در تاریخ همروزگار ایران هیچ کس مانند رضا شاه ترور شخصیت نشده است. سه نسل روشنفکران و سرامدان فرهنگی و کوشندگان سیاسی، بیشترشان، از چپ و مذهبی و ملی کوشیدند از او چهرهای زشت بنگارند. دست پروردگان نامستقیم او، آنها که زنده ماندنشان نیز به برنامه نوسازندگی او بستگی داشته بود، نه کمتر از رقیبانش، بر خود فرض دانستند که پا بر هر واقعیتی نهاده، او را سرچشمه هر چه در ایران ناپسند مییافتند بشمارند. خدمتهای او خیانت و میهن پرستیاش وطن فروشی به قلم رفت. آنچه را نیز که نمیشد از پیشرفتهای دوران او انکار کرد یا نادیده گرفت، ساخته دست بیگانگان و جبر تاریخ شمردند. دشمنانش را اگرچه ناسزاوارترین، به زیان او بالا بردند. به هزینه او از ترسویان پولدوست و مرتجعین دشمن آبادی و آزادی ایران و عوامل ثابت شده بیگانه، قهرمانان آزادی ساختند. بر سرنگونیاش که فرو افتادن ایران در کام هرج و مرج و بازگشت از مسیر بهروزی بود شادی کردند. از کینه به او و آنچه از او مانده بود در چرخشی هزار و سیصد چهارصد ساله، خود و مردمی را، که رمگی خود را پذیرفته، گوسفند وار وار دنبال آنها بودند به بد ترین سیاهچالی که برسر راه بود انداختند. بقایای بیامید و از دو سر باختهشان هنوز مسئلهای مهمتر از لجن مال کردن میراث او برای خود نمیشناسند.
تا دیر زمانی به نظر ساده انگاران میرسید که شکست سیاسی رضا شاه در شهریور ١٣٢٠/١٩٤١ که به دست فرزندش در انقلاب اسلامی کامل شد یک شکست تاریخی و برگشت ناپذیر است؛ سده بیستم ایران زیر سایه دو نام دیگر افتاده است: مصدق و خمینی. هر چه بود سخن از یک دوره دو سه ساله بود و یک انقلاب که اگر خوب مینگریستند مایه شرمندگی سده بیستم، و نه تنها در ایران، است. رضا شاه حتا در دست بیغرضترین ناظران، یک شخصیت درجه دوم بود که اگر چه کارهائی هم کرده بود ولی چیزی برای آینده نداشت. آینده را مصدق و خمینی رقم زده بودند. ایران بر راه آن دو میرفت، در بهترین صورتش ترکیبی از آن دو، و قهرمانانش مانندهای ملی مذهبیان گوناگون. دهها میلیون ایرانی در کشوری که او ساخته بود میزیستند و هر روز از امکاناتی که او فراهم کرده بود و فرزندش به فراوانی بیشتر در دسترسشان گذشته بود بهره میبردند و آنها را همان اندازه مسلم میگرفتند که بدبختیای که برخود روا داشته بودند.
ولی تاریخ که حافظه جمعی است با خود جمع دگرگون میشود و معانی دگرگونه مییابد. برای ایرانیان که بیست و پنج سال است دارند زیر نور کور کننده و فشار کمرشکن واقعیات، ناگزیر از پارهای بازنگریها در موقعیت خود میشوند اندک اندک جدا کردن تاریخ از سیاست، دست کم از سیاستبازی، امکان میپذیرد. ایرانی هم میتواند گاهگاهی به تاریخ خود نه از این نظر که برای او چه سود سیاسی دارد، بلکه از منظر جایگاه واقعی هر رویداد در بافتار context زمان و مکان خود و تاثیراتش بر آینده بنگرد. شکست سیاسی "پیروزمندان" عرصه روابط عمومی (و آن شکست با آن پیروزمندی رابطهای مستقیم دارد؛ پیروزی روابط عمومی میان تهی است و فراز و نشیبهای تاریخ را برنمیتابد) این رویکرد به تاریخ را آسان تر کرده است. همه آنها که راه خود را به قدرت از روی ویرانه یاد و جایگاه رضا شاه پیمودند به ویرانی افتادهاند؛ و اگر ویران کردن یاد و جایگاه رضا شاه یک پیروزی سیاسی برای آنان بود، ویرانی خودشان یک شکست تاریخی است که از زیر آوارش بدر نمیآیند.
اکنون چندگاهی است که تاریخ، به معنی تاریخنگارانی روشن بین و توده مردمی تجربه آموخته، بر رضا شاه پیوسته مهربانتر میشود. دستاوردهای او دربرابر تاریخسازان دیگر هر روز برجستهتر مینماید. سده بیستم ایران را بیست ساله رضا شاه ساخت نه دو سه ساله ملی کردن نفت مصدق یا بیست و پنج ساله انقلاب و حکومت اسلامی خمینی؛ و آنچه از ایران در سده بیست و یکم برخواهد آمد بر پایه دستاوردهای رضا شاه، با الهامی از قهرمانی مصدق و در واکنشی به ارتجاع خونین خمینی خواهد بود. تجربه بیست و پنج ساله گذشته ایران، بزرگی کار رضا شاه را از آنچه در دوران پیش از آن میشد دریافت نمایانتر میسازد. امروز در کشوری که حکومتش میکوشد آن را به صد سال پیش برگرداند ــ با همان درهم ریختگی سیاسی و از هم گسیختگی اجتماعی و آخوندبازی همه جارا فرو گرفته، در زیر حکومتی که یک دربار پرقدرت تر قاجاری است ــ بهتر از چهار دهه پیش میتوان دید که رضا شاه از کجاها و با چه آغاز کرد و با چه جامعه ای سر و کار داشت. اسناد و کتابهای بیشتری انتشار مییابند و نور بیشتری بر پرده اوهام و دروغها و مبالغههای شصت ساله گذشته میافشانند.
از بهترین این اسناد دو سفرنامه رضا شاه است که سخنان اوست به خامه فرج الله بهرامی دبیر اعظم رئیس دفتر سردار سپه-رضا شاه. بهرامی یک مامور اداری و رئیس دفتر بیرنگ "تیپیک" دربار نبود و درجای خود شخصیتی قابل ملاحظه داشت و نوشتههایش از قلم نیرومندی حکایت میکند که با همه کاستیها و زیاده رویهای نثر فارسی آن دوران، روایت گویا و دقیقی از رویدادها و مناظر و نیز روحیات مردی است که همراه او سفر میکرد و اندیشههایش را با او در میان میگذاشت.
نخستین، سفرنامه خوزستان، در ١٣٠٣/١٩٢٤ نوشته شده است و یکی از مهمترین رویدادهای تاریخ صد سال گذشته ایران را گام به گام دنبال میکند؛ از توطئه حکومت انگلستان، که در پی برپاکردن شیخ نشین دیگری در خوزستان به نام امارت عربستان میبود و شیخ خزعل زیر حمایت خود را تقویت میکرد، و دربار قاجار، و اقلیت مجلس به رهبری "پهلوان آزادی" مدرس، که میکوشیدند به بهای تجزیه ایران جلو سردار سپه را بگیرند، تا لشگرکشی پیروزمندانه و بازگرداندن آن استان به دامان میهن. سفرنامه خوزستان بخشی از یک دوره قهرمانی تاریخ همروزگار ما را باز میگوید ــ در آن سالهای دهه سوم سده بیستم که ارتش کوچک و نا مجهز ایران نوین چهار گوشه کشور را از گردنکشان و عشایر مسلح پاک میکرد و پس از یک قرن، امنیت را به ایران باز میآورد و دولت- ملت نوین ایران را بر بنیادهای استواری مینهاد. دومین کتاب، سفرنامه مازندران، در ١٣٠٥/١٩٢٦ یک سال پس از پادشاهی رضا شاه نوشته شده است، در آن هنگام که شاه نو به دیدار زادگاه خود رفته بود. آن دو سفرنامه در همان زمانها انتشار محدودی یافت و نایاب بود، تا در اواخر پادشاهی محمد رضا شاه به مناسبت "آئین ملی بزرگداشت پادشاهی پهلوی" (١٣٥٤/١٩٧٥) از سوی مرکز پژوهش و نشر فرهنگ سیاسی دوران پهلوی (از آن مرکز تا آنجا که حافظه یاری میکند کاری در زمینه فرهنگ سیاسی بر نیامد) بار دیگر منتشر شدند و اکنون به همت "تلاش" در دسترس گروههای بزرگتری قرار میگیرند.
هردو سفرنامه بویژه سفرنامه مازندران، خواننده را بویژه از این فاصله هشت دهه، به دل پدیده یگانهای که نامش نوسازندگی رضا شاهی است میبرند؛ به ژرفای تیره روزی کشوری که خود را به آن پادشاه عرضه کرد و به درون ذهن آن پادشاه، که حتا ستایندگانش در اوراق این سفرنامهها با گوشههای تازهای از شخصیتی با ابعاد قهرمانی آشنا میشوند. برابر نهادن این سفرنامهها با آثار دیگری که از شخصیتهای تاریخی دوران همروزگار بجا مانده است رهبر سیاسی و نظامی استثنائی را که او میبود نشان میدهد. آن درجه سرسپردگی به امر عمومی و یکی کردن خود با کشور، آن روشن بینی در هدفها و استراتژی و سختگیری وسواس آمیز در اجرا که او را به چنان کامیابیهای باورنکردنی رسانید از همین سفرنامه ها پیداست. تصویری که از صفحات سفرنامه ها برمیآید ارادهای شکست ناپذیر است در خدمت تخیلی، نه خیالبافی، بلند پرواز که با انظباطی آهنین از هر ساعت (روزی چهارده پانزده ساعت کار میکرد) بیشترینهای را که میشد بیرون میکشد. تصویر مردی است که از خواب خود میزند (شبی به چهار ساعت خواب عادت کرده بود) تا بخواند؛ خودآموختهای که درس کشورداری را از تاریخ فرا میگیرد؛ و رهبری که نگاهش بر چیزی نمیافتد مگر اندیشهای برای بهتر کردن گوشهای از ویرانسرائی که به او سپرده شده است در ذهن خستگی ناپذیرش بیاورد. و آن ویرانسرا! هر ورق سفرنامهها در توصیف جاندار بهرامی، دفتری است بینوائی و ازهم گسیختگی کشوری رو به انقراض را.
یک نقطه برجسته سفرنامه خوزستان، سفر دریائی رئیس الوزرا و وزیر جنگ است از بوشهر به بندر دیلم. سردار سپه شتاب دارد خود را به خوزستان برساند. در کناره دریا راهی نیست و او نمیخواهد دو هفته تا رسیدن ناوچه جنگی پهلوی که تازه از آلمان خریده است انتظار بکشد. تصمیم میگیرد جان خود و همراهانش را که به آنان هشدار داده است به خطر بیندازد و با تنها ناو نیروی دریائی ایران در خلیج فارس، یک "زورق پوسیده" به نام مظفری، که دو سوراخ در پهلو دارد و در پلیدی و اندراسش، مظهری از دوران قاجار است به دریای خروشان آذر ماه بزند. او این سفر را با خطر واقعی مرگ پذیره میشود و از آن نه کمتر، در حالی که تنها یک نظامی بهمراه دارد به اهواز می رود که پر از افراد مسلح شیخ خزعل است. (او بویژه روز ١٣ آذر را که در آن زمان عقرب میگفتند ــ برای سفر پرخطر خود بر میگزیند که درسی در باره خرافات به هم میهنانش بدهد.) از وزیران کابینهاش تا سفارت شوروی که صمیمانه نگران سلامت اوست هشدار میدهند که در اهواز کشته خواهد شد. او البته این خطر حساب شده را در حالی میکند که سپاهیانش به فرماندهی سرتیپ فضل الله (زاهدی) در نبردی ١٢ ساعته در زیدون نیروهای شیخ را شکستهاند و گام به گام خوزستان را از اشرار پاک میکنند و اردوهائی که ازخرم آباد، آذربایجان، و اصفهان روانه داشته، پای پیاده، از ناامنترین مناطق، جنگ کنان خود را به نزدیکی خوزستان میرسانند. (خود او به حق میگوید این لشگر کشی در سدههای اخیر ایران مانندی ندارد.) سردار سپه با این نمایش کار یک لشگر را میکند.
در سفر خوزستان است که سردار سپه به اندیشه پیوستن دو دریای ایران با راه آهن و پایه گذاری نیروی دریائی در خلیج فارس میافتد (این درخواست را ایرانیان مهاجر در عراق نیز که سردار سپه در بازگشت به تهران به آنجا رفته است ــ زیرا راه دیگری نیست ــ نیز دارند.) و نام عربستان را که در دوره صفوی برگوشهای از آن استان گذاشته بودند و قاجارها به همه خوزستان دادند از نقشه ایران پاک میکند و پایه تلگرافخانه مستقل سراسری ایران را میگذارد.
در سفرنامه مازندران او قدرتی بسیار بیشتر و خیالاتی بزرگتر برای استان زادگاه و میهن خود دارد و فارغ از دسیسههای دربار قاجار و تهدیدات انگلستان و در حالی که آخرین کوشش اقلیت مجلس را در بهم زدن وضع ترکمن صحرا درهم شکسته به وضع نومید کننده مردم بیشتر میپردازد. شکافتن البرز و ساختن راه آهن سراسری با "سیصد کرور تومان" در حالی که حقوق کارمندان را نمیتواند مرتب بپردازد ذهن اورا پیوسته مشغولتر میدارد. او از همانگاه شبکه راههای کشور را گسترش داده است ولی راه آهن سراسری چیز دیگری است و گذشته از گشودن استانهای زرخیز ایران در شمال و جنوب، به یکپارچه کردن کشور کمک میکند. دیدن مناظر زیبای طبیعت او را به اندیشه توسعه جهانگردی مازندران میاندازد و طرح ساختن و باز ساختن شهرها و پوشانیدن سرزمین از ساختمانهای عمومی در ذهنش شکل میگیرد. به گرگان و استرآباد میرود که سال پیشش به فرماندهی سرتیپ فضل الله خان آرام شده است ودیگر آشوب و راهزنیهای عشایر و ربودن و فروختن دختران و پسران شهر نشینان در شمال و شمال شرق ایران را به خود نخواهد دید و در آموزشگاه زاهدی آن پنجاه کودک درس میخوانند. از آنجا دستور افزایش بودجه آموزش و پرورش را میدهد که همواره از اولویتهای او بوده است "از این به بعد زندگی بدون مدرسه محال است محال." از همانجا به وزیران ابلاغ میکند که پیاپی به گوشه و کنار ایران مسافرت کنند و با مردم آمیزش داشته باشند. اگر هر کدام از پادشاهان قاجار تنها یک سفر از آن گونه به استانی از ایران کرده بودند کشور ما در همان سده نوزدهم به جهان پیشرفتگان نزدیک شده بود.
در سفر مازندران گوئی همه منظره ایران و اجزاء برنامهای که برای زنده کردن پیکر محتضرمیهن لازم است بر او آشکار میشود: "به وضعیات این مملکت نگاه میکنم ... وهمین طور به مسئولیت خود در مقابل اینهمه خرابی که توجه میکنم حقیقتا گاهی مرا رنجور مینماید. هیچ چیز در این مملکت درست نیست و همه چیز باید درست شود. قرنها این مملکت را چه از حیث عادات و رسوم و چه از لحاظ معنویات و مادیات خراب کردهاند. من مسئولیت یک اصلاح مهممی را بر روی یک تل خرابه بر عهده گرفتهام ... آیا کسی باور خواهد کرد طرز لباس پوشیدن را هم باید به اغلب یاد بدهم؟... هر کارخانهای را میتوان ایجاد کرد، موسسهای را میتوان راه انداخت. اما چه باید کرد با این اخلاق و فسادی که در اعماق قلب مردم ریشه دوانیده و نسلا بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟" از هم میهنانش تنها ارمنیان را مییابد که، سازگار با نقش متمدن کننده چهارصد ساله خود در جامعه ایرانی، کوچه و خانههای خود را پاکیزه نگهداشته بودند و موهای دختران کوچکشان را شانه زده بودند. "بقیه بچهها تمام شبیه به اشخاصی بودند که در اعصار ماقبل تاریخ زندگی میکردهاند."
هر منزل سفر او را به اندیشه راه حلی میاندازد و از طرحی به طرح دیگر راه میبرد و ایران پانزده ساله بعدی صحنه اجرای آن طرحها و تحقق یافتن آن راه حلهاست. از جلوگیری از "اختلاط سیاست با مذهب" که آن را مهمترین اشتباه صفویان و غیر قابل عفو میداند تا ساختن آرامگاه شایسته برای شاعران بزرگ ایران؛ از کشت چای تا کارخانه ابریشم بافی؛ از شهرداری (بلدیه) برای شهرهای ایران و برنامه مدارس که "میل دارد تکیه گاه آمال خود قرار دهد" تا پایه گذاری اداره نظام وظیفه و برقرسانی؛ و جاده شوسه و پل و شاهراه سراسری که ترجیع بند اندیشههای اوست. او در پایان سفرش که از آن به عنوان پایان مطالعاتش نام میبرد شتاب دارد که به تهران بازگردد زیرا برای گردش و تماشا نیامده است.
رضا شاه دیگر سفرنامه ننوشت ولی هر گوشه ایران شاهد رهاوردهای آن دو سفر و بسیار کارهای بزرگ دیگر شدند. او هر چه را در سر داشت به عمل آورد. ما دستاوردهایش را میدیدیم و از دامنه آنها به شگفتی میافتادیم؛ امروز با خواندن این سفرنامهها از گشادگی ذهن و دامنه تخیل آن فرزند یتیم خانوادهای بیچیز که زنذگیش را حتا بر تخت پادشاهی در سختی سپری کرد به شگفتی میافتیم. دربرابر او کوششهای کسانی که پنجاه سال و بیشتر برای آلودن نام او، زندگی ملی و زندگیهای شخصی خود را هدر کردند چه اندازه حقیر مینماید! تا دههها چه آسان میشد درآوردن خوزستان ایران را از چنگال بریتانیا فراموش کرد و ملی کردن نفت همان استان را بزرگترین رویداد تاریخ ایران جلوه داد؛ کسی را که تاسیسات نفتی را از گروهی مامور انگلیسی تحویل گرفت سرباز فداکار نامید، و سربازی را که خوزستان را پس گرفته و شیخ خزعل را دستگیر کرده بود به هر اتهامی بدنام کرد. سردار سپه در همان سفر خوزستان این رفتار با رویدادهای تاریخی را چشیده بود. او که به گفته خودش "چهار سال است جان در کف نهاده، شبانروزی ١٥ ساعت کار کرده و تحمل همه قسم سختی نموده و بالاخره مملکت را به این حالت امروزی رساندهام. قشون خارجی را طرد، دست مداخله آنها را کوتاه و استقلال سیاسی مملکت را تثبیت کردهام" گله میکند که "نمیدانم چه وقت این ملت عمیقا عوض خواهد شد! کی میشود که افراد اهالی در مقابل تهدیدات، دربرابر اتهامات، با یک میزان منطقی ایستاده و سقیم را از صحیح تجزیه کنند!"
امروز کسانی به فراوانی بیشتر با "میزان منطقی" در تحلیل"سقیم از صحیح" به او و دوره او مینگرند و در عین احساس ستایش ناگزیر، مایههای ناکامیاش را از جمله در همین سفرنامهها مییابند. آن سختگیری بر خود که به دیگران نیز میرسید و آنان را پیوسته ترسان بر سرنوشت خویش یا به گریز و کناره جوئی یا به خودکشی وا میداشت، یا به محکومیت و نابودی ناسزاوار میکشید، پیرامونش را از بهترین استعدادها تهی کرد. حضور پر مهابت او نزدیکانش را از بازگفتن خبرهای ناگوار ترساند. بدبینی و بی اعتمادی درمان ناپذیرش به هم میهنان خود جائی برای تفویض مسئولیت که هم بار کمرشکن را از دوشهایش، هر چه هم توانا، بر میداشت و هم به پرورش رهبران کمک میکرد نگذاشت. تکیه بر خود و بر زور، اگر چه با بهترین نیتها، جامعه را از پرورش سیاسی بازداشت. و آن نگاه به امکانات مازندران که با میل به مالکیت شخصی همراه شد لکهای پاک نشدنی بر خدمات بزرگش گذاشت.
او خود را دگرگون کرده بود و کشور را نیز سراپا دگرگون کرد اما آن گام اضافی را نتوانست رو به بزرگی بردارد. در تحلیل آخر، سنگینی واپسماندگی مادی و فرهنگی جامعه تازه بیدار شده از خواب سدهها بر او نیز افتاد و بدتر از همه توفان جنگ جهانی دوم ناگاه و نا آگاه در خودش پیچاند. سرنوشت تاریخی او از یک جنگ جهانی به جنگی دیگر ورق خورد. ولی با همه کاستیها و پایان غم انگیزش، چند رهبر سیاسی و چند کشور دیگر توانسته بودند در آن فاصله از چنان کارهای نمایان برآیند؟
|
|