پيشگفتار: باقر پرهام تولد 9 تیرماه 1314 برابر با 30 ژوئن 1935 رودبار، گیلان است. و مسئول گروه روش های برنامه ریزی در سازمان برنامه و بودجه، و سخنگوی کمیتۀ علوم و پژوهش در جریان تهیۀ برنامۀ ششم، معاونت برنامه ریزی، سازمان برنامه و بودجه، از 1352 تا 1356، بوده است. در کارنامه فعالیت های حرفه ای پرهام این موارد دیده می شود: استاد مدعو حقالتدریسی برای تدریس جامعه شناسی ِعمومی و مسائلی چون اصلاحاتِ ارضی و آثار و عوارض آن در دانشسرای عالی سپاه دانش، مدرسۀ عالی خدمات اجتماعی، دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران، مدرسۀ علوم بانکی و دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران، از 1346 تا 1350. در 1352، پیشنهاد استادیاری دکتر باقر پرهام در دانشکدۀ علوم اجتماعی ِدانشگاه تهران با مخالفت ساواک منتفی شد، و وی به دستور کتبی این سازمان از حضور و تدریس در کلیۀ دانشگاههای کشور محروم گردید.
وی همچنین، معاون موسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی، تهران، پاییز 1349،دستیار تحقیق در بخش مطالعات شهری، موسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران، از تابستان1343، دبیری دبیرستانها در کاشان به مدت پنج سال از پاییز 1338 تا خرداد 1343 بوده است.
از باقر پرهام این آثار تا کنون منتشر شده است: "جامعه و دولت"، نشر و پژوهش فرزان روز، تهران، 1378، "با نگاه فردوسی: مبانی نقد خرد سیاسی در ایران"، نشر مرکز، تهران، 1377 و "درباره روح انتقاد و انتقاد روح"، انتشارات آگاه، تهران، 1364.
برخی ترجمه های وی نیز عبارتند از: پدیدارشناسی جان، هگل، نشر آگاه (در دست انتشار). این ترجمه بر پایۀ ترجمۀ فرانسوی این اثر به کوشش ژان هیپولیت و تطبیق آن با دو ترجمۀ دیگر به فرانسه ودو ترجمه به انگلیسی و مقایسۀ اینها با متن اصلی به زبان آلمانی، صورت گرفته است. ناخشنودی آگاهی در فلسفۀ هگل، ژان وال، نشر آگاه، 1387 و همچنین: اقتدار، ریچارد سنت، انتشارات شیرازه، 1387.
***
پرسش: از چه زمان وبه چه انگیزهای رو به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی آوردید؟
پاسخ: من تمام عمرم سرگرم فعالیت های فرهنگی بوده ام، بجز در سال های نوجوانی، مثلا زمان دکتر مصدق، که 17، 18 سالم بود. در جبهۀ ملی و حزب ایران فعالیت می کردم که منجر به دستگیری من در سال 1332 شد، و دنباله های همان اتفاق در زمستان 1336 ، که من دانشجوی سال دوم فلسفه در دانشسرای عالی تهران بودم ، به محکومیت من به شش ماه زندان و فرستادن مستقیم من از دادسرای نظامی پادگان لشگر دوی زرهی به زندان قصر انجامید.تفصیل این وقایع را در مصاحبه ای که نشریۀ ره آورد،شمارۀ نود و پنج، تابستان1390، با من انجام داده است گفته ام. پس از دستگیری ِ1332، چنان که در مصاحبه با ره آورد نیز یادآوری کرده ام، فعالیت سیاسی، و وابسنگی به این یا آن حزب و گروه سیاسی را به کلی کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم که زندگانی ام را وقف تحصیل و خدمت فرهنگی به کشور و ملتم کنم که کردم.
پس از انجام پنج سال تعهد دبیری در دبیرستان های کاشان، در دانشگاه تهران، موسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی، به مدت 8 سال،سرگرم کار و تحقیق عملی در مسائل اجتماعی و جامعه شناختی شدم. سپس، در سال 1350 برای گذراندن دورۀ دکترا در جامعه شناسی به پاریس رفتم و بین سالهای 50 تا اواخر 52 در پاریس در دانشگاه سوربون تز دکترایم را در موضوع باز سازی مناطق زلزله زده گذراندم و به ایران برگشتم. دانشکدۀ علوم اجتماعی تصویب کرد که من در آن دانشکده استادیار شوم و این در خواست را به دانشگاه تهران فرستاد .دانشگاه تهران هم تصویب کرد، منتهی با مخالفت ساواک رو به رو شد. ساواک به تمام دانشکده ها و موسسات آموزش عالی، از جمله دانشکدۀ علوم اجتماعی و دانشگاه تهران نامه نوشت که آقای پرهام به هیج وجه نمی تواند درموسسات آموزش عالی ایران حضور داشته باشد. نتیجه این شد که من مجبور به ترک دانشگاه شدم و به سازمان برنامه رفتم و دو سال در آن سازمان کار کردم. در پاییز 1356 با استفاده از یک تبصرۀ بودجه که هر کارمندی با بیست سال سابقۀ خدمت دولتی می تواند تقاضای بازنشستگی کند، خود را از خدمات دولتی بازنشسسته کردم و به ادامۀ فعالیت های فرهنگی از قبیل نوشتن مقاله، تالیف و ترجمه کتاب پرداختم.
تا این لحظه و بخصوص در این 32 سالی که حکومت جمهوری اسلامی بوده، نزدیک به 35 جلد کتاب از کتاب های تئوری جامعه شناسی، فلسفه، هنر، سینما و مانند اینها ترجمه و در ایران منتشر کرده ام که اغلب اینها به چاپ پنجم و ششم و گاهی اوقات به دهم هم رسیده و بیشترشان در جامعه شناسی و فلسفه، تکست بوک دانشگاه ها شده است. اکنون هم که در حال مصاحبه با شما هستم به کار خودم ادامه می دهم. فعالیت سیاسی من در خارج از کشور از سال 2001 شروع شد که من با کمک دوست فقیدم کامبیز روستا، و آقایان پرویز دستمالچی و مهندس شمس، که هر سه در آن زمان مقیم آلمان بودند، مصمم شدیم برنامۀ رفراندم را دنبال کنیم. منظور از رفراندم این بود که ما حکومت جمهوری اسلامی را با این ولایت فقیه، که در واقع رسمیت قانونی دادن به استبداد مذهبی است، قبول نداریم، باید یک اتحاد ملی به وجود بیاید تا با کمک مردم این نظام سرنگون شود و کنار برود و قانون اساسی جدیدی در یک همه پرسی آزاد با رای مردم که نوع نظام آیندۀ کشور را تعیین خواهد کرد نوشته شود. این داستان داشت پیش می رفت، جلسات مهمی در پاریس، آلمان وانگلیس برای این کار برگزار شد، عده زیادی از هموطنان به ما پیوسته بودند، بعد یک سری مسایل پیش آمد که من دلسرد شدم و کنار رفتم.
دلایل این تصمیم خود را در بیانیه ای که در سایت ایران امروز چاپ شد نوشتم. کامبیز روستا هم که در این موضوع فعال بود، چندی بعد متاسفانه از بین ما رفت و در نتیجه این جنبش خوابید. من از آن به بعد، دو باره فقط به کارهای فرهنگی خودم روی آوردم: ترجمۀ کتاب ناخشنودی ِ آگاهی در فلسفۀ هگل، از ژان وال فرانسوی، و ترجمۀ کتاب پدیدار شناسی ِ جان، اثر هگل، فیلسوف بزرگ آلمانی، و نوشتن مقالاتی که در نشریاتی چون ایران نامه منتشر شده اند، و سخنرانی های فرهنگی به دعوت دانشگاه ها یا انجمن های ایرانی در دانشگاه های آمریکا، یا وابسته به ایرانیان مقیم آمریکا و اروپا، از جمله خدمات فرهنگی ِ من در سال های اخیر بوده. الان هم اینجا مشغول کار هستم ،همین کارهای فرهنگی. در سیاست دخالتی ندارم مگرمثلاً در حد امضای بیانیه ای ، اگر البته همان خواست ملی رفراندوم یا چیزی در حد آن، در آن آمده باشد و برای موافقت و امضای من فرستاده شود، که این حد از دخالت در سیاست دیگر ادای وظیفۀ هر شهروندی ست که به میهن و کشورش علاقمند است.
هفتۀ پیش در لس آنجلس بودم در دانشگاه یو اس سی. دانشجویان ایرانی یو اس سی دعوتم کرده بوند تا راجع به شاهنامه و داستان رستم و سهراب برایشان صحبت کنم.12 آوریل هم دانشگاه استنفورد از من دعوت کرده برای سخنرانی درآنجا. موضوع سخنرانی من تاملی در مفاهیم طنز و هجا در ادب فارسی و مقایسۀ کار حافظ شیرازی و عبید زاکانی است.
پرسش: یک کنشگر تاثیرگذار چه ویژگیهاییباید داشته باشد؟
پاسخ: من فکر می کنم همۀ این کارها، اعم از سیاسی یا اجتماعی و فرهنگی، نخست، نیازمند آمادگی شخصی است از نظر سواد و معلومات و تحصیلات. کسی که می خواهد کار فرهنگی انجام دهد باید شناخت کاملی از جامعۀ خود و مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه داشته باشد و از روی اطلاع و آگاهی کامل به طرح مسایل بپردازد. در زمینۀ سیاست نیزهمین طور. باید سوابق نظری و مبانی تاریخی ِکار سیاسی اش را بداند.مثلا اگر طرفدار سوسیالیسم، طرفدار کمونیسم، طرفدار سوسیال دموکراسی است باید با ایدئولوژی و تاریخ این مکاتب عمیقاً آشنا باشد، از همه مهمتر این که شرایط زمانی و مکانی و سطح تحولات جامعۀ خودش را کاملا درست بشناسد. مثلا اگر از سوسیالیسم صحبت می کند یا از کمونیسم، باید از خود بپرسد آیا جامعۀ موجود ایران جامعه ای هست که تحولات لازم را برای مطرح کردن این موارد طی کرده باشد ، آیا مردم دنبال چنین چیزی هستند، یا نه؟ یا بر عکس، مثلا دموکراسی لیبرال را ترجیح می دهد و می خواهد درباره اش فعالیت کند.
خوب باز هم لازم است که جامعه اش را درست بشناسد و ببیند شرایط تولیدی، اقتصادی و فرهنگی جامعه اش اجازه توسعۀ این کار را تا چه حد می دهد؟ آیا می شود این را تبلیغ کرد یا درباره اش صحبت کرد و کار کرد. به هر حال اطلاعات کافی داشتن دربارۀ موضوعات و جامعۀ خود را به خوبی شناختن، اصول تئوری های لازم برای آن موضوع را در سطح جامع جهانی و در سطح بشریت درست فهمیدن، و از همه مهمتر، صداقت و ایمان شخصی به کار خود داشتن، اینها مسائلی است که تعیین کننده است که پیام یک فعال سیاسی یا فرهنگی در جامعه مورد استقبال قرار بگیرد یا نه.
پرسش: اهداف کوتاه مدت و بلند مدت شما کدامها بودند؟
پاسخ: ببینید تنها فعالیتی که من در ایران قبل از انقلاب درگیر شدم، خارج از وظایف شغلی ام، که در موسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی وابسته به علوم اجتماعی دانشگاه تهران کار می کردم ودرسال 1350تا شهریور ماه همان سال، معاون آن موسسه بودم، که مدیرش آقای دکتر فیروز توفیق بود و ریاست عالیه اش با آقای دکتر صدیقی بود [خدا رحمتش کند وزیر کشور دکتر مصدق]، صرف نظر از آن فعالیت ها و تدریس کردن به صورت حق التدریسی در برخی از دانشکده ها و آموزشگاه های عالی تهران که بعداً ساواک جلویش را گرفت و من مجبور شدم از دانشگاه بیایم بیرون، در فاصلۀ سال های قبل از انقلاب، در تنها فعالیتی که شرکت کردم و جنبۀ فرهنگی داشت ولی به هر حال به علت ماهیت کار و مخالفت با سانسور جنبۀ سیاسی هم داشت، آغاز تاسیس دورۀ دوم کانون نویسندگان ایران بود که در بهار 1356، صورت گرفت. دورۀ اول این کانون در سال های 48- 1346 بود به همت جلال آل احمد و روشنفکران و شاعران آن موقع، منتهی دو تا سه سال بیشتر طول نکشید بعدش هم که جلال آل احمد در سال 1349 اگر اشتباه نکنم فوت کرد و بنابراین موضوع منتفی شده بود. در اوایل خرداد ماه 1356 من و چند نفر از دوستان مثل منوچهر هزار خانی، شمس آل احمد، اسلام کاظمیه و آقای اصغرحاج سید جوادی، که در خانۀ خود من انفاقا آن شب جمع بودیم، تصمیم گرفتیم دنبال این فکر را،که پیشنهادش را هزار خوانی کرد،بگیریم. دورۀ دوم کانون نویسندگان راه افتاد.
نامه ای نوشتیم، چهل نفر امضا کردند و بعد هم در حیاط منزل آقای مهندس مقدم مراغه ای، مترجم کتاب معروف دموکراسی در آمریکا، نوشتۀ آلکسی دو توکویل، جامعه شناس معروف فرانسوی، نشستیم و یک هیات دبیران موقت انتخاب شد که من هم جزو آن هیات دبیران موقت بودم. سال بعد هم در منزل مرحوم گلشیری که از نویسندگان ایران بود، یک مجمع عمومی تشکیل شد برای گزینش هیات دبیران سال 57. در 22 بهمن ماه سال 1357 انقلاب شد و ما در بهار موفق شدیم محلی هم برای کانون در خیابان مشتاق نزدیک دانشگاه تهران تهیه کنیم . آنجا تبدیل شد به مرکز کانون، آنجا انتخاباتی برگزار شد که باز هیات دبیران جدیدی برای سال 58 انتخاب شد که در این هیات دبیران من بودم، احمد شاملو بود، غلامحسین ساعدی بود محسن یلفانی بود و اسماعیل خویی. هدف کانون نویسندگان ایران عرض کردم فرهنگی بود، صنفی بود، یعنی مبارزه با سانسور و طرفداری از آزادی اندیشه و بیان. یک مجله ای هم منتشر می کردیم برای همین هدف ، یعنی مخالفت با سانسور و دفاع از آزادی بیان. قبل از این هم، شب های شعر را در 27 مهر 1356 به مدت ده روز در انستیتو گوته برگزار کردیم که عدۀ زیادی از شاعران و نویسندگان آنجا آمدند و سخنرانی کردند، شعرخوانی کردند.
خود من هم در شب نهم شب های شعر گوته سخنرانی کردم. اون موقع دیگر وقتی بود که زمزمۀ فعالیت های سیاسی آقای خمینی و فعالیت سیاسی روحانیت اسلامی مدافع آقای خمینی تقریبا سر زبان ها افتاده بود و می شد حس کرد در همان پاییز 1356 که این مخالفت دارد اوج می گیرد و احتمال دارد به حرکتی بینجامد که با تغییر رژیم همراه شود. خوب ما کانون نویسندگانی ها حرف خودمان را می زدیم که جنبۀ فرهنگی داشت منتهی چون مسالۀ سانسور را مطرح می کردیم و سانسور یک امر دولتی بود و ما مخالفت می کردیم با این قضیه، یک جنبۀ سیاسی هم خود به خود در ذاتش نهفته بود. گیرم ما نه طرفدار انقلاب به معنی تغییر رژیم کشور بودیم و نه اصلا راجع به این مسائل حرف می توانستیم بزنیم برای اینکه در چارچوب هدف هایی که کانون نویسندگان برای خودش مطرح کرده بود نمی گنجید .ما می گفتیم قانون را اجرا کنید، قانون مشروطه را درست اجرا کنید، سانسور را بردارید، بگذارید به اعتلای فرهنگی جامعه کمک شود، میدان باید باز باشد، مردم مستعد باید آزادانه بیافرینند ، حرف بزنند، بنویسند،بدون واهمه از سانسور.
خود من هم که در شب نهم سخنرانی کردم با احساس خطری که از روی کار آمدن خمینی و تغییر رژیم می کردم، در سخنرانی خود، به مردم هشدار دادم.این سخنرانی راهم اتقافا دیدم الان روی سایتی گذاشته اند، اسم سایت تاریخ ایرانی است، اگر شما بتوانید پیدا کنید، سخنرانی من را در شب نهم می بینید، می بینید که من هشدار دادم به مردم ایران که اگر یک فضای مذهبی در ایران مسلط شود و حکومت را بگیرد فرق میان دین و دولت ازبین خواهد رفت :عنوان سخنرانی من بود فضای حرف و فضای عمل،من داشتم آنجا برای مردم می گفتم که آقا، فضای حرف مستولی خواهد شد بدون اینکه عملی انجام بگیرد و ایران رو به ویرانی خواهد رفت. آغاز سخنرانی ام را با شعر فردوسی شروع کردم که می گوید:
ز ترک و ز دهقان و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود
پایان سخنرانی را نیز با این مصراع که می گوید: دریغ است ایران که ویران شود، ختم کردم، یعنی هشدار خودم را دادم. منتهی متاسفانه در آن رژیم به روزنامه ها اجازه ندادند که سخنرانی ها و حرف هایی را که در شبهای شعر گفته می شد منتشر کنند، بنابراین حرف های ما به گوش کسی نرسید. دورۀ دوم کانون ادامه داشت. درگیری ما با توده ای ها پیدا شد، منظورم اعضای توده ای کانون است به ریاست مرحوم به آذین. آنها اصرار داشتند ما ،موضع گیری سیاسی بکنیم، مثلا ، وقتی که سفارت آمریکا را تسخیر کردند،به ما فشار می آوردند که کانون حتما باید بیانیه بدهد و از این کار دفاع کند. مامی گفتیم این کار، کاری سیاسی است و کار ما نیست.ولی، فشار های وارد بر ما از سوی آنها در عمل به جائی رسید که ما، برای این که در معرض اتهام قرار نگیریم،ناگزیر شدیم علیرغم میل خودمان در یک کار سیاسی دخالت کنیم.
اعلامیۀ کوتاهی نوشتیم که در روزنامۀ اطلاعات چاپ شد. بعد دیدیم نه ، فشارهای اعضای توده ای کانون آنقدر زیاد شده که می خواهند کانون نویسندگان را تبدیل به یک زائده ای در کنار حکومت اسلامی جدید بکنند که این دیگر به هیچوجه برایمان پذیرفتنی نبود. ناچار شدیم پنج نفر از سران اینها را که عبارت بودند از محمود اعتماد زاده (به آذین)، سیاوش کسرایی، فریدون تنکابنی ، هوشنگ ابتهاج و آقای برومند، اخراج کردیم. طبق اساسنامۀ کانون،این تصمیم هیات دبیران باید به تصویب مجمع عمومی کانون می رسید. ما مجمع عمومی کانون را به صورت فوق العاده دعوت کردیم. آنها آمدند و حرف های خودشان را زدند، دفاعیات خودشان را کردند، اعتراض خودشان را پیش کشیدند، کانون هم از زبان یکی از هیات دبیران، آقای محسن یلفانی، دفاعیات خودش را کرد، دفاعیه ای را که من برای کانون نوشته بودم به عنوان سخنگوی کانون، آقای اسماعیل خویی خواند و رأی مجمع عمومی با اکثریت قاطع در دفاع از تصمیم ما در اخراج پنج تن از اعضای توده ای داده شد.
پس از این واقعه، حدود سی نفر از اعضای توده ای کانون به میل خود انشعاب کردند و رفتند برای خودشان یک کانون دیگری تشکیل دادند. این جریان ادامه داشت تا اینکه در خرداد شصت، محل کانون در خیابان مشتاق مورد حملۀ عناصر کمیته چی قرار گرفت. آمدند آنجا را گرفتند و غارت کردند و در کانون را بستند و دورۀ دوم کانون تعطیل شد. این تنها نمونه از فعالیت فرهنگی و اگر بشود گفت سیاسی ِ بنده بود از بهار 1356 تا آخر بهار 1360 در ایران. راجع به رفراندم هم بعد از اینکه آمدم خارج از کشور برایتان توضیح دادم که چگونه شروع شد و چه گونه چند سال بعد فروخوابید. بقیۀ اوقات من صرف کارهای فرهنگی شده. همانطور که برای شماگفتم در این سی و دو سال که جمهوری اسلامی در ایران برسر کار است، من بیش از سی و پنج کتاب در ایران منتشر کرده ام ، و هنوز هم به این کار ادامه می دهم.
مخاطبین شما بیشتر چه کسانی بودند یعنی بیشتر در این مدتی که در کانون نویسندگان بودید و هم خارج از کشور فعالیت هایی کردید سعی کردید که چه کسانی را مخاطب قراردهید؟
وقتی که کارها در این سطحی که من می گویم یعنی نوشتن کتاب و مقاله، سخنرانی و بحث دربارۀ تاریخ ایران و تاریخ دنیا،نگارش یا ترجمۀ کتاب های تئوریک در زمینۀ جامعه شناسی و فلسفه و مسائل هنری و فرهنگی دیگر هست، طبیعی است که مخاطبان، مخاطبان فرهنگی هستند یعنی به قول شما همان نخبگان هستند: دانشجویان، آدم های با سواد، نویسندگان، خبرنگاران، روزنامه نگاران، طبقۀ متوسط تحصیل کرده و کسانی که اغلب هم در سنین جوانی اند. تودۀ مردم اگر همتی کنند، از آنهایی که شما به آنها می گویید تودۀ مردم، این است که روزنامه ای بگیرند و چند خطی خبر بخوانند. ولی آن هایی که باید به این مسایل توجه بکنند همانطور که شما هم گفتید باید از نخبگان باشند، تحصیل کردگان و دانشجویان،استادان، معلمان و دبیران و اقشار متوسط اجتماعی که تحصیلات لازم را برای این کار دارند این ها در واقع مخاطبان اصلی ما بودند.
بیشترین مخالفت ها و ممانعت ها که برای کار شما پیش آمد از طرف چه گروه ها یا چه کسانی بود و احساس کردید چه کسانی در برابر اهدافی که شما دنبال می کنید سد ایجاد می کنند ؟
اگرمنظور شخص من باشد، ساواک براساس پرونده ای که برای من تشکیل شده بود به علت اینکه در سن جوانی در رشت موقعی که دانش آموز بودم درسال سی و دو پس از واقعۀ بیست و هشت مرداد من را دستگیر کردند . در دادگاه های بدوی و تجدید نظر در تیپ رشت تبرئه شدم. ولی بعد موقعی که دانشجو بودم در دانشسرای عالی سال دوم، به من خبر دادند که خودم را معرفی کنم به دادگاه نظامی لشگر دوی زرهی. آنجا رفتم ومعلوم شد که دادستان نظامی کل کشور که آن موقع آقای آزموده بود، این حکم راکه ازتیپ رشت آمده بوده برای اجرا، تقاضای فرجام کردند، یعنی دوباره من را محاکمه کردند. دراسفند ماه سی و شش بود که من رفتم آنجا وبه شش ماه زندانم محکوم کردند و به زندان قصر فرستادند. همین پرونده باعث شد بعدها که سازمان امنیت درست شده بود این پرونده را بهانه قرار داد و در تمام سطوح شروع کرد بنده را به عنوان یک عنصر مخالف در نظر گرفتن و همانطور هم که برایتان توضیح دادم از دانشگاه های کشور اخراجم کردند و گفتند حق ماندن و تدریس در دانشگاه را ندارم. این در واقع سانسوری بود که در مورد شخص من اعمال شد. من را از تصدی کارهای فرهنگی ام بازداشتند. از شغل خودم در دانشگاه من را محروم کردند و نگذاشتند من در دانشگاه به عنوان استاد تدریس و تحقیق کنم . در حالی که دولت مرا فرستاده بود خارج و من با استفاده از حقوق دولتی و بورس یک موسسۀ فرانسوی در فرانسه تحصیل کردم و دکترا گرفتم.
ولی خوب نگذاشتند. این فشاری بود که ساواک و دولت بر شخص من وارد کرد. اما اگر منظور شما مدت فعالیت ما در کانون نویسندگان است، امر دیگری است. ما در ِ کانون نویسندگان را باز گذاشته بودیم، به عقاید سیاسی کسی کاری نداشتیم. می گفتیم آقا اینجا یک انجمن صنفی است. هر کسی که آثاری داشته باشد، حداقل دو تا کتاب منتشر کرده باشد و دو نفر نویسنده معرف اش باشند و هیات دبیران هم تایید اش کند می تواند بیاید و عضو کانون بشود. بنابراین آن هایی که عضو کانون نویسندگان بودند در دورۀ دوم ، یعنی در فاصلۀ بهار پنجاه و شش تا آخر بهار شصت- که کانون برای بار دوم با حملۀ حزب الهی ها و کمیته چی ها تعطیل شد- دارای عقاید سیاسی مختلفی بودند. جمعی از اعضا، توده ای بودند. چهرۀ برجسته شان را گفتم، آقای به آذین بود وآن چهار نفر دیگری که ما اخراج کردیم. آنها از داخل فشار می آوردند و، بنا به سیاستی که حزب توده داشت - حمایت از خمینی و جمهوری ولایت فقیه - می خواستند ما هم مثلا کانون را طوری اداره کنیم که تبدیل شویم به زائده ای در کنار حکومت اسلامی، در حالی که این مخالف اساسنامۀ کانون و منشور کانون بود.
از طرفی دیگر، عده ای نیز در داخل کانون اصرار داشتند همان اوایل انقلاب شب شعر دیگری بگذاریم مثلاً در دانشگاه تهران، بدون توجه به اینکه جو عمومی آشفته است و دولت موقت بازرگان که بر سر کار هست آیا توانایی این را دارد که امنیت ما را درآنجا حفظ بکند یا نه بر عکس مورد حملۀ حزب الهی ها قرار خواهیم گرفت و عده ای کشته خواهند شد یا اتفاقی خواهد افتاد. چهره هایی مثل مرحوم محمد مختاری که آن موقع جزو چریک های فدایی خلق بودند و بعد تبدیل شدند به اکثریت، یا کسانی چون آقای نعمت آذر مثلا، که توده ای نبودند ولی تمایلات سیاسی دیگری داشتند، اصرار داشتند که ما در همان روز های اول انقلاب که تازه آقای خمینی با استقبال بی نطیر توده های مردم - یا به قول خودش که در بهشت زهرا عنوان کرد: " اقیانوس بیکران انسانها"- وارد شده بود شب شعری بگذاریم در دانشگاه تهران. ما هیات دبیران پنج نفری که اسامی شان را گفتم، دیدیم که صلاح کار این است که ما اینجا خیلی مدبرانه تصمیم بگیریم،تصمیم مدبرانۀ ما این بود که خوب ما می رویم با حکومت موقت که آقای مهندس بازرگان نخست وزیر بود و آقای صباغیان هم وزیر کشور ، با این دولت موقت بازرگان صحبت می کنیم که آیا شما به عنوان دولت امکان تضمین و تامین امنیت برگزاری شبهای شعر در دانشگاه را به ما می دهید یا خیر؟ اگر آنها گفتند بله، ما تضمین وتامین می کنیم که دعوا بین کسانی که برای شنیدن شعرمی آیند آنجا، و افراد کانون و مثلا حزب الهی ها پیش نیاید،آن وقت این برنامه را اجرا می کنیم و اگر گفتند نه، برنامه را اجرا نمی کنیم .همین کار را هم کردیم من به عنوان سخنگو و نمایندۀ کانون به سراغ آقای صباغیان وزیر کشور رفتم و با ایشان صحبت کردم.
ایشان گفتند نه، خیلی صریح گفتند نه، ما نمی توانیم امنیت چنین رویدادی را تضمین بکنیم . خوب ما هم که نمی خواستیم ماجرا جویی کنیم، علی رغم فشاری که از داخل کانون از سوی عده ای که موافق برگزاری این کار بودند وارد می شد، ما اطلاعیه ای دادیم و گفتیم که چون دولت موقت اجتماع مارا در شب های شعر مثلا دانشگاه تهران تضمین نمی کند ما کار ماجراجویانه نمی کنیم و چنین شب های شعری را برگزار نخواهیم کرد. هر دوتای این مثال ها را برایتان زدم که از یک طرف این فشارها را تحمل می کردیم از طرف دیگر هم، فشار توده ای ها را، که به ریاست آقای به آذین و دوستانشان مرتب به ما فشار می آوردند که مثلا برویم در ماجرای تسخیر سفارت شرکت کنیم آنجا سخنرانی کنیم، دفاع کنیم...
خوب این هم خارج از وظایف کانون بود. در هر صورت این دو نمونه را برایتان گفتم که سوال تان را جواب داده باشم که چه جوری فشارها از هر جانب روی مابود و سرانجام هم که دیدید، حزب الهی ها وکمیته چی ها از طرف دولت ریختند و محل کانون را بستند و دورۀ دوم کانون هم بسته شد و تعطیل گردید.
پرسش: از طرف چه گروه هایی یا چه افراد و اشخاصی حمایت می شدید و به شما در رسیدن به اهدافتان کمک می کردند ؟ قبل و بعد از انقلاب ؟
پاسخ: به یاد ندارم که گروه یا شخصی از ما حمایت کرده باشد. ما قبل از انقلاب یا اوایل انقلاب که کانون را تشکیل دادیم، دور دوم کانون را، بر عکس، هم دولت مخالفت می کرد با ما وهم گروه های سیاسی مثل حزب توده فشار وارد می کردند که مارا منحرف کنند در هدف، و به راه خودشان بکشانند. اما من یادم نمی آید که کسی یا گروه سیاسی خاصی از ما دفاع کرده باشد.
پرسش: برای انتقال پیام خودتان به مخاطبین تان و کسانی که می خواستید با آنها ارتباط برقرار کنید از چه وسایل ارتباطی استفاده می کردید ؟
پاسخ: قبل از انقلاب، از خرداد پنجاه و شش که کانون را تشکیل دادیم ما یک مجله ای ای هم به اسم نامۀ کانون نویسندگان ایران راه انداخته بودیم، عموماَ مقالات ما ن را آنجا می نوشتیم . نشریاتی در همان سال های پنجاه و شش و بعد هم سالهای بعد از انقلاب در ایران درمی آمد، مثل نقد آگاه که با شرکت من، نجف دریابندری، هوشنگ گلشیری، و محسن یلفانی، توسط انتشارات آگاه منتشر می شد. من از سوی سه تن دیگر که نام بردم به عنوان سردبیر نقد آگاه به ناشر معرفی شدم و قرار داد بسته بودیم. این نشریه متاسفانه پنج شماره بیشتر در نیامد و دولتی ها جلوی انتشارش را گرفتند. یا چراغ که یک نشریۀ ادواری بود ،یا نشریه "بخارا " که توسط آقای دهباشی تهیه می شد و هنوز هم به چاپ می رسد.
مقالاتم را در نشریات موجود آنجا می نوشتم یا بعضی از مقالاتم در نشریات گروه های سیاسی هم بود. مثلا یادم هست که نشریه ای چاپ می شد به نام" رهایی" که مال" وحدت کمونیستی" بود که به نظر می رسید از دیگر نشریات چپی سنگین و وزین تر است. اگرچه همین نشریه نیز ، مثل حزب توده که لیبرال ها را می کوبید و حکومت بازرگان را تضعیف می کرد، گوئی مخالفت با لیبرال ها را در آن شرایط مهمترین وظیفۀ خود می دانست. من یک نامۀ سرگشاده ای نوشتم به همۀ اینها که توسط آدم هایی که می شناختم در کانون مثلا چه کسی با چه گروه هایی ارتباط دارد، این نامه ها را فرستادم، حرف من این بود که چرا شما این قدر با حکومت بازرگان مخالفت می کنید، باید به بازرگان فرصت بدهید در غیر این صورت جامعه در بست در اختیار گروه های مذهبی قرار خواهد گرفت ودولت جدا از مذهب بی معنا خواهد شد.
نامۀ سرگشاده ام رابه همۀ گروه ها فرستادم بجز حزب توده. مثلاً به وحدت کمونیستی، به راه کارگر، گروه های چپ دیگر، به فدائیان( اقلیت، اکثریت)، به حزب دموکرات کردستان، به مجاهدین خلق. تنها گروهی که نامه ام را چاپ کرد، گروه نشریۀ رهائی بود که ضمن یادآوری محترمانه، بدون اینکه نامی از من ببرند، خاطر نشان کردند که یکی از روشنفکران سرشناس چنین مطلبی را نوشته اند. مقاله ام را نقد کردند و بعد از دیدگاه چپ و با استفاده از واژگانی چون خرده بورژوآ در مورد من، به مطلبم پاسخ دادند. دوباره به آنها جواب دادم که این چه برخوردی است که شما انجام می دهید.
من می گویم به واقعیت جامعۀ خود توجه کنید. اگر بازرگان را تضعیف کنید این دولت جای خود را به آخوندها می دهد. آخوندها تمام مملکت را قبضه می کنند و یک حکومت مذهبی برقرار می کنند. چه کار خواهید کرد؟ و چرخ تاریخ هم فشار خواهد آورد و ممکن است همۀ شما را هم زیر خودش له کند. باز هم "وحدت کمونیستی" به نامۀ من پاسخ داد و یک گروه دیگر که توسط مهدی خانبابا تهرانی و دوستان اش فعالیت می کردند، آنها هم یک نشریه داشتند به نام "اتحاد چپ ". یکی از اعضای این گروه به نام نوری دهکردی، که خدا رحمتش کند، جزو کسانی بود که در ماجرای میکونوس در برلین توسط عوامل جمهوری اسلامی ترور شد. نوری دهکردی را شخصاً می شناختم و در "اتحاد چپ " در دفاع از حرف ها و اعتراضات من به چپ ها مقاله ای نوشت و بیان کرد که بالاخره چرخ تاریخ به حرکت در خواهد آمد و همۀ ما را له خواه کرد برای اینکه ما به حرف ایشان و امثال ایشان گوش نمی کنیم. همین طور هم شد. دیدید که این گروه های چپ و در راس آن حزب توده، همۀ آنها نوبت به نوبت بازداشت شدند، از مجاهد تا فدایی، چپ، طرفدار شاه همه و همه قتل عام شدند حتی توده ای ها. تعداد زیادی از فعالان حزب توده و کادرهای حزب توده همه را در زندانها اعدام کردند.
در مورد مسایل دیگری هم که مطلب می نوشتیم مثل مسایل فرهنگی، نظری، تاریخی، باز هم در نشریات داخل ایران مانند بخارا چاپ می شد. در خارج کشور مثلا در اروپا هم مقالاتم در نشریاتی مانند "آرش" که در پاریس چاپ می شود، یا نشریۀ "تلاش" که در آلمان منتشر می شد، به چاپ می رسید. یا دو مجلۀ "ایران شناسی" و "ایران نامه" که در امریکا چاپ می شد. من مقالات فرهنگی و تئوریک و تحقیقی- تحلیلی ام را در این مجلات چاپ می کردم. و علاوه بر این مجله ها، همچنان که گفتم، در این سی و سه سال بعد از انقلاب، بیش از سی کتاب- بیشتر ترجمه و سه، چهارتائی تالیف - از من در ایران به چاپ رسیده. کتاب وسیلۀ اصلی ارتباط من با جامعۀ من بوده و این کتاب ها هم تاثیر گذار بوده و به چاپ های پنجم، ششم و دهم رسیده.
علاوه بر اینها، دعوت هایی بود که گاه از من جهت سخنرانی به عمل می آمد. مثلا در همین "ساکرا منتو " که هستیم به همت یکی از رستوران های اینجا، رستوران"فیمس کباب" که آقای قاسم بابایی مدیرش است، هر ماه یک بار، شب شعری در کنار این رستوران برگزار می شود. عدۀ زیادی از هم وطنان علاقمند، به آنجا می آیند، از خود یا دیگران شعری می خوانند، سخنرانی می کنند، من در آنجا شاهنامه تدریس می کنم، نیم ساعت آخر هر برنامه به توضیح و تفسیر قسمتی از شاهنامه می پردازم که با استقبال علاقمندان مواجه می شود. یا دانشگاه ها و انجمن های دانشجویی ایرانی مختلف برای سخنرانی از من دعوت می کنند مانند همین نمونه ای که عرض کردم. مثلاً در "یو.اس.سی" صحبت کردم در مورد داستان "رستم و سهراب" در شاهنامه، یا سخنرانی یی که در دوازده آوریل دارم در دانشگاه استنفورد راجع به مقایسۀ حافظ و عبید و بحث دربارۀ اینکه مفاهیم طنز و هجا در ادبیات فارسی سابقه و معنایش چیست. بنابراین مجله ها، کتاب و سخنرانی هایی در محافل فرهنگی و دانشگاه ها، این ها وسایلی بودند که از آنها استفاده کردم برای تماس با مخاطبانم و رساندن پیامم به هم وطنان.
شما فکر می کنید که وضعیت سیاسی و فرهنگی ایران در چه شرایطی است و جنبش سبز در چه وضعیتی است؟
من فکر می کنم جنبش سبز خوابیده، علت اش هم این است که مردم اول اقبال کردند در داخل کشور، در خارج از کشور هم ایرانیان، تا جایی که من اطلاع دارم، همه، از رضا پهلوی تا بقیه، از ایده آل های جنبش سبز دفاع کردند و یادآوری هم کردند که این حرف هایی که شما می زنید بدون تصریح اینکه آیا امکان تحقق آرزوهای شما در نظامی به نام ولایت فقیه وجود دارد یا نه به جایی نمی رسد. مردم به خیابان آمدند، کشته و زندانی هم دادند و مرگ بر استبداد و دیکتاتوری هم گفتند. ولی متاسفانه رهبران جنبش سبز، از آقای خاتمی گرفته تا آقایان میر حسین موسوی و کروبی، هیچ کدام شان تا جایی که من اطلاع دارم در مورد اینکه آیا وجود نظامی به نام ولایت فقیه، آن هم درسال های آغاز قرن بیست و یکم، برای ملت ایران کارساز هست، آیا لازم است که این قانون را تغییر بدهیم یا نه، هیچ وقت حرف صریحی نزده اند. و چون نزده اند مردم هم احساس کردند اینها خود بخشی ازاین حاکمیت هستند و هرگز نمی خواهند خودِ ذات و نوع این حاکمیت را مورد سئوال قرار بدهند، این بود که این جنبش خوابید. الان هم که خود رهبران جنبش در حصرخانگی به سر می برند. بنابراین اگر شکستی خورده جنبش سبز، شکستش به این دلیل بود که حرفش را درست و روشن بیان نکرد و شفافیت لازم را نداشت.
در مسائل سیاسی باید شفاف بود. حرف های دو پهلو زدن، به جایی نمی رسد، مثل این است که شما در مورد انتخابات بگویید که مثلا خواستار برگزاری انتخابات آزاد در رژیم جمهوری اسلامی هستیم. خوب این حرف بدون توجه به این اصل است که ذات جمهوری اسلامی و ذات ولایت مطلقۀ فقیه، چنین امکانی را نمی دهد. تجربۀ سی و سه ساله هم نشان می دهد که همۀ آنچه به نام انتخابات در ایران برگزار شده قلابی بوده. درست مانند این است که آقای بشار اسد در سوریه، از یک طرف با توپ، تانک، هواپیما، محلات و شهرهای خودش را بمباران می کند و مردم خودش را از زن و مرد می کشد و از طرفی هم می گوید رفراندم یا انتخابات آزاد برگزارکردم. اینها با هم مطابقت ندارد.
ما برای اینکه مسالۀ ایران را حل کنیم، که یک مسالۀ ملی است، یعنی یک ملت به نام ملت ایران با همۀ خصوصیات فرهنگی و تاریخی خودش، نیازمند حکومتی است که حاکمیت ملی،حاکمیت مردم بر صندوق رای را قبول کند، باید قانون اساسی را تغییر دهیم. بنابراین شعار تغییر قانون اساسی و لغو نظام ولایت فقیه به نظر من در شرایط فعلی، شعاری ملی است که می تواند همۀ ایرانیان را حول محور خود جمع کند. تا این مساله را حل نکنیم به جایی نخواهیم رسید. این قانون باید عوض شود، قانونی که حق حاکمیت را رسماً از مردم سلب کرده و به دست خدا سپرده و آخوندها را نمایندگان خدا می داند. در این قانون فقط آخوند ها حق حکومت دارند، این نظام که به رای مردم معتقد نیست.
این نظام باید با همت مردم و در یک اتحاد ملی برداشته شود تا بعد بشود با کمک مردم ایران یک نظام دموکراتیک با رأی مردم برقرار کرد. اگر این نکته را درک نکنیم، متاسفانه عاقبت سیاهی را برای ایران شاهد خواهیم بود. با این اصراری که حکومت جمهوری اسلامی و حکومت آخوندی در دنبال کردن سلاح اتمی می کنند، در دنبال کردن کارهای تروریستی می کنند، که آبروی ایران را در همه جای جهان برده و دیگر همه کشورهای دنیا می دانند که اینها دروغگو هستند و در باطن دست در دست تروریست ها دارند، بمب اتم هم اگر به دست اینها بیفتد فاجعه است. بنابراین خطر جنگ، کشور و ملت ما را تهدید می کند.
با توجه به همۀ این مسایل، به نظر من الان اگر ایرانیان دل شان برای میهن خودشان می سوزد، این مساله را تشخیص می دهند که مساله ای که الان دارای اولویت است، یک مسالۀ ملی و یک اتحاد ملی است برای مبارزه در جهت لغو ولایت فقیه، برگرداندن حاکمیت به مردم ایران با برگزاری یک رفراندم آزاد بعد از سقوط جمهوری اسلامی که مردم انتخاب کنند چه نظامی می خواهند: جمهوری یا پادشاهی مشروطه، برای نوشتن یک قانون اساسی که حقوق مردم را رعایت کند و نظام جدیدی بر سر کار بیاید.
این اولویت را اگر الان تشخیص ندهیم و این اتحاد ملی را به تعویق بیندازیم، خطراتی که نابود کنندۀ جامعه و کشور ما خواهد بود متاسفانه در راه است. آن وقت باید بنشینیم و افسوس بخوریم و وجدان آزرده مان ما را سرزنش کنیم که چرا در وقت لازم کاری را که باید انجام می دادیم نکردیم و ایران دچار این مسائل شد.
در قسمت «از دیگران» مقالات درج شده میتواند با نظرگاههای حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) همخوانی نداشته باشد. مقالات درج شده در این قسمت برای آگاهیرسانی و احترام به نظرگاههای دیگراندیشان میباشند.
---------------------------
نظر شما در مورد مطلبی که خواندید چیست؟
از سامانه حزب و صفحه رسمی حزب مشروطه ایران (لیبرال دموکرات) در فیس بوک دیدن کنید.
---------------------------
گل آقا
استاد شما و خیلی اساتید دیگر بارها و بارها و حتی سالهای سال قبل از خمینی هشدار دادید و دادند که از یکی شدن دین و حکو مت فاجعه بوجود میآ ید ولی افسوس کجا بود گوش شنوا ؟
شما و سایر باسوادان کلمه مار روی دیوار نوشتید و خمینی عکس مار را روی دیوار کشید و وقتی از ملت سوال کردید کدام مار است ؟ ملت تقریبأ همه باهم عکس مار را نشان دادن.
دریغ و هزاران افسو س . این طور که بنظر میرسد ملت کهنسال ایران دیگر پیر شده و و قت فراگیریش گذشته.
بقولی آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابد الدهر بماند. چون بعد از 1400 سال غیر مستقیم و 36 سال مستقیم هنوذ نفهمیده از کجا دارد چوب میخورد.
October 11, 2012 09:10:47 PM
---------------------------
گل آقا
استاد شما میفرمایید : این نظام باید با همت مردم و در یک اتحاد ملی برداشته شود .
بنده سوال میکنم چرا و چگونه نظامی که بر پایه اعتقادات و باورهای مذهبی دستکم 80٪ مردم آن قرار دارد باید برداشته شود و برداشته میشود.
اسلام مذهبی است که معیار های مدرن و عقلانی امروز ذره ای در طرفداران آن تاثیر ندارد.
October 11, 2012 08:47:43 PM
---------------------------
|