خود فرخزاد بینی افراطی
وجدانی
ادبِ مرد، به ز دولتِ اوست! (۲)
بالاخره موعد دادگاه فرا رسید و گرگ و بُزی در دادگاه و برابر قاضی قرار گرفتند. نخست و قبل از هر سخن و حرفی بُزی کوزۀ ماست را تقدیم قاضی نمود و از او دعوت کرد تا درِ کوزه را بازکرده و در صورت تمایل از محتوای آن بخورد. قاضی هم به خواهش آن حیوان بی آزار فوری درِ ظرف را باز نمود و از ماستی که در داخلش بود خورد و خیلی خوشش آمد. این کارِ بُزی به مزاج قاضی خوش آمد و به امید اینکه حتمآ گرگ خورشتی یا چیزی از گوشتهای لذیز آورده است رو به گرگ نموده گفت: تو چه چیزِ خوشمزه ای برای من آورده ای؟ گرگِ درنده و بد ذات فورآ کوزۀ خود را در مقابلِ قاضی گذاشت و چند قدم از آن فاصله گرفت. به محض اینکه آن قاضی بی خبر از همه جا درِ کوزه را باز کرد بادِ متعفن با تندی هرچه تمامتر به چهره و صورت قاضی خورد و آن دانه نخودی که داخل آن بود به چشم قاضی اصابت کرد و یک چشمِ او را کور نمود. بادِ متعفن کوزه همۀ فضای دادگاه را فرا گرفت و بویِ بد آن بر همه جا و همه کس مستولی شد.
از آنجائی که ادامۀ دادگاه و حکم قطعی قاضی در چنان فضای سنگین و طاقت فرسا معلوم است که چه خواهد شد بهتر است برای جلوگیری از طولانی شدن مطلب داستان خود را در همین جا قطع نمائیم و ارتباط آنرا با موضوع بحث یعنی ترانۀ "پریود" توضیح دهیم.
|