به تیپ مستقر در خرم آباد، لشکر 81 زرهی کرمانشاه که رسیدم، خرمشهر آزاد شده بود. همه در شادی و احساسات میهندوستانه غرق شده بودند. بعد از استراحتی کوتاه بسوی ایلام و از آنجا بسوی بلندهای میمک روانه شدیم. در باقیمانده گروهان که محل انبار اسلحه، مرکز لوجیستیکی و اداری گروهان بود، با سروان جوانی آشنا شدیم که به استقبالمان آمده بود. جوانی که با لحجه شیرین کُردی صحبت میکرد و فرمانده گروهان بود. صحبتهای آن روز او هنوز در گوشهایم مانده است.
"سه ماه آموزشی را که دیدهاید فراموش کنید. اینجا جبهه جنگ است. باید زنده بمانید و هر چه بیشتر از دشمنان ایران کم کنید. عراقیها از ما میترسند ولی آنقدر اسلحه و مهمات دارند که نمیدانند چه بکنند. وظیفه ما دفاع از ایران است. گروهان من دستور حمله ندارد بلکه ما از مناطق آزاد شده دفاع میکنیم. شما اولین سربازان وظیفه هستید که با مدرک دیپلم دبیرستان به این گروهان اعزام شدهاید. تا میتوانید با هم همکاری کنید تا قسمتهای فنی مانند مخابرات تلفن و بیسیم یا انبارداری و دفترداری را بدست خود بگیرید تا سربازان دیگر به پشتوانه شما در سنگرهای خط اول بتوانند با خیال راحت از کشورمان دفاع کنند."
بعد از آن در دفتر گروهان با هر کدام از ما چند دقیقهای صحبت کرد. من آخرین نفر بودم. هر کدام از همقطاریهایم مسئولیت قسمتی را قبول کرد بودند. نوبت به من که رسید نماینده سیاسی ایدولوژی گروهان از راه رسید. او هم سخنرانی خود را کرد. نه گوش میکردم و نه زیاد بخاطرم مانده است. او شلواری گشادی به پایش داشت که همانند جوانان امروزی اروپا و امریکا از هیکلش آویزان شده بود. همه با تمسخر به او نگاه میکردند. مکتبی تازه بدوران رسیدهای بود که دوست داشت همه شهید شوند. از او پرسیدم که آیا خودش هم میخواهد شهید بشود یا شهادت را برای دیگران آرزو میکند؟ در پاسخ دادن درمانده شد و گفت: تو همان ضد انقلاب، طاغوتی هستی که از زندان به خدمت سربازی اعزام شده، پرونده تو را خواندهام.
در گفتگو من با فرمانده گروهان او هم حضور داشت. هیچگونه مسئولیتی را نمیتوانستند به من بدهند، باید در خط اول جنگ خدمت میکردم. همان شب به نگهبانی در خط اول مشغول شدم. سرگروهبان من یک استوار آذری اهل تبریر بود. ظرف یک هفته با دگر همقطاریهایم آشنا شدم. تقریبا" از هم نقاط ایران افرادی در خط اول جنگ بودند. در طول روز میخوابیدیم و شبها در سنگرها دو نفره و بصورت نوبتهای چهار ساعته یا نگهبانی میکردیم و یا در سنگر آمادهباش بصورت دست جمعی در انتظار نوبت دوم نگهبانی مینشستیم.
در پایان اولین ماه خدمت در خط اول آنقدر سرباز زخمی و گشته شده دیدیم که کمکم برایم بصورت عادت درآمده بود. با کمک استوار آذری و فرمانده کُرد خود راهکارهایی برای نگهبانی پیدا کردیم که از خطر زخمی شدن یا کشته شدن سربازان بکاهیم. برای ما مهم نبود چه کسی از کجا و چگونه به ما پیوسته شده بود، مهم سالم ماندن حداکثر افراد در خط اول گروهانمان بود.
اعلام جابجائی تیپ خرم آباد از بلندیهای میمک بطرف شمال غربی ایلام همگان را دچار دستپاچی کرده بود. ظرف یک روز سنگرهایمان به گروهان دیگری تحویل داده و به باقیمانده گروهان عقبنشینی کردیم. اولین باری بود که تمامی گروهان را در یک منطقه میدیدیم. فرمانده گروهان تمام درجهداران و ما دیپلمهها را فراخواند تا به دور هم در جلسهای شرکت کنیم. نقشه منطقه جدید و یا حوضه عملیاتی را به همه نشان داد. منطقه جدید دو خط اول شمالی و غربی داشت. درجهداران و فرمانده ما از خطرناک بودن منطقه صحبت میکردند. دیدبانان عراقی به فاصله دویست متری ما قرار میگرفتند. راههای تدارکاتی در تیرس عراقیها قرار داشت و فقط در تاریکی شب میتوانسیم از آنها استفاده کنیم. سنگرها دیدهبانی را میبایستی خودمان بسازیم. محل استراحت افراد در دامنه تنگهای قرار میگرفت که هیچ وسیله نقلیه موتوری نمیتوانست به آنجا برود. وقتی که تمام برنامهریزها را با مشارکت همدیگر انجام دادیم به یک نقطه ضعف دیگری برخورد کردیم در کنج دو زاویه غربی و شمالی قرار گرفته بود. در آنجا تنگه باریکی وجود داشت که گشتیهای عراقی میتوانستند از آنجا به پشت خط اول ما وارد شوند. در آن محل که در دید سربازان عراقی بود سنگر متروکهای وجود داشت. آن سنگر را "سنگر کمین" نامیدیم. سنگری که در صورت حمله عراقیها هیچگونه شانسی برای زنده ماندن نمیداشت و فقط وظیفهاش اعلام خطر به باقی گروهان بود. در آن سنگر که مانند قبری دو نفره بود میبایستی در انتظار مرگ بمانی.
روز بعد ما را به منطقه جدید رساندند. منطقهای بود که تازه از دست عراقیها پس گرفته شده بود. کشته شدگان را با وانتهای که ما را به آنجا برده بودند به پشت جبهه جنگ برمیگرداندند. در شب اول بدون داشتن سنگر، نگهبانی دادیم. گونیهای که برای ساختن سنگرها به منطقه آورده بودند را مامور سیاسی ایدولوژی برای ساختن مسجد (سنگر شخصی) مصادره کرده بود. او چند سرباز آذری را مجبور کرده بود که گونیها را پر از خاک کنند تا بتواند مسجد بسازد. خودش با یک کُلت کمری امریکایی و یک مسلسل یوزی اسرائیلی فقط به سربازان دستور میداد. با درجهدار آذری خود به آنجا رفتم، او به زبان آذری با سربازها صحبت کرد و من گونیهای مصرف نشده را جمع میکردم. مامور سیاسی ایدولوژی با آشوفتگی فراوان به سویمان آمد و گفت، که این مسجد را برای برگذاری نماز جماعت درست میکند و مسجد واجتتر از سنگر است. با نگاهی پر از خشم به او گفتم که حتما او میخواهد پیشنماز این مسجد بشود؟ در کمالپروئی و با لبخند پاسخم داد که بله! به او گفتم به مسلمان بودش شک دارم و نماز شکدار که نمیخوانم که هیچ، تا بحال هم نماز نخواندهام ولی دوست دارم مسجد خصوصی خود را درست کنم و با گونیها برگشتم. صدای در آوردن کُلت کمریش توجه همه را بخود جلب کرده بود. همه سربازان اسلحههای خود را بیرون آوردند، از کلاشینکوف گرفته تا ژ3، کُلت و آر پی چی 7 روسی آماده شلیک شدن شده بودند. فریاد زد گزارش میدهم، من هم فریاد زدم گزارش کُن تا جان از................ خنده سربازان فضایی آنجا را آرام کرد.
هفته اول درجهدار آذری من شبها به سنگر کمین میرفت. او مینهای عراقی اطراف سنگر را جابجا کرده بود و راه باریکی برای رفت و آمد به آنجا درست کرده بود. یک تیر بار روسی را از یک تانگ عراقی ربوده بود و با کلی مهمات در سنگر کمین جایگذاری کرده بود. نوبت من برای سنگر کمین رسیده بود با یک بیسیم به آنجا رفتم فاصله من تا عراقیها بیش از یک صد متر نمیشد همین فاصله را با خط اول خودمان داشتم. هر نیم ساعتی یک بار بچههای مخابرات با من تماس میگرفتتند. در یکی از تماسها صدای مامور سیاسی ایدولوژی را شناختم. میگفت باید بعنوان یک ضد انقلاب افتخار کنم که از اسلام دفاع میکنم. پاسخم را بدینگونه بیان کردم. " اسلام اگر از طرف خدا نازل شده است، خود او اگر خدا هست از اسلامش دفاع خواهد کرد. ولی من اینجا از کشورم دفاع میکنم. فرق این اشتیاق در این است که اسلام با تنفر زنده است و ایران با عشق ما.
***
آنهایی که از مبارزه بدون خشونت خسته شدهاند و امیدهایشان را به بمبافکنهای امریکای بستهاند ( حتا در یک محدوده کوچکی در حمله به صنایع اتمی ایران)، فراموش کردهاند که اگر ما با همدیگر اختلاف نظر داریم در یک چیز اشتراک عمل داریم. دفاع از سرچشمه هویت مان که ایران مینامیمش.
امروز هم بعد از 28 سال دوباره خود را در سنگر کمین مییابم. بالاترین ارزشی که در من تا حد تقدس اجازه پیشرفت دارد ایران است ایران است ایران.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
بهراد
بسیار عالی بود
پیروز باشید
October 03, 2010 08:16:06 AM
---------------------------
|