سخنران آقای مسعود دیوانیفرد
بابک قطبی- این بار از آقای دیوانیفرد دعوت کردیم تا برای ما با توجه به اطلاعات خوبی که ایشان از مذهب و دین دارند در مورد ولایت فقیه صحبت بفرمایند.
دیوانیفرد- عرض کنم به حضورتان، به علت اینکه من تا کلاس ششم دبستان در یک مدرسه اسلامی در تهران درس میخواندم. به نام مدرسه اسلامی موسوی. مدرسه مال پسر آیتآلله شاهآبادی بود و آیتالله شاهآبادی هم معلم الهیات خمینی بود. من در یک چنین محیطی بزرگ شدم و با ترفندها و اصطلاحات کلامی آخوندها تا حدودی آشنایی دارم.
دوستان، ما اکنون در کشوری زندگی میکنیم که نمیتوانیم چشممان را به روی دین و مذهب بکلی ببندیم و آن را نادیده بگیریم. دین در آنجا هست. 98 درصد این ملت مسلمانند، آن دو درصد بقیه هم دینمدارند. یعنی بگونهای با دین سر و کار دارند. یا یهودی هستند، یا مسیحی هستند یا زرتشتی. یعنی این فرهنگ، هنوز در آنجا یک فرهنگ رایجی است. این فضائی را که ما در خارج از کشور میبینیم در آنجا وجود ندارد. اعتقادات سُست شده، تغییر شکل داده ... مثلاً من امروزه میشنوم که روزهای عاشورا یا اربعین مردم میروند شمال میگردند و لذت میبرند. یا می نشینند توی خانهها پاسوربازی میکنند. آن موقعها روزعاشورا ما جرأت نداشتیم دست به پاسور بزنیم چون فکر میکردیم که یک گناه عجیب و غریبی مرتکب میشویم. حالا در یک چنین فرهنگی و یک چنین جایی بزرگ شدیم و نسل ما هم که به آهستگی دارد میرود و نسل بعدی هم تغییر کرده، ولی هنوز هست. هنوز کسانی هستند که – در همین اروپا و آمریکا- کسانی هستند که سفره ابوالفضل میاندازند، روضه امالبنین میخوانند، مولودی میگیرند، آشِ نذری میدهند. خب حالا ما چگونه میتوانیم به عنوان یک حزب اصلاً به این قضایا توجه نداشته باشیم یا دقت نکنیم طرف صحبت ما کیست؟ اینها حالا هر چند از آخوندها بری هستند و با آخوند جماعت دیگر به این راحتی کنار نخواهند آمد اما، یک نکته را فراموش نکنیم که اینها توی فرهنگ ما هست. به هر حال این ملت هر گروه و دستهایشان به شکلی معتقد به ماوراءلطبیعه هستند، معتقد به خدایی هستند که روی زمین یک دفتر و دستکی دارد برای خودش. یهودی همینجور، مسلمان همینجور و بقیه. باید اینها را تا آنجایی که میشود به نقد کشید و آماده بود که اگر سئوالی پیش میآید و بحثی میشود، تا آنجا که آدم میتواند پاسخگو باشد و بتواند جوابی بدهد. ملت ما هنوز شهرنشین کامل نیست، روستانشین داریم، هنوز کوچگر داریم. اینها امکانات آنچنانی ندارند که بتوانند کتابهای نقد دینی را بگیرند بخوانند یا حتی نوشتههای اهل تسنن در مورد شیعه یا برعکس آن را.
عرض کنم که، این مسئله ولایت و ولایت فقیه که ما راجع به آن میشنویم و الآن اسلامگرایان و اصولگرایان و ... هر کسی سعی میکند در موردش یک نظری بدهد، در کتابهای لغت اگر پی معنیاش بگردیم ولایت یا وَلایت، معنیهای دارد مانند: دوستی، سرپرستی، نگهداری و مراقبت نمودن از موضع بالا. و همینطور شهر و استان و دِه معنی میدهد. کل این داستان اولاً در صدر اسلام وجود نداشته. از آنجا شروع میشود که ما دو آیه داریم در قرآن که هر دو آنها در سوره بقره هستند. البته اینها را برای کسانی میگویم که معتقد هستند. یکیاش آن موقعی است که خدا دارد با ملائکه صحبت میکند، به ملائکه بر میگردد میگوید که: من برای خودم خلیفه یا معاون روی زمین قرار میدهم. ملائکه میگویند که تو میخواهی کسانی را بگذاری آنجا که خونریزی بکنند و آدمها همدیگر را بکشند؟ که خدا جواب میدهد که من بهتر از شما میدانم. این جمله باعث میشود که عده از متکلمین اسلامی بگویند که خب این فعلی که در این جمله بکار رفته، اولاً یک فعل استمراری است. یعنی قرار میدهم. «یعنی همیشه این هست». بعد خب کجاست؟ این خلیفه کیست؟ منظور کل انسانها هستند؟ منظور یک انسان است؟ یک شخص خاص است؟ یا به روایتی منظور انسان کامل است؟ این انسان کیست و چگونه باید او را شناخت؟ چه مشخصاتی دارد؟ بحثهای زیادی در اسلام سر این قضیه بوجود میآید و ادیان دیگر را هم که نگاه میکنند میبینند که مشابه چنین چیزی در ادیان دیگر هم آمده است. خب وقتی قرار است خلیفهای قرار بدهد و اگر بخواهیم معاون را ترجمه کنیم که کاری از دستش برنیاید که فایده ندارد. معاون باید کسی باشد که تمام قدرتهای خدا را داشته باشد و حرفش دررو داشته باشد. متکلمین آمدند گفتند که منظور از خلیفه، انبیاء الهی است. از حضرت آدم تا حضرت خاتم. اینها خلیفه خدا هستند. هر کدامشان که از دنیا رفتند، آن قدرت خلافتشان به نحوی به بعدی به خلیفههایی که جانشین میکنند میرسد، آنها هم جانشینشان را تعیین کردهاند. موسی بدهد به عیسی، عیسی بدهد به محمد ... و با محمد قضیه تمام میشود. سنّیها در اسلام به طور کلی به یک چنین چیزی اعتقاد ندارند. بیشتر مسئلهشان اول اسلام بخصوص و قبل از اینکه شیعه قدرت بگیرد مسئله را به یک مسئله باطنی و درونی مینگریستند. میگفتند این خلافت یک خلافت درونی است. حالا من یک توضیح دیگری راجع به این موضوع میدهم.
آن آیه دوم که گفتم راجع به این قضیه صحبت میکند، آن هم یک جایی بر میگردد میگوید: آنهایی که ایمان آوردند صاحب، رفیق و سرپرستشان خدا است و اینها را از ظلمات کفر در میآورد و میآورد به طرف نور ( اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُو يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ).
قبل از اینکه شیعه جان بگیرد، بیشتر این قضیهها را به باطن انسان نسبت میدادند. میگفتند انسانهایی هستند مینشینند ریاضت میکشند، اطاعت خدا میکنند، دین خدا را پاس میدارند، کار خلاف نمیکنند، هر چه گفته گوش میدهند، نماز شب بجا میآورند و ... و بعد به مقامی میرسند که آن وجهه الهی یا آن نور اولیه در وجودشان ساکن میشود که آن میشود ولیشان و آن ولی دلالت دارد به وجود داخلی شان. به انسانهای بیرون کاری ندارند. هر چیز مالِ خودش است و تجربه شخصیاش است این چیزی که بدست میآورد. و آن ولایت یک ولایت معنوی و درونی است که نمیگذارد آن شخص دنبال کارهای خلاف و گناه و مناهی برود. اینجوری تفسیرش میکردند، تفسیرش هم بد نبود و خیلی بهتر از این تفسیرهای کنونی است که اینهمه بدبختی را بوجود آورده. خلاصه، تا زمانی که صفویه به قدرت رسیدند بیشتر در همان زمینه عرفانی مسئله چرخ میخورده و میگفتند آن خلیفه خدا پیر است فقط حالت درونی دارد و هیچ ارتباطی با انسان خارجی ندارد و آن صفات رذیله را تبدیل میکند به صفات خوب و انسان را کنترل میکند که انسان به آن دریای رحمت برسد. ولی وقتی که شیعهها قدرت سیاسی را به دست میگیرند و صاحب حکومت و لشگر میشوند اینها یواش یواش سعی میکنند که این ولایت یا این خلیفهگری را به ظهور برسانند و بگویند که نه، یک کسی هست آنجا که این الآن معاون خداست و باید شناختش. وجود دارد و این نیست که توی خودمان باشد. علمائی هم از لبنان و سوریه امروزی آمدند که روی آن کار کرده بودند و برای ایرانیها تشریح کردند که الآن که امام وجود ندارد، تا زمانی که پیغمبرها بودند، بحث پیغمبرها بود. پیغمبرها که رفتند از دنیا معصومین آمدند. این چهارد معصوم و 12 تا امام، ولی الله بودند. و صاحب اختیار تمام زندگی انسانهای کُره زمین و هر چه که هست، در اسلام همه چیز مالِ خداست و در نتیجه مال نمایندهاش هم هست. خب حالا که معصوم وجود ندارد، امام دوازدهمی هم که رفت و غایب شد، بعد زمانی که اینها نیستند کیست؟ آمدند گفتند علمای دیناند. فقهای شیعه هستند. و به این ترتیب اینها توانستند یواش یواش خودشان را جا بیاندازند. البته، حکومت صفوی هم خیلی کمکشان کرد، نیاز داشت آن موقع و اینها را در سیاست و حکومت هم به نحوی شریک کرد. در تمام مدت این آخوندها شرکاء قدرت بودند. یعنی همین علماء یا فقها. قبل از اینکه به این صورت رسم بشود در بارگاهها و دربار خلفای سنّی هم یک چنین اشخاصی وجود داشتند ولی آنها ادعای نیابت نمیکردند به هیچ عنوان. ولی در قسمت شیعه به مرور رسیدیم به الآن که دیگر صحبت از ولایت مطلقه فقیه میشود. حالا منتظری آمد اینرا کمی تئوریزه کرد ولی میگفت که مطلقه نیست فقط ولایت فقیه است که فقیهی را فقهای دیگر انتخاب میکنند در حقیقت انتخاب مردم است. به گونهای آنطوری که منتظری میگفت میشد گفت که این انتخاب مردم است. به این صورت که مجتهدی، آخوندی توی منطقه حوزه خودش در اثر رفتار و کردار و گفتار خودش یواش یواش امین مردم میشود. و از طرفی درسهایش را درست میخواند و صاحب علم (علوم دینی) هم میشود و به مقام اجتهاد میرسد. مجتهد محل خودش میشود. آن مجتهد هم اجازه دارد فتوا بدهد. مسئلهای که پیش میآید، از منابع قرآن، حدیث، عقل و شیوه پیغمبر و رفتاری که آنها کردند، مینشیند راجع به آنها فکر میکند و با این وسائلی که در اختیار دارد، یک فتوای جدیدی میدهد. بعد این مجتهدین محلی به مرور به گرد یک مجتهد بزرگتری جمع میشدند. یعنی برای آن مجتهد بزرگتر فضیلت و احترامی قائل بودند. به او میگفتند اعلم مجتهدین. او میشد ولی فقیه. مثلاً بخواهیم مقایسه بکنیم مثل آیت الله بروجردی. او با سیاست زیاد کار نداشت ولی منتظری میخواست به گونهای به سیاست هم ارتباط بدهد. به هر حال مردمیتر بود و پایه انسانی داشت. بالاخره از یک جایی شروع میشد، انسان خودش یک کاری میکرد، امین مردم میشد و مردم به او احترام میگذاشتند، صاحب علم میشد و انتخابش میکردند. اما این صحبت ولایت فقیه اصلاً داستانش خطرناک است. ما اگر که سه منبع اصلی را برای بوجود آوردن حق در نظر بگیریم، یعنی مثلاً میگوییم چگونه این حق است و کی گفته این حق است، مذهبی اگر باشیم میگوییم خدا گفته این حق است یا این ناحق است. و این قانون از سوی کسی هست و ما نمیتوانیم او را با حواسمان درک بکنیم میآید و صرفاً میگوییم که از خدا بوجود آمده برای کسانی که به خدا اعتقاد دارند. دومی، منبع حق انسان است که انسانها جمع میشوند دور همدیگر میگویند که آقا از امروز میگوییم که خیابان یکطرفه داریم و دیگر کسی حق ندارد از اینجا عبور کند. این میشود یک حق. و یا برعکس، این حق را داریم، این حق را نداریم. به این صورت قوانین قضائی و اجتمایی و غیره در کشورهای سکولار بوجود میآید بدون اینکه خدایی یا قدرت بالایی در بوجود آمدن این حق اثری داشته باشد. سومین منبعی که حق میدهد، طبیعت است. طبیعت میگوید که شما حق زندگی دارید. این حق زندگی را هیچکسی به تو نداده. خود طبیعت داده صرفنظر از قومیت، نژاد، زبان، رنگ. منِ طبیعت میگویم تو انسانی و حقوق انسانی داری. حالا توی این ولایت فقیه این صحبتی که اینها میکنند اصلاً دو تا آخری را به هیچ وجه قبول ندارند. میگویند که ولی فقیه مستقیماً از طرف خداوند انتخاب میشود و بقیه باید او را کشف کنند. او وظیفهای ندارد که خودش را به بقیه نشان بدهد و ثابت بکند که نایب خدا است. مثلاً مجلس خبرگان رهبری بروند بگردند این آقا را کشف بکنند که ببینند کیست که الآن آن مشخصات را دارد که میتواند ولی فقیه مطلق باشد. یعنی انسان، طبیعت و .. اینها هیچ نقشی ندارند. این آقا خودش تأیید شده خداوند است و انتخاب شده و بقیه باید کشفش کنند. بقیه هم تازه عقلشان نمیرسد و نمیفهمند که این خودش است. یک عده خبره دیگر که مجتهدند جمع میشوند که ببینند کدامشان این نماینده خداست و به قول خودشان باید اثر صریح داشته باشد یعنی وقتی میروی پیش او مینشینی حس کنی که چیزی در وجودش هست که بر قلب تو اثر میگذارد. به هیچکس دیگر هم ربطی ندارد. یک تجربه کاملاً درونی و شخصی است. میگویند رفتم پیش آقا نشستم و با او حرف زدم قلبم به یکباره نورانی شد. حالا از ترس میگوید یا نه ما نمیدانیم ولی به هر حال نماینده و خلیفه خدا را کشف میکند و شهود باطنی به او دست میدهد. و بسیاری در مملکت ما به این قضیه هنوز اعتقاد دارند. این پاپ که در میان کاتولیکها انتخاب میشود این هم یک چنین حالتی داشته. خبرگان هم که همان کاردینالها باشند دور هم جمع میشوند، چون آنها نمیگویند مطلقه، رأی میدهند تا به آن نتیجه برسند ولی همین است و چیز دیگری نیست. بقیه مسیحیان خودشان را از این داستان کشیدند کنار ولی کاتولیکها هنوز میکنند. اینها جنگهایی داشتند سر این قضیه که ما نداریم، از همان عصر روشنگری اینها شروع کردند به جداسازی دین و گذاشتند کنار. کاتولیکها هنوز به شکلی قبولش دارند. ما تازه آمدیم شروع کردیم. قبل از خمینی این بحث نبود. بحث ولی فقیه بود اما ولی مطلقه فقیه ما نداشتیم. یعنی این آقا از طرف خدا تأیید شده و با خود خدا تماس مستقیم دارد و نمیشود دیگر کاریش بکنیم. در حقیقت این خود خداست. تجلی گاهش است، جلوه گه و آئینه خداست. اگر تو نمیبینی اِشکال از خودت هست. اگر تو متوجه این طهارت و عصمت نمیشوی عیب از توست. تو خودت را بکش کنار، ما چهار تا عقلمان از تو بیشتر است ما خودمان انتخابش میکنیم. بعد او مشروعیت میدهد به دولت! یعنی آن آقا که از خدا نمایندگی رسمی دارد به دولت بنده و شما هم او مشروعیت میدهد. چون کشور شیعه متعلق به امام زمان است و امام زمان هم فعلاً وجود ندارد و سرش جای دیگر گرم است، در نتیجه داده دست نایباش، نایباش هم کیست؟ فعلاً همین آقای خامنهای. باور بفرمائید که ما آدمهایی داریم در ایران که به این قضایا عقیده دارند. حالا ممکن است که بگوید خامنهای ولی مطلقه خدا نیست ولی یک کس دیگر را نام ببرد. اما فراموش نکنید که این مسائل در حکومتهای غرب، در کشورهای سکولار حل شد. یعنی با آغاز قرون روشنگری حل شد و این حرفها را گذاشتند کنار. ما تازه شروع کردیم و واقعاً اسف بار است. حالا ببینیم ما کی میخواهیم بگذاریم کنار. امیدوارم که بتوانیم با کار و رفتارمان و نوشتههایمان و حزبمان و خلاصه به هر ترتیبی که هست یک مقدار از قدرت ولی مطلقه خدا کم بکنیم.
مختاری- سپاس از آقای دیوانیفرد و مسائلی را که مطرح کردند برای من خیلی تازگی داشت و جالب بود. من سه سئوال دارم. یکی اینکه متکلمینی که میگویید، در صدر اسلام هم بودهاند. آیا این همان است یا متعلق به دوره جدید است.
در مورد نظریه ولایت فقیه که آقای منتظری مطرح کردند این همان نظریه خمینی است یا نه دو نظریه متفاوت هستند؟
سومین سئوال اینکه، آقای خامنهای نماینده همه شیعیان است یا نه؟ چون برخی روحانیون شیعه معتقدند که تا امام زمان ظهور نکند حکومت اسلامی ممنوع میباشد.
دیوانیفرد- منظور از متکلمین، متکلمین شیعه بود. متکلمین اولیه اسلام، آنها بیشتر دنبال یافتن جنبه درونی این قضیه بودند و به مسائلی بیرونی انسان زیاد نپرداخته بودند. گروه اول از متکلمین سر گروهشان، اسمش شیخ مرتضی انصاری است که در مورد ولایت فقیه صحبت کرد و مخالف هم بود. او جزو اولین کسانی بود که به نوشتار در آورد. واِلا قبلاً بودند کسانی که راجع به این قضیه صحبت کرده بودند. ولایت فقیه آقای منتظری با ولایت فقیه آقای خمینی فرق دارد. ولایت فقیه آقای منتظری مربوط میشود به همان چیزی که قبلاً عرض کردم، حالتی مثل پاپ که کاردینالها یا خبرگان شیعه جمع میشوند دور همدیگر که اسمش مجلس خبرگان است و آن شخص را انتخاب میکنند که این شخص میتواند در امور سیاسی دخالت بکند و در سیاست هم نقش داشته باشد. مالِ آقای خمینی میگوید که نخیر، این مطلقه است یعنی از طرف خداوند منصوب است و باید کشف بشود. وقتی که میخواست آقای بازرگان را سر کار بیاورد، خودش از جمله «منصوب میکنم» استفاده کرد و در حکم بنی صدر و رجائی و خامنهای هم به همین شکل از فعل منصوب میکنم استفاده کرد. یعنی اینها را نصب کرد و مشروعیت به آنها داد. آن انتخابی که مردم کردند از نظر ایشان هیچ اهمیتی نداشته آن موقع که نصب میکرده. مثلاً نگفت من از طرف ملت به شما تفویض میکنم. او خودش را در آن مقام میدید و همان را گفت. در مورد خامنهای هم به همین شکل به زبان آورد.
شیعهها همهشان این را قبول ندارد. شیعهها خیلیها معتقدند که در نبود معصوم خمس هم نباید بدهید. چون معلوم نیست کجا میرود. هستند شیعههایی که به این مسئله معتقدند چه برسد به حکومت. چون میگویند فقط به فقط مسائل دینی باید بپردازند مثل مفتیهای سنّی که آنها خارج از این قضیه چیزی نمیگویند و کاری ندارند. اینها اکثراً یک فتوایی میدهند در مورد مسائل دینی و خیلی خیلی به ندرت و آنهم چطور بشود که وقتی در مسائل غیر دینی هم نظریه بدهند. همانطور که شما میفرمائید آقای مختاری، هستند بسیاری که به طور کلی با این قضیه مخالف هستند.
فرهی- در مورد تناقضی که بین رفتار و طرز فکری که در جامعه ایران به وجود آمده، میخواستم نظرتان را در این مورد بپرسم. مثلاً در فیس بوک دیده میشود جوانان با لباسهای شیک و ظاهر بسیار آراسته و غربی در یک مجلسی قرآن بر سرشان گذاشتهاند و یا در مراسم عاشورا شرکت کردهاند.
دیوانیفرد- این سوال را باید از یک جامعه شناس بپرسید چون من خودم هم درگیر این مسئله هستم که چگونه میشود چنین رفتارهایی را تحلیل کرد. من توضیح دیگری نمیتوانم بدهم بجز دوگانگی هویت یا در بعضی موارد سه گانگی و چهارگانگی هویتی که بر اثر سیاستهای فرهنگی جمهوریاسلامی، مردم ما دچارش شدهاند. مردم ما خط و خطوطشان را گم کردهاند. مردم ما قبل از انقلاب، ماه محرم و صفر طرف میدانست و مشروب نمیخورد. به قول معروف کار بد نمیکرد. یک شب قبل از ماه رمضان میگفتند میرویم کلوخ اندازون. اسمش را هم گذاشته بودن کلوخ اندازون. میرفتند تا صبح دنبال عشق و حال و از فردایش هم دیگر هیچ کاری نمیکردند. یعنی هویت خودشان را آنجوری تعریف کرده بودند. شیعه و مسلمان و معتقد به اینکه حالا حضرت ابی عبدالله حسین آنجوری شهید شده. به احترامش در ماه محرم و صفر تا آنجایی که بتوانم خلاف نمیکنم. یا در ماه رمضان در شب احیا بنده می روم قرآن بسر می گیریم و احیا می گیرم و معتقدم که این شب های قدر در این سه شبی است که در ماه رمضان پنهان است و ملائکه میآیند به زمین تا صبح به انسانها تبریک و تهنیت میگویند و آن شب هم شبی است که به حساب اعمال و رفتار انسانها رسیدگی میشود. و این قضیه در وجود خودشان تعریف شده بود بدون اینکه با کسی صحبتی بکنند. بعد یک انقلابی میشود در ایران آن انقلاب را هم کی کرده، پدران بچههای فعلی. اینها وقتی آلبومهای خانوادگیشان را نگاه میکنند و از پدر و مادرانشان میشنوند بعد میبینند اصلاً آخوند جماعت غیر از پول و دروغ و دغل و پدرسوختهبازی هیچی نمیشناسد، خوب طبیعتاً دچار این دو گانگی و سه گانگی میشوند. قدیم وقتی شما میرفتی بیت آقای منتظری یا بیت آقای شریعتمداری، یا بیت فلان مفتی سنّی - من خودم رفته بودم- اینها اکثراً دو تا بساط چایی داشتند. یکی مالِ مهمانهای خصوصی خودشان بود که آنرا از جیب خودشان میدادند پول قند و چایی حساب و کتاب داشت . وقتی میرفتی پیشش، اگر سئوال دینی داشتی، چاییتان را از مردم میدادند، از مال بیت المال. اگر با خودش کار داشتی از چایی خودش از شما پذیرایی میکرد. حالا دیگر نیست، اگر هم باشد ظاهرسازی است. شما ببینید اینهایی که از اسلام بر میگردند چکار میکنند. میروند مسیحی میشوند. هویتشان را برای خودشان نمیتوانند بدون دین تعریف کنند. نمیپرسند من کیم؟ یک عمری با این افکار بزرگ شده، شانس این را که بیاید خارج و در یک محیط آزاد زندگی کند نداشته. ببینید به کجا رسیده این بیهویتی که طرف از اسلام پناه میبرد به مسیحیت. آقای فرهی سئوال شما بسیار سئوال مهمی است و با جامعه شناسی و مسئله فرهنگ و فرهنگسازی حقیقتاً ارتباط دارد و خیلی مسئله مهمی هم هست.
بابک قطبی - اما سئوال من در همین مورد پیش میآید، این همان اسلام ایرانی نیست؟ آیا این همان اسلامی نیست که ایرانیها بنا بر میل خودشان بعد از حمله اعراب، بعد از آمدن اسلام به ایران به میل خودشان درست کردند و به شیعه و ولایت فقیه و ... ختم شد؟ آیا واقعاً به قول شادروان شجاع الدین شفا، ایرانیها فرزندان ناخلف اسلام نیستند؟ این شاید نشانهای از همینها باشد. از همین هویتهایی باشد که به هر حال نسل جوان ایرانی که بخصوص در نظام جمهوریاسلامی زندگی میکند به این ترتیب راه فراری میخواهد برای خودش پیدا بکند و آنجور که به میل خودش هست عزاداری بکند – که تمام دین ما عزاداری است- و شاید اگر شادی هم باشد به روش خودش شادی بکند؟
دومین مسئله که در جایی آنرا خواندم، نوشته بود که قانون ولایت فقیه گریزی است از قانون مدنی که قانونی را ماورای قوانین مدنی و حقوق بشری پایهریزی کرده و به مردم ارائه میدهد. حالا چه کسی خوشش بیاید یا نیاید، به هر حال قانونی است که از بالا آمده باید رعایت بشود.
سئوال بعدی که برایم پیش میآید این است که چگونه نقبی به سیاست میزند؟ چگونه کوره راهی به سیاست پیدا میکند تا میرسد به شرائط امروزی که ما داریم؟
نقش فلسفه در حکومت ولایت فقیه چیست؟ آیا فلسفهای در حکومت ولایت فقیهی که ما میشناسیم وجود دارد و میتواند نقشی داشته باشد و چرا از دانشگاههای همین نظام جمهوریاسلامی درسهای علوم انسانی را ممنوع میکنند؟ و به قول آقای خامنهای که گفته بود هر چه ما میکشیم از دست علوم انسانی است. و برداشتی که من کردم، علوم انسانی ظاهراً نقش بزرگی را در مقابل دین بازی میکند. چرا به این صورت است؟
در حال حاضر واقعاً دشمن ملت ایران چیست؟ آیا دشمن ما دین است، یا دشمن ما ناآگاهی است؟ و آیا این حرف درست است که گفته شده، دین افیون ملتهاست؟
دیوانیفرد- در مورد اسلام ایرانی بحث خیلی پیچیده است. کشور مسلمان ما را تا اوائل قرن بیستم، بقیه کشورهای مسلمان ما را مسلمان واقعی نمیدانستند. زمانی نگذشته که ما وارد جرگه مسلمانها شدیم. جمال الدین اسدآبادی در مصر که با این آقای عبدو که یک اصلاحگرا بود در زمان خودش، مینشینند با همدیگر صحبت میکنند، در اثر فتوای او به مرور ما هم جا افتادیم. من منظورم در میان عامه مردم است نه در میان نامههایی که مثلاً دولت عثمانی به دولت ایران مینوشته که همدیگر را برادر دینی خطاب میکردند نه، عامه مردم مصر، عامه مردم عربستان سعودی، عامه مردم عراق ما را به عنوان مسلمان قبول نداشتند. این قضیه اسلام ایرانی درست است ولی آن نتیجهاش این ولایت فقیه نمیتواند باشد از نظر من. نتیجهاش میتواند که این قضایای امامها و جانشینیشان و به قول آقای مشیری ما دوست داشتیم شاه داشته باشیم و اینها را برای ما درست کردند و به خورد عربها دادند و وارد اسلام کردند. و واقعاً ایرانیهای آن موقع هم دورشان جمع شدند. و فقط این نبود که حرف میزدند، واقعاً دور آن امامها هم جمع میشدند. و حق و حقوق امامان معصوم را هم میدادند. میگفتند اینها را که قبل از اسلام میدادیم به شاهها، حالا میدهیم به اینها. یعنی چنین تفکراتی بود. این آخوندها هم الآن بیدار شدند. وقتی صحبت از اسلام ایرانی میکنند منظورشان آن اسلام است. اسلامی که در حقیقت میخواست آن قدرت اسلام را ازش بگیرد و تعبیرش بکند به خلیفه و خلیفهگری و کُلاً یک نوع دهن کجی بود به کل قضیه اسلام در آن موقع. چیزی که بعداً درست شد. البته مخالف عقیده من هم زیاد هست که میگویند نه اینجور نیست و قضیه شیعه از همان اول وجود داشته و کار ایرانیها نیست. ولی من نمیتوانم اینرا بپذیرم و هر چه خواندم و دیدم میبینم یک جاهایی اکثراً انگشت ایرانیان وجود داشته. یعنی بدون حمایت ایرانیها نمیتوانستند اینها هیچوقت به قدرت برسند و بشوند برای خودشان یک شاخه از دین اسلام. شما ببینید همین قضیه امام زمان را اینها چجوری به خورد همه دنیا دادند. در ادیان دیگر هم همین قضیه امام زمان در دینشان وجود دارد که قرار است به یک شکلی یک زمانی ظهور بکند. یعنی درست همان را برداشتند و یک تغییراتی دادند آوردند گذاشتن اینطرف. این شیعهگری و امام زمان و نواباش و همین آخوندهای زرتشتی رفتند آنجا اینها را هم درست کردند. از نظر من، اسلام ایرانی برای اینها خطرناک بود و هست و اینها هم که صحبت از اسلام ایرانی میکنند، میخواهند ما را به دوران ایران باستان نزدیک بکند. و ارزشهای باستانی ما را دوباره بیدار بکند و گسترش بدهد.
حالا چگونه این قضایا به سیاست کشید، به این نحو که شیعه، یعنی مسلمان، میگوید که پیغمبر هم حکومت باطنی داشته هم حکومت ظاهری. یعنی در سیاست هم بوده. خلفای راشدین هم همینجور. حالا شیعه آمده میگوید که غیر از آنها حکومت متعلق به امام معصوم است. یعنی از همان اول در سیاست دخالت دارد. اصلاً چیز دیگری را نمیپذیرد. میگوید که حکومت متعلق به امام معصوم است. حالا که فعلاً امام معصوم نیست، آقای خامنهای که هست. خیلی راحت از این طریق چسباندنش به سیاست و بخصوص دولت صفوی هم میخواست بیشتر از این تحمیق مردم استفاده بکند و هی به آخوندها پر و بال میداد که بیایند و فتوا بدهند. من شنیدم و بعضی جاها خواندم که اینها سفارش حدیث میدادند به مجلسی. مثلاً میگفتند ما الآن این مشکل را داریم، یک حدیث درست کن. او هم یک حدیث درست میکرد و میداده بیرون که آنها بتوانند به اهداف سیاسیشان برسند.
فلسفه علوم انسانی در اسلام، عرض کنم که اینها اصلاً فلسفه نیست و اینها با فلسفه فرق دارد و کُلاً چیزی به نام فلسفه در دین اسلام وجود ندارد بلکه همان متکلمین هستند. یک ماده خامی را دارند میآیند مینشینند راجع به آن فکر میکنند و ساختمانی را میسازند با استدلال که بتوانند آن ماده خام را نگه بدارند. در اسلام همینجور است، در مسیحیت همینجور است، در یهودیت همینجور است، در کمونیسم هم همینجور است و فرقی نمیکند. آن کسی که آن ماده را درست کرد مارکس بود. بقیه آقایان حالت متکلم را دارند نسبت به آن. آنهایی که از آن حکومت و سیستم دفاع میکنند یا به اجزا مختلفی تقسیم میکنند و ردش نمیکنند و شکلهای دیگری به آن میدهند، به اینها میگویند متکلم. متکلم با فیلسوف فرق دارد.
این تناقض یا برخورد علوم انسانی با اسلام هم خیلی روشن نیست ولی من میتوانم حدس بزنم که چون علوم انسانی شما وقتی وارد آن بشوید، مثلاً توی همین فلسفه بیایید بخوانید برسید به دکارت، اینجا به هر حال باید بخوانید تا برسید به آن، وقتی میرسید به اینجا، این آقا میگوید که اولین چیز در فلسفه شک است. منم شک میکنم پس هستم. یا فکر میکنم و عقل دارم پس هستم. این میگوید من شک میکنم، بعضیها میگویند من فکر میکنم و میاندیشم و هر دوی آنها یکی است و تقریباً شک همیشه چیز منفی نیست. اول شک میکند، من کیَم، چیَم، شک میکنم خدا هست، نیست، بعد معلوم است طرف مینشیند و میخواند و به نتایج دیگری میرسد. دقیقاً ضد آن چیزی که متکلمین اسلامی میخواهند. یا سردمداران اسلامی یا مذاهب میخواهند. میبیند لزومی ندارد که یک همچین تشکیلات و دفتر و دستکی وجود داشته باشد. بر اثر علوم انسانی میرسد به آنجاها. علوم دیگر هم همین حالت دارد ولی نمیتواند بگوید که مثلاً پزشکی، یا بیولوژی یا شیمی را بردارید ولی خب آنها هم همین است. ببینید الآن در علوم بیولوژیک چه اتفاقاتی دارد میافتد. در فیزیک چه اتفاقاتی میافتد و آن علوم انسانی چون با اندیشه و فکر سر و کار داردند، خطرناکند برای اینها. و حق هم دارند که بترسند از علوم انسانی.
من فکر نمیکنم که دشمن ملت ایران دین باشد چون من خودم تجربه شخصی دارم در رژیم قبلی که آدمهای صلاحیتدار، شایسته و باسواد حکومت میکردند و دیندار هم بودند، ما مشکلی نداشتیم. حالا اگر حکومت افتاد دست یک آدم مثل اینهایی که هستند، بله حتماً مشکل ما هم دین میشود ولی نقش دین به عنوان مشکل من نمیتوانم صد در صد بپذیرم چون اینها هم دارند زنگیشان را میکنند، میبینم اینجا طرف به کلیسایش میرود و کسی هم با او کاری ندارد یا اصلاً هر کاری دلش میخواهد میکند. اگر این دو حوزه از هم جدا شد، هیچ مشکلی پیش نمیآورد. اگر آن شخص اجازه نداشته باشد که افکارش را سر کلاس به شاگردان تدریس بکند هیچ مشکلی پیش نمیآید. نمیتواند دشمن بشود. این یک احساس درونی که با انسان بوجود می آید و انسان یک سری تجربیات شخصی در آن حالتها میکند و برای خود هست و به کسان دیگر هم نمیتواند آن تجربیات را انتقال بدهد.
مختاری- آقای دیوانیفرد، من سئوالم این است که صفویان با علویان و صوفیان در ایران چقدر در این قضیه ولی فقیه نقش داشتند؟ آیا چیزهای متفاوتیاند یا هر کدامشان کمکی کردهاند به این موضوع؟ چون تا آنجایی که میدانم، صوفیان یک جنبه اعتراضی به موضوع بعد از پیامبر اسلام دارند.
دیوانیفرد- من یک توضیح کوتاهی میدهم. میبینیم که شیخ صفی الدین اردبیلی پدر بزرگ شاه اسماعیل صوفی بود. مقبرهاش هم در اردبیل زیارتگاه صوفیان است. ایشان شیعه هم نبود. مولانا هم خب صوفی بود ولی لزوماً شیعه نبود. چون آنها تصوف، عرفان به درون کار دارد و به بیرون زیاد کار ندارد، سر این چیزها وارد بحث و گفتگو و نمیشوند. این شیخ صفی الدین اردبیلی خیلی هم مرید داشت. دنباله رو زیاد داشت. اصلاً همین این باعث شد که پدر شاه اسماعیل را وقتی که کشتند، اهالی گیلان این شاه اسماعیل را میبرند پیش خودشان و بزرگ میکنند فقط بخاطر شیخ صفی الدین اردبیلی و بزرگواری او در تصوف. و به مرور برایش یک حالت شیخی هم قائل میشوند. شاه اسماعیل و صفویه آمدند از این قضیه سوءاستفاده کردند. کار به جایی رسید که دیگر شاه عباس برای خودش یک مُشت آدمخوار داشت. سگان آستانش چنان واله و شیدای این شده بودند و چنان محو تجلّی الهی در شاه عباس شده بودند که میگفتند امام زمان این است ولی در حقیقت نبود. منتها یک مشت آدمهایی هستند که دنبال کرامات و کارهای عجیب و غریب میروند به قول خواجه عبدالله انصاری کرامت فروشی دکانداری است و کرامت خری، خری است. خودش یکی از صوفیان است و میگوید دنبالش نروید و کارشان به آنجا رسید که شدند سگان آستان و وقتی دستور میداد بخورید، اینها میرفتند یارو را تکه تکه میکردند و میخوردند. چرا؟ چون شیخ گفته، پیر گفته، ولی وقت گفته.
مسئله صفویه و صوفی اتفاقاً بعد از شاه عباس، صوفیه خیلی بدبختی کشیدند توی ایران. بیشترشان مجبور شدند فرار کنند و رفتند به هند. بیشترشان عرفا و متصوفین دوباره اواخر قاجار برگشتند. منظورم آنهایی که ادعا به باطن داشتند نه ادعا به بیرون. تمام مشایخ و خلفای شاه نعمت الله ولی رفتند از ایران فرار کردند از دست آخوندهایی که صفویه از خارج آورده بود و افتاده بودند به جان اینها. صفویه با صوفیگری فرق میکند، کمکی هم نکردند، در حقیقت شاه اسماعیل سود برد از آن قضیه که پدربزرگش اینکاره بود و بقیه هم به همین نحو. ولی خب، چون اینها توانستند در آن موقع ایران را یکپارچه بکنند و به مرور توانستند قسمتهایی را از این طرف و آن طرف پس بگیرند، خب آن ارزش کارشان هم باید محفوظ بماند.
صوفیه در اسلام همیشه تعدیل کننده بودند. اینها خشونت اسلام را میگرفتند. اینها به رفتار بسیاری از بزرگان انتقاد میکردند. اینها کسانی بودند که چهره زیبائی از اسلام ساختند و به شرق دور بردند، به اندونزی، به مالزی. الآن آن چهره زیبا و قشنگ را دارند امروزیها دوباره خرابش میکنند. آنها را هم دارند میکشند به خشونت. اسلامی که از طریق ایران رفت به هند و به شرق دور، همهاش جنبه عشق و محبت و زیبائی را اینها میچسباندند به اسلام و میبردند به آن طرف. بنده هم در جایی ندیدم و نخواندم که اینها مثلاً در یک زمانی بر علیه منافع ملی ایران یا ایرانیان کاری کرده باشند. و شخصاً برای تاریخ اینها نقش مهمی قائلم و معتقدم که خدماتی زیادی هم علیه خشونت و آن چهره جنگ طلب و کشت و کشتاری اسلام و خلفا کردند و با تلاش زیاد توانستند اینها را آرام کنند.
بابک قطبی- دوستان توجه میکنند که این مسئله دین چقدر برای ما جالب است و چقدر سئوال و مسائل از میان آن بیرون مطرح میشود که باز هم جای صحبت باقی میگذارد و همچنان میشود در مورد دین و مسائل هویت ایرانی صحبت و بحث کرد. اما بر میگردم به دو سه سئوالی که یادداشت کردم:
همانطور که در اول جلسه صحبت شد، گفتم که در چند جا دیدهام مقالاتی تند و توهینآمیز علیه اسلام نوشته شده است. حالا این سئوال پیش میآید، که اگر ما این مقالات را نبینیم و نخوانیم، آیا اصلاً به فکر چنین بحثهایی میافتیم یا نه، و آیا اگر اینها به درج نرسد، یک نوع خودسانسوری نخواهد بود؟ صرفنظر از بیاحترامی و بیحرمتی که در چنین مقالاتی عنوان میشوند. چون ما که در اروپا زندگی میکنیم میبینیم که هر کس میتواند قلم به دست بگیرد علیه دین مسیحیت چیزی بنویسد و یک عدهای هم جواب آنرا میدهند و یا نمیدهند. بخصوص در این اواخر در مورد کلیسای کاتولیک آلمان آمده و دوستان حتماً اطلاع دارید که این تجاوزاتی که در مدارس شبانه روزی به پسرها شده در سال های 60 یا هفتاد ... ولی الآن روزنامهها و افراد آگاه این جامعه قلم به دست میگیرند و میتازند به کلیسای کاتولیک و خب آن طرف هم کلیسای کاتولیک بتواند جواب میدهد. اگر این اعمال در ایران بوجود نیاید و حداقل افرادی که در ممالک آزاد زندگی میکنند انجام ندهند، این خودسانسوری نخواهد بود؟
دو اینکه، چرا نقش امام زمان یا اسم امام زمان خط قرمز این نظام است؟ چرا میترسید که پدیده امام زمان را از حیطه خودشان از دست بدهند و سئوال آخر من هم بر میگردد به نقش حزبمان. خب ما ادعای لیبرال – دمکرات بودن میکنیم، ما طرفدار حقوق بشر هستیم، ما طرفدار مردمسالاری هستیم و منشور و اساسنامه ما و تمام گفت و گوهای حزبی ما اینرا نشان میدهد. تا چه اندازه و با چه طریقه و روشی میتوانیم آگاه کننده باشیم که دین واقعی را و به قول شما آن دین قشنگ و زیبایی که صوفیان از ایران به شرق دور بردند دوباره زنده بکند یا بازسازی بکند؟
دیوانیفرد- در مورد خودسانسوری یا نحوه گفتنش، شکل گفتنش، آدم باید ببیند که کجا میخواهد خودش را سانسور بکند. آیا من، در جمعی که الآن اینجا هستیم مثلاً لازم است که خودم را سانسور بکنم و عقیده اصلی ام راجع به خدا و دین بیان نکنم؟ من نظرم این است که نه، در این جمعی که هستیم نیازی به خودسانسوری ندارم. حالا این جمع را شما بزرگ و بزرگتر کنید و فکر کنید ایران است و یک جامعه تقیه و مصلحت و دین مدار است. آن موقع یک کس دیگری اگر به این فکر بیفتد که مطلبی را بنویسد مثل سلمان رشدی که یک چیز بیسر و تهای هم هست، آیا درست است؟ که آنهمه دردسر هم برایش تولید شد. اگر به آقای سلمان رشدی میگفتیم اینرا ننویس، آیا سانسورش کرده بودیم؟ او چه داد به جامعه؟ یک مُشت آدم را ریخت به جان همدیگر. خودسانسوری، بعضی جاها آدم باید نگاه بکند طرف صحبتاش کیها هستند و در چه حدی هستند و حرفش را به اندازه همان ها بزند. مثلاً آن حرفی را که راجع به آقای دکارت میزدیم، این شخص هر جا که بزند مردم گوش میکنند ولی اگر از همان اول بیاید بگوید که من شک دارم و خدا وجود ندارد ممکن بود برای او دردسر بوجود بیاید. ولی آمد چه گفت؟ گفت که نه، من شک دارم، باید فکر کنیم، از اول همه چیز را باید بررسی بکنیم تا ببینیم هست یا نیست. برای حزب ما هم همینجور است. اصلاً لازم نیست خودسانسوری بکنیم. ما باید آن آگاهیهایی را که واقعاً برای مردم ما روشنگری است، انجام بدهیم. مقالات اینها را چاپ بکنیم، نوشتههایشان را بگردیم منتشر بکنیم و مرتب بگذاریم در سایتمان و جاهایی اگر پیش میآید راجع به آن بحث بکنیم، بدون اینکه لازم باشد افکار را پنهان کرد. ما باید همیشه بگوییم که قضیه دین و مذهب با سیاست و حکومت فرق میکند. دو چیز کاملاً مجزا از یکدیگر هستند. نیازی به خودسانسوری به آن صورت نیست اگر بنا را بر آن بگذاریم که روشنگری بکنیم و نه پرده دری. شما مطمئن باشید جوامعی که میگذرند از یک کاریکاتور عیسی و هیچ چیز نمیگویند، اینها هم این دورهها داشتند و گذراندهاند. اینها هم بدتر از ما همدیگر را تکه پاره کردهاند به حد کافی سر این چیزها. منتها الآن رسیدند به اینجا. چگونه؟ به علت همان نوشتهها و گفتهها و زحماتی که همین فیلسوفها، روشنفکرها و نخبههای جامعهشان در عهد روشنگری کشیدند بدون اینکه به دین و یا شخصی توهین کرده باشند. شما تمام نوشتههای همین مارکس را بخوانید میبینید توهینی نکرده به ادیان. بجز اینکه گفته دین افیون ملتها است.
آقای قطبی، نقش امام زمان، نقش محوری است. این وقتی که میخواست برود اولاً چهار تا نایب داشتند که به آنها میگفتند نواب اربعه. که میرفتند توی آن چاه و با او صحبت میکردند و او دستور میداد و عریضه خدمتش میبردند و نامهها را میگرفت میخواند و بعد سه تا از آنها فوت میکنند. آخرین نایب یک مدتی میرود و میآید و این واسطهگری میکرده مابین امام زمان و معتقدین شیعیان. بعد یک روز امام زمان به او میگوید که دیگر نیا. می پرسد چرا نیام؟ میگوید ما دیگر به غیبت کبرا میرویم. میپرسد کی بر میگردی؟ میگوید معلوم نیست، تا زمانی که خدا بخواهد. دست ما نیست و به اُمت و شیعیان بگو که دیگر عریضه به این نحو به این شکل نفرستند برای ما بلکه (حالا این ادعای آن نفر آخری است که میرفت پیش امام زمان) اگر مسائلی دارند با علماء دین ما درمیان بگذارند. و علماء دین ما اعظم هستند و از انبیاء بنی اسرائیل. خداحافظ! خداحافظ! حالا معلوم نیست موقع خداحافظی همدیگر را ماچ و بوسه میکنند یا نه، در مورد این هم مابین علماء اختلاف هست.
از آنجا ببعد ببینید چه نان و آبی را میگذارد توی کاسه اینها! یک سری آدم که در عمرشان کار نمیکنند، دست به هیچ چیز نمیزنند، زحمت نمیکشند، دو ریال ارزش برای سازندگی مملکت ندارند، اینها شدند صاحب مقام و افتخاری که مساویاند شاید بالاتر از پیغمبرهایی که به بنی اسرائیل نازل شدند.
وقتی نادر به دشت مغان میرود که تاجگذاری بکند و این گروهها آمده بودند برای سلام، میرزا مهدی خان هم وزیرش بود و او را همراهی میکرده، میرسند به گروه علماء. سئوال میکند که آقایان چه میکنند برای دولت ما؟ میگوید که آقایان دعاگوی دولت حضرت عالی هستند. میگوید حقوقهایشان را قطع کنید ما از حالا ببعد دعا گو نمیخواهیم. ما میخواهیم کسانی را داشته باشیم که برای ما کار کند. یک دورهای بود که نادر با اینها چپ افتاده بود.
منظور این است که این امام زمان خیلی مسئلهاش مهم است. این امام زمان را از آخوندها بگیرید، همه چیز از دست میرود. به همین خاطر است که نمیشود به آن دست بزنید و تابوی آخوندها است. حزب ما هم وظیفهاش آگاهی دادن است. ما کار دیگری از دست ما بر نمیآید. ما اگر بتوانیم، حالا دیگر نیروهای جوان هم هستند و امیدواریم که بیایند و بخوانند و بنویسند و بگردند و پیدا کنند و چاپ کنند، بدون اینکه احساس خستگی بکنند. هی ادامه بدهند این راه را شاید یک روزی به نتیجهای برسیم.
مختاری- در مورد خودسانسوری که آقای قطبی به آن اشاره کردند، به نظر من لازم نیست خودسانسوری کنیم، فقط اگر قسمتی از باور ما که باور به مدارا باشد جز با مدارا کردن با این موضوع راه دیگری نداریم. همانطور که آقای دیوانیفرد گفتند یک عده خودشان را با دین تعریف میکنند و اگر محیط را مناسب ببینند که میتوانند دینشان را داشته باشند، خب خیلی جاها شاید بتوانند همراه دیگران باشند. و اینکه بدانند که در آینده به خاطر باورهایشان مورد تبعیض قرار نمیگیرند. اینکه ما در سایتمان چه چیزی را بگذاریم که مناسب باشد و حمل بر توهین نباشد این نه خودسانسوری است بلکه باور به اینکه ما میدانیم که همه آدمها میتوانند باورهای مختلف داشته باشند، باورهای مذهبی داشته باشند، اینها را میتوانند برگردانند به موضوع وجدانی. دین به جای وجدانشان قرار بگیرد. کار دیگری قرار نیست انجام بدهد. بقیه کارها را قرار است قوانین انجام بدهد که بین همه انسانها میتواند معتبر باشد. چه با دیناش، چه بدون دیناش.
در کنگره پنجم صحبتی از آقای بروجردی پیش آمد و اعتراض شد که چرا حزب برای او اعلامیه پشتیبانی داده. و گفته شد که چون آقای بروجردی گفته است که دین نباید در سیاست دخالت بکند و این حرف، حرف ماست، ما در نتیجه از او پشتیبانی میکنیم. و آقای همایون هم در آنجا به روشنفکر اسلامی و روشنفکر مسلمان اشاره کردند که این دو از یکدیگر متفاوت هستند. کسانی که مسلمان هستند و کسانی که از تاریخ اسلام دفاع می کنند و از پیاده شدن دوباره اسلام دفاع می کنند. در صورتیکه این در شیعه می شود در آن دخل و تصرف کرد به قول آقای همایون، میشود خیلی سادهاش کرد. یعنی مسلمانی که به صرف اینکه بگوید من مسلمانم و به خدای موحد قسم بخورد و به پیامبری اسلام را قبول بکند و ولایت علی را، این مسلمان است. تمام شد و رفت. دیگر شما در امانید. یعنی شما هم دنیایات را خریدی هم آخرتات را. یعنی کار را برای شیعیان آسان کردهاند. اما بقیه کارها را باید روابط انسانی تعریف بکند و قانونمندی که بین مسلمانها هست. و در واقع به آنها اطمینانی بدهی که هیچ مشکلی با این موضوع وجود ندارد اما اگر خواستی بیایی توجیه کنی و در واقع بگویی که خب بهترین روش اداره جامعه اسلامی کردن جامعه است، آنجاست که در واقع وارد بحث میشویم که چرا درست نیست و چرا نباید انجام بشود و بهتر است نباشد. چون تجربه انسانی اینرا نشان داده.
قطبی- نقش افرادی که حالا اسم روشنفکر اسلامی رویشان گذاشته میشود مثل آقای سروش و آقای کدیور، در حفظ این نظام ولایت فقیه یا ایده ولایت فقیه چه بوده؟ آیا این روشنفکران اسلامی دارند موضوع ولایت فقیه را تقویت میکنند یا اینها هم دارند آن راه و روشی را که خودشان درست میدانند در مورد دین اشاعه میدهند و میگویند نه این، این دینی نیست که ما میگوئیم و دینی را که ما روشنفکران اسلامی بیان میکنیم درست است. کدام درست است؟
دیوانیفرد- این آقایانی که شما نام بردید، اینها در حال حاضر مخالفاند با ولایت فقیه. شما ببینید آقای گنجی چه ننوشت و چه جوری نکوبید! حتی خود امام زمان را کشید به نقد. یا آقای سروش میآید الآن مسئله وحی که یکی از تابوهای اسلام است، که شما اجازه ورود به آن حیطه را ندارید، میآید میگوید که این مسئله وحی ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. فقط متعلق به پیغمبر نبوده. یعنی اینها دارند دقیقاً اگر همینجوری که دارد پیش میرود، پیش برود – حالا با قبل کار نداریم که اینها باعث شدند که آقا آمد ... آنها را بگذاریم کنار- این فعلیت اخیرشان نشان میدهد که اینها مخالفند با این قضیه و چون آدمهای متفکری هم هستند بهتر از خیلی کسانی که فحش میدهند و کاریکاتور میکشند میتوانند با این قضیه مبارزه بکنند و یک مقدار قدرت را از آخوندها بگیرند. یعنی اینها در حقیقت دنبال این هستند که در اسلام و در تشیع روحانیت وجود ندارد. اصلاً روحانیت را چگونه میشود تعریف کرد، روحانی کیست؟ به چه کسی میشود روحانی گفت؟ مثلا میشود گفت کسی که عبا و عمامه دارد؟
من با شخص آقای سروش یا آقای کدیور موافق نیستم. شخصاً با آنها مشکل عقیدتی دارم ولی کارشان را رد نمیکنم. کارشان در راه روشنگری است. به هر حال، یک چیزیهایی که تابحال تابو بوده برای این ملت، و کسی اصلاً اجازه نزدیک شدن به آن نداشته، دارند انجام میدهند و میروند جلو.
مختاری- به نظر من برای به چالش کشیدن جمهوریاسلامی این گونه اشخاص مفید هستند. گر چه میشود در جاهایی طرز فکر آنها را زیر سئوال برد چون معتقدند که اگر پیاده کردن اسلام به فُرم دیگر باشد، شاید بتوان به آن مدینه فاضله رسید. ولی به چالش کشیدن جمهوریاسلامی از سوی کسانی که محقق اسلامی هستند و مشرف هستند به اسلام، به نظر من مفید است و جمهوریاسلامی بیشتر از اینگونه اشخاص خوشش نمیآید چون از جنس خودشان هستند و خودشان را هم میبرند زیر سئوال.
بابک قطبی- آقای دیوانیفرد از شما بسیار بسیار سپاسگزارم
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
|