یک نفر نام نیک از خود برای سازندگی ایران باقی بگذارد (با همه ایراداتی که میتوان به چنین کسی گرفت) خود اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر چه چیزش کم است که کیانوری یا مصدق بیاید و کورش ایران شود؟
امروز هم وضع تفاوتی نکرده. من در اینکه تمامی نیروهای سیاسی داخل و خارج از مجاهدین گرفته تا توده ای و سلطنت طلب و نیز اصلاح طلبان داخلی نیت خیر در مورد میهن شان دارند شکی ندارم. مشکل آنها این است که دیگری را لایق خدمتگذاری به میهنش نمیداند. به او انگ میزند که از میدان بدرش کند. و این را هیچ کاریش نمیتوان کرد.
امروز پس از گذشت 32 سال از انقلاب به این نتیجه رسیده ام که اگر تجربه امروز بود، کسی انقلاب نمیکرد. اگر انقلاب کردیم، بعدش با رژیم تازه بلافاصله در نمیافتادیم که بخواهیم «راه بهتر» خود را تحمیل کنیم و او نیز آن گونه «انقلابی» مجبور به دفاع از خود شود. و اینجا باز برخورد میکنیم به آن سرنوشت ناجور این کشور و این مردم.
مشکل ما با رژیم اسلامی تنها سیاسی نیست. اگر تنها سیاسی بود من شخصا میگذاشتم این مشکل 50 سال بعد حل شود. مشکل این است که اینها به لباس و ماهواره و مسائل خصوصی مردم کار دارند. یعنی اگر اول انقلاب بود حاضر بودم سیادت سیاسی رژیم تازه را بپذریم و اصلا حزب و سازمان و آزادی بیان هم نمیخواستم. اما اینها با اسپری دستهایم را رنگ میکردند که چرا آستین کوتاه پوشیده ای. نوارهای موزیک، فیلمهای ویدیو، را ضبط میکردند و مرا شلاق میزدند. زنها و مردها را بجرم رابطه «نامشروع» اعدام میکردند. مثل حیوان شلاق میزدند و این است که قابل تحمل نیست. و این است که راهی باقی نمیگذارد که بتوان با رژیم اسلامی حاکم حتا جدای از سیاست کنار آمد. تو را ناچار میکنند که سیاسی باشی و برانداز. آنها هم نمیتوانند از آنچه کرده اند بازگردند. اگر همه چیز را آزاد بگذارند این ایراد را خودشان از خودشان میگیرند که اگر هدف از حضور ما و جمهوری اسلامی اجرای قوانین اسلامی نیست پس چرا انقلاب کردیم و قدرت را بدست گرفتیم و اینهمه نامردمی و خرابی ببار آوردیم؟
نتیجه.
نتیجه اینکه امروز هم معتقدم که همه نیروهای سیاسی داخل و خارج از ایران از هر رقمی قصد خدمت به کشور شان را دارند. آن سلطنت طلبی که صد دلار پول پرچم به شهرام همایون میدهد، آن مجاهدی که سالهاست در کمپ اشرف خود را از همه مواهب دنیا بری داشته است، آن نویسنده و فعال سیاسی تبعیدی که سالهاست روی وطن را ندیده است و در این سالها بجای رفتن بدنبال کاسبی و خرید ملک در ایران فعالیت سیاسی و نویسندگی کرده است، آن اصلاح طلبی که در ایران در زیر شکنجه و اعتصاب غذا جان میبازد، مطمئنا برای ظلم کردن به مردم دست به این کارها نمیزنند و خود را مواهب یک زندگی عادی بری نمیکنند. آنها میخواهند به مردم شان خدمت کنند. اما آیا همین کافیست؟ آیا از تاریخ مان درس گرفته ایم که با توجه به نگاه های متفاوت مان به زندگی و امر سیاست چگونه بتوانیم در کنار هم نیات خیرمان را به ثمر برسانیم و به یک نتیجه مشترک برسیم؟ شاید سوال شود کدام درس؟
پاسخ؛ درس از نوع عمکرد شاه و مصدق و کیانوری و بازرگان و قوام السلطنه و امیراحمدی و زاهدی و غیره و غیره. این که آنها پشت به پشت هم ندادند که ایران مان را بسازند بلکه تا توانستند سنگ سر راه هم انداختند و هرچه را که دیگری میدوخت پاره میکردند. این درس که آن کار را نکنیم که اینها کردند.
فرض کنیم امروز آمریکا کشور ما را تسخیر کرده و آخوندها را فراری داده. به ایرانیان میگوید بیایید مجلس موسسان تان را زیر نظر سازمان ملل تشکیل دهید. آیا ما میتوانیم با انگ زدن و غیره دیگری را از این حق بری داریم؟ زور مان به آمریکا که دیگر نمیرسد. آیا می نشینیم کنار که دامن مان آلوده نشود و دیگری برای سرنوشت کشورمان تصمیم بگیرد؟
ایرانیان نکات مشترک بسیار دارند که یادی از آن نمیکنند اما بر نقاط اختلاف بسیار کوچکی که دارند آنچنان طبل میکوبند که گوش خودشان هم کر شده. به بحث ها و کامنت ها نگاه کنید. میدان واقعی این دهل ها سایت «بالاترین» است که واقعا غوغاست. کمتر مطلبی میتوان یافت که کسی از مطالعه اش دلخور نشده باشد یا نیشی نزند. این درست نیست. باید روزی از زیر این یوغ رهید. در همین سوئد که من زندگی میکنم چند حزب بزرگ وجود دارد که ایرانیان فعال سیاسی از سلطنت طلب و مجاهد گرفته تا توده ای و غیره در آنها در کنار هم فعالیت میکنند بدون آنکه به سروکله هم بزنند. یعنی خارج از محیط سیاست ایران اینها مشکلی باهم ندارند. پس چرا در محیط سیاسی ایرانی ما اینقدر باهم مشکل داریم؟ دلیلش چیزی نیست بجز تاریخ گذشته مان که نقاط مثبت آنرا که به کار همکاری مان میآید را توجه نمیکنیم اما بسیار پیدا میکنیم که منانع باشد؛ آقا اول پاسخ 28 مرداد را بده، ثروتهایی که بابات دزدیده بیار بده. آقا اول بگو چرا رفتی به عراق و نوکری صدام را کردی، آقا چرا تو با رژیم همکاری کردی و مخالفان را لو دادی، آقا تو چرا به کشتارهای سال 67 اعتراض نکردی و غیره و غیره. ما هیچ نیازی به پاسخگویی به این چراها نداریم. ما حتا در مقام محاکمه کردن یکدیگر نیز نمیتوانیم قرار بگیریم. چنین دادگاهی در ایران میتواند تشکیل شود و وظیفه رسیدگی به این گونه سوالها به عهده آن دادگاه است.
خائنی وجود ندارد. وطن فروشی یافت نمیشود. (عملکرد مسعود رجوی در مورد صدام البته خیانت به ایران بود اما او نه به قصد خیانت که به خیال خدمت آن اشتباه مهلک را مرتکب شد. او تاوان این اشتباه را در فردای ایران که نمایندگانش رای نخواهند آورد را خواهد پرداخت، نیازی به محاکمه اش نیست). همانگونه که ما اهل سیاست از نحله های گوناگون میتوانیم در خیابان به هم برخورد کنیم و یک ناهار هم به شادی با هم بخوریم میتوانیم برای کشورمان نیز با هم کار کنیم.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
ايرانی
برای اینکه به برخی مطالب مطرح شده در مرقومه جليله فوق پاسخ بدهم و در ورته شعار هم سقوط نکنم که اين سقوط هبوط نيست و سقوط به وادی است که شعور در آن مفقود است بايد بسيار تلاش کنم. با بخشهايی از مطالب فوق درباره نيات اشخاص موافقم و با بخشهايی مخالف؛ اما آنچه مرا به ارتکاب اين نوشتار وا می دارد برخورد ساده انديش با مسائل است. سال ها تحقيق کردم. حجم کتابهای مربوط به تاريخ معاصر ايران در کتابخانه شخصيم بالغ بر ده ها جلد مي شود مقالات و نشریات و فیلمها را که دیگر نمی توان شمرد. از چپ و راست توده ای و مارکسيست اسلامی شريعتی پناه و غيره و غيره. انگيزه اين کار نيز جدا از علاقه شخصی به تاريخ کشورم (همه تاريخ کشورم؛ از عهد باستان تاکنون) مصاحبه ای از پاشاه فقيد ايران مرحوم محمدرضاشاه بود. در آن مصاحبه تاريخی دیوید فراست پرسش جالبی را از شاه کرد که به نظرم سال ها جای تحقيق و بحث و مناظره دارد. چه شد که اينطور شد؟ (نقل به مضمون؛ نمی خواهم کل پرسش را عينا ترجمه کنم) و سال ها به دنبال پاسخ اين پرسش کاويدم و کاويدم. دلايل متعدد داخلی و خارجی سیاسی؛ اقتصادی؛ فرهنگی و... يافتم که به تمام آن نمی توان در اين کوتاه اشاره نمود. اما هرچه يافتم بيشتر منافع باندی و گروهی و شخصی بود تا نيت های صادقه که آن منافع قبای خيرخواهی به تن می نمودند در اکثر موارد. نمی دانم چرا به ياد عکسی از مرحوم هويدا افتادم در لباده مردم خرقان در اوج مشکلات اقتصادی اواسط دهه پنجاه؛ بگذريم...چطور باور کنم تشکر امام جمعه تهران را از سفارت آن دولت فخیمه که شر این خائن به اسلام! (میرزا تقی خان قائم مقام) را از سر امت کم نموده است! که چه انفیه دان طلایی هدیه گرفته بود آن واعظ ار سفارت. چقدرش صادقانه بود و چه قدرش به خاطر طلا نمی دانم. که:
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است کارم از گریه گذشته است به آن می خندم
۱. همگان را دعوت می کنم به برانداختن تابوهای جا انداخته شده در ذهن های ما از وقايع ۲۸ امرداد سال ۳۲ توسط حزب توده. اگر منظور از نفت ملی؛ نفتی بود که بايد خرج مردم می شد؛ از زمان قيام ملی رضاشاه کبير اين اتفاق افتاده بود. منظور از نفت ملی؛ نفتی بوده که دستهای استعمار بريتانيای کبير از آن قطع شده باشد (قانون خلع يد) که اين قانون پيش ار نخست وزيری مرحوم مصدق به تصويب رسيده بود و معطل اجرا بود. به گواهی تاريخ (و نه تنها پاسخ های محمدرضاشاه در پاسخ به تاريخ) شاه تا آنجا که می توانست از مرحوم مصدق حمايت نمود. اما مصدق با بازی های خطرناکی که نمونه اش را تنها امروز از طرف احمدی نژاد و قضيه اتمی ايران می توان ديد مملکت را به آستانه نابودی کشاند. شبی که شاه از طريق نوشهر از ايران خارج شد چه جشنی گرفت حزب توده که زديم و خورديم و پيش برديم!. مرحوم مصدق همواره دربرابر اين پرسش قرار دارد که چرا زمانی که می شد به شکلی آبرومندانه از آن وضعيت خلاص شد کار را به نابودی اقتصاد ايران کشاند؟ که سياست علم ممکنات است. در آن شرايط سخت نيز می شد برخی پيشنهادها را پذيرفت و مملکت را از بن بست خارج نمود. متاسفم که ما ملت همه يا هيچ هستيم. در يک رقابت يا اول می شويم که يعنی پيروز شديم که مکان دوم تا مکان صدونودونه ديگر برايمان يکسان است و شکست خورده تلقی می شویم. مصدق يا قهرمان مبارزه با استعمار است يا اگر يکی از پيشنهاد های مناسب را پذيرفت مملکت فروشی نموده است و در جايگاه خائنين قرار می گيرد...بگذريم که تاريخ واقعی ملی شدن نفت ايران نهم مرداد ۵۳ می باشد. چه بنويسم از آشفته بازار آن روز که کريم پور شيرازی در نشريه اش حتی به ناموس شاه نيز توهين می نمود که امروز که سيرک بالاترين را می بينم می پذيرم که تا همين حد و بلکه بيشتر هم می توان وقيح بود.
۲. بسيار درباره استبداد در زمان پادشاه فقيد گفتند و نوشتند. چه کسانی؟ حزب توده؛ هیئت های موتلفه اسلامی؛ تروريستها فدايی خلق (اکثريت و اقليت هم ندارد اينجا!)؛ چريک های فدايی خلق؛ مجاهدين خلق و... (چقدر فدايی رنگارنگ دارد اين خلق قهرمان بی نوا). راست می گويند؟ آيا بايد آنها را آزاد می گذاشتند تا مملکت را به امروز بکشانند؟ چه زيبا بود جمله ای از پادشاه فقيد که ميگفت همه گونه آزادی وجود دارد بجز آزادی خيانت. که نورالدين کيانوری مگر عضو مستقيم کا.گ.ب نبود؟ (چون نمی توانم در اينجا سند ضميمه کنم و اين اسناد خوشبختانه موجود است به آنها در منابع مختلف رجو شود) آيا می شود خيرخواهانه عضو يک سرويس خارجی بود؟ لااقل من فکر می کنم خير نمی شود. که کم نبودند اينچنين افراد. نمونه امروزينش دکتر نهاونديان رئيس اطاق بازرگانی جمهوری اسلامی است که به کارت سبز آمريکا نيز مزين است و نمونه پنجاه و هفتيش ابراهيم يزدی که اين يکی لحجه اش نيز هنوز انگليسی آمريکايی است!. چگونه بپذيرم مرحوم آيت ا... خمينی صادقانه در پاريس به مترجمی همين آقای اخيرالذکر با خارجی مذاکره و زدوبند نمود و صادق هم بود. همان موقع که به کارتر نامه می نوشت او را در سيمای آخونديش تحديد نيز می نمود. آيا نمی دانست خود بچه کارتر است که در گوادالوپ و به قابلگی او متولد شده است؟ و همين طور بگيريد و پيش بروید...از ماسونها نگويم بهتر است که کتاب مستطاب فراماسونری در ايران مرحوم رايين (که جان شيرين بر سر آن نهاد) مرقومه ای است به بلندای مظلوميت این سرزمين. وقتی در آن کتاب شگفت انگيز اسناد ماسون بودن کليه نخست وزيران مشروطه (از جمله مرحوم مصدق السلطنه و مرحوم قوام السلطنه) بجز پنج نفر را می يابيد از تعجب بايد دستها را بر سر نهيد تا آن دو شاخ معروف ناقافل بر روی سرتان سبز نشود!. که چه خون دلی خورد پادشاه ملی میهنم با این ها. بگذريم که اطاله سخن در اين جا صحيح نيست.
۳. دعوا دعوای مکتب و مدرسه؛ حوزه و دانشگاه است برادر جان. نظامی که آقای خمينی ترسيم می نمود اعتقادی به نظام بوروکراتيک و قواعد آن نداشت که کارشناسان مربوطه را لازم داشته باشد. نگاه کنيد چگونه از روشنفکران انتقام گرفنتد. بنگريد چگونه يک شبه تمام زحمات مرحوم داور را دوزر ريختند و در قضاوت بازگشتند به عصر قجر. که دعوا از همان سلطنت رضاشاه کبير و شروع آيين کشورداری مدرن و ساخت نهادهای بوروکراتيک نوين آغاز شد. که چه زيبا دست اين جماعت استحمار کننده مفت خور از امور مردم کوتاه شد و چه نازيبا همه انها به دست فوکولی های سال ۵۷ از دست رفت که به قول صمد (ببخشيد صمدآقا) اول همه فوکولی ها عکس آقا را در ماه ديدند که! شهر رفته ها!... درس خوانده ها!...که اين آقا آنقدر بزرگوار بود که هم به چشم درس خوانده ها می آمد و هم به چشم من گدای خاک نشين!. امروز که می شنويد و يا مانند من در تهران زندگی می کنيد و می بينيد دارالفنون مدرسه دينی (حوزه علميه!) شده متوجه می شويد که آقايان دقيقا می دانند از کجا صدمه خورده اند.
۴. می توان اختلافات را کنار گذاشت به شرط آنکه منشوری ملی تدوين شود که همه در آن خود را ابتدا ايرانی و سپس چيز ديگری ببينند. برای روزی که کمونيست کشورم بفهمد نبايد نوکر مسکو باشد بلکه کمونيست ايرانی است جان می دهم. خدای ايران آن را روز را هر چه زودتر نصيبمان گرداند که يک قدم بزرگ به سوی تمدن بزرگ برداشته ايم.
۵. با سيرک بالاترين از طريق سيمای ضرغامی آشنا شدم. درست در جریان حوادث پس از انتخابات بود. در آن ۲۰:۳۰ معروف لوگویش را نشان دادند و گفتند از سایتهای مخالفین است. کنجکاو شدم ببینم چیست و دو سالی هست آنرا زیر نظر دارم. مضحکه ای است برای خودش. درباره هرج و مرج پس از مشروطه تا کودتای سوم اسفند بسیار خوانده بودم. اینکه چکونه آن هرج و مرج داخلی ؛ گردنکشی های تجزيه طلبان؛ نبود نا امنی و... روشنفکران را راضی به پادشاهی مدرن و مقتدر نمود که هنوز هم لايق آزادی بی قيد وشرط نيستيم. نگاهی به کامنتهای آن بازار مکاره فوق الاشاره بکنيد؛ لودگی؛ فحاشی؛ نوشته های دور از شان ايرانی...تجزيه طلبان که داستانی هستند برای خودشان. می شود زين پس به جای لطيفه ساختن همين کامنتها و لينک هايشان را تعريف کرد و کلی خنديد که بارها چنين کرديم با جمع دوستان. رها کنيد اين سيرک مضحک را که به درد همان تبليغ در سيمای ضرغامی می خورد تا دل رهبر فرزانه از ادبيات آن و اختلافات موجود در آن خوش شود که بساط وليعهدی آغا مجتبی (مخصوصا نوشتم و الا می دانستم آقا با آغا توفير دارد) رو به راه است.
راه پنهانی ميخانه نداند همه کس جزمن و زاهد و شيخ و دو سه رسوای دگر
پاينده ايران
July 31, 2011 01:19:13 AM
---------------------------
درویشزاده
متأسفانه با اینکه مقاله جناب آقای مُحسن کُردی از نکات بسیار آموزنده و خوبی برخوردار است و حاوی انتقادات و تأئیداتی است که کم و یا بیش متوجه هر فرد و شخصی میتواند باشد، لیکن به تمامی افراد جامعه و بخصوص آنانی که بعضآ سرنوشت کشوری و هستی آن به وجودشان و یا عدم وجودشان بسته است با یک چشم دیدن و یکسان نگاه کردن صحیح نبوده و نخواهد بود. اگر تصور بر این است که عمل کرد و حاصل کار افرادی همانند مهدی بازرگان، کیانوری و یا مسعود رجوی و... از یک طرف و شاه فقید محمد رضا شاه از طرف دیگر برای کشورمان ایران یکی است، باید گفت که این تصور باطلیست. امیدوارم هدف از بیان و گفته زیر القاء یک همچین تصوری نبوده باشد:
>> ... آیا از تاریخ مان درس گرفته ایم که با توجه به نگاه های متفاوت مان به زندگی و امر سیاست چگونه بتوانیم در کنار هم نیات خیرمان را به ثمر برسانیم و به یک نتیجه مشترک برسیم؟ شاید سوال شود کدام درس؟
پاسخ؛ درس از نوع عمکرد شاه و مصدق و کیانوری و بازرگان و قوام السلطنه و امیراحمدی و زاهدی و غیره و غیره. این که آنها پشت به پشت هم ندادند که ایران مان را بسازند بلکه تا توانستند سنگ سر راه هم انداختند و هرچه را که دیگری میدوخت پاره میکردند. این درس که آن کار را نکنیم که اینها کردند...<<
July 29, 2011 10:01:42 PM
---------------------------
|