در این مقاله با بهره گیری از نطریه انتخاب عمومی و اقتصاد سیاسی نشان خواهیم داد که چگونه رهبران عقلایی به معنای بیشینه ساز منفعت شخصی، در ساخت های سیاسی متفاوت اقدام به جنگ کرده و یا از آن اجتناب می کنند. در جوامع باز، تصمیم برای آغاز جنگ در یک منازعه خارجی اولا با صرف زمان محقق می شود و ثانیا وقتی رخ می دهد که یا تمامی گزینه های صلح آمیز به نتیجه نرسیده باشد و یا احتمال پیروزی بسیار بالا باشد. از سوی دیگر بدین پرسش پاسخ می دهیم که چرا دو جامعه باز به ندرت با یکدیگر می جنگند.
مقدمه
طی چند دهه اخیر ادبیات وسیعی در این مورد ایجاد شده که آشنائی با آن برای دانش پژوهان حیطه اقتصاد و علوم اجتماعی در کشور ما نیز مفید است. هدف متن حاضر معرفی اجمالی این ادبیات است. برخی تئوری هایی که در باب معارضه در محیط بین الملل، به بحث پرداخته اند، از وضعیت داخلی کشورها چشم پوشیده اند. به عنوان مثال نئورالیسم که بیشتر مرهون کار کنث والتز (1979) است با فرض به هم ریختگی ذاتی سیاست های بین المللی بر این امر پافشاری می کند که تمامی دولت ها به دنبال بیشینه ساختن امنیت هستند و در این راه همه رهبران کشورها بر قدرت خود می افزایند مگر آنکه این قدرت جویی امنیت آنها را در دوره های آتی به خطر اندازد. (بونو دی مسکویتا، 2006)
در این نظریه فارغ از این که کشورها چه جایگاهی در نظم بین المللی دارند و یا دارای چه مشخصه های داخلی هستند، رفتار مشترک آنها هسته اصلی بحث است و آن رفتار جستجوی همه بازیگران به دنبال هدف مشترک امنیت و در صورت تامین آن، هدف هر چه قدرتمندتر شدن است. در نتیجه، این نظریه بر بازی عدم همکاری (Non-Cooperative Game) و رقابتی به عنوان مشخصه اصلی سیاست های بین المللی تاکید دارد.
نظریه دیگر، تئوری انتقال قدرت(Power Transition) است که اول بار ارگانسکی (1958) آن را مطرح و اخیرا توسط کسانی چون تامن و همکارانش (2000) و لمک (2002) توسعه یافته است. این نظریه بر خلاف نئورالیسم بر "نظم" جهانی تاکید دارد و معتقد است که همه دولت ها به دنبال تاثیر گذاری در سازمان ها، قوانین و نهادهایی هستند که معادلات جهانی را سامان می دهند. به عبارت دیگر در این نظریه فرض می شود که دولت ها در پی بیشینه ساختن کنترل شان بر "قوانین بازی" و هنجارهای بین المللی هستند. بدین شکل دو گروه عمده راضی و ناراضی نظم فعلی وجود دارند و وضعیت کنونی می تواند با رشد سریع یکی از بازیگران غیر مسلط تغییر کند، بازیگری که جایگاه کشور مسلط را به چالش می کشد. در طی این انتقال قدرت اگر بازیگر چالش گر از گروه ناراضی باشد می توان جنگی را پیش بینی کرد، مانند جنگ فرانسه و آلمان در سال 1870، و اگر از گروه راضی باشد انتقال قدرت مسالمت آمیز خواهد بود، مانند آنچه بین بریتانیا و ایالات متحده در قرن بیستم اتفاق افتاد (بونو دی مسکویتا، 2006).
جنگ و ساختار سیاسی
دو نظریه ذکر شده که دیدگاهی دولت- مرکز (State-centric) دارند، ساختار درونی کشورها را برای وقوع جنگ نامربوط (irrelevant) می دانند و بر همین اساس توسط محققین اقتصاد – سیاسی که معتقدند سیاست های بین الملل یک کشور نتیجه کش و قوس های داخلی است به چالش کشیده شده است. فرض اصلی این گروه آن است که سیاست های رهبران سیاسی(چه به صورت افراد یا سازمانهائی مانند احزاب) در جهت بیشینه ساختن دوره زمامداری آنهاست و کنش های بین المللی رهبران نیز به غیر از این فرض نیست. بدین شکل اینان بر پیوند عمیق میان سیاست های خارجی و تحولات داخلی تاکید دارند و وقوع جنگ را در این چارچوب تحلیل می کنند.
در این میان تئوری هایی که به تحلیل ساخت سیاسی و وقوع جنگ پرداخته اند قابل توجه اند. آنچنان که ماوز و راست (1993) شرح می دهند، مردم در کشورهای دموکراتیک قابلیت بیشتری برای گفت و گو و رسیدن به مصالحه در چالش های بین المللی دارند، ضمن آنکه اینان توضیح می دهند دموکرات ها در برابر کشورهای استبدادی کنش های تهاجمی تری از خود نشان می دهند. در واقع بیم کشورهای دموکراتیک از این مساله که طرف مقابل با وجود ارزش های توتالیتر نمی تواند آنچنان قائل به گفت و گو باشد، باعث می شود تا از همان ابتدا یک کشور دموکراتیک در منازعه خود با کشوری غیردموکراتیک رفتاری سخت تر از خود بروز دهد. به این شکل در کشورهایی که دارای دموکراسی های پایدار هستند و تنها با ارجاع به سیستم تصمیم گیری ، گفت و گو، جدال و رقابت سیاسی است که گروهی از اندیشمندان نشان می دهند چرا جنگ بین دموکراسی ها به ندرت اتفاق می افتد، و جنگ معمولا بین حکومت های بسته و یا بین یک کشور دموکراتیک با یک بسته روی می دهد. اما فارغ از نفس گفت و گو علت های دیگری نیز از سوی محققان حوزه اقتصاد سیاسی برای نادر بودن موارد جنگ میان کشورهای باز عنوان شده است.
بونو دی مسکویتا و همکارانش (2003) تئوری نهادگرایانه ای را ارائه می دهند مبنی بر این که دولت ها بر اساس سیاست های رهبرانی که سعی در بیشینه ساختن دوره زمامداری خود دارند اداره می شود و این رهبران برای هدف بیشینه سازی متکی به ائتلافی از حامیان خود هستند. این ائتلاف حامیان بر آمده از گروه بزرگ تری که آنان آن را گروه گزینشی (Selectorate) می نامند، هستند. در دموکراسی، گروه گزینشی کلیه رای دهندگان هستند اما در حکومت های توتالیتر گروه گزینشی بسیار کوچک تر است. رهبران در کشورهای بسته می توانند با ارائه کالاهای خصوصی به گروه کوچکی از حامیانشان، وفاداری (loyalty) لازم را برای زمامداری خود کسب کنند، اما در یک دموکراسی، وقتی که یک رهبر نیاز به آن دارد تا با گروه گزینشی به آن بزرگی در ارتباط باشد، دیگر ارائه کالای خصوصی ناکارآمد است و آنها مجبورند، به ارائه کالاهای عمومی که به همه اعضای جامعه منفعت می رساند روی بیاورند. با این پیش زمینه به تحلیل وقوع جنگ بپردازیم.
در یک دموکراسی، رهبران هرگز به دنبال یک سیاست خارجی ریسکی نمی روند زیرا آنان بواسطه کالای عمومی که منفعتش به کل جامعه می رسد مورد قضاوت قرار می گیرند و بنابراین آنها تنها در صورتی تن به جنگ می دهند که شانس پیروزی برایشان بسیار بالا باشد و یا آن که تمامی تلاش ها برای گفت و گو شکست خورده باشد. این در حالی است که در جوامع بسته رهبران بواسطه منافع خصوصی که برای حامیانشان تامین می کنند به زمامداریشان ادامه می دهند و در نتیجه تن دادن به جنگ که بیش از همه منافع عمومی را کاهش می دهد برای آنان بسیار آسان تر است. ضمن آن که اگر آنان بدانند جنگ آسیب چندانی به ائتلاف حامیان نمی زند، حاضرند به جنگی که احتمال پیروزی ناچیزی دارد، تن دهند. این تمایل به جنگ وقتی دو چندان می شود که زمامداران به دنبال کسب اعتباری در جامعه از طریق نشان دادن مقاومتشان در یک منازعه نیز باشند. شواهد عملی نیز این موضوع را تصدیق می کند، آنچنان که ریتر و استم (2000) نشان می دهند رهبرانی که با دموکراسی انتخاب می شوند در 93 درصد جنگ هایی که شروع کردند پیروز شده اند در حالی که این رقم برای غیردموکرات ها 60 درصد بوده است.
از آنجا که دموکرات ها وقتی دست به جنگ می زنند که احتمال پیروزی شان قریب به یقین باشد وچون وضعیتی که دو دولت دموکرات در یک منازعه انتظار داشته باشند که احتمال پیروزی شان نزدیک به یک است بسیار نادر است، جنگ بین دو کشور دموکراتیک به ندرت اتفاق می افتد.
اما آنچنان که شولتز (2001) بیان می کند، عامل دیگری نیز باعث می شود تا دموکرات ها با بررسی و صرف زمان بیشتر و اطمینان از این که در جنگی که آغاز می کنند پیروز هستند یا نه، دست به نبرد بزنند و آن وجود جناح های رقیب در ساخت سیاسی است. در جوامع بسته از آن رو که مخالفان توسط رهبران حاکم سرکوب می شوند، در نتیجه حاکمان خود را از منافع نقد محروم می کنند و عدم وجود این منافع در سیاست های بین المللی کشور هم نمود می یابد.
از سوی دیگر در جوامع باز، وقتی مخالفان سیاسی فکر کنند یک سیاست خارجی مشخص نتیجه بخش است، بدون تردید از در مخالفت بر نمی آیند حتی اگر بدانند که در صورت اجرا می تواند رای آنها در انتخابات آتی را کاهش دهد. اما در صورتی که از نظر آنان سیاستی شکست خورده باشد برای جذب رای با آن مخالفت می کنند و از همین رو رهبران حاکم می توانند با بهره گیری از مشاهده مخالفان، سیاست های خود را مورد بازبینی قرار دهند. در مورد جنگ نیز به دلیل بار ریسکی این اقدام همواره جناح های رقیب با نگاهی تیزبینانه تر بدان می نگرند و در نتیجه رهبران حاکم باید با بازبینی های چند باره نسبت به آن به نتیجه برسند، از همین روست که جنگی که آنان آغاز کننده اش باشند از زمان مطرح شدن تا عملی شدن، زمان طولانی را سپری میکند و آنچنان که ذکر شد در صورت احتمال پیروزی بالا یا بسته شدن تمامی گزینه های مسالمت آمیز رخ می دهد.
در این میان شاید یک استثنای بزرگ خودنمایی کند و آن جنگ هایی است که دولت اسراییل شروع می کند که معمولا ناگهانی است و شاید نتوان در این چارچوب تحلیلش کرد و این نیز به افتراق میان حوزه داخلی و خارجی آن بر می گردد، آنچنان که اسراییل در درون خود ساخت سیاسی باز دارد اما در ارتباط با دنیای بیرون همانند یک کشور استعمارگر خشن، عمل می کند و بنا بر نگاه امنیتی که کم و بیش همگی بازیگران سیاسی اسراییل، آن را دارا هستند، جنگ آنچنان محل نقد سیاسی آنها نمی شود. به این اضافه کنید وجود دولت های ائتلافی را که گاهی وزیر دفاع از حزبی غیر از حزب پیروز است و عملا تصمیم به جنگ در پشت درهای بسته اتخاذ می شود.
آن چنان که بیان شد، می توان با تاکید بر پایه های خردی، ساز و کار وقوع جنگ را تشریح کرد، ضمن آن که بدین پرسش پاسخ داد که چرا در بیشتر مواقع جنگ ها میان جوامع بسته و یا یک کشور غیردموکراتیک با یک کشور دموکرات رخ می دهند. در حقیقت، رهبران جوامع بسته در رویارویی های خشونت بار بسیار بیشتر از رهبران دموکرات ریسک پذیرند و فارغ از پیروزی یا شکست در جنگ، به دنبال آنند تا مطلوب های حامیانشان را بیشینه سازند یا نشان دهند که همسوی خواست آنان عمل می کنند. از سوی دیگر شهروندان کشورهای دموکرات می توانند آسوده باشند که رهبرانشان تنها در صورت اطمینان از پیروزی دست به جنگ می زنند و این خود منفعت دیگری است برای مردمی که در جوامع باز زندگی می کنند.
منابع:
Bueno De Mesquita, B. 2006. Central Issues in the Study of International Conflict. Ch.46 in The Oxford Handbook of Political Economy, ed B. Weingast and D. Wittman, Oxford: Oxford University Press.
Bueno De Mesquita, B., Siverson, R., Morrow, J. 2003. The Logic of Political Survival. Cambridge, Mass.: MIT Press.
Lemke, D. 2002. Regions of War and Peace. Cambridge: Cambridge University Press.
Maoz, Z. and Russet, B. 1993. Normative and Structural Causes of the Democratic Peace, American Political Science Review, 87: 624-38.
Organski, A. 1958. World Politics. New York: Alfred Knopf.
Reiter, D. and Stam, A. 2002. Democracies at War. Princeton: Princeton University Press.
Schultz, K. 2001. Democracy and Coercive Diplomacy. Cambridge: Cambridge University Press.
Tammen, R., Kugler, J., Lemke, D., Stam, A., Abdol-Lahian, M., Alsharabati, C., Efird, B., and Organski. A. 2000. Power Transitions: Strategies for the 21st Century. New York: Chatham House.
Waltz, K. 1979. Theory of International Politics. Reading Mass.: Addison Wesley.
برگرفته از سامانه رستاک |
|