حزب مشروطه ايران
(لیبرال دموکرات)

 The Constitutionalist Party of Iran
(Liberal Democrat)
Armenia iraq Iran Turky Switzerland England Qatar Kuwait Sweden Norway Italy Canada Austrian France Holland Israel Denmark Belgium Germany United States of America
صفحه نخست چاپ برگشت
دو روزی که سرنوشت ایران را رقم زد
مُحسن کُردی

March 29, 2009

یک شنبه 9 فروردین 2568 = March 29, 2009

 

قبلا قول داده بودم که راجع به دو روزی که در مرکز آموزشهای نیروی هوایی سرنوشت ایران رقم می خورد بنویسم. سی سالی است که از آن زمان گذشته است و جمع و جور کردنش کمی مشکل است. قبلا هم در کیهان لندن در این مورد نوشته ام. مطلب را وقتی به ترکیه آمدم در یک دفتر خاطرات یاد داشت کرده بودم. اما امروز در دسترس نیست و من از خاطره ام نقل می کنم که خوشبختانه هنوز گرد فراموشی و آلزایمر به آن آسیب نرسانده است.
شاید عنوان این مطلب اغراق آمیز بنظر برسد. اما چنین نیست. دو روزی که من شاهدش بودم سرنوشت ایران را رقم زد. این دو روز بیش از همه تظاهرات های آن ماهها اثر گذار بود و واقعه ای بس مهم بود که آنگونه که باید در تاریخ معاصر به آن پرداخته نشده است. دو روزی که در آن وقایعی بسیار «الکی» رخ داد که اصلا نیازی نبود که به انقلاب بیانجامد و به سادگی هم میشد جلویش را گرفت. من مخصوصا از کلمه «الکی» استفاده میکنم چرا که صفت دیگری را برازنده تر از این نمی یابم. حرکت ناچیزی که ناخودآگاه به سوی سقوط رژیم پیش رفت بدون آنکه شروع کنندگان این حرکت اصلا چنین منظوری داشته باشند یا در کوچکترین گوشه مغزشان حدس بزنند که در اثر این حرکت آنها یک پادشاهی 2500 ساله سرنگون خواهد شد.
روند این حرکت «الکی» را میشد بارها و بارها متوقف کرد. مثل انقلاب فرانسه یا روسیه یا فرو ریزی بلوک شرق نبود که جبر زمانه باشد و نشود جلویش را گرفت. این گونه نبود که این انقلاب محتوم باشد. شبیه همان مقاله در روزنامه اطلاعات که قبلا در موردش نوشتم. اگر آن مقاله الکی چاپ نشده بود، انقلابی هم در کار نبود. در صورتی این انقلاب می توانست «الکی» نباشد که نقشه ای پشت چاپ آن مقاله درجهت براندازی رژیم پیشین نهفته باشد که چنین نبود. اگر آن مقاله الکی چاپ نمیشد، امروز اصلا کسی خمینی را نمیشناخت و ایران ما و مردم منطقه ما راه ترقی و سعادت را می پیمودند.
خاطراتی که برای تان تعریف میکنم میدانم بسیاری از شما که در ایران زندگی می کنید از زبان دیگری نشنیده اید و آنها که در خارج زندگی می کنند، تنها آنها که روزنامه های «کیهان چاپ لندن» و «نیمروز» را خوانده اند این خاطرات را خوانده اند.
در اینجا برای شما شرح خواهم داد که چگونه حوادثی بس پیش پا افتاده دست به دست هم داد و آخوندها چقدر ساده بر گرده مردم ما سوار شدند. خاطرات شان را بخوانید. برای بیشتر آنها باور آنچه میدیدند مشکل بود. این که مردم دو دستی تمامی قبضه های قدرت را به دست اینان بسپارند. خاطرات هادی غفاری. آنجا که نوشته اولین بار سوار هواپیمای جت اختصاصی میشود. درست یک هفته قبل از آن آخوند گمنامی بیش نبود که در خیابان از کنار شما رد میشد. و حالا شده بود یکی از سران انقلاب. یکی از رهبران ایران. یا ناطق نوری. در خاطراتش می گوید که «ما داشتیم شاه وزیر بازی میکردیم». او باورش نمی شد که قدرت به همین سادگی به دست اینها افتاده است. برای همین سعی می کرد تا جایی که میتواند از «مقامی» که دارد لذت ببرد. نمیدانست مردم ما چقدر...
بگذارید یک شرحی در این مورد بدهم. میدانم که بسیاری از شما این مسائل را نمیدانید و بخصوص جوانان لازم است بدانند تا اگر موقعیت مشابهی در آینده پیش آمد حواس شان جمع باشد.
وقتی در 22 بهمن انقلاب به ثمر رسید، هیات حاکمه پیشین و نیز در کارخانجات بخش خصوصی پستهای مدیریت و مقامات بالا را ترک کرده بودند. بسیاری پستها خالی مانده بود. بخصوص در میان آنها که قدرت آتش، یعنی کمیته ها را بدست داشتند جای نیروهای ملی گرا خالی بود. چریک های فدایی خلق و مجاهدین عده ای انگشت شمار بودند و هنوز نیرو نداشتند. درست در همین هنگامه بود که بسیاری نیروهای ملی گرا بجای به میدان آمدن و بعهده گرفتن مسئولیتها «درویش گری» شان گل کرد که؛ «مگه ما برای پست و مقام انقلاب کردیم؟».
ملاحظه می فرمایید؟ این اخلاق زشت ما ایرانیان است. چرا باید اینها این گونه بیاندیشند؟ برای اینکه همه بزخو کرده بودند که یکی دیگر پا جلو بگذارد و برایش حرف در بیاورند که او فریفته پست و مقام است. این بازی های درویشی برای شان مهم تر بود تا سرنوشت کشورشان. بدین گونه بود که دور شاپور بختیار را خالی کردند و گفتند که او خود را فدای مقام کرده است.
اشتباه بزرگ دیگری که شد این بود که وقتی مقامات رژیم پیشین را مردم دستگیر می کردند دولت موقت را بعنوان پذیرش گر این اسیر شدگان مسئول می شناختند. وقتی مردم انقلابی هویدا و مقامات رژیم پهلوی را می گرفتند اول میرفتند نزد دولت بازرگان و این دولت را مسئول میدانستند. قرار هم با خمینی همین بود. داریوش فروهر که وزیر کار بود به انقلابیون می گوید که او را به مدرسه رفاه ببرند تا خمینی در این مورد تصمیم بگیرد و از همینجا اولین کلنگ قدرت گیری آخوندها به زمین زده میشود. دولت بازرگان به این ترتیب اختیار آتش و اختیار جان افراد را به دست خمینی داد در حالیکه خمینی و بیت او هیچ مقام رسمی در مملکت نداشتند و این بلاهت بزرگی بود. دولت بازرگان باید بسرعت کنترل کمیته ها و نیروهای مسلح را بدست می گرفت. نبود تجربه و نگرش انقلابی در میان اعضای جبهه ملی باعث این غفلت بزرگ شد. در عوض توده ای ها و مجاهدین و فداییان میدانستند نقاط کلیدی کجاست و تا توانستند خود را در میان کمیته ها و مقامات جا کردند هرچند در پایان کاری از پیش نبردند اما به لحاظ استراتژی و نقشه کارشان اصولی و درست بود.
نتیجه اینکه نیروهای انقلابی آینده باید حواس شان جمع این مقوله باشد. ایرانیان ملی گرا و آنها که به چارچوب و تمامیت ارضی ایران وفادارند، از بورژواها گرفته تا سوسیالیستها باید جبهه ای مستقل از بقیه تشکیل دهند و مدعی قدرت آتش باشند. این قرار و مدارها باید بسیار قبل از آنکه شورشی کور ایران را در نیستی فرود ببرد شکل بگیرد. در این سالهای تبعید من به سهم خود تلاش بسیاری برای تشکیل چنین جبهه ای داشته ام اما حوزه دید کوتاه ایرانی جماعت باعث شده است که چنین تشکلی هرگز شکل نگیرد. اهل سیاست بیشتر از هم ترس دارند و در نشستها خط و نشان می کشند و برای مصون ماندن (از چه معلوم نیست) سد و حائل بین خود ایجاد میکنند تا آنکه بخواهند به قضیه اتحاد حول منافع ملی بپردازند. در جلسات برای هم شاخ و شانه می کشند و گذشته یکدیگر را به رخ می کشند تا یک وقت کسی آنها را به همکاری با فلان کس یا فلان گروه متهم نکند. هنوز ما چنین تابوهایی داریم. هرکس از جمهوریخواهان نشستی با رضا پهلوی داشته باشد از جانب رفقایش عنصری مشکوک به حساب می آید که به دستبوس اعلیحضرت رفته است. و چنین ترسی و برداشتی وجود دارد. خوب با چنین روحیه ای کی میتوان به یک همرایی ملی رسید؟ به نظر من هرگز. در ایران بازهم اگر حرکتی بشود شورشی کور خواهد بود و کشور به مناطق نفوذ گروهها و نیروها و ایلها در خواهد آمد و کشت و کشتار زشتی در خواهد گرفت.
برگردیم به خاطرات.

«مرکز آموزشهای هوایی»

وقتی صحبت از انقلاب 57 میشود بلافاصله نام همافران به میان می آید و نقش کلیدی که این گروه در انقلاب بازی کردند. برعکس تصور عامه، نقش این گروه تنها به چند تظاهرات محدود میشد و عامل کلیدی در سقوط رژیم پیشین نبود. بزرگترین حرکت آنها شرکت در یک دیدار و احترام نظامی به خمینی در مدرسه رفاه بود که یک عکس تاریخی معروف که از پشت سر گرفته شده بود یادگار این دیدار است. بعد هم آنها به خانه های خود رفتند. اینکه گفته میشود همافران گروهی ناراضی در ارتش بودند ابدا به این معنی نبود که
آنها مشکلی اساسی با رژیم شاه داشتند بلکه از نوع درجه و روابط نظامی خود ناراضی بودند اگرنه حقوق و مزایایی در سطح بالا داشتند. نارضایتی آنها ابدا به آن گونه نبود که بخواهند برای رسیدن به مطالباتشان با رژیم در بیافتند.
آنچه که در نیروی هوایی رخ داد و تاروپود رژیم پیشین را بهم پیچید در «مرکز آموزشهای هوایی» در خیابان تهران نو و توسط چند صد نفر از دانشجویان و دانش آموزان نظامی که اغلب در سنین 18 تا 20 ساله بودند رخ داد. وقتی این قشر شورش کرد هفت هشت نفری هم از درجه داران به آنها پیوستند.
مرکز آموزشهای هوایی، همانگونه که از نامش هم پیداست، محلی بود برای آموزش پرسنل جدید برای نیروی هوایی. این آموزش تنها آموزش مقدماتی را شامل میشد و دانش آموزان پس از پایان تحصیلات مقدماتی نظامی برای فراگرفتن کار یا به محلهای جدید در سایر پایگاهای نیروی هوایی و یا به آمریکا اعزام میشدند.
مرکز آموزش های هوایی سه قشر دانش آموز داشت؛ دانشجویان خلبانی، هنرآموزان همافری که بعدها متخصص بخشهای فنی هواپیماهای نیروی هوایی میشدند و نیز دانش آموزان دوره درجه داری که آنها نیز قشر فنی یا کادر اداری نیروی هوایی را تشکیل میدادند. همه روزه مراسم صبحگاه جمعی در مرکز آموزشها برقرار می شد و پرسنل پس از یک ورزش جمعی از مقابل تمثال شاهنشاه رژه می رفتند. محیط مرکز آموزشها محیط سرزنده و شادابی بود و امید زندگی و امید به آینده در نگاه همه موج میزد. تابستان سال 1357 اصلا بنظر نمی رسید که قرار است در این مرکز یک شورش واقع شود. ما همه روزهای هفته را در این پادگان بسر می بردیم و فقط آخر هفته ها را به خانه میرفتیم. در یکی از این به خانه رفتنها بود، که واقعه جمعه 17 شهریور رخ داد. با یکی از دوستانم در حیاط خانه مان در وحیدیه تهران زیر سایه درخت انگور داشتیم گپ میزدیم که صدایی شبیه ریختن نخود بر روی میز به مدت طولانی توجه ما را به خود جلب کرد. من که قبلا در میدانهای تیر تجربه و تمرین تیراندازی داشتم به دوستم گفتم که اینها صدای گلوله است و دارند مردم را به گلوله می بندند. دوست من که هرگز صدای گلوله را نشنیده بود با ناباوری نگاهم می کرد. بهرحال وقتی عصر آنروز لباس فرم نیروی هوایی را پوشیدم و برای رفتن به شبانه روزی آماده شدم، در کوچه در و همسایه یک جورهایی مرا نگاه می کردند. بچه محل ها کمی پایین تر می گفتند که مردم نظامی ها را کتک میزنند. بهرحال من اهمیتی ندادم و رفتم سر کارم و هیچ اتفاقی هم رخ نداد.
کم کم زمان می گذشت و اوضاع بغرنج تر میشد. کم کم کلاسهای درس تعطیل شد. یک روز همه ما را به صف کردند و گفتند که نیاز هست که نیروی هوایی نیز در حفظ نظم شرکت داشته باشد. عصر آنروز فکر میکنم آذرماه بود که ما را با کامیونها به نقاطی از شهر بردند. ما در منطقه یوسف آباد بودیم و اوضاع آرام بود. با بچه ها قبلا صحبت کرده بودیم و همه ما با مردم همدل بودیم و دلمان میخواست که شاه برود و رژیم عوض شود. با این وجود وقتی شنیدیم که جمعیت در برخی موارد اسلحه را از دست نظامیان بیرون کشیده است، همه ما عقیده داشتیم که هرکس که بخواهد اسلحه ما را از دست مان بیرون بکشد حتما با گلوله او را خواهیم زد. وقتی از محل ماموریت به مرکز آموزشها برگشتیم اوضاع آرام بود. در یکی از این روزها که یک جوخه از دانشجویان از همین ماموریت بر میگشت ناگهان سکوتی حکمفرما شد. همه ما نگاه مان به سوی انها متوجه شد. آنها بسیار منظم و ردیف می آمدند. درون لوله تفنگ هر کدام شان یک شاخه گل میخک بود. صحنه عجیبی بود. همه برای آنها کف زدیم.
اوضاع به همین روال ادامه داشت و شبها از برخی اتاقها صدای رادیو بی بی سی به گوش میرسید. برخی ها غیبت کرده بودند و نمی آمدند. برخی دیگر از بچه ها داشتند خود را آماده فرار از خدمت و پیوستن به انقلابیون می کردند. در میان هنرآموزان دوره همافری وضع خیلی بدتر بود. بنظر می رسید که رژیم خیلی خود را باخته است. یک شب شنیدیم که در آسایشگاه هنرآموزان برنامه سینه زنی به مناسبت عاشورای حسینی برپاست! برای کنجکاوی رفتم آنجا دیدم بله.. سینه زنی برقرار است و فرماندهان مرکز آموزشها که چند سرهنگ و سرگرد بودند نیز با یک دست به سینه خود می کوفتند. هم ما میدانستیم و هم آنها که این کار آنها از سر اعتقاد نیست و فقط برای همدلی و همراهی با «عزا داران حسینی» است که یک جوری سرشان را شیره بمالند که ما نیز از شما هستیم. این عمل و بطور کلی صدور اجازه سینه زنی در ارتشی که رضاشاه پایه های آنرا ریخته بود از بزرگترین اشتباهاتی بود که کادر فرماندهی مرکز آموزشها مرتکب شد.
ادامه دارد..

---------------------------

نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟


از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.


---------------------------

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
معرفی فرهنگی
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
صفحه نخست   برگشت
به حزب مشروطه ایران خوش آمدید.
 
Welcome to The Constitutionalist Party of Iran (CPI)
Make irancpi.net you start page | Add irancpi.net in you favorites