انتظار, لحظاتی که هیچ بشری مایل نیست آنرا سپری کند. دراین دقایق هرلحظه ای بمدت زمان طولانی تری تبدیل میشود. گوئی که زمان منجمد شده است. الا اینکه واقعه ای شاد ی بخش باشد. نام وبوی بیمارستان بطورناخودآگاه مرا بیاد انسانهای فقیر وتنگدست می اندازد. دراینجا فقر ازنظر محدودیتهای جسمی ویا روانی است و شاید هم هردوی آنها. این محیط یاس آور مرا همچنین بیاد زندان تاریک وبیروح می اندازد. هنگامیکه قدم به چنین محیطی میگذاریم متوجه میشویم که درزندگی هیچ چیز به ما وفادار نیست حتی بدن خودمان. یونیفورم آبی سائیده شده درتن بیماران نشان میدهد چگونه شخصی که ازرنج زندگی میترسد ازترس دررنج است. پس از ناراحتی جسمی احتمال افسردگی ورخوت وجود انسان را پرمیکند ویا برعکس ناراحتی روحی وروانی که ازقبل خراش عمیقی درقلب وروح کاشته باعث بیماریها ی جسمی هم میشود. این دو عامل مخرب, مکمل کننده یکدیگرند که شادیها را نابود کنند.
درهراتاق سه بیمار بستری بودند. یکی ازآنها مردی حدود 35 ساله با قامتی بلند وبدنی برومند که روزهای نقاهت بعد ازسکته قلبی را میگذراند. چنانچه خارج ازبیمارستان اورا می دیدی تصورنمیکردی چنین شخصی حمله قلبی گذرانده باشد. با اینکه اطراف تختخواب اوتوسط چند نفراحاطه شده بود اما نگاهش بی تفاوت ویخزده دیده میشد. همسایه بغل دستی اش مردی مسن ترازاو که بطوردائم گله وشکایت میکرد. مشکل بود سن واقعی او را تشخیص دهی. او خوب دیده میشد وبسیار تمیز ومرتب. همسرش نیز خانمی مسن که بسختی توسط عصای مخصوصی راه میرفت. اورا بطور دائم دلداری میداد. اما مرد بزرگسال یکپا درکفش کرده بود که به هرنحوی شده باید اورا ازآنجا خارج کنند وبه محل مسکونی اش ببرند. صبروحوصله نداشت. بیتاب وبیقراربود. هنگامیکه متوجه من شد باوجود حضورهمسرش ازمن خواهش کرد به اوکمک کنم. برای قانع کردن من ازکلمات وجملات بسیارزیبائی استفاده میکرد. درواقع قدرت بیان او برای متقاعد کردن اشخاص بی نظیرشنیده میشد. شکوه های او ازآن اتاق سرد ویکنواخت پایانی نداشت. دکترها وپرستاران ودیدارکنندگان به او توضیح میدادند که باید روی تختخوابش بماند تا هنگامیکه شفا یابد وسپس راهی منزل خواهد شد. اما او مایل نبود واقعیت را بطور واقعی تلقی کند. بدنبال چند دم سکوت, دومرتبه باصدائی نسبتا بلند ورسا, گله هایش اززمین به آسمان صعود میکردند. چند لحظه زمان را مقصرمیدانست وسپس آفریننده را. این درحالی است که اوتنها بیماری بود که انواع واقسام نوشیدنیها وخوراکیهای متنوع وهمچنین چند مجله وروزنامه ونیز تلویزن دردسترس او قرارداشتند وبراحتی میتوانست خود را مشغول کند. اما حال وحوصله سرگرم شدن نداشت. هردفعه که باجواب منفی دیگران روبرومیشد روبه همسرش میکرد ومیگفت: آخر عمرمن است. تا چند دقیقه دیگر میمیرم. اما قبل ازاینکه با زندگی وداع کنم باید بچه هایم را ببینم. آنها دارای سه فرزند بودند که درطول یک هفته تنها یکنفرشان به دیدن پدر وارد بیمارستان شده بود آنهم برای نیم ساعت. همسرش بطورمکرر سعی میکرد اورا تسلی دهد. اما مرد درمانده انرزی عجیبی داشت. یکریزصحبت میکرد. منظوراینکه اززمین وآسمان شکایت داشت که این چه زندگی است؟ چرا به دنیا آمدیم؟ حالا که وجود داریم چرا زجر وعذاب تحمل کنیم؟ هرچقدر که او نمودار بیقراری بود همسایه 35 ساله اش آرام وخونسرد دیده میشد. با اینکه فک وفامیل وشاید هم دوستان او, اطراف تختخوابش پرسه میزدند وازاینجا وهمه جا می گفتند ومی خندیدند اما چشمهای او...به یک نقطه معطوف بود. گوئی اینکه افکارش دردنیای دیگری خارج از آن اتاق محدود ومحزون سیر میکرد. اما آن نگاههای مات وغمزده بنظرنیمرسید که فاصله ای با این محیط درد آور داشته باشند. احساس کردم قلب او درجای دیگری شکسته که دچار حمله قلبی گشته است.
اما قلب مرد بزرگسال قادر نبود ناراحتیها را درون خود محبوس کند. بلکه بنحوی آنها را بیرون میریخت. پرستاران وملاقات کننده ها درمقابل ناله هایش توضیح می دادند که ازتخت پائین آمدن بطور موقت برای وی غیرمجاز است. لیک اوتحمل انتظار دقایق تلخ را نداشت. سروصدایش بیشتر بالا میگرفت. باردیگر نگاهی بمن انداخت وگفت: دلم میخواست قدرت داشتم از روی این دیوار بالا بروم وبپرم. این جمله نشان دهنده خرد وهمچنین سادگی وبی گناهی اوست. سعی کردم بنوبه خود به اوشرح دهم که باید صبورباشد. تا هنگامیکه شفا یابد. ازجواب تکراری سرش را فرو انداخت. سپس دستهای تا شده اش را زیرسرش قرار داد. نگاههای خسته وبیزار وچهره درمانده اش را متوجه سقف اتاق کرد. پس ازسپری شدن دقایق کوتاه دومرتبه متوجه همسرش شد وبه اوگفت: چرا تو بمن کمک نمیکنی ومرا ازاین جهنم خارج نمیکنی؟ هردم احساس میکنم نفسم را میگیرند ومن خفه میشوم. هرلحظه می میرم وزنده میشوم. اصلا غرغرهای تو باعث شد من به این مکان بیرحم پا بگذارم که قلبم را تکه تکه کنند و پاهایم را ببندند. زن بیچاره نگاهی به اطرافیان می انداخت وپاسخ او یک تبسم کوتاه وغمگین بود. هرروز این مسئله تکرار میشد وسروصداهای مرد مسن جنجال بپا میکرد وسکوت همسایه اش رخوت. پس ازگذشت هشت روز متوجه شدم که اشخاص زیادی دوروبرمرد بزرگسال را پرکرده اند اما ازخانمش خبری نبود. مطلع شدم که زوج او فوت کرده ومرد بیقرار وبی تاب هم اکنون آرام وسرد بدون توجه به صحبتهای دیگران متوجه نقطه ای است که نگاهش را منجمد ساخته است. او راستی پیرشده بود. مثل اینکه گذشت سالهای خوب وبد به یکباره با ازدست دادن همسرش روی چهره او نقش گرفته اند وشمار روزهای اصلی اورا نشان میدادند. نگاه کوتاهی به او انداختم وبرخلاف دیگران که سعی براین داشتند اورا تسلی دهند کلمه ای بیان نکردم. درچنین مواقعی دلداری دادن, روح شخص را بیشتر می آزارد. سپس متوجه همسایه اش شدم که بنحو دیگری تغییر کرده بود. او شاد وخرسند بنظرمیرسید. دریافتم زنی بلند قامت وخوش ترکیب که زوج ویا شاید دوست دختراو بوده بطرف او بازگشته وهمینطور قلب خراش خورده اش التیام یافته است.
ده روز گذشت ومن میبایست با آغازروزجدید به بیمارستان بروم وپدرم را که درآنجابستری بود بمنزل برگردانم. شب هنگام بدون اینکه به آن محیط غمناک فکرکنم مرد بزرگسال را بخواب دیدم. درچهره اش شوروشعف عجیبی دیده میشد. ناگهان ازتختخواب پائین پرید وبمن گفت: می بینی! من کاملا سالم وآزاد هستم وهم اکنون به خانه ام برمی گردم. دررویا واکنش نشان ندادم. با شروع روز نو, چند ساعتی پس از طلوع خورشید وارد بیمارستان شدم. متوجه شدم که مرد بزرگسال زندگی را به درود گفته. شاید تحمل دوری ازهمسرش را نداشت وبه اوملحق شد. باخودگفتم: انسان تازمانی که جوان است امکان دارد توسط حادثه ای نابود شود وبرای همیشه جوان بماند. درحالت دیگر چنانچه خوش شانس باشد وسالهای بیشتری را سپری کند ناگهان بدنش به اوخیانت می کند وتوسط نوعی بیماری با زندگی خدا حافظی خواهد کرد. عادت کردن ووابسته بودن ازهرنوع آن ویران کننده است. هیچ چیز ابدی نیست.
چنانچه مایل به طول عمر بیشتری هستید, نوشیدن یک لیوان شراب قرمز خشک ازبیماریهای قلبی وسرطان جلوگیری میکند وازایجاد انعقاد خون می کاهد.
راستی چند نفر به روی کره زمین ازدیوار بالا میروند ومی پرند؟
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
|