وجدانی
آرزوهای انسانی! (۳)
زنِ خانه دار رو به فرزندانِ پروفسور کرده گفت: ما بلافاصله تکه نان را شناختیم برای اینکه در زیر آن نان هنوز همان یک تکه کاغذ بسیار کوچک چسبیده بود. موقعی که پروفسور برای بار دوم نان خودش را دریافت نمود و بدستش گرفت چنین گفت « تا زمانی که در میانِ ما انسانهائی زندگی میکنند که رفتار انسانی شان اینگونه است، نیازی نخواهیم داشت در مورد آینده مان واهمه داشته باشیم. این نان بدون آنکه کسی از آن خورده باشد عدۀ بسیار زیادی را سیر نموده است. این نان مقدس است. متعلق به خداوند میباشد.» و بدین گونه بود که پروفسور نانرا در داخل کُمد گذاشت. او میخواست هر وقت که به مشکلی بر میخورد و نمیدانست چه کار باید بکند و امیدش را از دست میداد، این نان را ببیند و مرتب به آن نگاه کند. این برایش نان امید بود. پایانِ داستان
|