وجدانی
آرزوهای انسانی! (۲)
یک پزشگِ پروفسور می میرد و سه تا پسرهایش قصد دارند اسباب و اثاثیۀ اورا ببرند. مادرشان خیلی وقتها پیش مرده بود و پدرشان بهمراه زنی که سالیان زیادی به کار خانه داری اشتغال داشت بتنهائی زندگی میکرده است. پسر ها در میان و در داخلِ بسیاری از اشیاع با ارزش که درون کُمدِ اتاق کارِ پدرشان بود، تکه نانِ خشک و مثل سنگ سفت شده ای را پیدا کردند. زنِ خانه دار داستان و سرگذشتِ نان را بخوبی میدانست. جریان از این قرار است که؛ پزشگِ پروفسور در سالهای نخست پس از جنگ جهانی بشدت بیمار شده بود. فلذا یکی از دوستان خوبش تکه نانی را به خانۀ پروفسور فرستاد تا از بابت آن چیزی برای خوردن داشته باشد. اما پزشک بیادِ فرزندِ بسیار جوان و آن کوچک ترین دخترِ یکی از همسایگانش افتاد و ترتیبی اتخاذ نمود تا آن تکه نان برای آن دختر کوچولو فرستاده شود. ولی آن خانوادۀ همسایه نخواست چنان نانِ با ارزشی را (در آلمان و در جنک جهانی دوم ارزش یک تکه نان به ده ها و شاید صدها هزار مارک آلمان خرید و فروش میشد) برای خود نگهدارد و آنرا به یک پیر زنِ فقیری که در اتاقکِ کوچک زیر شیروانی همان خانه زندگی میکرد، داد. اما آن پیر زن نان را بعنوان غذا برای دخترش که بهمراه دو بچۀ کوچکِ خود چند خانه آن طرفتر زندگی میکرد و هیچ چیز برای خوردن نداشت، برد. بمحض اینکه زنِ جوان آن نان را در دستانش گرفت فورآ به فکر پزشگِ پروفسوری افتاد که شدیدآ بیمار بود و با مرگ فاصلۀ چندانی نداشت. ان خانم با خودش فکر کرد و گفت؛ که پروفسور زندگی پسرش را نجات داده و او در عوض هیچ گونه پولی نگرفته بود و اینک بهترین فرصت و امکان آن را دارد که از این پزشک تشکر نماید و بدین جهت بر آن شد که تکۀ نان را برای پروفسور ببرد.
|