خود فرخزاد بینی افراطی
وجدانی
ادبِ مرد، به ز دولتِ اوست! (۱)
مقدمتآ بجا خواهد بود که اشاره ای بسیار کوتاه و مختصر به داستان و قصه ای هر چند افسانه مانند اما آموزنده داشته باشم. قصه های زیادی در مورد برخوردها، جنگ و جدلها و دشمنی های همیشه موجود ما بین گرگ و بُزی بویژه در کتابهای کودکان خوانده و یا شنیده ایم. در یکی از این داستانها بالاخره بعد از دعوا و بگومگو های فراوان مابین گرگی که بزغاله های بُزی را خورده بود و بُزی و عدم رسیدن به یک توافق کلی قرار بر این میشود که هر دو طرف دعوا یعنی گرگ و بُزی به پیش قاضی بروند و ادعاهای خودشان را در برابر او مطرح نمایند و هرچه قاضی حکم نمود همان کنند.
در طی آن چند روزی که به موعد دادگاه مانده بود گرگ و بُزی در خلوت خود به این فکر بودند که چه رشوه ای به قاضی بدهند و چگونه او را از خویش راضی نمایند و یا حداقل مانع صدور حکم از سوی او بر علیه خود گردند. بُزی که حیوان بی آزار و خوش قلبی بود و حُسنِ نیت داشت از شیر خود ماست بسیار خوب و خوشمزه ای را درست کرده و آنرا در کوزه ای زیبا ریخت و درِ کوزه را با پارچۀ تمیزی بست و برای قاضی آماده نمود. و اما گرگ! این جانور درنده خو و بد طینت که مدام نقشۀ بسیار پلیدی در دل داشته و دارد به این فکر بود که چگونه و با چه حیله ای مانع آن شود که قاضی عادل بتواند حکم صادر کند. لذا یک کوزۀ نسبتآ بزرگی را فراهم آورد و دانه نخودی را در آن انداخت و سپس کوزه را از بادِ معدۀ خود که از بویِ گند آگنده بود پر ساخت و در آنرا با پوستِ گوسفندی که تازه آنرا خورده بود بسیار محکم بست.
|