مدتهاست که موضوعی فکر مرا به خود مشغول کرده است. پس از سقوط رژیم با سران آن چه باید کرد؟ ایده «موزه آدمخورها»، که نام اصلی اش «موزه جنایتکاران» است، میتواند آلترناتیو خوبی باشد. چنین موزه ای سناریویش اینچنین است؛ احتمالا بلافاصله پس از اتمام کار دادگاههای رسیدگی به جنایات جمهوری اسلامی، و صدور احکام حبس و زندانی شدن متهمان شروع به کار میکند. گویی از قبل نقشه کار ریخته شده است. قرار نیست کسی را اعدام کنند. برای آینده کشور مفید است که از همین حالا مجازات اعدام لغو شود.
شاید از جمله سناریوهایی که بعدها بخاطر بیاوریم چنین باشد؛ از جمله احکامی که دادگاه برای متهمین صادر کرده بود، حبس به همراه خدمت به جامعه برای جبران بخش بسیار کوچکی از گناهانی بود که بر علیه بشریت مرتکب شده بودند. در این مورد دادگاه عبرت گرفتن جامعه از رفتار جنایتکاران را بهترین خدمتی دانسته بود که اینها میتوانستند در قبال جنایات شان برای نسلهای آینده این آب و خاک انجام بدهند. اینکه مردمان از خردسالی شاهد باشند که عاقبت جنایت بر علیه بشریت هم به ضرر بشریت و هم به ضرر جانی و دیکتاتور تمام میشود. همینقدر که این جنایتکاران جامعه ای ناسالم را برای نوادگانشان باقی میگذارند بزرگترین ضرر برای آنهاست. خمینی و رفتاری که با نوادگان وی میشود یک نمونه است و چه بسا اگر وضع به همین منوال باشد فرزندان خامنه ای قربانیان بعدی رژیم آدمخور خواهند بود.
در خیال من، در این «موزه» برای هرکدام از ساکنان آن به فراخور حال مکان مناسبی در نظر گرفته شده بود. از سرشناس ترین ساکنان موزه، کسی بود که علیرغم سالها کبکبه و دبدبه و یدک کشیدن عنوان ولی فقیه، پس از دهه ها، اولین روزهای بازداشت خود را با موی و ریشی سفید در همان سلولی گذراند که سالها قبل ساواک و کمیته مشترک او را پس از دستگیری ما ریش و مویی سراسر سیاه به آنجا برده بودند و چندماهی را رد آنجا گذرانده بود. آیا روزگار با او بازی کرده بود که پس از دهه ها، که به خیال خودش در راه خدمت به مردم تلاش کرده بود، دوباره باز به همان جای اول بازگشته بود، یا او خود به حقیقت خیانت کرده بود؟ این پاسخی بود که حتا بیش از خطر مرگ و اعدام او را در آنروزها به خود مشغول کرده بود. آیا دهها ها فرصت برای رستگاری و چاره جویی برای آنکه چنین عاقبتی نداشته باشد بس نبود؟ آیا واقعا جای شایسته و بایسته اش همان زندان کمیته مشترک نبود؟
اگرچه به او اطمینان داده بودند که در رژیم تازه از اعدام خبری نیست اما ته دلش آرام و قرار نداشت. اگر کنترل از دست دست اندرکاران بدر میرفت چه؟ در نهایت، هرچند در دادگاه بسیار به مستکبرین و توطئه های خارجی ها بخاطر سقوطش تاخته بود اما حالا در خلوت خودش با خود فکر میکرد و خود را سرزنش میکرد. شاید آنقدر وقیح بود که هنوز هم بتواند ظاهرش را حفظ کند و خود را قربانی توطئه شرق و غرب نشان بدهد و اینکه چرا حکومت الله بر زمین از شرق و غرب شکست خورد را طبق معمول به حساب «آزمایش خداوند» بگذارد اما در خلوت دیگر نمیتوانست به خودش دروغ بگوید. یک مدتی واقعا باورش شده بود که «خدایی» بود که او به حکومت رسیده است. خدایی بود که او را از یک حادثه نجات داده که رهبری مسلمین را بعهده بگیرد. چقدر در این مورد به شاه شبیه بود که پس از جان بدر بردن از چند سوء قصد و حادثه جانی خود را نظر کرده تصور میکرد. گاه نزد خود میاندیشید که واقعا این چه خدایی است که نظر کرده هایش به چنین روزهایی دچار میشوند؟ این چه خدایی است که عرضه نگهداری حکومت خود بر زمین را ندارد؟ نکند این حرفها همه کشک بوده و او بیجهت پیشانی بر مهر میساییده؟ نه نه.. نباید این افکار را بخود راه بدهد. دیگر راهی تا مرگ نمانده. اومدیم و واقعا روز جزایی و پل سراطی و این چیزها بود. اومدیم و نکیر و منکری.. آخه این حرفها که به عقل جور در نمیآید. این را خود خوب میدانست. و حالا جدالی بزرگ با خودش داشت. وضعیتی قابل ترحم داشت. درست در همانجا که عقیده و ایمان بزرگترین نقطه امیدش بود در وی شکی بزرگ ایجاد شده بود. هرچند تلاش میکرد که این افکار را از ذهنش دور کند اما میدانست که نسبت به وجود چیزی بنام خدا شک کرده بود.
***
دادگاه
در یک دادگاه پر از سر وصدا و تبلیغات که در آن مادرهای جوان از دست داده ضجه میزدند و به سوی او که در محفظه ای شیشه ای و ضد گلوله محافظت میشد آب دهان پرتاب میشد با ناباوری و حیرت مردم را تماشا میکرد. حفاظت دادگاه تماشاچیان را بخوبی بازرسی میکرد که آسیبی به متهمین نرسانند.
جریاد دادگاه مستقیما از تلویزیونهای ایران و برخی رسانه های جهانی پخش میشد، دیگر به او اثبات شده بود که راه جنایاتش را با «حسن نیت» باز کرده بود. گاه میگذشت که ساعتها از دادگاه و شرحی که شاهدان جنایات رژیمش میدادند میگذشت و او دیگر حتا در دادگاه هم نبود. گاه چرتش میگرفت و حتا خرناسش به هوا میرفت و آب از گوشه دهانش روی ریشهایش سرازیر میشد و وضع چندش آور و مضحکی بوجود می آورد. یک بار کله اش کج شد و عمامه اش هم بر زمین افتاد. دست اندرکاران کار خود را با زیرکی انجام میدادند. همه متهمین با ریش و تسبیح و لباس روحانیت در حال محاکمه شدن بودند. این تنها آخوند نبود که محاکمه میشد بلکه اعتقادات ویرانگر او نیز محاکمه میشد.
کم کم پس از گذشت هیجانات اولیه دیگر گوش مردم به روایات شکنجه و کشتار عادت کرده بود و هیجانی بر نمی انگیخت. پس از یکی دو هفته اول دیگر حرفها تکرای بود و مردم کانال تلویزیون را عوض میکردند. برخی حتا دلشان هم به حال او میسوخت! عجب مردمانی هستیم ما! یارو سی سال به این مملکت زور گفته و کشتار و شکنجه کرده حالا قیافه رقت انگیزش دل مردم را برحم می آورد. ما اگر میخواهیم در دنیای امروز دوام بیاوریم باید یاد بگیریم که اگر هم میخواهیم ببخشیم دستکم دیر ببخشیم و اینقدر ارزان نبخشیم و فراموشکار نباشیم.
پس از گذشت سه هفته ای از دادگاه، متهم اصلی دیگر آرزو میکرد که ایکاش هرگز انقلاب 57 رخ نداده بود. در دلش بارها هاشمی رفسنجانی را لعنت کرده بود که پای او را به حلقه نزدیکان خمینی باز کرده و مقدمات قدرت یافتن بعدی بعنوان ولی فقیه را برای او فراهم کرده بود.
سه هفته ای که از شنیدن نظریات شهود گذشت دادگاه حس کرد که اگر همینطوری بخواهد ادامه بدهد این دادگاه تا ابد میتواند ادامه یابد و متهمین به وصال مجازات شان نرسند. مردم هم بیصبری میکردند. از شروع دادگاه و برملا شدن جنایات و نابکاری هایی که اینها به روز مردمان این آب و خاک آورده بودند نفرت مردم نسبت به این جماعت صد چندان شده بود.
***
موزه
رژیم جدید فکر بکری به سرش زده بود. بهترین راه استفاده از این جمع همانا درس عبرت دادن به جامعه بود. و چه چیزی بهتر از به نمایش گذاردن شان در یک موزه!
در حکم نهایی دادگاه آمده بود که تمامی دست اندرکاران رده بالای نظام اسلامی محکوم به حبس ابد و نمایش در یک «موزه» برای مردم هستند. زندان مخصوصی به شکل نمایشگاه برای آنها ساخته شد. آنها موظف بودند که روزی 6 ساعت در اتاق «پذیرایی» خود را به نمایش مردم بگذارند. هرکدام در یک اتاق و یک «پذیرایی» زندانی بودند. دیوار پذیرایی از طرفی که به سوی راهروی موزه بود با شیشه ضد گلوله ای پوشانده شده بود. امنیت و حفاظت در سطح بالایی رعایت میشد. بین شیشه و راهروی بازدید کنندگان یک کانال دومتری مانع بود و نیز نرده هایی که امکان عبور از آنها برای کسی وجود نداشت.
بلیط این موزه چندان ارزان هم نبود اما مردم با کمال اشتیاق پول میدادند تا به تماشا بیایند. عده زیاد بازدید کننده باعث گرمی کسب و کار عده ای در اطراف نمایشگاه شده بود. مردم کیلو کیلو تخم مرغ و گوجه فرنگی میخریدند. اسم موزه «خانه ی جنایتکاران» یا هرچه بود اما مردم نام با مسمایی به آن داده بودند؛ «موزه آدمخورها»!
اوایل کار موزه مردم فریاد میکشیدند، برخی فحش های رکیک میدادند و برخی حتا با گریه بد و بیراه میگفتند و میخواستند خود را به شیشه ضد گلوله برسانند. اما کم کم هیجانات فروکش کرد. ساکنان موزه هم اوایل دچار بهت و حیرت میشدند و غالبا خیره به جمعیت مینگریستند. کم کم شرایط برای شان عادی شد. به زندگی آرام شان ادامه میدادند. چای شان را دم میکردند و خیار پوست میکندند و کتاب میخواندند و به مردم اعتنایی نداشتند. از میان آدمخوران تنها یکی بود که از رو نرفته بود. او هنوز هم وقتی چشمش به مردم می افتاد، مثل همان زمان که بعنوان رئیس جمهوری اسلامی به سازمان ملل میرفت و برای ابراز احساسات مردمی خیالی دست تکان میداد، امروز هم در مقابل مردمی که رکیک ترین فحشها را نثارش میکردند و او از هواکش بالای شیشه ضد گلوله همه را میشنید دست تکان میداد و پوزخند میزد. از میان ساکنان موزه او تنها کسی بود که آتش جهنمی که در آن زندگی میکرد را نمیتوانست حس کند چرا که در زندگی اش چیزی بنام ننگ و عار را نمی شناخت. این خصلت او همان هنگام که رای مردم را در انتخابات به هیچ گرفت و مردم را خس و خاشاک به حساب آورد خود را نشان داده بود. سیب و خیارش را پوست میکند و از پشت شیشه به مردم هم تعارف میکرد و همین کفر مردم را صد چندان در می آورد و فحشهای آبداری نثارش میکردند و او بازهم میخندید. داستانش را روزنامه ها مینوشتند و مصاحبه هایش جای بخشهای فکاهی روزنامه ها را پر میکرد. کم کم ستونهایی که از او نقل قول میشد یا جوکهایی برایش میساختند بسیار محبوب شده بود. در موزه هم کم کم بساط خنده و شوخی با مردم را حسابی برقرار کرده بود کار و بار بخش رهبر را در موزه کساد کرده بود. فقط محض گل روی او بود که با موافقت مقامات موزه کاسبهای اطراف موزه موز را نیز به لیست فروش گوجه فرنگی و تخم مرغ اضافه کردند. «موز احمدی نژاد» بسیار معروف شده بود. حتا در کوچه و بازار هم گاری های موز فروشی «موز احمدی نژاد» را تبلیغ میکردند و سر میزهای پذیرایی از مهمانان حضور «موز احمدی نژاد» حاکی از شوخ و گرم بودن صاحبخانه بود. سر ثبت نام جنس بین ابن الوقتها دعوا بود. چند نفری بودند که خود را واضع مارک «موز احمدی نژاد» میدانست و میخواستند این مارک را به نام خود به ثبت برسانند.
***
باری.. اینچنین بود عاقبت جنایت کنندگان بر علیه حقوق بشر. هرقدر هم سازمانهای حقوق بشری داخلی و خارجی به این امر اعتراض داشتند اما بیشترین مردم دلشان نمیخواست که در این مورد اهل رعایت «حقوق بشری» جانیان باشند. همینکه آنها را تکه تکه نکرده و بدون محاکمه اعدام نکرده بودند هنر بزرگی بود و خدمتی به حقوق بشر.
اما آنچه که باعث شد دنیایی انگشت حیرت به دهان بگزد، افشاگری هایی بود که این جمع در مورد یکدیگر میکردند.
آنها در آن موزه با هم ارتباطی نمیتوانستند داشته باشند. اما تلویزیون و رادیو وروزنامه در اختیار شان بود. مصاحبه های یکدیگر را میخواندند که در آن هرکدام سعی داشت خود را بیگناه جلوه داده و دیگری را مقصر معرفی کند. هنوز چند ماه از ورودشان به موزه نگذشته بود که مردم از خصوصی ترین رازهای زندگی های آنها آگاه شده بودند. شاید کسانی در مورد آلودگی این جمع حدسهایی میزدند. اما این عمق و وسعت از آلودگی حقیقتا حیرت آور بود. در مجموع آنچنان بی سیرتی و بی آبرویی نصیب این قشر شد که دیگر کمتر میشد در ایران کسی را ملبس به لباس روحانیت دید. این لباس شده بود لباس... و .. و ....
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
|