حق
بخش 3.پس سپری کردن یکسال افسردگی و زمانیکه کمی حالم بهتر شده بود با خود اندیشیدم که باید این بیماری را یا درمان کنم و یا اگر نمی توانم باید آنرا مدیریت کنم. با دیدن افراد بیمار خانواده که به داروها معتاد و درمان هم نیافته اند، و با یاری روانپزشک تصمیم گرفتیم که برای مدت 3 ماه دارو مصرف کنم و کم کم طی سه ماه بعد با کم کردن آن داروها جلوی اعتیاد را بگیرم و مصرف کننده همیشگی دارو نشوم. اثر داروها پس از دو هفته نمایان شدند. بهتر می خوابیدم و برخی مسائل دیگر به آن بزرگی ای که جلوه می کردند نبودند. آنها را حل کردم. پذیرفتم که دیگر اعضاء بیمار خانواده ام درمان بشو نیستند و غصه خوردن من بی فایده. بسنده کردم به کمک در نگهداری و قبول بخشی از هزینه هایشان. در مورد مسئله ایران هم که مثل تو قادر به بریدن از آن نبودم، فهمیدم که کار بس مشکلی است و راه دراز ولی راهی است که یا باید رفت و یا زانوی غم بغل کرد. دیدم در هر دو صورت زندگی دشوارست ولی راه اول هیچکاری هم که نکند اقلا موی دماغ دشمنان ایران که می شود و وقتی به نتیجه رسید احساس خوشی خواهم داشت که در آن مبارزه شرکت داشته ام. در ضمن فکر کردم که از انصاف بدورست اگر من مبارزان را تنها بگذارم تا برای من مبارزه کنند و هر چه تعدادشان کمتر شود...ادامه بخش 4
|