امروز که سی سال از انقلاب اسلامی در ایران میگذرد مقالات زیادی در باره 22 بهمن سال 57 نوشته شده است. بیشتر این مقالات را انقلابیون آن زمان نوشتهاند. فرق این نوشتار با آن نوشتارها در این است که من هنوز ضدانقلاب هستم.
زمانی که شاهپور بختیار از مردم دعوت کرد که در استادیوم امجدیه تهران گرد هم آیند، در آن محل حاضر شدم. در آن زمان جوانی 17 سالهای بیش نبودم ولی آیندهای را برای خود به تصیور کشیده بودم و برای زندگی خود اهداف مشخصی تعیین کرده بودم. آینده خود را در خطر میدیدم، چون انقلابیونی را که میشناختم افرادی جاه طلب و خوشگذاران و اکثرا فاقد سواد سیاسی بودند. آنان با هر آنچه بود مخالف بودند ولی دلیلی منطقی برای مخالفت خود نداشتند.
چند هفته قبل از دعوت شاپور بختیار، معلم جغرافیا (بعد از انقلاب او را هم کشتند چون از فعالان حزب توده ایران بود) در دبیرستان داستان زیر را برای من و همکلاسهایم تعریف کرد. در آن زمان هنوز در ضدانقلاب بودن خود شک داشتم ولی او باعث شد که برای اولین بار افتخار کنم که ضدانقلاب هستم.
ولی داستان چه بود؟
شاه با روسیه قراردادی امضا کرده است که دریای سیاه و دریای مازندران را بوسیله یک کانالی که روسها درست خواهند کرد بهم وصل کنند. نتیجه این کار این است که تمام آب سیاه دریای سیاه! به دریای مازندارن سرازیر خواهد شد و آب شیرین دریای مازندران به دریای سیاه خواهد رفت و شما در آینده باید در آب سیاه شنا کنید!
بعد از این داستان شعار "مرگ بر شاه" در کلاس طنین انداخت و همکلاسیانم به حیاط دبیرستان رفتند و کلاسهای دیگر هم به آنان پیوستند و دبیرستان صحنه تظاهرات دانش آموزان شد. در آن جمعیت 700 نفری فقط 35 نفر داستان را شنیده بودند و از آن 35 نفرفقط 5 نفر شعار دادن را آغار کرده بودند.
مردم را با داستانهای زیادی سرگرم کرده بودند و هدف این داستانها فقط جلب مردم به تظاهرات و مخالف با نظام پادشاهی بود. نظامی را که قابلیت اطلاح طلبی را میداشت با خشم و کنیهای بی پایه و اساس میخواستند سرنگون کنند، چون میپنداشتند که خود آنان پادشاهی بهتر خواهند بود. امروز بر کسی پنهان نیست که همه آن انقلابیون رنگارنگ فقط بفکر برقراری استبداد و دیکتاتوری پروتریا خود بودند.
از این قبیل داستانها در آن زمان مد روز انقلابیون بود. هیتلر زمانی گفته بود: هر چه دروغ بزرگتر باشد رسانائی بیشتری خواهد داشت.
با شنیدن چند داستان مختلف دیگر و ظهور خمینی در کُره ماه دیگر نمیتوانستم ضدانقلاب بودن خود را مخفی کنم. نه تنها آینده خود را در خطر میدیدم بلکه آینده ایران را هم تاریک و مبهم میدیدم.
در 22 بهمن کابویهای انقلابی با هفت تیر و کُلت و مسلسل مرا بیاد فیلمهای تگزاسی میانداختند. آنان یا خود را بکشتن میدادند و یا دیگری را از روی نادانی بکشتن میدادند. کمیتههای انقلابی تشکیل شده بود و آخوند محله، حاج آقا و همه کاره محل شده بود. همه به دنبال دستگیری ضدانقلابیون بودند و من ضدانقلابی فعال بودم. انقلابیون میخواستند خانه ما را به آتش بکشند. ساعت 8 شب 26 بهمن ماه و بعد ار شروع کشتارهای سران ارتش و ایران دوستان دیگر، چند انقلابی چپ تازه رسیده از لندن و برلن میخواستند به خانه ما هجوم بیاوردند. همسایههای که سالهای زیادی در کنار همدیگر به آسودگی زندگی کرده بودیم در برابر چهار نفر خانواده من صف کشیده بودند. شعارها بلندتر و هیجان مردم بیشتر میشد. از محلات دیگر هم افرادی آمده بودند. من و پدرم در جلوی منزل با لبخندی به انقلابیون نگاه میکردیم. بی منطق بودن این انقلابیون تا کجاهاست؟
ملتی را مقابل خود داشتم که با من و نظر من مخالف بودند. انقلابیونی که آماده حمله و ابراز کینه و آتش افروزی بودند! چهرههای که ما نمیشناختم در جلو و آنهای که میشناختم در عقبترها میدیدیم. پدرم در گوش من گفت: در 28 مرداد هم آنها میخواستند مرا بکشتن بدهند ولی خودشان را بکشتن دادند. در آن زمان من جوانی 17 ساله بودم. اینهای که تو میبینی تا چند سال دیگر زنده نخواهند بود. در پاسخ به او گفتم که نمیخواهم از آنان کسی کشته شود هر چه باشند هموطن من هستند. همکلاسیهای من هستند. هم محلیها من هستند! پدرم با لبخندی دردآمیز گفت پسرم از مرگ نمیترسی؟ به او گفتم اگر از مرگ میترسیدم مسلمان میشدم. ولی زمان بدنیا آمدنم را من تعیین نکردم و فکر میکنم زمان مرگم را هم نتوانم خودم تعیین کنم.
شعار مرگ بر ضدانقلاب بلندتر و بلندتر میشد و ما پدر و پسر در بحثی فرو رفته بودیم که زمان و مکان را کلا فراموش کرده بودیم. درسهای که در آن زمان از پدرم آموختم حلقهای بر گوش من در این سی سال شده است.
با بلندتر شدن صدای انقلابیون ریش سفیدهای محله هم کمکم آمدند و بحثی ما بین آنان و انقلابیون در گرفت و ما پدر و پسر آن شب را در روی نیمکت جلوی در خانهیمان گذراندیم. زمانی بخود آمدیم که بعد از فریادهایی بلند، سکوت همه جا را فرا گرفته بود. یکی از ریش سفیدان محل انقلابی تازه از لندن رسیده را مخاطب شده بود و به او میگفت: فراموش کردی چطوری در اعزام دانشجو به خارج از کشور قبول شدی؟ فراموش کردی که خانوادهات توان مخارج تحصیلات تو را نداشتند؟ فراموش کردی کسی را که امروز خانهاش را میخواهی آتش بزنی مخارج اولیه سفرت را قبول کرد؟ خجالت هم خوب چیزیه!
جمعیت انقلابیون سرها را کمکم به زیر بردند و سکوت برقرار شد، آرامش را آن ریش سفید به محله ما باز آورد.
از آن زمان تا کنون افراد زیادی کشته شدهاند چه در جنگ و چه در بیدادگاهای انقلابی و چه در کوچه و برزن! ولی هنوز آن انقلابیون در فکر توجیح آن اشتباه هستند و من، بفکر آینده ای که هنوز میتوان به آن رسید.
تجربه این سی سال به من نشان داده است که مخالفت من با انقلاب و یا ضدانقلاب بودن من منطقی بوده و هست و به ضدانقلاب بودنم در کنار ایرانی بودنم هنوز افتخار میکنم.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
|